#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتچهارم🌺
✨﷽✨
با صدای ضعیفی که از دهان آنام بیرون اومد سرچرخوندم:
-من نمیخوام جایی برم!
با این حرف آقام عصبی از سر سفره بلند شد:
-گفتم بقچه هاتون رو بپیچین،دیگه حرفی نشنوم!
خواست از اتاق بیرون بره که عمو آتاش راهشو سد کرد و ضربه ای به سینه آقام کوبید،از ترس دست لیلا رو محکم فشار دادم،آنام با چشمای اشکی لیوان آبی ریخت و گرفت سمت بی بی که دست روی سینه گذاشته بود و نفس نفس میزد!
-چرا میخوای مجبورشون کنی،میگه نمیخواد بره!
-به تو ربطی نداره آتاش، برای اهل و عیالم خودم تصمیم میگیرم!
-اینا وسایل عمارت یا رعیتت نیستن که وادارشون کنی هر کاری که خواستی انجام بدن،مگه اینکه دلیل محکمی داشته باشی!
-دلیل محکم میخوای؟خسته شدم!
با این حرف لیوان آب از دست آنام افتاد و حس کردم چیزی درونم شکست،واقعا این حرف رو آقام زده بود؟کسی که این همه به غیرتش افتخار میکردم داشت میگفت از مادرم و ما خسته شده؟
-چرا چرت و پرت میگی مرتیکه؟خسته شدی؟مگه این دختر لباسه که ازش خسته بشی درش بیاری پرتش کنی بیرون؟حق نداری اینجوری باهاش رفتار کنی،اگه خسته شدی هری راهتو بکش برو!
-صداتو بیار پایین یادت که نرفته من خان این عمارتم نه تو اینم حرف آخرمه و رو کرد سمت ما و ادامه داد:-بقچه هاتونو بپیچین فردا خودم میرسونمتون!
عمو پوزخندی زد و گفت:-لازم نکرده،خودم میبرمشون تو بهتره خودت رو خسته تر از اینی که هستی نکنی،ارباب!
آقام ضربه ای روی شونه عمو کوبید و گفت:-چه بهتر ظهر برمیگردم کارت رو انجام داده باشی!
با رفتن آقاجون همونجور با دهانی باز به عمو آتاش که عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکرد نگاه میکردم،هنوزم باورم نمیشد این مرد آقاجون من باشه....
ناراحت به چهره غمگین آنام خیره بودم که با دستای لرزون بالشتی زیر سر بی بی گذاشت و رو به ما گفت:-شما برین بخوابین!
-آنا بقچه هامون...
با نیشگونی که لیلا ازم گرفت آخ آرومی گفتمو بقیه حرفمو خوردم،دستمو کشید و رو به آنا و بی بی شب بخیر گفت و از مهمونخونه بیرونم کشید...
هنوز به خودم نیومده بودم که دستمو کشید و از مهمونخونه بیرون برد:-آبجی چرا اینجوری میکنی؟فقط میخواستم بپرسم بقچه هامون رو بپیچیم یا نه!
-ندیدی حالش رو بهتره نمک روی زخمش نپاشیم!
با ناراحتی سری تکون دادمو پرسیدم:-آبجی چرا آقاجون اینجوری شده؟راسته میگن مجنون شده؟
لب به دندون گزید و هلم داد توی اتاق و درو بست:-این حرفا چیه میزنی؟آقاجون فقط یکم عصبانیه!
-خب چرا عصبانیه؟ آنا که کاری نکرده،چند روز پیش که با عصمت رفته بودم خرید،رعیت نگاهم میکردن و در گوش هم پچ پچ میکردن که آقاش مجنون شده،میگفتن بعد از پونزده سال هنوز پی پسر گمشده اش میگرده،چون زنش نمیتونه براش پسر بیاره،یعنی برای همین از آنا خسته شده؟
-معلومه که نه آقاجون آنا رو دوست داره،حالا بگیر بخواب خدا کریمه شاید آقاجون فردا پشیمون شد!
-من اینجوری فکر نمیکنم،آقاجون عوض شده حتی مارو هم دیگه نمیخواد،مکثی کردمو ادامه دادم:-آبجی تو هم فکر میکنی آیهان هنوز زندس؟
سر روی بالشت گذاشت و لحاف رو کشید روی خودش:-نمیدونم،ولی امیدوارم که باشه!
-من که چشمم آب نمیخوره بعدشم،گیرم که زنده باشه،معلوم نیست چجور آدمیه!
آهی کشید و به پهلو چرخید،حتما دوباره داشت گریه میکرد،نمیدونم چرا هر موقع حرف آیهان میشد همه بغض میکردن من که بهش حس خاصی نداشتم شاید برای این بود که اصلا ندیده بودمش!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
سر تا پایم را خلاصه کنند
می شوم “مشتی خاک”
که ممکن بود “خشتی” باشد در دیوار یک خانه
یا “سنگی” در دامان یک کوه
یا قدری “سنگ ریزه” در انتهای یک اقیانوس
شاید “خاکی” از گلدان
یا حتی “غباری” بر پنجره
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ﮔﻔﺖ ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﺑﺴﭙﺎﺭ
ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺍﺳﺖ …
می ریزند
ﺳﭙﺮﺩﻡ …
ﺑﯿﺨﺒﺮ ﺍﺯ آﻧﮑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﮐﺎﺝ ﺑﻮﺩ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
باران بهانه بود
تا تو زیر چتر من
تا انتهای کوچه بیایی و
دوستی مثل گلی شکوفه کند
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🍃🌠🕊اندیشه خیال...
🍃🌠🕊 جرعهای از رویا...
🍃🌠🕊 شبتون زیباترین...
⭐️✨💫🌟🌙
@hedye110
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
بخوان دعای فرج را که یار برگردد
بخوان دعای فرج را
که شب سحر گردد
بخوان دعای فرج را
اگر که می خواهی
حدیث غیبت یار تو مختصر گردد
بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب
وجود نازکش ایمن ز هر خطر گردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجم🌺
✨﷽✨
دستی به پای ورم کرده ام کشیدم،دردش کمتر شده بود اما کبودی بزرگی روی زانوم خودنمایی میکرد،اگه آنام میدید حتما کلی توبیخم میکرد،شایدم مجبورم میکرد کل طویله رو تمیز کنم،آخه میگفت زیادی لوس بار اومدم،درست برعکس خودش!
از فکری که توی ذهنم اومد لبخند گشادی زدم خدا کنه بریم شهر حداقل اونجا طویله نداره،اما اگه نتونم دیگه محمد رو ببینم چی؟از این فکر لب هام آویزون شد آهی کشیدمو خودمو انداختم روی بالشت و پلکامو بستم!
***
صبح با سرو صدای نازگل ازخواب بیدار شدم و نگاهی به اطرافم انداختم و با دیدنش که روی لباسای لیلا نشسته بود با وحشت ازجا پریدم، از روی لباسا زدمو نفس راحتی بیرون دادم،خدا رو شکر هنوز تمیز بودن...
بلندش کردم که بذارمش سرجاش که با دیدن پارچه گلدوزی لیلا که پراز خرابکاری هاش بود لب به دندون گزیدم،حتما میدونست لیلا چقدر ازش متنفره که همیشه روی وسایل اون خرابکاری میکرد!
دستمال رو برداشتمو تا کردم و زیرلباسم پنهون کردم تا هرچه سریعتر تا چشم لیلا بهش نیفته بشورمش که با صدای در از جا پریدم:-چه عجب زود بیدار شدی؟آنا گفت بقچتو ببندی داریم راه می افتیم!
-ب...اشه آبجی اول برم صورتم رو بشورم بعد میام میبندمش!
-خیلی خب این مرغم بنداز بیرون هر کاری کردم نتونستم بگیرمش!
سری تکون دادمو نازگل رو زدم زیر بغل و پریدم بیرون و مستقیم دویدم سمت حیاط پشتی که چشمم افتاد به آنام که داشت با ننه حوری صحبت میکرد،ننه حوری آنای آقاجونم بود اما بی بی اجازه نمیداد عزیز صداش کنیم،حتی سر یه سفره هم کنارمون نمینشست و توی اتاق کلفتا زندگی میکرد،انگار جز خانواده ما نبود،با این فکر پوزخندی روی لبم نشست انگار ما هم دیگه جز این خونواده نبودیم آقام از ما هم خسته شده بود!
آهی کشیدمو با یادآوری دستمال پنهونی از پشت درختا خودمو رسوندم به تشت آبی که عصمت برای لباسای کثیف گذاشته بود و دستمال رو انداختم توش و شروع به شستن کردم و همونجور که داشتم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم و دستمال رو با صورت جمع شده چنگ می انداختم صدای ننه حوری به گوشم خورد،لحن جدیش باعث شد خود به خود توجهم جلب بشه،آخه تا اون زمان ندیده بودم با آنام اینجوری حرف بزنه:
-بگو ببینم چیکار کردی باهاش که داره اینجوری میندازتتون بیرون؟
-من کاری نکردم حوریه خاتون،گمون میکردم دیشب که پشت در مهمونخونه فالگوش وایسادی بودی همه چیز رو خوب شنیده باشی!
-شنیدم،خوبم شنیدم اما من پسرم رو خوب میشناسم تا گناه بزرگی نکرده باشی اینجوری بیرونت نمیکنه،بگو ببینم فهمیده دخترت از خودش نیست؟شانس آوردی شبیه خودت شده اما اخلاقشم که دقیقا شبیه عموشه،زیادی هم حواسش بهت هست!
-خجالت بکش حوریه خاتون راسته که میگن کافر همه رو به دین خودش میبینه،بهتره دست از سرم برداری وگرنه به همه میگم گذشتت چی بوده الان که آوان مرده دیگه دلیلی برای پنهون کردنش ندارم فکر میکنم گناهت انقدر بزرگ هست که پسرت بیرونت کنه!
-چی شده باز شما به جون هم افتادین،حوری جون انگار تنت بدجوری میخاره،گمونم گیسات زیادی بلند شدن،اگه دوست داری میتونم کاری کنم همراه زبونت کوتاه بشه!
ننه حوری نگاه بدی به عمو که این حرف رو زده بود انداخت و با خشم رد شد:-یکم تحمل کنی چند روز دیگه آنام از ده بالا برمیگرده حوری جون!
همیشه میدونستم از عمو متنفره اما نمیدونستم چرا!
حرفاش ترس بدی توی دلم انداخته بود،سری به چپ و راست تکون دادم نمیتونستم به پاکی آنام شک کنم!
با صدای عمو از فکر بیرون اومدم:-باز که داری آبغوره میگیری دختر؟پس تو کی میخوای بزرگ بشی؟برو بقچه هاتو بیار گاری خبر کردم،حداقلش اینه از دست این حوری خلاص میشی...
آنام باشه ای گفت و راه افتاد سمت اتاقش و عمو مستاصل سری تکون داد و گفت:-اشکاتم پاک کن بچه ها میبینن دلشون میگیره!
با اخمای در هم دستمال رو آب کشیدمو عصبی برگشتم به اتاق،حرفای ننه حوری بدجور ذهنمو به هم ریخته بود به خصوص رفتارای عمو آتاش که یه جورایی روی حرفاش مهر تایید میزد!
لیلا با دیدنم دستی به کمرش زد و گفت:-کجا موندی پس،زود باش،گاری دم در حاضره،وایسا ببینم دستمال من دست تو چیکار میکنه؟
بی تفاوت دستمال رو سمتش گرفتمو رفتم سمت صندوقچه ام:-چرا خیسش کردی؟نکنه باز نازگل...
با نگاهی که بهش انداختم نفس پر صدایی بیرون داد و ادامه جملش رو خورد:-چی شده؟چرا سگرمه هات اینجوری تو همه!
-آبجی میترسم آنا کاری کرده باشه که آقاجون میخواد بیرونمون کنه!
نشست کنارمو با مهربونی گفت:-اگه چنین چیزی بود آنا خودش اصرار به موندن نداشت،دیگه همچین حرفی نزن اگه بشنوه خیلی دلش میشکنه،این همه مدت آنا پشت و پناه ما بود حالا نوبت ماس!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتششم🌺
✨﷽✨
با حرفای لیلا کمی دلم گرم شد نفس عمیقی کشیدمو بقچمو بستم و چند دقیقه بعد،بعد از خداحافظی از عمارت و آدماش راهی راهی شدیم که سرنوشت برامون انتخاب کرده بود...
هنوز چند دقیقه از حرکتمون نگذشته بود که آنام مضطرب لب زد:-باید برگردیم!
عمو نکاه چپ چپی بهش انداخت و گفت:-انگار بدت نمیاد بازم تحقیر بشی دیدی که چقدر عصبانی بود بهتره چند روز از هم دور باشین تا سر عقل بیاد!
-مطمئنم یه مشکلی براش پیش اومده وگرنه اورهان همچین آدمی نیست،چطوری تو همچین شرایطی تنهاش بذارم؟
-نگران نباش من هستم،حواسمومیدم بهش ببینم میتونم سر از کارش در بیارم یا نه، به جای غصه خوردن فقط با دخترات خوش بگذرون همچین فرصتی ممکنه دوباره نصیبتون نشه ها از ما گفتن بود آخه اورهان ما صد سالی یه بار اینجوری به سرش میزنه!
آنام بی توجه به حرفای عمو با لب هایی که از حرص تیکه پارشون کرده بود گفت:-نمیتونم،تا نفهمم چی شده جایی نمیرم لطفا منو بچه ها رو بذار کلبه پیش زنعمو اونجا که دیگه مال خودمه!
عمو نگاهش رو دور گاری چرخوندو گفت:خدایا من از دست این دو تا آخر جوون مرگ میشم!
نگاهی به صورت غمگین آنام انداختم حتی با وجود اینکه آقام جلوی همه کوچیکش کرده بود باز هم نگرانش بود از اینکه توی دلم بهش شک کرده بودم از خودم بدم اومد!
نازگل رو روی پام جابه جا کردمو گفتم:-آنا غصه نخور اصلا تقصیر تو نیست آقاجون دیگه مارو نمیخواد چون دلش پسر میخواد همه ده همینو میگن!
عمو نگاهی به چهره آنام انداخت و دستی نوازش وار روی سرم کشید و تا چونه ام پایین کشید و ضربه ای نوک بینی ام زد!
دستی روی بینی ام کشیدمو معترضانه لب زدم:-اا بازم که این کار رو کردی عمو!
-چند بار بهت گفتم تو کار بزرگترا فضولی کنی همین میشه،این آناتو میبینی تا قبل از اینکه شما به دنیا بیاین همش مثل قورباغه به در اتاقای عمارت چسبیده بود تا سر از کار همه در بیاره،همش هم خودش رو توی دردسر می انداخت و اگه من نبودم معلوم نبود چه بلاهایی سرش میومد،اونوقت تو هم اینجا ننشسته بودی که برای من بلبل زبونی کنی!
با نگاه چپ چپی که آنام بهش انداخت لبخند مهربونی روی لب نشوند و گفت:-دروغ میگم بگو دروغه!
قبل از اینکه آنام چیزی بگه لیلا گفت:-حالا میخوای چیکار کنی آنا؟به نظر من بهتره بریم شهر پیش خانوم جون،دیدی که آقام چقدر عصبی بود،ممکنه بفهمه خلاف نظرش عمل کردیم عصبی تر بشه!
نگاهم از لیلا که این حرف رو زده بود کشیده شد روی صورت نگران آنام،کمی با انگشتای دستش بازی کرد و گفت:-نمیشه نمیتونم آقاتونو توی این شرایط تنها بذارم باید بفهمم چی شده اینو گفت و رو کرد سمت عمو و گفت:-بگو بایسته بقیه مسیر رو تا کلبه پیاده میریم!
عموکه تا اون لحظه سعی در عوض کردن حالمون داشت به یکباره اخماشو در هم کشید و گفت:-نکنه دیوونه شدی؟با دوتا دختر جوون میخوای همچین مسیر خلوتی رو پیاده بری؟گفتم که میرسونمت،نگران نباش تا خودت نگی جایی نمیریم!
اینو گفت و سرش رو از اتاقک گاری بیرون برد و داد کشید:-عمو حسن برو طرف چشمه!
عمو حسن چشمی گفت و مسیرش رو عوض کرد و عمو دوباره سرش رو داخل آورد و چشم دوخت به دستای لرزون آنام،همیشه دیدن ناراحتی آنام بهمش میریخت حتی تو روی آقامم وایساده بود،دوباره حرفای ننه حوری توی ذهنم پیچید اخمامو درهم کردمو سعی کردم بهش فکر نکنم دوست نداشتم به عمویی که این همه سال عاشقانه دوستش داشتم حس بدی پیدا کنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتهفتم🪴
🌿﷽🌿
مرادى از جا برمى خيزد و قدرى جلو مى آيد و چنين مى گويد:
سلام بر شما! اى امام عادل!
سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است! شما همسر زهراى اطهر هستيد و هيچ كس همچون شما نيست.
من شهادت مى دهم كه شما "امير مؤمنان" هستيد و بعد از پيامبر فقط شما جانشين او بوديد. به راستى كه همه علم و دانش پيامبر نزد شماست. خدا لعنت كند كسانى را كه حقِّ شما را غصب كردند.
شكر خدا كه امروز شما رهبر مسلمانان هستيد و مهربانى شما بر سر همه ما سايه افكنده است. ما با ديدار شما به سعادت بزرگى نائل شديم.
ما همه گوش به فرمان شما هستيم. از شما به يك اشاره، از ما به سر دويدن!
ما شجاعت را از پدران خود به ارث برده ايم و هرگز از دشمن هراسى نداريم.
* * *
سخن مرادى تمام مى شود. سكوت بر فضاى مسجد سايه مى افكند. اكنون على(ع) نگاهى به مرادى مى كند، از او سؤال مى كند:
ــ نام تو چيست؟ اى جوان!
ــ من مرادى هستم. من شما را دوست دارم و آمده ام تا جانم را فداى شما نمايم.
امام لحظه اى به او خيره مى شود، دست بر روى دست مى زند و مى گويد: "إنّا لله و إنّا إليه راجِعُون".
به راستى چه شد؟ چرا امام اين آيه را بر زبان جارى كرد؟ چه شده است؟
نمى دانم. قدرى فكر مى كنم. فهميدم. حتماً شنيدى كه مرادى در سخن خود يادى از حضرت زهرا(ع) كرد. شايد على(ع) به ياد مظلوميّت همسر شهيدش افتاده است و براى همين اين آيه را مى خواند. البتّه اين يك احتمال است. چه كسى از راز دلِ على(ع)خبر دارد؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef