هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتپنجم🪴
🌿﷽🌿
وارد شهر كوفه مى شويم. شايد تو هم با من موافق باشى كه اوّل برويم مقدارى استراحت كنيم و بعداً به ديدار امام برويم، ولى مرادى كه از آغاز سفر براى ديدار امام لحظه شمارى مى كرده به سوى مسجد كوفه مى رود. نزديك اذان ظهر است، حتماً امام در مسجد است.
ده نماينده يمن وارد مسجد كوفه مى شوند و به سوى محراب مى روند. آنها امام خود را مى بينند كه روى زمين نشسته و مردم در كنارش هستند. آنها سلام مى كنند و جواب مى شنوند...
شايد تو باور نكنى كه اين مرد، على(ع) باشد، مردى كه لباسش وصله دار است، مثل بقيّه مردم بر روى زمين نشسته است!
على(ع)، حاكم كشور عراق و عربستان و يمن و مصر و ايران است، چرا او هيچ تاج و تختى ندارد؟ چرا روى زمين نشسته است؟ چرا مثل بقيّه مردم است؟ چرا هيچ محافظى ندارد؟ چرا؟ و هزاران چراى ديگر.
همسفرم!
تو خيلى چيزها را باور نمى كنى. حق هم دارى; زيرا تو تا به حال خيلى ها را ديده اى كه ادّعا مى كنند مثل على(ع) هستند ولى چه مى دانى كه على(ع) كيست؟! نه تو، بلكه بشريّت نيز نمى داند على(ع) كيست!
اين فقط على(ع) است كه در اوج قدرت بر روى خاك مى نشيند، نان جو مى خورد و لباس وصله دار مى پوشد. فقط او، "ابوتُراب" است; او، "پدرِ خاك" است; كسى كه روى خاك مى نشيند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجم🌺
✨﷽✨
دستی به پای ورم کرده ام کشیدم،دردش کمتر شده بود اما کبودی بزرگی روی زانوم خودنمایی میکرد،اگه آنام میدید حتما کلی توبیخم میکرد،شایدم مجبورم میکرد کل طویله رو تمیز کنم،آخه میگفت زیادی لوس بار اومدم،درست برعکس خودش!
از فکری که توی ذهنم اومد لبخند گشادی زدم خدا کنه بریم شهر حداقل اونجا طویله نداره،اما اگه نتونم دیگه محمد رو ببینم چی؟از این فکر لب هام آویزون شد آهی کشیدمو خودمو انداختم روی بالشت و پلکامو بستم!
***
صبح با سرو صدای نازگل ازخواب بیدار شدم و نگاهی به اطرافم انداختم و با دیدنش که روی لباسای لیلا نشسته بود با وحشت ازجا پریدم، از روی لباسا زدمو نفس راحتی بیرون دادم،خدا رو شکر هنوز تمیز بودن...
بلندش کردم که بذارمش سرجاش که با دیدن پارچه گلدوزی لیلا که پراز خرابکاری هاش بود لب به دندون گزیدم،حتما میدونست لیلا چقدر ازش متنفره که همیشه روی وسایل اون خرابکاری میکرد!
دستمال رو برداشتمو تا کردم و زیرلباسم پنهون کردم تا هرچه سریعتر تا چشم لیلا بهش نیفته بشورمش که با صدای در از جا پریدم:-چه عجب زود بیدار شدی؟آنا گفت بقچتو ببندی داریم راه می افتیم!
-ب...اشه آبجی اول برم صورتم رو بشورم بعد میام میبندمش!
-خیلی خب این مرغم بنداز بیرون هر کاری کردم نتونستم بگیرمش!
سری تکون دادمو نازگل رو زدم زیر بغل و پریدم بیرون و مستقیم دویدم سمت حیاط پشتی که چشمم افتاد به آنام که داشت با ننه حوری صحبت میکرد،ننه حوری آنای آقاجونم بود اما بی بی اجازه نمیداد عزیز صداش کنیم،حتی سر یه سفره هم کنارمون نمینشست و توی اتاق کلفتا زندگی میکرد،انگار جز خانواده ما نبود،با این فکر پوزخندی روی لبم نشست انگار ما هم دیگه جز این خونواده نبودیم آقام از ما هم خسته شده بود!
آهی کشیدمو با یادآوری دستمال پنهونی از پشت درختا خودمو رسوندم به تشت آبی که عصمت برای لباسای کثیف گذاشته بود و دستمال رو انداختم توش و شروع به شستن کردم و همونجور که داشتم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم و دستمال رو با صورت جمع شده چنگ می انداختم صدای ننه حوری به گوشم خورد،لحن جدیش باعث شد خود به خود توجهم جلب بشه،آخه تا اون زمان ندیده بودم با آنام اینجوری حرف بزنه:
-بگو ببینم چیکار کردی باهاش که داره اینجوری میندازتتون بیرون؟
-من کاری نکردم حوریه خاتون،گمون میکردم دیشب که پشت در مهمونخونه فالگوش وایسادی بودی همه چیز رو خوب شنیده باشی!
-شنیدم،خوبم شنیدم اما من پسرم رو خوب میشناسم تا گناه بزرگی نکرده باشی اینجوری بیرونت نمیکنه،بگو ببینم فهمیده دخترت از خودش نیست؟شانس آوردی شبیه خودت شده اما اخلاقشم که دقیقا شبیه عموشه،زیادی هم حواسش بهت هست!
-خجالت بکش حوریه خاتون راسته که میگن کافر همه رو به دین خودش میبینه،بهتره دست از سرم برداری وگرنه به همه میگم گذشتت چی بوده الان که آوان مرده دیگه دلیلی برای پنهون کردنش ندارم فکر میکنم گناهت انقدر بزرگ هست که پسرت بیرونت کنه!
-چی شده باز شما به جون هم افتادین،حوری جون انگار تنت بدجوری میخاره،گمونم گیسات زیادی بلند شدن،اگه دوست داری میتونم کاری کنم همراه زبونت کوتاه بشه!
ننه حوری نگاه بدی به عمو که این حرف رو زده بود انداخت و با خشم رد شد:-یکم تحمل کنی چند روز دیگه آنام از ده بالا برمیگرده حوری جون!
همیشه میدونستم از عمو متنفره اما نمیدونستم چرا!
حرفاش ترس بدی توی دلم انداخته بود،سری به چپ و راست تکون دادم نمیتونستم به پاکی آنام شک کنم!
با صدای عمو از فکر بیرون اومدم:-باز که داری آبغوره میگیری دختر؟پس تو کی میخوای بزرگ بشی؟برو بقچه هاتو بیار گاری خبر کردم،حداقلش اینه از دست این حوری خلاص میشی...
آنام باشه ای گفت و راه افتاد سمت اتاقش و عمو مستاصل سری تکون داد و گفت:-اشکاتم پاک کن بچه ها میبینن دلشون میگیره!
با اخمای در هم دستمال رو آب کشیدمو عصبی برگشتم به اتاق،حرفای ننه حوری بدجور ذهنمو به هم ریخته بود به خصوص رفتارای عمو آتاش که یه جورایی روی حرفاش مهر تایید میزد!
لیلا با دیدنم دستی به کمرش زد و گفت:-کجا موندی پس،زود باش،گاری دم در حاضره،وایسا ببینم دستمال من دست تو چیکار میکنه؟
بی تفاوت دستمال رو سمتش گرفتمو رفتم سمت صندوقچه ام:-چرا خیسش کردی؟نکنه باز نازگل...
با نگاهی که بهش انداختم نفس پر صدایی بیرون داد و ادامه جملش رو خورد:-چی شده؟چرا سگرمه هات اینجوری تو همه!
-آبجی میترسم آنا کاری کرده باشه که آقاجون میخواد بیرونمون کنه!
نشست کنارمو با مهربونی گفت:-اگه چنین چیزی بود آنا خودش اصرار به موندن نداشت،دیگه همچین حرفی نزن اگه بشنوه خیلی دلش میشکنه،این همه مدت آنا پشت و پناه ما بود حالا نوبت ماس!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#قسمتپنجم
خطابههای قبل از غدیر
اولین خطابه حضرت رسول در منا بود. این خطبه اشاره به امنیت اجتماعی مسلمین از نظر مال، و جان و آبرو داشت، سپس آن حضرت خونهای به ناحق ریخته شده و اموال به ناحق گرفته شده در دوران جاهلیت را بخشیدند تا بدین وسیله کینهتوزیها از بین برود، و سپس در این خطابه فرمودند: «اگر من نباشم علیبنابیطالب در مقابل متخلفین خواهد ایستاد» و سپس ایشان حدیث ثقلین را بیان فرمودند: « من دو چیز گرانبها در میان شما باقی میگذارم که اگر به این دو تمسک کنید هرگز گمراه نمیشوید: کتاب خدا و عترتم یعنی اهلبیتم».
دومین خطابه را حضرت در مسجد حنیف در منا فرمودند: ایشان در این خطبه به اخلاق عمل، دلسوزی برای امام مسلمین و تفرقه نینداختن سفارش فرمودند و تساوی همه مسلمانان در برابر حقوق و قوانین الهی را اعلام کردند.
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتپنجم♻️
🌿﷽🌿
به قرارم فکر می کنم. قراری عجیب. خودش را الھه معرفی کرد. آنقدر آدمھا را میان ذھنم
پس و پیش کردم تا ته چھره اش یواش یواش روی صفحه اش نقش بست. دختری با لبخندی
بزرگ، پوستی روشن. ھمین. سال ھا از آخرین دیدارمان می گذرد. گفته بود برای امر خیر
می خواھد مرا ببیند. امیر خیر!. تا آنجا که عقل من قد می دھد این یعنی خواستگاری!. برای
کی؟! امیریل؟!. بعید به نظر می رسد. از امیریل، برادرش، پسری نه خیلی قد بلند با
چشمانی تیره و پوستی گندمی را به یاد دارم. آن موقع ھا بیست و سه چھار سال بیشتر
نداشت. او از من چی به یاد داشت؟!. آخرین بار، ھفت سال پیش، ختم بابا دیدمشان. حال و
روزم زار و نزار بود. لب ھای خشکیده. پوست و استخوان. چشمانی گودافتاده. دختری که
آرام گریه می کرد.
وسط پل، پیرمردی ترازویی کنار پایش گذاشته و چشمان چال افتاده اش خیره به من است.
پوست صورتش از گرما و سرمای روزگار قھوه ای شده، مثل چرم. چند شیار عمیق کنار
چشم ھا و لبش ردی از روزگارند. روی ترازو می روم. نگاه به عقربه می کنم. عدد شصت و
دو را نشان می دھد. دو ھزار تومان از زیپ بغل کیفم درمی آورم و در دست دراز شده پیرمرد
می گذارم. می روم تا به قرارم برسم.
چند کوچه پایین تر از پل، کافه "ھاچین و واچین" محل دیدارمان است. چرا باید امیریل از من
خواستگاری کند؟!. شاید این خواستگاری پیشنھاد پدرشان است. به او چه می گویند؟!.
آھان. یادم آمد. "بابی" . ولی ما خودمان را آدم ھای روشنفکری می دانیم و این جور
خواستگاری ھای سفارشی کمی برای مان افت دارد. ممکن است در ھمان دیدارھا
دلبسته من شده باشد؟!. نه!. محال است. پس چطور ھفت سال از دوری من ھلاک
نشده؟!. از این فکر ریز ریز می خندم. رو به روی در دو لنگه کافه می ایستم. طرح ھلالی در
با شیشه ھای مربعی قرمز و زرد و آبی مرا یاد خانه مادربزرگ ھا می اندازد. جای مناسب و
رومانتیکی برای خواستگاری انتخاب کرده. نه! خوش سلیقه است!. دو طرف در چند گلدان
شمعدانی گذاشته اند که لبخند به لب مشتری ھا می آورد. میان شیشه ھای رنگی، تصویر
دختری می بینم بلند قد. با استخوان بندی نه خیلی درشت. صورتی تقریبا گرد. چشمانی
قھوه ای آرام. موھای مشکی مجعد رھا شده روی شانه. شال آبی فیروزه ای. کیفی به
ھمان رنگ. با مانتویی قھوه ای. به خودم لبخند می زنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#نگینآفرینش🪴
#قسمتپنجم🪴
#مقدمه🪴
🌿﷽🌿
سه. بعد سیاسی
بشر در طول تاريخ خود، مكتبها و حكومتهاي زيادي را تجربه كرده است؛ ولـي در هيچ يك از آنها گمشده خود را كه عدالت و صلح و امنيت است، پيـدا نكـرده و پيوسـته
در ناكامي و شكست قرار گرفته اسـت. در دوره هـاي اخيـر كاپيتاليسـم و كمونيسـم نيـز در
پاسخگويي به نيازهاي بشر، ناكام ماندند كه نشانه هاي آن، بحران اخلاقي و امنيتي است كـه
به آن گرفتار شدهاند. حال تكليف ايـ ن بشـر وامانـده و سرگشـته از نا كـا ميهـا و شـعارها ي
بيعمل و نظاره گرِ سرابها چيست؟
امروز بشريت به دنبال انديشه سياسي ديگري است كه ارزشهاي انساني را در آن بيابـد
و آن، انديشه سياسي اسـلام و حكومـت مهـدوي اسـت كـه در رأس آن ، شايسـته تـرين
مردم قرار گرفته است. نظريه مهدويت، يك انديشه جهاني است و اين انديشـه بـرا ي جهـان
و اداره آن، طرح و برنامه دارد. مهدويت در عرصة حكومت، داراي اهداف بلنـد و ارزشـي
است و حتي ميتواند براي حكومت ديني در عصر غيبت، يك طرح راهبردي باشد.
به علاوه مهدويت از بعد سياسي «نظام ولايت فقيه» را به عنوان نيابت از مهدي در زمـان
غيبت، طرح ميكند و الگـوي مناسـبي از حكومـت صـالحان و نيكـان را بـه جهانيـان ارائـه
مينمايد. اين نظام سياسي، تداوم نظـام سياسـي مهـدوي اسـت و پـذيرش و سـر سـپردن بـه
فرمان ولي فقيه، در ادامه اطاعت پذيري از امام زمـان اسـت. بنـابراين مهـدويت، ضـامن
شكلگيري يك نظام الهي به سرپرستي فقيه جامع شرايط است كه حركت جامعـه اسـلامي
را در جهت آرمانهاي قرآني و مهدوي قرار داده، امـت را بـراي فـراهم كـردن زمينـه هـاي
ظهور مهدي و حكومت جهاني او بسيج ميكند؛ چنان كـه در جريـان انقـلاب بـزرگ
خميني كبير، شاهد آن بودهايم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی
#نگینآفرینش
#مسابقه
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @shohada_vamahdawiat
➥@hedye110
⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتپنجم🦋
🌿﷽🌿
فرنوش :من با تو هیچ حرفی ندارم مگه اصال حرف من
برات مهمه ؟؟؟؟؟؟؟؟
من که نمیتونم تا ابد مزاحم شما باشم-
فرنوش آخه حرفت عقلانی نیست مهمون یه روز دو روز
خودت میفهمی داری از من چی میخوای ؟تا حالا این
حس بهت دست داده که مزاحم و سربار باشی
?
خاله پرید وسط حرفم و گفت :آیه جان خدا شاهده که تو
از فرنوش برام کمتر نیستی اگه هم
انتخاب رو گذاشتیم به عهده ی خودت به خاطر اینه که
دختر بزرگ و عاقلی هستی و نمیخوایم این
حس بهت دست بده که داریم بهت دستور میدیم وگرنه ما
از خدامونه که تو همیشه اینجا باشی
عمو :آره دخترم تو مزاحم بدون نقطه ی خونه ی مایی
خندیدم و گفتم :ممنون عمو ولی بالاخره منم باید رو پای
خودم وایسم
فرهود :نمیتونی از همکارای پدرت کمک بگیری یا اصلا
بری همون آگاهی کار کنی ؟
خودمم وقتی بچه بودم روش فکر کردم اما بابا همیشه
مخالف بود میگفت پلیس بودن یعنی کلی-
مشکل و دردسر کل زندگیت رو باید بذاری سرش و
همیشه هم جونت در خطره منم که دست و
پاچلفتی! بابام همیشه میگفت دو روزه سرمو به باد میدم
با یاد آوری خاطرات شیرین بابا که به شوخی میگفت :آیه
همیشه فکر میکردم اگه بچه ای داشته
باشم اونم مثل خودم پلیس میشه ولی الان پشیمون شدم
هرکاره ای که میشی بشو فقط پلیس نشو
پامو به زمین کوبیدم و گفتم :عهه بابا برای چی ؟
بلند خندید و گفت :از بس دست و پاچلفتی هستی دختر
جیغ زدم :بـــــــــــــــــــابــــــــــــــا
و داشتم با عجله به سمت خونه میرفتم که نمیدونم چی
شد که با کله افتادم زمین
قهقهه ی بابا بلند شد خودمم خنده ام گرفت که بابا
برگشت و گفت :اینا ...اینا بعد خانوم میخواد
پلیس هم بشه برا من، بپا شصت پات نره تو چشت دخترم
با حرص گفتم :خیلی بدی بابا
بوسه ای رو موهام نشوند و گفت :به جاش تو خوبی
بغلش کردم که دوباره گفت :حالا که اینقدر خوبی برو
برای بابا یه چایی بیار خستگی اش در بیاد
باصدای عمو از خاطراتم بیرون اومدم.
عمو :من هنوز سر حرفم هستم آیه جان وقتی کسی رو
نمیشناسی نباید بهش اعتماد کنی
محیط کارش و حتی خود اون آقا
منم اعتماد نکردم عمو جون فقط میخوام یه ذره- راجب شرکت و
تحقیق کنم
فرهود :دیگه چی ؟تا وقتی من اینجام شما بری تحقیق
کنی ؟
خاله :آره دخترم آدرس و شماره ای از اون آقا بده فرهود
بره دنبال تحقیق
-آخه نمیخوام زحمت بشه
فرنوش محکم کوبید تو پهلوم و گفت :یه کلمه دیگه حرف
بزنی جوری میزنمت که دیگه نتونی یه
کلمه هم حرف بزنی
عمو بلند خندید و گفت :چه کردی آیه خانوم که دختر
من اینقدر از دستت شکاره !?
هرچقدر خواستم اون روز به خاله توی ناهار پختن کمک
کنم قبول نکرد فکر کنم میترسید ظرفاش
ناقص تر
از اینی که شده بود بشه.
دو سه روزی از اون ماجرا میگذشت که فرهود بالاخره
نتیجه رو اعلام کرد اینقدر از امکانات شرکت
و خوبی و آقایی آقای پاکزاد گفت که همه مشتاق شده
بودن زودتر اونجا کار بگیرم تنها چیزی که
یه ذره عمو رو دودل کرده بود این بود که فرهود گفت
آقای پاکزاد یه پسری داره که پسر ناخلفیه
و اصلا به پدرش نرفته اما از اونجایی که تو اون شرکت کار
نمیکرد مشکلی نبود
فردای اون روز با وسواس آماده شدم و به سمت شرکت راه
افتادم.
از نگهبانی پرسیدم شرکت پاکان کجاست و اون هم در
جواب فقط گفت :طبقه ی دوازدهم
وقتی وارد شرکت شدم از دیزاین فوق العاده اش نزدیک
بود غش کنم پارکت های شکلاتی و میز و
صندلی های کرمی و عکس های فوق العاده باشکوه از
ساختمون ها و برج هایی که کار شرکت
پاکزاد بود به سمت منشی رفتم که به سمتم برگشت
اوخی حامله بود! پس بگو چرا به منشی نیاز
داشتن
منشی با مهربونی گفت :سلام عزیزم چیزی میخوای ؟
هول کردم و گفتم :اوم ..اوم راستی ...اوم آها آقای پاکزاد
گفته بودن که بیام برای مصاحبه ی کاری
لبخند دلنشینی زد و بعد از هماهنگ کردن با آقای پاکزاد
منو فرستاد داخل اتاق
اتاق پاکزاد خیلی قشنگ تر بود با دیزاین نسکافه ای و سه
چهارتا گل و گیاه چهار گوشه ی اتاقش و
یه میز کنفرانس بیضی شکل بزرگ سیاه رنگ وسط اتاق
،سمت چپ اتاق هم یه فضای کوچیک با
مبل های کرمی رنگ و یه میز وسطشون گذاشته شده بود
سلام کردم که اون هم مشتاقانه و با
مهربانی جوابمو داد :سلام دخترم بفرما بشین
بعد از صحبت هایی در مورد کار و امضای قرار داد قرار
شد فردا کارمو شروع کنم و اون خانوم
مهربون هم وظایفمو بهم توضیح بده
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻