eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌠🕊اندیشه خیال... 🍃🌠🕊 جرعه‌ای از رویا... 🍃🌠🕊 شبتون زیباترین... ⭐️✨💫🌟🌙 @hedye110
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
بخوان دعای فرج را که یار برگردد بخوان دعای فرج را که شب سحر گردد بخوان دعای فرج را اگر که می خواهی حدیث غیبت یار تو مختصر گردد بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب وجود نازکش ایمن ز هر خطر گردد 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 ✨﷽✨ دستی به پای ورم کرده ام کشیدم،دردش کمتر شده بود اما کبودی بزرگی روی زانوم خودنمایی میکرد،اگه آنام میدید حتما کلی توبیخم میکرد،شایدم مجبورم میکرد کل طویله رو تمیز کنم،آخه میگفت زیادی لوس بار اومدم،درست برعکس خودش! از فکری که توی ذهنم اومد لبخند گشادی زدم خدا کنه بریم شهر حداقل اونجا طویله نداره،اما اگه نتونم دیگه محمد رو ببینم چی؟از این فکر لب هام آویزون شد آهی کشیدمو خودمو انداختم روی بالشت و پلکامو بستم! *** صبح با سرو صدای نازگل ازخواب بیدار شدم و نگاهی به اطرافم انداختم و با دیدنش که روی لباسای لیلا نشسته بود با وحشت ازجا پریدم، از روی لباسا زدمو نفس راحتی بیرون دادم،خدا رو شکر هنوز تمیز بودن... بلندش کردم که بذارمش سرجاش که با دیدن پارچه گلدوزی لیلا که پراز خرابکاری هاش بود لب به دندون گزیدم،حتما میدونست لیلا چقدر ازش متنفره که همیشه روی وسایل اون خرابکاری میکرد! دستمال رو برداشتمو تا کردم و زیرلباسم پنهون کردم تا هرچه سریعتر تا چشم لیلا بهش نیفته بشورمش که با صدای در از جا پریدم:-چه عجب زود بیدار شدی؟آنا گفت بقچتو ببندی داریم راه می افتیم! -ب...اشه آبجی اول برم صورتم رو بشورم بعد میام میبندمش! -خیلی خب این مرغم بنداز بیرون هر کاری کردم نتونستم بگیرمش! سری تکون دادمو نازگل رو زدم زیر بغل و پریدم بیرون و مستقیم دویدم سمت حیاط پشتی که چشمم افتاد به آنام که داشت با ننه حوری صحبت میکرد،ننه حوری آنای آقاجونم بود اما بی بی اجازه نمیداد عزیز صداش کنیم،حتی سر یه سفره هم کنارمون نمینشست و توی اتاق کلفتا زندگی میکرد،انگار جز خانواده ما نبود،با این فکر پوزخندی روی لبم نشست انگار ما هم دیگه جز این خونواده نبودیم آقام از ما هم خسته شده بود! آهی کشیدمو با یادآوری دستمال پنهونی از پشت درختا خودمو رسوندم به تشت آبی که عصمت برای لباسای کثیف گذاشته بود و دستمال رو انداختم توش و شروع به شستن کردم و همونجور که داشتم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم و دستمال رو با صورت جمع شده چنگ می انداختم صدای ننه حوری به گوشم خورد،لحن جدیش باعث شد خود به خود توجهم جلب بشه،آخه تا اون زمان ندیده بودم با آنام اینجوری حرف بزنه: -بگو ببینم چیکار کردی باهاش که داره اینجوری میندازتتون بیرون؟ -من کاری نکردم حوریه خاتون،گمون میکردم دیشب که پشت در مهمونخونه فالگوش وایسادی بودی همه چیز رو خوب شنیده باشی! -شنیدم،خوبم شنیدم اما من پسرم رو خوب میشناسم تا گناه بزرگی نکرده باشی اینجوری بیرونت نمیکنه،بگو ببینم فهمیده دخترت از خودش نیست؟شانس آوردی شبیه خودت شده اما اخلاقشم که دقیقا شبیه عموشه،زیادی هم حواسش بهت هست! -خجالت بکش حوریه خاتون راسته که میگن کافر همه رو به دین خودش میبینه،بهتره دست از سرم برداری وگرنه به همه میگم گذشتت چی بوده الان که آوان مرده دیگه دلیلی برای پنهون کردنش ندارم فکر میکنم گناهت انقدر بزرگ هست که پسرت بیرونت کنه! -چی شده باز شما به جون هم افتادین،حوری جون انگار تنت بدجوری میخاره،گمونم گیسات زیادی بلند شدن،اگه دوست داری میتونم کاری کنم همراه زبونت کوتاه بشه! ننه حوری نگاه بدی به عمو که این حرف رو زده بود انداخت و با خشم رد شد:-یکم تحمل کنی چند روز دیگه آنام از ده بالا برمیگرده حوری جون! همیشه میدونستم از عمو متنفره اما نمیدونستم چرا! حرفاش ترس بدی توی دلم انداخته بود،سری به چپ و راست تکون دادم نمیتونستم به پاکی آنام شک کنم! با صدای عمو از فکر بیرون اومدم:-باز که داری آبغوره میگیری دختر؟پس تو کی میخوای بزرگ بشی؟برو بقچه هاتو بیار گاری خبر کردم،حداقلش اینه از دست این حوری خلاص میشی... آنام باشه ای گفت و راه افتاد سمت اتاقش و عمو مستاصل سری تکون داد و گفت:-اشکاتم پاک کن بچه ها میبینن دلشون میگیره! با اخمای در هم دستمال رو آب کشیدمو عصبی برگشتم به اتاق،حرفای ننه حوری بدجور ذهنمو به هم ریخته بود به خصوص رفتارای عمو آتاش که یه جورایی روی حرفاش مهر تایید میزد! لیلا با دیدنم دستی به کمرش زد و گفت:-کجا موندی پس،زود باش،گاری دم در حاضره،وایسا ببینم دستمال من دست تو چیکار میکنه؟ بی تفاوت دستمال رو سمتش گرفتمو رفتم سمت صندوقچه ام:-چرا خیسش کردی؟نکنه باز نازگل... با نگاهی که بهش انداختم نفس پر صدایی بیرون داد و ادامه جملش رو خورد:-چی شده؟چرا سگرمه هات اینجوری تو همه! -آبجی میترسم آنا کاری کرده باشه که آقاجون میخواد بیرونمون کنه! نشست کنارمو با مهربونی گفت:-اگه چنین چیزی بود آنا خودش اصرار به موندن نداشت،دیگه همچین حرفی نزن اگه بشنوه خیلی دلش میشکنه،این همه مدت آنا پشت و پناه ما بود حالا نوبت ماس! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa             
🍀 💜 🌺 ✨﷽✨ با حرفای لیلا کمی دلم گرم شد نفس عمیقی کشیدمو بقچمو بستم و چند دقیقه بعد،بعد از خداحافظی از عمارت و آدماش راهی راهی شدیم که سرنوشت برامون انتخاب کرده بود... هنوز چند دقیقه از حرکتمون نگذشته بود که آنام مضطرب لب زد:-باید برگردیم! عمو نکاه چپ چپی بهش انداخت و گفت:-انگار بدت نمیاد بازم تحقیر بشی دیدی که چقدر عصبانی بود بهتره چند روز از هم دور باشین تا سر عقل بیاد! -مطمئنم یه مشکلی براش پیش اومده وگرنه اورهان همچین آدمی نیست،چطوری تو همچین شرایطی تنهاش بذارم؟ -نگران نباش من هستم،حواسمو‌میدم بهش ببینم میتونم سر از کارش در بیارم یا نه، به جای غصه خوردن فقط با دخترات خوش بگذرون همچین فرصتی ممکنه دوباره نصیبتون نشه ها از ما گفتن بود آخه اورهان ما صد سالی یه بار اینجوری به سرش میزنه! آنام بی توجه به حرفای عمو با لب هایی که از حرص تیکه پارشون کرده بود گفت:-نمیتونم،تا نفهمم چی شده جایی نمیرم لطفا منو بچه ها رو بذار کلبه پیش زنعمو اونجا که دیگه مال خودمه! عمو نگاهش رو دور گاری چرخوندو گفت:خدایا من از دست این دو تا آخر جوون مرگ میشم! نگاهی به صورت غمگین آنام انداختم حتی با وجود اینکه آقام جلوی همه کوچیکش کرده بود باز هم نگرانش بود از اینکه توی دلم بهش شک کرده بودم از خودم بدم اومد! نازگل رو روی پام جابه جا کردمو گفتم:-آنا غصه نخور اصلا تقصیر تو نیست آقاجون دیگه مارو نمیخواد چون دلش پسر میخواد همه ده همینو میگن! عمو نگاهی به چهره آنام انداخت و دستی نوازش وار روی سرم کشید و تا چونه ام پایین کشید و ضربه ای نوک بینی ام زد! دستی روی بینی ام کشیدمو معترضانه لب زدم:-اا بازم که این کار رو کردی عمو! -چند بار بهت گفتم تو کار بزرگترا فضولی کنی همین میشه،این آناتو میبینی تا قبل از اینکه شما به دنیا بیاین همش مثل قورباغه به در اتاقای عمارت چسبیده بود تا سر از کار همه در بیاره،همش هم خودش رو توی دردسر می انداخت و اگه من نبودم معلوم نبود چه بلاهایی سرش میومد،اونوقت تو هم اینجا ننشسته بودی که برای من بلبل زبونی کنی! با نگاه چپ چپی که آنام بهش انداخت لبخند مهربونی روی لب نشوند و گفت:-دروغ میگم بگو دروغه! قبل از اینکه آنام چیزی بگه لیلا گفت:-حالا میخوای چیکار کنی آنا؟به نظر من بهتره بریم شهر پیش خانوم جون،دیدی که آقام چقدر عصبی بود،ممکنه بفهمه خلاف نظرش عمل کردیم عصبی تر بشه! نگاهم از لیلا که این حرف رو زده بود کشیده شد روی صورت نگران آنام،کمی با انگشتای دستش بازی کرد و گفت:-نمیشه نمیتونم آقاتونو توی این شرایط تنها بذارم باید بفهمم چی شده اینو گفت و رو کرد سمت عمو و گفت:-بگو بایسته بقیه مسیر رو تا کلبه پیاده‌ میریم! عمو‌که تا اون لحظه سعی در عوض کردن حالمون داشت به یکباره اخماشو در هم کشید و گفت:-نکنه دیوونه شدی؟با دوتا دختر جوون میخوای همچین مسیر خلوتی رو پیاده بری؟گفتم که میرسونمت،نگران نباش تا خودت نگی جایی نمیریم! اینو گفت و سرش رو از اتاقک گاری بیرون برد و داد کشید:-عمو حسن برو طرف چشمه! عمو حسن چشمی گفت و مسیرش رو عوض کرد و عمو دوباره سرش رو داخل آورد و چشم دوخت به دستای لرزون آنام،همیشه دیدن ناراحتی آنام بهمش میریخت حتی تو روی آقامم وایساده بود،دوباره حرفای ننه حوری توی ذهنم پیچید اخمامو درهم کردمو سعی کردم بهش فکر نکنم دوست نداشتم به عمویی که این همه سال عاشقانه دوستش داشتم حس بدی پیدا کنم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مرادى از جا برمى خيزد و قدرى جلو مى آيد و چنين مى گويد: سلام بر شما! اى امام عادل! سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است! شما همسر زهراى اطهر هستيد و هيچ كس همچون شما نيست. من شهادت مى دهم كه شما "امير مؤمنان" هستيد و بعد از پيامبر فقط شما جانشين او بوديد. به راستى كه همه علم و دانش پيامبر نزد شماست. خدا لعنت كند كسانى را كه حقِّ شما را غصب كردند. شكر خدا كه امروز شما رهبر مسلمانان هستيد و مهربانى شما بر سر همه ما سايه افكنده است. ما با ديدار شما به سعادت بزرگى نائل شديم. ما همه گوش به فرمان شما هستيم. از شما به يك اشاره، از ما به سر دويدن! ما شجاعت را از پدران خود به ارث برده ايم و هرگز از دشمن هراسى نداريم. * * * سخن مرادى تمام مى شود. سكوت بر فضاى مسجد سايه مى افكند. اكنون على(ع) نگاهى به مرادى مى كند، از او سؤال مى كند: ــ نام تو چيست؟ اى جوان! ــ من مرادى هستم. من شما را دوست دارم و آمده ام تا جانم را فداى شما نمايم. امام لحظه اى به او خيره مى شود، دست بر روى دست مى زند و مى گويد: "إنّا لله و إنّا إليه راجِعُون". به راستى چه شد؟ چرا امام اين آيه را بر زبان جارى كرد؟ چه شده است؟ نمى دانم. قدرى فكر مى كنم. فهميدم. حتماً شنيدى كه مرادى در سخن خود يادى از حضرت زهرا(ع) كرد. شايد على(ع) به ياد مظلوميّت همسر شهيدش افتاده است و براى همين اين آيه را مى خواند. البتّه اين يك احتمال است. چه كسى از راز دلِ على(ع)خبر دارد؟ ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
دوستان عذرخواهی میکنم امروز نبودم🌹🌹
🐬 قدری مرابشنو آرزوهایم در گلو شده نمی بارند... در این بن بست دل به نیم نگاهت بسته ام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🐬نیاز نیست بزرگی باشیم ... " انسان بودن " خود ، نهایت است . می توان بود ولی انسان بود ✔️ به همین سادگی ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 کبوتر مادر از سرما یخ زده ولی بچه اش رو زیر پرهای خودش گرم نگه داشته تا زنده بمونه مادریعنی عشق🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Mohammad Esfahani - Ghoghaye Setaregan (320).mp3
15.41M
🍃🌠 آوای‌ شبانه 🌠🍃 🍃💝🎼💐آوای بسیار زیبای غوغای ستارگان 🍃💐استاد دکتر محمد اصفهانی ۰🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
ای مهربانترین ! ذکرت، نامت ، دوائیست که ، تمام دردهایمان را پس میزند و سپریست که تمام نداشته‌هایمان را پایان میدهد و تمام داشته‌هایمان را اعتبار می‌بخشد. پس با نام و ذکرت آغاز میکنیم روزمان را .... باشدکه تمامی لحظات یاریمان کنی. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
یک روز می افتد ؛ آن اتفاق خوب را می گویم … من به افتادنی که برخاستن اوست ایمان دارم ؛ السلام علیک یا صاحب الزمان 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 ✨﷽✨ با صدای عمو از فکر بیرون اومدم:-باز که داری آبغوره میگیری دختر؟پس تو کی میخوای بزرگ بشی؟برو بقچه هاتو بیار گاری خبر کردم،حداقلش اینه از دست این حوری خلاص میشی... آنام باشه ای گفت و راه افتاد مطمئن بودم این تصمیم آقام نه ربطی به مادرم داره و نه عمو،کلا یک هفته ای میشد که عصبی به این و اون میپرید،تا به حال ندیده بودم که حتی با صدای بلند با آنام صحبت کنه،اما دیشب انگار با همیشه فرق داشت،خون توی چشماش دویده بود و اگه عمو نبود معلوم نبود چه اتفاقی بیفته! به نظرم مردم ده زیادم بی راه نمیگفتن توی این پونزده سالی که از عمرم میگذشت روزی نبود که آقام پی برادرم نگشته باشه! دیگه همه به این باور رسیده‌بودن که برادرم مرده اما هنوز آقام و آنام و لیلا باورشون نشده بود... شاید هم چون آقام میدونست دیگه صاحب بچه ای دیگه ای از آنام نمیشه این جور در به در به دنبال وارث گمشده اش میگشت! همین چند روز پیش بود که بنامه ای به دستش رسید که کسی نشونی از آیهان پیدا کرده از عمارت بیرون زد و دو روز تموم ازش خبری نبود و توی اون دوروز و دو شب اگه عمو آتاش و آرات نبودن از ترس خواب به چشممون نمی اومد آخرش هم دست از پا درازتر برگشت! آهی کشیدمو نگاهمو از دستای آنام سر دادم روی صورت لیلا و رو به آنام گفتم:-آنا میشه این چند روز بریم ده پایین خونه خانوم جون،اونجا آبجی ثنا و احمدم هستن حوصلمون کمتر سر میره! با آوردن اسم احمد خون به صورت لیلا دوید،خوب میدونستم چقدر روی شنیدن اسمش حساسه و خواستم با این کار کمی حال و هواش رو عوض کنم! اما با نیشگونی که ازم گرفت از پشیمون از کارم نگاهی به چهره جدی آنام و ابروی بالا رفته اش انداختم:-چند بار بگم دایی احمد! مکثی کرد و با لحن ناراحتی گفت:-نمیخوام اونا چیزی بفهمن حتما خیلی نگران میشن! سری تکون دادمو نگاهمو از گاری انداختم بیرون و به یکباره با دیدن زمینای کشاورزی برق از سرم پرید... اگه میرفتیم کلبه برای منم بهتر میشد اینجوری میتونستم محمد رو هم ببینم،کلبوشون با کلبه ما فقط کمی فاصله داشت و همراه ننه پیرش اونجا زندگی میکرد! زمین کشاورزیشم چسبیده به کلبشون بود و همونجا کار میکرد،با حس اینکه قراره نزدیک بهش زندگی کنم لبخند پر رنگی روی لبم نقش بست! حدود یکساعتی گذشت و گاری عمو حسن نزدیکیای کلبه از حرکت ایستاد ... من نازگل رو برداشتمو قبل از همه با خوشحالی از گاری پایین پریدم و دویدم سمت کلبه ای که از زمان کودکیم هنوز دست نخورده باقیمونده بود و مثل جونم دوسش داشتم! نگاهی به درختای کوتاهی که منو لیلا با کمک آقام پشت کلبه کاشته بودیم انداختم و برگشتم سمت لیلا و با داد گفتم:-لیلا ببین درخت من هنوزم از مال تو قشنگ تره! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 ✨﷽✨ سر برگردوندم تا مسیرمو ادامه بدم که با سر توی شکم گنده ننه اشرف فرورفتم،کمی ازش فاصله گرفتمو دستی به بینی ام کشیدم،کی بیرون اومده بود:-اینجا چیکار میکنی دختر؟ -اومدیم مهمونی ننه اشرف،کی اومدی بیرون؟ -چند دفعه بگم منو ننه اشرف صدا نکن دختر؟رفته بودم از چشمه آب بیارم،با کی اومدی؟چشمام کم سو شده دیگه درست نمیبینه! -با عمو و آنام و لیلا! -پس آقات چی؟چرا اون نیومد؟ دهن باز کردم چیزی بگم که به جای من عمو جواب داد:-آقاش توی عمارتش داره غاز میچرونه،چقدر سوال میپرسی اشرفی،برو تو یه چایی بذار که به خاطر این بقچه ها از کت و کول افتادم،این سه نفر تموم عمارت رو بار زدن! زنعمو سری تکون داد و گفت:-همش تقصیر توئه این بچه ها هم منو اینجوری صدا میزنن،آرات کجاس همراهتون نیومد؟ عمو دستی تو موهاش فرو برد و گفت:-راستش آرات به آقاش رفته رفت و آمدش معلوم نمیکنه! زنعمو سری تکون داد و در حالیکه کوزه به دست سمت کلبه میرفت غرغرکنان لب زد:-چند بار گفتم به آنات بگی برات آستین بالا بزنه مرد، این پسر مادر میخواد، گوشت که به این حرفا بدهکار نیست! با این حرف لبخند از لب عمو‌ محو شد و غم نشست توی چشماش آهی کشید و بقچه هارو بالا انداخت و قدمی محکم تر به سمت کلبه برداشت:-انگار تازگی آرات رو ندیدی اشرفی هیکلش هم اندازه منه الان وقت زن گرفتنشه! -ایشالا که زن خوبی نصیب پسرم بشه،صبح تا شب دعا میکنم روزگارش مثل آقاش نشه خیری از زن و زندگی ندید آخرش هم که جوون مرگ شد! ابرویی بالا انداختمو همونجور که داشتم با تردید نگاهش میکردم،با صدای عمو سرچرخوندم،مضطرب و نگران گفت:-وروجک این مرغ رو بذار زمین برو کمک آنات حالش زیاد خوش نیست! سری تکون دادمو همونجور که حرفای ننه اشرف توی گوشم میپیچید مسیر اومده رو دوباره برگشتم،چرا میگفت عمو جوون مرگ شده شاید منظورش زنعمو بالی بود،انگار کم کم داشت مثل بی بی،بی حواس میشد! برام سوال بود که چرا عمو آتاش این همه سال عروسی نکرده؟ زنعمو خیلی وقت پیش به خاطر مریضیش به رحمت خدا رفته بود،زمانی که من هنوز سن و سالی نداشتم،حتی به زور میتونستم چهرشو توی ذهنم تجسم کنم،از اون موقع خودش به تنهایی آرات رو بزرگ کرده بود... از فکر آرات اخم روی پیشونیم نشست،پسره پررو مدام دنبال راهی میگشت تا اذیتم کنه،فقط هم با من سر لج داشت... چهره جذابی داشت اما اخلاقش کاملا مخالف چهره اش بود،آقام میگه شبیه بچگیای عمو هست اما من که باور نمیکنم عمو انقدر بدجنس بوده باشه... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزها اول صبح به درودے دل خود گرم کنیم و چہ زیباست،کنار یاران خنده بر صبح زدن بنشين چاي امروز،تو مهمان مني سلام صبحتون زیبا و با طراوت   🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Mohsen Chavoshi - Be Raghs Aa (320).mp3
5.48M
🍃💐🎼❣آوای شاد و زیبای: آمد بهار جانها 🍃📚اشعار از مولانا 🍃🌷🎙محسن چاوشی 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹🌹 🍃🏕⛰🎼 ☀️نماهنگ و آوای بسیاااار زیبای لُری 🍃🏕⛰☀️بازگوییِ قِصه ها و غُصه ها 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹🎼 نماهنگی شاد و بسیاااار زیبا از بچه‌های کوچولوی نازی‌که‌حال‌دلتونو‌خوب میکنه👌😍. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اكنون موقع آن است كه اين ده نفر به نمايندگى از مردم يمن با على(ع) بيعت كنند. اوّل ريش سفيدها برمى خيزند و با امام خود تجديد پيمان مى كنند. آخرين نفر، مرادى است كه با امام بيعت مى كند، او دست در دست امام مى نهد و در حالى كه اشك شوق در چشم او نشسته است با امام بيعت مى كند. او به ياد همه دوستان جوان خود مى افتد كه به او سخن ها گفته بودند. اكنون مرادى مى رود تا سرجايش بنشيند، امام او را صدا مى زند تا بار ديگر بيعت كند. مرادى براى بار دوّم بيعت مى كند. باز امام از او مى خواهد تا براى بار سوّم بيعت كند و به بيعت و پيمانِ خود وفادار بماند. مرادى براى بار سوّم با امام بيعت مى كند. فكرى به ذهن مرادى مى رسد، چرا امام فقط از من خواست تا سه بار بيعت كنم؟ مگر امام به وفادارى من شك دارد؟ من كه از همه اين مردم، بيشتر به امام خود عشق مىورزم. قلب من آكنده از عشق به امامِ خوبى هاست. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
دنیـٰادوروزھ‌؛بیاینـ‌قلب‌همونشکنیم :) 🤍🖇 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
آرامگاھِ اندوه نیست :) . .! 💚🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠