🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۳۷
ناهار؟ مگر ساعت چندبود؟ خواستم به گوشیم نگاه بیندازم یاد آمد پایین جا گذاشتم.لباسم را با یک آستین بلند خنک و شلوار نخی گشادو شال عوض کردم. آرام در اتاق را باز کردم سرک کشیدم خبری از هادی نبود. پایین رفتم و میز را آماده کردم. فکر میکردم با صبحانه ای که خوردم دیگر گرسنه نشوم. اما حالا با دیدن چلو کباب فهمیدم گرسنه ام.
هادی در حالیکه موهایش را با دست حالت میداد وارد آشپزخانه شد. با دیدن من و این که لباس پوشیده بودم بدون صدا خندید.زیر چشمی نگاهش کردم شانه هایش میلرزیدند . یعنی هنوز داشت میخندید؟هر طور بود غذایم را تمام کردم.
_ اگه قراره اتاق خواب رو تنهایی تصاحب کنی من بیام لباسهامو بر دارم.
در حالیکه داشتم ظرفها را جمع میکردم گفتم
_ تا ظرفها رو جمع و جور کنم بردارین
به من نزدیک شد و با تعجب گفت .
_ضحا؟؟؟
عصبی به سمتش برگشتم
_ من حرفی ندارم، قبل از این با شما در مورد مشکل خودم حرف زدم
دو دستش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
_ باشه درست میگی معذرت میخوام، ولی قهر که نیستی؟ ناهار شام صبحانه رو با هم میخوریم، چیزی لازم بود به من بگو. چیزی نیاز داشتی بگو. قبول؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۳۸
خودم دقیقا نمیدانستم چه میخواهم، هم دلم نمیخواست اینطوری برخورد کنم هم میخواستم شکست بدم اما چهدکسی یا چه چیزی را نمیدانم!؟
سرم روبه نشونه ی قبول تکون دادم. دوباره پرسید
_ قبول؟؟
نگاهش کردم
_بله
خندید و گفت
_ جذبه روصفا کردی؟ دوبار بله گرفتم
سمت سینک رفتم.و با خودم گفتم این که دیوونه است ا!
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
گم شدن با تو
در انبوه خیابان خوب است . .
.@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« موندی و راه چاره نیست»
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۳۹
هادی
به اتاق طبقه ی بالا رفتم و لباسها و وسایل خودم را برداشتم نگاهی گذرا به اتاق انداختم. نفس خسته و حسرت آلودم را آه مانند بیرون دادم. سرم را رو به آسمان کردم و خندیدم
_ آ خدا ! دارم میرم یعنی بیرونم کرده محترمانه عذرم رو خواسته ، حواست به من و دلم هست دیگه ، ممنونم که بین این همه تنهایی هام تو تنهام نمیذاری
وسایل را اتاق پایین جابجا کردم و شد اتاق من. باید شبها و روزها رو اینجا می گذراندم و منتظر استجابت دعایم می بودم.
روزهای عادی و بدون اتفاق خاصی در زندگی مان می گذشت ، امیدوار بودم ضحا از موضعش پایین بیاید اما این طور نشد.
کار آزمایشگاه و کارخانه دشت سرخ تمام انرژی ام را می گرفت اما هر بار که به خانه می آمدم با انرژی می گفتم
_ سلام خانم خونه، سلام عزیز دردونه
اما هیچ وقت جوابی نگرفتم تا خستگی هایم همان دم در بریزد و شاد و سبک وارد خانه شوم.
کیان هربار می گفت که عکسهای عروسی آماده شده اما من فرصتش را نداشتم که بروم بگیرم. تا اینکه بالاخره خودش عکسها را به آزمایشگاه آورد و به من داد
_ بیا هادی جان ، واقعاً آدم از ذوق شما زن و شوهر میمونه گریه کنه یا بخنده، بابا سه چهار ماه از عروسیتون گذشته شما یعنی دلتون نمیخواد ببینید چطور شده عکساتون ؟
پاکت عکسها را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم ، کیان که نمی دانست آن چند عکس را هم با اصرار گرفتم وگرنه حرفی از ذوق نمیزد.
_ ممنون داداش خانمم که مشغول دانشگاه و درسشه منم که میبینی تا آخر شب یا اینجام یا دنبال کارای اینجا
_ حالا برو با این عکسها غافلگیرش کن
_ حتما داداش
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۰
عکسها را به خانه بردم و تصمیم گرفتم پنج شنبه یکی دو ساعتی از وقتم را خالی بگذارم تا در با ضحا باشم . باید از جایی شروع میکردم مطمئن بودم که اگر من پاپیش نگذارم ضحا هم اقدامی نمی کند.
باید می دید و می فهمید که چقدر برایم مهم است و چقدر دوستش دارم.پنجشنبه ساعت حدود یازده صبح بود که که از پله ها بالا رفتم و در اتاق ضحا را زدم
_ ضحا، ضحا جان بیداری؟
جوابی نگرفتم دوباره گفتم
_ضحا میخوام امروز بهترین روز زندگیت رو برات بسازم ، ضحا جان بیداری؟
ناگهان در به شدت باز شد ضحا بیرون آمد و در را به همان شدت پشت سرش بست و رو به من داد زد
_ چیکارم داری هاان؟ نمی خوام صداتو بشنوم نمی خوام ببینمت
نمی فهمیدم چه شده و چرا عصبانی است.نمی دانستم از چه حرف میزند ، من که این مدت اصلا پاپیچش نشده بودم ، پا روی دلم گذاشته بودم و زبان به کام گرفتم تا حرفی از دلدادگی ام نزنم تا نرنجانمش
_ضحا جان !چی میگی؟
ناگهان فریاد کشید ، خروشید ، نمیدانم انگار گدازه های دردش یکباره فوران کرده بود ، و من را که در مسیرش بودم سوزاند
_ من ضحا جانِ تو نیستم، دست از سرم بردار، حالیت نمیشه؟ دوستت ندارم،خوشم نمیاد ازت ، حالم ازت بهم میخوره
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
جسمِ غمفرسودِ من چون آورَد تابِ فراق
این تنِ لاغر کجا، بارِ غمِ هجران کجا؟
در لبِ یار است آبِ زندگی در حیرتم ❣
خضر میرفت از پی سرچشمهی حیوان کجا؟
#هاتف_اصفهانی
.
هدایت شده از دلگویه♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«دلت که پر زد واسه من»
.
گوهر گنجینهی عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست، تا ما را خریداری کند؟!
#رهی_معیری
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۱
فریاد میزد و مشت های کوچکش را به سینه ام می کوبید . مشت هایش درد نداشت ، اما حرفهایش درد داشت ، جان می گرفت از منِ عاشق.
نفسم بند آمد ، بغض وقت نشناس تا گلویم بالا آمد لب پایینم را به دندان گرفتم اگر ادامه میداد می مردم
_ ضحا تورو خدا ادامه نده
_ ادامه میدم لعنتی
خدایا ! چرا قلبم نمیزد؟ با دست چپم مدام ماساژ میدادم ،حالم خوب نبود
_خواهش میکنم ضحا
_ فکر میکنی نمی دونم چرا باهام ازدواج کردی ؟ بخاطر پول پدرم، برای همینه با همه ی بی محلی هام بازم مهربونی
کاش یکی محکم تکانم میداد تا از این کابوس بیدار می شدم .
_ضحا بس کن ، التماس می کنم
دستش را تکان میداد و با فریاد حرف میزد انگار نمیدید دارم جان میکنم نمی شنید دارم التماسش می کنم که دوست نداشتن مرا به رُخم نکشد.
_ اگه هرکسی غیر از تو هم می اومد بهش جواب مثبت می دادم، فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم ؟ نه ، فقط خواستم از اون محیط دور شم، از اون روزهای لعنتی
سرم از این بی انصافی اش در حال انفجار بود. سر درد همیشگی ام یکباره جرقه زد و شقیقه هایم به فریاد آمد . احساس میکردم رگهای سرم الان است که از شقیقه هایم بیرون بزند. با دو دستم شقیقه ام را فشار می دادم.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۲
جلو آمد و یقه ام را با دو دستش گرفت
_ گفتی می خوای بهترین روز زندگی ام رو بسازی؟می دونی بهترین روز زندگی ام چه روزیه؟
نمی دانستم چرا این سوالها را می پرسد ، با هر نفس کشیدنم سوزشی در قلبم احساس می کردم دستم را مدام روی قلبم می کشیدم تا آرام گیرد ، همانطور که یقه ام در دستانش بود تکانم داد
_ با توأم می دونی؟
آرام و کم جان «نه» گفتم. چون واقعاً نمی دانستم.
_ من بهت میگم، بهترین روز زندگیم روزیه که خبر مرگ تو و هر چی نامرد هست رو به من بدن فهمیدی؟
ضربه ی آخر را با این حرفش کاری تر زد ، هضم این همه نا مهربانی سخت بود ، نفس عمیقی گرفتم اما انگار سدّی روی راه تنفسم بود که بازدم را به سختی بیرون دادم.
قلبم جور عجیبی درد میکرد. رمقی نداشتم گویی از جنگ برگشته بودم از یک جنگ نا برابر که طرف روبرو مسلح بود و تا توانست مرا زیر رگبار بی مهری اش گرفت و من سلاحی جز دوست داشتنش نداشتم.
می ترسیدم همین جا قلبم از کار بیافتد و هنوز به دقیقه نرسیده ضحا به آرزویش برسد .
_ ضحا... حالم.... خوب ....نیست
هولم داد که افتادم و روی دو زانویم نشستم. به همین راحتی رفت و من نیمه جان را تنها گذاشت.چرا عصبانی بود؟ چرا بی رحم شده بود؟ این چراها مدام در مغزم می چرخید ، دنبال علتی می گشتم برای کار ضخا، اما هیچ چیز پیدا نمی کردم یا لااقل الان با این وضعم چیزی به ذهنم نمی آمد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قول جناب عطار:
«من کیام؟
اندر جهان سرگشته ای.»
هادی 😭
.
.
آن بـا وفـــــــا کبـــــوترِ جلــــــدی که پر کشـــید
اکنــــــون به خانه آمده اما عوض شـــــدهست
#فاضل_نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«ببار ای نم نم باران»
.
قیمتیتر میشوی همچون عقیقِ سرخرو ...
هرچه باشی ای دلِ عاشق به خون غلتیدهتر :)
#سعید_بیابانکی
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۴۳
نرده را گرفتم اما نتوانستم بایستم با یکدست قلب رنجور و داغدیده ام را می فشردم تا از حرکت نایستد و با دست دیگر خودم را کشان کشان تا لب پله رساندم با کمک نرده بلند شدم اما ناگهان از پله ها پرت شدم و دیگر چیزی نفهمیدم
_ آقا هادی... آقا هادی ؟
چشمانم را به زحمت باز کردم. مهسا را دیدم که بالای سرم ایستاده است
_ آقا هادی چرا افتادید اینجا ؟
اینجا؟ مگر کجا بودم که تعجب کرده بود؟ کمی جابجا شدم ،تمام تنم درد می کرد، نگاهم که به پله ها افتاد موقعیتم را به یاد آوردم. شرمم شد از این موقعیتی که در آن بودم
_ شما ... شما کِی اومدید ؟
آرام خودش را کنار کشید
_ تازه اومدم ، ضحا کجاست
نمی دانم چرا هنگام صحبت نگاه میدزدید ؟ گویی از اینکه مرا اینجا پای پله ها افتاده روی زمین دیده بود خجالت می کشید. شمرده گفتم
_ ضحا... با.. بالاست . داشتم از پله.... می اومدم سرم گیج...گیج رفت افتادم
نمی دانستم باور می کند یا نه ،یکی دوتا پله را بالا رفت و گفت
_ صبرکنید ضحا رو صدا کنم، بیاد شما رو ببریم دکتر
سریع گفتم
_ نه... نه... نمی خواد، ناراحتش کردم دلخوره از من
دستم را به دیوار گرفتم و آرام بلند شدم ، ناگهان قلبم تیری کشید و دوباره روی زمین افتادم. مهسا جیغ کوتاهی کشید و به سمتم آمد.
چشمانش خیسِ از اشک بود یا من اینگونه فکر می کردم.
_ لااقل بذارید من شما رو ببرم
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻