#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتم🌺
✨﷽✨
سر برگردوندم تا مسیرمو ادامه بدم که با سر توی شکم گنده ننه اشرف فرورفتم،کمی ازش فاصله گرفتمو دستی به بینی ام کشیدم،کی بیرون اومده بود:-اینجا چیکار میکنی دختر؟
-اومدیم مهمونی ننه اشرف،کی اومدی بیرون؟
-چند دفعه بگم منو ننه اشرف صدا نکن دختر؟رفته بودم از چشمه آب بیارم،با کی اومدی؟چشمام کم سو شده دیگه درست نمیبینه!
-با عمو و آنام و لیلا!
-پس آقات چی؟چرا اون نیومد؟
دهن باز کردم چیزی بگم که به جای من عمو جواب داد:-آقاش توی عمارتش داره غاز میچرونه،چقدر سوال میپرسی اشرفی،برو تو یه چایی بذار که به خاطر این بقچه ها از کت و کول افتادم،این سه نفر تموم عمارت رو بار زدن!
زنعمو سری تکون داد و گفت:-همش تقصیر توئه این بچه ها هم منو اینجوری صدا میزنن،آرات کجاس همراهتون نیومد؟
عمو دستی تو موهاش فرو برد و گفت:-راستش آرات به آقاش رفته رفت و آمدش معلوم نمیکنه!
زنعمو سری تکون داد و در حالیکه کوزه به دست سمت کلبه میرفت غرغرکنان لب زد:-چند بار گفتم به آنات بگی برات آستین بالا بزنه مرد، این پسر مادر میخواد، گوشت که به این حرفا بدهکار نیست!
با این حرف لبخند از لب عمو محو شد و غم نشست توی چشماش آهی کشید و بقچه هارو بالا انداخت و قدمی محکم تر به سمت کلبه برداشت:-انگار تازگی آرات رو ندیدی اشرفی هیکلش هم اندازه منه الان وقت زن گرفتنشه!
-ایشالا که زن خوبی نصیب پسرم بشه،صبح تا شب دعا میکنم روزگارش مثل آقاش نشه خیری از زن و زندگی ندید آخرش هم که جوون مرگ شد!
ابرویی بالا انداختمو همونجور که داشتم با تردید نگاهش میکردم،با صدای عمو سرچرخوندم،مضطرب و نگران گفت:-وروجک این مرغ رو بذار زمین برو کمک آنات حالش زیاد خوش نیست!
سری تکون دادمو همونجور که حرفای ننه اشرف توی گوشم میپیچید مسیر اومده رو دوباره برگشتم،چرا میگفت عمو جوون مرگ شده شاید منظورش زنعمو بالی بود،انگار کم کم داشت مثل بی بی،بی حواس میشد!
برام سوال بود که چرا عمو آتاش این همه سال عروسی نکرده؟
زنعمو خیلی وقت پیش به خاطر مریضیش به رحمت خدا رفته بود،زمانی که من هنوز سن و سالی نداشتم،حتی به زور میتونستم چهرشو توی ذهنم تجسم کنم،از اون موقع خودش به تنهایی آرات رو بزرگ کرده بود...
از فکر آرات اخم روی پیشونیم
نشست،پسره پررو مدام دنبال راهی میگشت تا اذیتم کنه،فقط هم با من سر لج داشت...
چهره جذابی داشت اما اخلاقش کاملا مخالف چهره اش بود،آقام میگه شبیه بچگیای عمو هست اما من که باور نمیکنم عمو انقدر بدجنس بوده باشه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت🪴
#امیرالمومنینعلی(ع)🍀
#قسمتهشتم🪴
در کتاب ثواب الاعمال روایتی به نقل از قاسمبنیحیی از پدربزرگش حسنبنراشد آمده که گفته است: به امام صادق (علیهالسلام) عرض کردم: فدایت شوم آیا برای مسلمانان عید دیگری جز فطر و قربان وجود دارد؟ فرمود: ای حسن! آری، عیدی که از این دو عید شریفتر و برتر است. گفتم: آن کدام است؟ فرمود: روزی که امیرالمومنین برای مردم به عنوان نشانه هدایت برگزیده شد. پرسیدم: کدام روز هفته بوده است؟ فرمود: روزی در سالها تغییر میکند، آن روز هجدهم ذیحجه است گفتم: فدایت شوم، برای ما چه کاری شایسته است که در آن روز انجام دهیم؟ فرمود: ای حسن! آن روز را روزه بگیر و فراوان بر محمد اهلبیت او درود فرست و به پیشگاه خداوند از آنان که بر ایشان ستم کردهاند و منکر حق آنان شدهاند، بیزاری بجوی! و پیامبران گذشته به اوصیای خود سفارش میکردهاند که این روز را عید بگیرند. حسنبن راشد میگوید گفتم: برای کسی از ما که آن روز را روزه بدارد چه پاداشی است؟ فرمود: معادل شصت ماه روزهگرفتن.
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهشتم♻️
🌿﷽🌿
می چرخم. اشک در چشمان نیش می زند. لب پایینم را به دندان می کشم. لبخند
ھمیشگی الھه دیگر نیست. رنجیده ام. شاید امیریل ھم این رنجش را از چھره ام می خواند
که صورتش را با دست ھای مردانه اش می پوشاند. دستانش را که پایین می آورد، نگاھش
متاسف است. دست ھایش را دو طرف کمرش می زند. لبه ھای کت اسپرتش کنار می روند.
سری به طرفین تکان می دھد.
-نباید اون حرفو می زدم. متاسفم. عصبانی شدم.
-شما ھر وقت عصبانی میشید آرزوی مرگ کسی رو می کنید.
دوباره به صورتش دست می کشد.
-حرف درستی نزدم. بازم میگم متاسفم.
چه فایده!. قلب من شکسته. از عاشقی ناگھانی مامان. از حرف ھای امیریل. از رفتن بابا.
الھه به سمتم می آید که من یک قدم عقب می روم. می چرخم و شروع به دویدن می کنم.
صدای پاھای مردانه ای را از پشت سرم می شنوم. حدس زدن اینکه چه کسی است کار
سختی نیست.
-صبر کن. لیلی. با توام.
با سرعت بیشتری می دوم. کیفم را بغل زده ام و فقط به جلو نگاه می کنم و می دوم.
صدای "لعنتی" گفتنش را می شنوم.
پله ھای پل را به سرعت بالا می روم. به مردی تنه می زنم. پایم به پله گیر می کند و ساقم
محکم به لبه آھنی می خورد. درد بدی در پایم می پیچد. لبم را به دندان می کشم. لنگ
لنگان می روم با بغض بزرگی که گلویم را پر کرده. به ماشینم می رسم. داخلش می نشینم
و پاچه شلوارم را بالا می زنم. پایم کبود شده و خون مرده. آخ مامان. مامان. حالا چطور در
چشمانت نگاه کنم؟!. وقت ھایی که من سرگرم نوشتن مقاله و پایان نامه ام بودم تو سرگرم
چه کاری بودی؟!. سرم را روی فرمان می گذارم.
****
وارد خانه می شوم. مثل ھمیشه تنھایی و سکوت به استقبالم می آیند. مامان دانشگاه
است. علوم تحقیقات. حس می کنم کسی با مشت به جانم افتاده و له لورده ام کرده و من
با دھانی خونی، صورتی ورم کرده و کبود و تنی خیس از عرق گوشه رینگ افتاده ام. تنھای
تنھا و گیج از ضربات. شش بعدازظھر است. یک بعدازظھر فروردینی. به اتاقم که می روم با
ھمان لباس ھا روی تخت می افتم و دست ھایم را زیر سرم می گذارم. چھره بابا در ذھنم
مجسم می شود. خاطراتمان یکی یکی جان می گیرند. با ھم آواز خواندن ھایمان موقع
رانندگی. سینما رفتن ھایمان. دعوا و قھرکردن ھایمان. می خواھم اعترافی بکنم. بعد از
گذشت ھفت سال از رفتن بابا، ھنوز او را از مامان بیشتر دوست دارم. اشک به چشمانم می
نشیند. ھیچ وقت فرصت نکردم از او خداحافظی کنم. یک روز سرد برفی، وقتی از مدرسه
برگشتم مامان لباس سیاه پوشیده و بابا برای ھمیشه رفته بود. خیلی ناگھانی ما را ترک
کرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#نگینآفرینش🪴
#قسمتهشتم🪴
#مقدمه🪴
🌿﷽🌿
دشمنشناسی
دشمن از هر سلاحي استفاده ميكند تا از رشـد تفكـ ر مهـدويت در جامعـه، جلـوگيري
كند؛ به ويژه در اين زمـان بـا توجـه بـه تنـوع ابزارهـاي فرهنگـي ، ايـن سياسـت شـيطاني بـا
امكانات بيشتري دنبال ميشود. سايتها، وبلاگها، مجلات، كتب و حتي فيلمهـا و بـازي -
هاي كامپيوتري عرصه اي است كه دشمن بـراي تخريـب فرهنـگ مهـدويت از آنهـا بهـره
ميگيرد. معتقدان و منتظران مهدي بايد بكوشند با شناخت عميق از مهـدويت از همـين
ابزار و در جهت مقابله با ترفندهاي دشمن و خنثاسازي علميات خرابكانه مخالفان مهـدويت
بهترين بهره را ببرند.
خلاصۀ درس
شناخت امام زمان راه معرفت الهی و لازمه ایمان درست به خدا و نبوت است.
با توجه به جایگاه اصیل مهدویت، تبیین معارف مهدوي و بررسـ ی ابعـاد آن ، امـر ي مهـم و
ضروري است.
طرح مباحث مهدوي سبب امیدواري مردم در زندگی، ترویج فضـائل در جامعـه و شـناخت
امام زمان و عشق و محبت مردم به امام مهدي میشود.
دشمنان اسلام تلاش میکنند با عقیده مهدویت که راهبرد اساسی پیشـ رفت همـه جوامـع
بشري است، مقابله کنند.
از مهمترین وظائف ما، گسترش فرهنگ مهدویت و توجه به شبهات مربوط به آن است.
*
مفهوم و جایگاه امامت
پس از رحلت پيامبر گرامي اسلاممهمتـر ين بحثـ ي كـه در جامعـه نوپـا ي اسـلام ي
مطرح شد، خلافت و جانشـ يني رسـول خـدا بـود. گروهـ ي بـ ر اسـاس آرا ي بعضـ ي از
صحابه پيامبر، خلافت ابوبكر را پذيرفتند و گروه ديگر معتقد شدند كه جانشين پيـ امبر
بنابر تعيين آن حضرت، امام علي است. در زمانهاي بعد، دسته اول به عامه (اهـل سـنّت
و جماعت) و گروه دوم به خاصّه (تشيع) معروف شدند.
نكته قابل توجه اينكه اختلاف شيعه و سنّي تنها در شخص جانشـ ين پيـ امبرنيسـت ؛
بلكه در ديدگاه هر يك، «امام» معنا و مفهوم و جايگاه ويژهاي دارد كه اين دو مذهب را از
يكديگر متمايز ميكند.
براي روشن شدن موضوع، معناي امام و امامت را بررسي ميكنيم تا تفـاوت د يـ دگاههـا
آشكار شود.
«امامت» در لغت به معناي پيشوايي و رهبري است. «امام» كسي است كه سرپرستي يـ ك
گروه را در مسيري مشخص برعهده ميگيرد. در اصطلاحِ علم دين، امامـت بـه گونـه هـا ي
مختلف تفسير شده است.
به نظر اهل سنّت، امامت حاكميتي دنيوي (و نه منصبي الهي) اسـت كـه از رهگـذر آن ،
جامعه مسلمين سرپرستي و اداره ميشود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی
#نگینآفرینش
#مسابقه
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @shohada_vamahdawiat
➥@hedye110
⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتهشتم🦋
🌿﷽🌿
سریع سوار شدم وبا آخرین سرعت ممکن به سمت ادرس رفتم
همینکه مقابل دربزرگ مشکی رنگ
ماشینو متوقف کردم به ساعت نگاه کردم، نه ونیم بود...این
یعنی فاجعه...موبایلم زنگ خورد اقای
پاکزادبود همینطورکه پیاده میشدم جواب دادم:بله? الو آیه رسیدی?
بله-
-خوبه فقط سریع باش-
-چشم
انقدرهولی-
راستی مراقب خودتم باش بلایی سرخودت نیاری
-خداحافظ-
فعلا خداحافظ-
چشم هستم
مقابل درایستادم وسریع بازش کردم ورفتم داخل حیاط،
برای لحظه ای ماتم برد! یه حیاط سر سبز
پر از درختای زیباوسبزکه توفصل زیبای بهارخودنمایی
میکردن...گل های رنگارنگ ازانواع مختلف
وزیباترینشون رز...وجالب بود که رز موردعلاقه من بیشتر
ازبقیه به چشم میومد .رز آبی!سا
ختمان بزرگی بانمای سفیدوسط حیاط زیباقرارداشت که
مقابل درش دو ستون بزرگ وبلند بود
وبرای رسیدن به اون در بلندچوبی باید ازحیاط چند تا پله
روطی میکردی ...سریع به سمت پله ها
دوییدم با اینکه دل کندن ازاون رزهای ابی سخت بود اما
رسوندن به موقع پرونده مهم تر ازاون ها
بود وارد خونه شدم دوباره مات شدم اگراینجا خونه بود
پس جایی که من این همه سال توش
زندگی کردم اسمش چی بود؟
ازدرکه وارد میشدی یه سالن کوچیک بود که به یه در
دیگه منتهی میشد ازدرکه وارد شدم با یه
سالن بزرگ ومجلل پذیرایی روبه روشدم باچند دست
مبلمان شیک واجناس لوکس ازسمت چپ و
راست سالن پله میخورد ازپله ها بالارفتم طبقه بالا مثل یه
سوییت جداگانه ومستقل بود ومثل سالن
اصلی زیبا ومجلل واقعا این خونه دست کمی ازقصر
نداشت اولین دری که دیدم رو باز کردم
دستشویی بود، دومی حمام، سومی یه اتاق خواب شیک
ومرتب ،به سختی نگاهمواز اتاق خواب زیبا و
رویایی گرفتم و در چهارومو بازکردم و همینطورکه
دستگیره در رو گرفته بودم یه قدم رفتم داخل
که خشک شدم...چشمامو بستم و دوباره بازکردم...من کجا
بودم???... اینجاکجاست?نکنه اشتباه
اومدم ???اما نه کلید به قفل خورد! اصلا این مسائل چه
اهمیتی داشت وقتی تواین وضعیت فجیح
قرارگرفته بودم دوباره چشمامو بازوبسته کردم اماخواب
نبودم ...وصحنه روبه روم هم توهم
نبودوعین واقعیت بود...زن ومردنیمه برهنه ای روی تخت
بودن وبهم می لولیدن ومن هم به اون
هازل زده بودم یدفعه میون کارشون نگاهشون به من افتاد
باگونه هایی که یقین داشتم سرخ سرخ
شدن ازاتاق بیرون رفتم ودرو بستم وخودم هم اونقدر گیج
شده بودم که چسبیدم به در و محکم
دستگیره روگرفتم و سعی کردم صحنه ای که دیدموهضم
کنم اماواقعاغیرممکن بود...من همیشه
ازموضوعات وفیلم ها وعکس هایی که دراین باره بود
دوری کردم اما امروزبه طور زنده تماشا
کردم وچقدرناراحت بودم برای چشمهایی که صحنه ای رو
دیدن که نباید میدیدن ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻