eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ با توکل به اسم الله آغـــاز روزی زیبـــا با صلوات بـــر محمـد و آل محمــــد (ص) اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم سلام صبح زیباتون بخیر 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
اى آخرين اميد ! در شام تار ما اى روشناى عشق ! اى غمگسار ما ! داغم به سينه ماند ، در انتظار تو از رهگذار شوق ، اين يادگار ما 🔸شاعر: رضائی نیا فرج مولا صلواتـــــــ ‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 ✨﷽✨ همونجا پشت در ایستادمو نگاهمو دوختم به ورودی باغ:-کاری به تو نداره تو به کارت برس! سری تکون داد و نگران پرسید:-باز چه آتیشی سوزوندی مثل بچه گربه ها میلرزی! -دو نفر توی باغ بودن آبجی،میخواستن منو بگیرن،به زور فرار کردم! خنده ای کرد و گفت:-باز خیالاتی شدی؟ چرا این چیزایی که تو میبینی رو من نمیبینم،هفته پیش هم میگفتی توی چاه آدم دیدی! نگاهمو دور سقف چرخوندمو نشستم کنارش:-دروغ نمیگم آبجی اینبار واقعی بود وقتی عمو آتاش و آقاجون گرفتنش میبینی! با صدای آقاجون که اسممو صدا میزد وحشت زده سر چرخوندم،لیلا پوزخندی زد و گفت:-بفرما برو جواب پس بده چرا باز دروغ گفتی این مرغم با خودت ببر اگه روی پارچه ام کار خرابی کرد باید از خودم بترسی! مضطرب از جا بلند شدم و دوباره نازگل رو بغل گرفتمو رفتم سمت در،مطمئن بودم اینبار واقعی بودن! عمو آتاش نزدیک شد و جلوی پام زانو زد:- ندیدی چه شکلی بودن؟ با نگرانی سرمو به چپ و راست تکون دادم! عمو نگاهی به آقام انداخت و گفت:-فقط همین یه لنگه کفش جامونده بود،از این که نمیشه فهمید کی بوده! با چشمای گشاد شده نگاهی به کفش دست عمو انداختم:-حتما مال خودشونه واقعی بودن! عمو خنده ای کرد و گفت:-واقعی که بودن ولی چیز دیگه ای یادت نمیاد؟ کمی فکر کردم تا شاید قسمتی از مکالماتشون رو به یاد بیارم:-اسم یکیشون اکبر بود،میخواست منو بگیره،میگفت خواهرش رو اذیت کردن! با این حرف عمو دست به چونه اش گذاشت و رو کرد سمت آقاجون:-من که چیزی نفهمیدم تو چی؟ آقاجون با اخمای درهم سری به نشونه منفی تکون داد و مستاصل گفت:-به عمو مرتضی بگو نگهبانارو بیشتر کنن و چندتاییشون رو بذار توی باغ! آقام اینو گفت و دوباره رفت سمت مهمونخونه با رفتنش عمو دست روی زانوهاش گذاشت و از جا بلند شد و آنام که تازه رسیده بود با ترس پرسید:-چی شده؟راجع به کی حرف میزدین؟ لب به دندون گزیدمو سر به زیر ایستادم مقابلش،اگه میفهمید چه اتفاقی افتاده دیگه هیچوقت اجازه نمیداد تنهایی جایی برم و اونوقت دیگه نمیتونستم محمد رو ببینم:-با توام دختر چی شده؟ -چیزی نشده،فقط آیلا خانوم دوباره بازیش گرفته! با تعجب نگاهی به عمو انداختم چشمکی بهم زد و رفت سمت نگهبانا! داشتم با لبخند دور شدن عمو رو نگاه میکردم که با حس سوختن بازوم سر برگردوندم،آنام نیشگونی از بازوم گرفت و کشیدم سمت اتاق:-مگه نمیبینی آقات چند روزه عصبیه چرا انقدر آتیش میسوزونی دختر،یکم از خواهرت یادبگیر،به خدا دیگه نمیدونم باهات چیکار کنم؟ -آخ آنا من که کاری نکردم،یه چیزی توی باغ تکون خورد ترس برمداشت! -تنهایی توی باغ چیکار میکردی؟چند بار بگم اون سمتا نرو خطرناکه! -آنا به خدا همراه عصمت رفته بودم سیب بچینم! -کی به تو گفته سیب بچینی؟مشقایی که خواهرت برات نوشت رو انجام دادی؟ -آره آنا! دستی به کمرش زد و گفت:-خیلی خب برو بیار ببینم! دنبال راه فرار نگاهی به اطرافم انداختم و وقتی چیزی پیدا نکردم خمیازه ای ساختگی کشیدمو گفتم:-آنا فردا برات میارمش الان یکم خستم میرم بخوابم! قبل از اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون دویدم و موقع بستن در چشمم افتاد به لبخند روی لب آنام،حتما فهمیده بود دروغ گفتم،همیشه میفهمید! پوفی کشیدمو نگاهی به ورودی باغ انداختم و با ترس دستی روی سر نازگل کشیدم:-نترس امشب پیش خودم میخوابی،البته اگه دختر خوبی باشی و روی پارچه های لیلا کار خرابی نکنی،میدونی که چقدرروی پارچه هاش حساسه! نفس عمیقی کشیدم هنوزم بدنم کمی رعشه داشت و مچ پام از درد زوق زوق میکرد،اما من بیدی نبودم که با این بادا بلرزم از این فکر بادی توی غبغب انداختمو راهی اتاقم شدم! -چی شد دوباره توبیخ شدی یا آنا پشت درومد؟ نازگل رو توی صندوقی که براش گوشه اتاق درست کرده بودم گذاشتموگفتم:-هیچکدوم، عمو لنگه کفش دزده رو هم پیدا کرد! با خنده سری تکون داد و گفت:-مطمئنم خودت اونجا انداختیش،مثل اون روزی که زدی گلدون خانوم جون رو شکوندی و مرغی رو انداختی توی اتاقش که گمون کنن کار اونه،بعدشم خانوم جون دستور داد سرش رو بیخ تا بیخ ببرن و باهاش غذا درست کنن! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🐬بین همه مردمی که گوش میدن جواب دادن تو به حرف های آدم های اطرافت بده، برای فهمیدنشون برای درک کردن برای شریک شدن تو بین همه مردمی که گوش میدن واسه جواب دادن تو اونی باش که امنیته ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Amin Rostami - Azizam .mp3
7.58M
✔️امین رستمی 📊 عزیزم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍃🌠🕊اندیشه خیال... 🍃🌠🕊 جرعه‌ای از رویا... 🍃🌠🕊 شبتون زیباترین... ⭐️✨💫🌟🌙 @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌹🌹🌹 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 ✨﷽✨ اخمامو در هم کردمو گفتم:-اون بار تقصیر من نبود،درضمن اون مرغه حقش بود چون نازگل رو اذیت میکرد، اصلا تو به کارت برس میخوام مشقام رو بنویسم! با خنده سری تکون داد،کاغذ رو جلوی روم گذاشتم و نگاهی به سرمشقی که لیلا برام‌نوشته بود انداختم،چقدر از نوشتن بدم میومد مخصوصا اینکه محمد سواد نداشت... از فکرش لبخندی روی لبم نشست قلم رو به دهانم نزدیک کردمو با شیطنت پرسیدم:-آبجی فرهان پسر عمه فرحناز که خوشتیپه چرا ردش کردی من که ازش خوشم میاد... مکثی کردمو ادامه دادم:-میدونی تا تو ازدواج نکنی منم نمیتونم عروس شم،بی بی میگه آنام تو سن و سال تو بود که منو به دنیا آورد... نگاهی به چهره بیخیال لیلا انداختم و ادامه دادم:-شاید احمد کس دیگه ای رو دوست داشته باشه اونوقت منم باید به پای تو بسوزم،دلت برای من نمیسوزه لا اقل برای محمد بسوزه! برافروخته ابرویی بالا انداخت و چرخید سمتم: -هیس،مگه نگفتم اسمش رو نبر،کی گفته من دلباخته ی اونم؟فقط نمیخوام عروسی کنم همین،نگران نباش محمد پا پیش بذاره خودم با آقاجون صحبت میکنم بذاره عروس بشی،حالا سر مشقی که بهت دادم رو بنویس! کلافه چشم چرخوندم سمت سقف و نفسم رو پر صدا بیرون دادم و نگاهمو دوختم به برگه کاغذ رو به روم و مشغول نوشتن شدم... کاش به جای این کارا میشد همراه آقام و عمو برم سر زمینا،اونجا میتونستم محمد رو هم ببینم،پسر سر به زیری بود وقتی بهش نزدیک میشدم دست و پاش میلرزید درست برعکس پسرای عمارت ما، منم از همینش خوشم میومد مجال پرو بازی رو برام فراهم میکرد،اون نگاه عسلی رنگ و موهای طلاییش که زیر نور آفتاب میدرخشید،دلم رو برده بود،هنوز از حسش خبر نداشتم اما میدونستم نسبت بهم بی تفاوت نیست! به زور چند خطی نوشتمو کم کم چشمام گرم خواب شد... نمیدونم چقدر گذشت که با صدای لیلا سر از کاغذ برداشتمو دستی به چشمام کشیدم،هوا تاریک شده بود یه چند ساعتی خوابیده بودمو بدنم حسابی خشک شده بود:-هان؟چی شده؟ -اه اه ببین آب دهنت تموم کاغذ رو برداشته پاشو ببینم،همه سر سفره منتظر جنابعالی ان! -هوف آبجی من خستم خوابم میاد! -پاشو بی بی ازم خواست بیدارت کنم میدونی که آقاجونم چند روزیه عصبانیه بهتره بهونه دستش ندی! سر بلند کردمو گردنمو به چپ و راست تکون دادم:-خیلی خب ،حالا نه که بی بی بدون من غذا از گلوش پایین نمیره! روسریمو انداخت طرفم و گفت:-به جای بلبل زبونی کردن بیا شامت رو بخور بعد بیا بخواب! همینطور نامرتب روسری رو روی سرم انداختمو از جا بلند شدم خواستم نازگل رو بغل بگیرم که با چشم غره ای که لیلا رفت بیخیال شدمو یک چشمی بقیه مسیر رو ادامه دادم... با ورودم به مهمونخونه عمو آتاش با دیدن سر و وضعم خنده بلندی کرد:-این چه سر و وضعیه دختر گمون کردم یکی از کولی های ده پایین اومده! -خواب بودم عمو جون به زوربیدارم کردن! بی بی اخم ریزی کرد و گفت:-بشین دختر غذات رو بخور بعد هر کاری خواستی انجام بده درست نیست به سفره بی احترامی کنی! سری تکون دادمو زیر چشمی نگاهی به آنام انداختم و لقمه ای گرفتم چقدر چهره اش ناراحت به نظر میرسید! لقمه رو گوشه لپم گذاشتم و نگاهمو چرخوندم رو چهره آقام بازم اخماش توی هم بود،معلوم نبود چه خبر شده آقام هیچوقت اینجوری عصبی نبود اما توی این دو روز... صداش رشته افکارمو برید:-شامتون رو که خوردین بقچه هاتون رو ببندین فردا راهی شهر میشین! با فکر اینکه زمانی که خواب بودم این تصمیم گرفته شده دست از جویدن کشیدمو با چشمای گرد به لیلا نگاه کردم،اما اونم هم اندازه من متعجب بود،حتی بقیه هم،فقط آنام بود که زیاد تعجب نکرد! -چی میگی پسر؟زن و بچه هات رو کجا میخوای راهی کنی؟همین الانم تو نبود نورگل و بچه هاش تعدادمون از انگشتای دستم کمتر شده! -اینجا نباشن براشون بهتره بی بی! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 ✨﷽✨ با صدای ضعیفی که از دهان آنام بیرون اومد سرچرخوندم: -من نمیخوام جایی برم! با این حرف آقام عصبی از سر سفره بلند شد: -گفتم بقچه هاتون رو بپیچین،دیگه حرفی نشنوم! خواست از اتاق بیرون بره که عمو آتاش راهشو سد کرد و ضربه ای به سینه آقام کوبید،از ترس دست لیلا رو محکم فشار دادم،آنام با چشمای اشکی لیوان آبی ریخت و گرفت سمت بی بی که دست روی سینه گذاشته بود و نفس نفس میزد! -چرا میخوای مجبورشون کنی،میگه نمیخواد بره! -به تو ربطی نداره آتاش، برای اهل و عیالم خودم تصمیم میگیرم! -اینا وسایل عمارت یا رعیتت نیستن که وادارشون کنی هر کاری که خواستی انجام بدن،مگه اینکه دلیل محکمی داشته باشی! -دلیل محکم میخوای؟خسته شدم! با این حرف لیوان آب از دست آنام افتاد و حس کردم چیزی درونم شکست،واقعا این حرف رو آقام زده بود؟کسی که این همه به غیرتش افتخار میکردم داشت میگفت از مادرم و ما خسته شده؟ -چرا چرت و پرت میگی مرتیکه؟خسته شدی؟مگه این دختر لباسه که ازش خسته بشی درش بیاری پرتش کنی بیرون؟حق نداری اینجوری باهاش رفتار کنی،اگه خسته شدی هری راهتو بکش برو! -صداتو بیار پایین یادت که نرفته من خان این عمارتم نه تو اینم حرف آخرمه و رو کرد سمت ما و ادامه داد:-بقچه هاتونو بپیچین فردا خودم میرسونمتون! عمو پوزخندی زد و گفت:-لازم نکرده،خودم میبرمشون تو بهتره خودت رو خسته تر از اینی که هستی نکنی،ارباب! آقام ضربه ای روی شونه عمو کوبید و گفت:-چه بهتر ظهر برمیگردم کارت رو انجام داده باشی! با رفتن آقاجون همونجور با دهانی باز به عمو آتاش که عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکرد نگاه میکردم،هنوزم باورم نمیشد این مرد آقاجون من باشه.... ناراحت به چهره غمگین آنام خیره بودم که با دستای لرزون بالشتی زیر سر بی بی گذاشت و رو به ما گفت:-شما برین بخوابین! -آنا بقچه هامون... با نیشگونی که لیلا ازم گرفت آخ آرومی گفتمو بقیه حرفمو خوردم،دستمو کشید و رو به آنا و بی بی شب بخیر گفت و از مهمونخونه بیرونم کشید... هنوز به خودم نیومده بودم که دستمو کشید و از مهمونخونه بیرون برد:-آبجی چرا اینجوری میکنی؟فقط میخواستم بپرسم بقچه هامون رو بپیچیم یا نه! -ندیدی حالش رو بهتره نمک روی زخمش نپاشیم! با ناراحتی سری تکون دادمو پرسیدم:-آبجی چرا آقاجون اینجوری شده؟راسته میگن مجنون شده؟ لب به دندون گزید و هلم داد توی اتاق و درو بست:-این حرفا چیه میزنی؟آقاجون فقط یکم عصبانیه! -خب چرا عصبانیه؟ آنا که کاری نکرده،چند روز پیش که با عصمت رفته بودم خرید،رعیت نگاهم میکردن و در گوش هم پچ پچ میکردن که آقاش مجنون شده،میگفتن بعد از پونزده سال هنوز پی پسر گمشده اش میگرده،چون زنش نمیتونه براش پسر بیاره،یعنی برای همین از آنا خسته شده؟ -معلومه که نه آقاجون آنا رو دوست داره،حالا بگیر بخواب خدا کریمه شاید آقاجون فردا پشیمون شد! -من اینجوری فکر نمیکنم،آقاجون عوض شده حتی مارو هم دیگه نمیخواد،مکثی کردمو ادامه دادم:-آبجی تو هم فکر میکنی آیهان هنوز زندس؟ سر روی بالشت گذاشت و لحاف رو کشید روی خودش:-نمیدونم،ولی امیدوارم که باشه! -من که چشمم آب نمیخوره بعدشم،گیرم که زنده باشه،معلوم نیست چجور آدمیه! آهی کشید و به پهلو چرخید،حتما دوباره داشت گریه میکرد،نمیدونم چرا هر موقع حرف آیهان میشد همه بغض میکردن من که بهش حس خاصی نداشتم شاید برای این بود که اصلا ندیده بودمش! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
eshgham-ahmad-solo.mp3
9.47M
✔️احمد سلو 📊 عشقم 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🌹🌹🌹🌸🌸⤵️⤵️
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم “مشتی خاک” که ممکن بود “خشتی” باشد در دیوار یک خانه یا “سنگی” در دامان یک کوه یا قدری “سنگ ریزه” در انتهای یک اقیانوس شاید “خاکی” از گلدان‌ یا حتی “غباری” بر پنجره 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
ﮔﻔﺖ ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﺑﺴﭙﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺍﺳﺖ … می ریزند ﺳﭙﺮﺩﻡ … ﺑﯿﺨﺒﺮ ﺍﺯ آﻧﮑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐﺎﺝ ﺑﻮﺩ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
باران بهانه بود تا تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی و دوستی مثل گلی شکوفه کند 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا