eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 با شنیدن صدای پای ماهرخ که دور میشد نفس راحتی کشیدم خواستم بیرون برم اما آیاز هنوز پشت در ایستاده بود،آرات جدی رو بهش لب زد:-چیه ایستادی به من نگاه میکنی؟برو پیش خان عمو ببین برای چی خبرت کرده بیای! آیاز پوزخندی زد و گفت:-نکنه فراموش کردی من دامادشم،خبرم کرده تا راه و چاه کارو یادم بده،قراره به زودی از من دستور بشنوفی! آرات در جوابش به خنده ای اکتفا کرد:-شنیدم دیشب چی به عمه ات گفتی،انگار راجع به اردشیرخان پرس و جو کردی؟ آرات عصبی لب زد:-منظورت از این حرفا چیه؟رک بگو! -چرا رم میکنی،بهت که گفتم اون یه ربطایی با پدر و مادر واقعیت داره،بهتره بیشتر راجع بهش پرس و جو کنی،از همون اول از اونجایی که آدمای ده اون و عمت رو قبل از عقد توی یه کلبه گرفتن! -این چیزا چه ربطی به من داره؟میدونم داری چرت و پرت میگی اعصابمو بهم بریزی،یالا برو خوش ندارم روز اولی باهات گلاویز بشم! آیاز خنده ای کرد و سرمست گفت:-خیلی خب من رفتم اما راجع به حرفام خوب فکر کن! با رفتن آیاز،آرات در اتاق رو هل داد و بقچه رو انداخت کف اتاق و عصبی رو بهم گفت:-یالا تا برنگشته ببینتت بیا بیرون! -مظلوم نگاهی بهش انداختمو از اتاق بیرون اومدم و آرات درو بست،نفسی پر صدا بیرون دادمو خواستم ازش تشکر کنم که صدای ماهرخ به گوشم خورد:-آرات خان مگه نگفتین خان با من کار دارن؟ آرات چشم بر هم گذاشت و چرخید به سمت ماهرخ:-آره مگه چیزی شده؟ ماهرخ نگاهی مشکوک به من انداخت و گفت:-نه آخه گفتن با من کاری ندارن! آرات دستی به سرش کشید و گفت:-بهم گفتن زنعمومو صدا کنم لابد با اون یکی زنعموم کار داشتن،بفرمایین بقچتونم گذاشتم توی اتاق! ماهرخ دوباره نگاهی به من انداخت و سری به نشون تشکر تکون داد و همونجا به تماشا ایستاد، برای اینکه شک نکنه رفتم سمت اتاق عمو آوان و درش رو باز کردم و رو به آرات گفتم:-بی بی گفت این صندلی چوبی رو براش ببریم بیا کمک! آرات کلافه پوفی کشید و به سمتم اومد و ماهرخ هم داخل اتاق شد،نگاهی به دور و برم انداختم اتاق عمو آوان هنوز مثل قبل بود،با یادآوری روزی که جسدش رو دیده بودم چشمم سیاهی رفت تعادلم رو از دست دادم و خواستم زمین بخورم که آرات داد زد:-مراقب باش! با ترس دستمو به دیوار گرفتمو نگاهش کردم،یه سرگیجه ساده که این همه ترسیدن نداشت! آرات که تعجبمو دید نفس عمیقی کشید و گفت:-یالا هر چی میخوای بردار بریم بیرون برای امروز به اندازه کافی هیجان داشتی! متعجب نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداختم:-حالت خوبه؟ مضطرب نگاهش رو ازم دزدید:-خوبم،میشه از اینجا بریم؟ -باید قبلش یه چیزی رو بهت بگم! ابرویی بالا انداخت و پرسید:-نکنه چیزی پیدا کردی؟سری به نشونه نه تکون دادم کنجکاو نگاهش رو بهم دوخت میخواستم هر چیزی که شنیده بودم رو بهش بگم اما فقط لب زدم:-بیشتر مراقب این پسره باش،بهش حس خوبی ندارم،میترسم بخواد بلایی سر آقام بیاره! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 سری تکون داد و گفت:-اگه تو بذاری حواسم بهش هست،حالا بهتره بریم تا مشکل جدیدی درست نکرده! لبخندی زدمو جلو تر از آرات از اتاق بیرون رفتم،خودمم نمیدونستم چرا ازش پنهون کردم شاید هم میدونستم گفتن اون چیزا بهش مشکلی رو حل نمیکنه فقط دوباره با آیاز گلاویز میشه و اونم مثل همیشه کتمان میکنه،باید جور دیگه دست ماهرخ رو رو میکردم،حتما ملک میتونست به آقام ثابت کنه ماهرخ باردار نیست،اون وقت ماهرخ هم برای دفاع از خودش تموم نقشه های آیاز رو برملا میکرد! با این فکر بی توجه به رعنا که به سمتمون میومد قدم تند کردم سمت اتاق آنام،ضربه ای به در کوبیدمو داخل شدم،نگاهی به ملک که داشت برگهای گیاهای دارویی رو از ساقه اش جدا میکرد انداختم:-آنام کجاست؟ -نمیدونم والا این آنای تو اصلا حرف گوش نمیده هر چی میگم تو بهتره استراحت کنی بازم تموم مدت روز رو توی حیاط و مطبخ میگذرونه،باید اونجا دنبالش بگردی! نشستم کنارش و با ترس لب زدم:-ملک میخواستم یه کاری برام انجام بدی اما آنام نباید چیزی بفهمه! سربلند کرد و با شیطنت نگاهی به چشمام انداخت:-چی شده نکنه تو هم عاشق شدی؟برای همینم شال عمه فرحنازت رو از سرت برداشتی؟خیلی خب بگو کمکت میکنم! با خجالت سر به زیر انداختمو در حالیکه داشتم با انگشتای دستم بازی میکردم لب زدم:-نه به اون ربطی نداره،ماهرخ رو که میشناسی،زن دوم آقام رو میگم! -معلومه که میشناسمش،خب؟میخوای دوا به خوردش بدی؟ -نه،راستش به آقام گفته آبستنه،اما داره دروغ میگه،یعنی داره وانمود میکنه که هست! -چی میگی دختر من که چیزی متوجه نشدم،بلاخره هست یا نه؟ -نه! -خب پس از من چی میخوای؟ -این که به آقاجونم ثابت کنی داره دروغ میبافه! -آهان تازه متوجه شدم،سوگلی خان حسودیش شده که آنات بارداره میخواد هر جوری شده ازش جلو بزنه،خیلی خب اینکه کاری نداره با یه معاینه ساده مشخص میشه،بلاخره که آقات خودش قابله خبر میکنه معاینش کنه بعد میفهمه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
گاهي خداوند درها و پنچره‌ها را به رويت مي‌بندد زيباست كه اين‌گونه فكر كنيم شايد بيرون هوا طوفانیست… |•°🕊🍂•° ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
••اَلْحَمدُ اللهِ الَذے خَلَقَ الحُسين(ع)•• |•°💎📿•° ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
کاش ، به همان اندازه‌ای که از حرف مردم نگران می‌شوم …، از ناراحتی تو  نگران می‌شدم…🙃🌻 ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
خدایا بدون نوازش‌های تو، میان دست‌های زندگی مچاله می‌شویم… نوازشت را از ما نگیر…!!! |•°😉🥺•° ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
وقتی زمین می خوری اما تسلیم نمی شی 😉☺️ ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ🍃 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
حضرت صادق علیه السلام فرمود: هرکس روز اول ماه رمضان، به اندازه کف دست، گلاب بر صورتش بریزد، از ذلّت و فقر ایمن خواهد بود، و هرکس گلاب بر سرش بریزد، آن سال از سرسام ایمن خواهد بود. پس آنچه به شما توصیه کردیم، رها نکنید. 📚(بحارالأنوار، ج97، ص350 به نقل از اقبال الاعمال) @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹🎼☀️گزارشی زیبا و جالب و دیدنی از دیار کریمان... 🍃🌴☀️استان کرمان... 🍃💐🕊❣بامردمانی مهربون ؛ صبور؛ پرتلاش و دانا و سربلند. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹❄️طبیعتِ سپید پوشِ منطقه کندوان استان البرز و تهران و برفی بهاری که هنوز داره قدرت نمایی میکنه👌😇. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
6308299236824.mp3
7.14M
🍃💐آوا و نوا💐🍃 🍃❣🍀🎧🎼آوای شاد و زیبای : عید اومده دوباره... 🍃🍀🎤ایرج خواجه امیری... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌍و سیرو فی الارض🌍🍃 🍃💐🕊☀️📹فیلم قشنگ و جالبی از یه روش سنتی و قدیمی و عجیب برای ارتباط گرفتنِ روستائیا در مواقعی که از هم دور هستن و فقط با صدای سوت میتونن ارتباط بگیرن👇👌😍. 🍃💫🕊☀️ارتباط با سوت زدن که هر نوع سوت زدنی ؛ معنی خاصی میده و در واقع زبان سوتی بهش میگن😀😍👌. 🍃⛰🍀☀️اینجا روستایی در کشور ترکیه هستش که مردمانش با این روش سالهاست که از راه دور باهم ارتباط میگیرن و حتی در مدارس آموزشش میدن و این روش و زبان ؛ثبت جهانی هم شده 😍👌😀.  🇮🇷 🇮🇷 @delneveshte_hadis110 <====💠🔷🌷🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب كه فرا مى رسد، ابن ملجم به سوى خانه عشق خود حركت مى كند، درِ خانه را مى زند: ــ كيستى و چه مى خواهى؟ ــ منم، ابن ملجم! قُطام در را مى گشايد و او را در آغوش مى گيرد و بعد او را به داخل خانه دعوت مى كند. ابن ملجم به چهره عروس رؤياهاى خود نگاه مى كند، و بار ديگر خود را در بهشت آرزوها مى يابد. او حرف هاى عاشقانه را آغاز مى كند... سپس تمام ماجراى سفر خود را براى قُطام تعريف مى كند. او به قُطام خبر مى دهد كه در مكّه با دو نفر ديگر از خوارج آشنا شده و قرار شده است در شب نوزدهم همين ماه، على(ع) و معاويه و عمروعاص كشته شوند. اكنون ديگر وقت شام است، قُطام بهترين غذاها را براى ابن ملجم مى آورد و او شام مفصّلى مى خورد. بعد از شام، كنيز قُطام براى ابن ملجم لباس هاى نو مى آورد و او را براى به حمّام رفتن راهنمايى مى كند. ساعتى بعد ابن ملجم در اتاق نشسته است و منتظر قُطام است، در باز مى شود، قُطام با لباسى بدن نما وارد مى شود، عقل از سر ابن ملجم مى پرد، در وجودش آتش شهوت شعله مى كشد... ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
دعاى روز دوم ماه رمضان اَللّـهُمَّ قَرِّبْنى فیهِ اِلى مَرْضاتِکَ، وَجَنِّبْنى فیهِ مِنْ سَخَطِکَ وَنَقِماتِکَ، وَوَفِّقْنى فیهِ لِقِرآئِهِ خدایا نزدیکم کن در این ماه بسوى موجبات خشنودیت و دورم ساز در آن از خشم و عذابت و موفقم دار در این روز بخواندن آیات ایاتِکَ، بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ قرآنیت به رحمت خود اى مهربانترین مهربانان @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ با توکل به اسم الله آغـــاز روزی زیبـــا با صلوات بـــر محمـد و آل محمــــد (ص) اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم سلام صبح زیباتون بخیر 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
✨﷽✨ تویى بهارِ دلم با تو احْسَنُ الحالَم بيا بهار شود چهارفصلِ امسالم بـيـا، مُقَلّبِ قلبم دليل نـوروزم بـيـا کناره بگیرد بـدي از اقبالم 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 -خبر کرده،اما نمیدونم ماهرخ بهش چه وعده ای داده که به آقاجونم دروغ گفته،فقط تو میتونی ثابت کنی آبستن نیست،اونوقت آقاجونم به خاطر اینکه خواسته بازیش بده طلاقش میده! -اگه همچین کاری کنیم اونوقت ماهرخ خاتون همه چیز رو میندازه گردن قابله ای که معاینه اش کرده،میگه اون اشتباه کرده و دوباره قسر در میره اگه میخوای آقات طلاقش بده باید صبر کنی،چند وقت دیگه طبیعتا باید شکمش بالا بیاد اونوقت واقعا مجبوره وانمود به بارداری کنه،اگه اون موقع دستش رو رو کنیم دیگه راه فراری نداره! حق با ملک بود،با اخمای در هم نگاهی بهش انداختم:-یعنی الان باید دست روی دست بذاریم؟میدونی اگه خبر بارداریش به گوش آنام برسه چه حالی میشه؟خودت که شرایطش رو بهتر میدونی،برای همینم آقام یواشکی از بیرون ده براش قابله آورد! با شنیدن صدای خوردن جسمی به در وحشت زده سر چرخوندم و با دیدن آنام که دستش رو به در تکیه داده بود و با رنگی پریده شوک زده بهمون نگاه میکرد،چشمام اندازه دو تا نعلبکی شد،با آخرین توانم لبم رو به دندون گزیدم انگار آرات حق داشت که میگفت همیشه همه چیز رو خراب میکنم،همراه ملک از جا بلند شدیم، زیر بغل آنامو گرفتیمو نشوندیمش روی تشک،هنوزم مات به صورتم نگاه میکرد،ملک لیوانی آب از طاقچه برداشت و کمی ازش پاشید به صورت آنام:-خانوم خوبین؟ آنام نفس عمیقی کشید و زل زد توی چشمام:-ماهرخ آبستنه؟ -نه آنا به خدا آبستن نیست! -دروغ نگو دختر خودم شنیدم چی گفتی،آقات خواسته دور از چشم من براش قابله بیارن؟ با غم نگاهی به ملک انداختم کلافه چشم چرخوند دور اتاق و دستی به بازوی آنام کشید و گفت:-آبستن نیست خانوم جان اما داره وانمود میکنه،میخواد خودش رو به چشم خان عزیزتر کنه،اما نباید به روش بیارین،باید بذارین ببینیم تا کجا میخواد پیش بره،اون موقع دستش رو برای اورهان خان رو کنیم! -از کجا میدونی دروغ میگه؟اگه راست بگه چی؟ پریدم میون حرفش و گفتم:-خودم شنیدم آنا به خدا بچه ای در کار نیست،میخواد سر آقاجون رو شیره بماله! آنا نفس عمیقی کشید و عصبی از جا بلند شد،وحشت زده همراهش بلند شدمو رو به روش ایستادم:-کجا میری آنا؟ -برو کنار میرم با آقات صحبت کنم! -آنا تورو به خدا الان به آقاجون چیزی نگو ملک راست میگه اگه الان نباید بفهمه یکم دیگه صبر کن بذار شکمش جلو بیاد اونوقت به آقاجون همه چیز رو میگیم! نگاهش رو ازم گرفت و گفت:-راجع به اون موضوع بهش چیزی نمیگم همینجا بمون تا برگردم! نگاهی به چهره ی آروم ملک انداختمو با رفتن آنام خودمو انداختم روی تشک:-نگران نباش چیزی نمیشه آنات باهوش تر از این حرفاست... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 *** آیسن: عصبی از در اتاق بیرون زدم و قدم هامو محکم برداشتم سمت مهمونخونه،اینکه ماهرخ باردار بود یا نه برام کوچکترین اهمیتی نداشت،اما اینکه اورهان باور کرده بود آبستنه چرا،حتما کاری کرده بود که به خودش شک داشت،پس چرا جدا ازش میخوابید چرا طوری وانمود میکرد که هیچ میلی بهش نداره،شاید به خاطر بچه ی توی شکمم بود،شاید هم دلش به حالم میسوخت... رسیدم جلوی در مهمونخونه و عصبی و پر از خشم ضربه ای به در کوبیدمو به انتظار ایستادم،چند ثانیه ای گذشت تا قامت مردونه اش توی چارچوب در ظاهر شد،نگاهی بهم انداخت و با دیدنم متعجب ابروهاش رو بالا داد،حقم داشت از زمانی که شوهر ماهرخ شده بود حتی یک مرتبه هم به چشماش نگاه نکرده بودم،حس میکردم اگه به چشماش نگاه کنم دوباره زن عاشق درونم مجبورم میکنه تا پا روی غرورم بذارم،اما الان قضیه فرق داشت،اونقدر عصبی بودم که هیچ کس جلودارم نباشه:-باید با هم حرف بزنیم! از لحن جدی و عصبیم جا خورد سری به نشونه مثبت تکون داد و آیاز و آرات رو از مهمونخونه بیرون کرد! قدم به داخل مهمونخونه گذاشتم و عصبی توی چشماش زل زدم،مهربون و شرمنده گفت:-بشین! -برای گپ زدن نیومدم...شنیدم تازه عروست آبستنه! شوک زده نگاهی بهم انداخت و اخماشو در هم کرد:-کی بهت گفت؟ -پس حقیقت داره،الان پنهونش میکنی وقتی به دنیا اومد چی؟ عصبی نفس های عمیق میکشید،دستی توی موهاش فرو برد و ازم رو گرفت! چنگی به بازوش زدم و به سمت خودم چرخوندمش با بغض زل زدم توی چشماش:-منو بگو تموم این مدت فکر میکردم مجبور شدی،با خودم میگفتم اورهان همچین آدمی نیست وگرنه شب ها رو توی مهمونخونه صبح نمیکرد،بگو‌ ببینم کی باهاش بودی؟کی بغلش کردی؟کی باهاش خوابیدی که الان فهمیدی آبستنه؟ چطور تونستی همچین کاری کنی؟بگو! اصلا اون لحظه به منو بچه هات فکر میکردی یا بوی تنش اونقدر مستت کرده بود که همه چیز از یادت بره! با غم نگاهی بهم انداخت:-بس کن آیسن! حرصی تر از قبل لب زدم:-بس کنم؟من باید بس کنم یا تو؟همین الان همه چیز رو بهم میگی و الا از این در بیرون رفتم اولین کاری که میکنم یه بلایی سر این بچه توی شکمم میارم،بعدش اگه زنده موندم طلاقمو ازت میگیرم اون وقت میتونی بدون عذاب وجدان بری کنار معشوقت! نگاهش رو ازم دزدید مثل کسی که گناهی کرده باشه:-نمیخوای چیزی بگی؟ مکثی کردمو ادامه‌دادم:-پس خاطرخواهش شدی،نگران نباش،دیگه نه من نه این بچه سد راهت نمیشیم! سر چرخوندمو قطره ای اشک سمجی که از چشمام میچکید رو پس زدم،تصمیم خودم رو گرفته بودم دیگه چیزی برام مهم نبود،لیلا که زندگی خودش رو داشت آیلا هم اونقدری عاقل شده بود که به من احتیاجی نداشته باشه نفس عمیقی کشیدمو به سمت در قدم برداشتم میخواستم خودم و این بچه رو دنیا نیومده راحت کنم مرگ یه بار شیونم یه بار! هنوز به در مهمونخونه نرسیده بودم که دست اورهان دور بازوم حلقه شد و بدون معطلی کشیدم توی آغوشش، گرما و عطر تنش داشت احساساتی که توی این مدت سعی در سرکوبشون داشتن زنده میکرد... نباید بهش این اجازه رو میدادم تا دوباره بازیم بده،دستی روی سینش گذاشتم‌تا پسش بزنم که در گوشم زمزمه کرد:-معذرت میخوام گمون میکردم با دور کردنت از خودم دارم خودم رو مجازات میکنم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃⛰☀️سلاااام🤚😊 روز جمعه بهاریتون زیباترین👌😍. 🍃💫☀️هرروز صبح خندان‌تر باش! 🍃💫🌸آرام تر .. 🍃💫🌸مهربان تر .. 🍃💫🌸بخشنده تر .. 🍃💫🌸صبورتر .. 🍃💫🌸 و باگذشت تر .. 🍃🌷💫حواست به نگاه خدا باشد ؛ 🕊💐☀️که چشمش به زیباتر شدن و لایق تر شدن توست👌😇. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭﺳﺘﻪ که ﻭﻗﺘﯽ شاخ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﯼ ، ﺷﺎﺧﺖ ﺭﻭ ﻧﺸﮑﻮﻧﺪﯾﻢ ! ﻭﻟﯽ ﻫﻮﻝ ﺑﺮﺕ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ! نه ! ﻃﺮﻓﺪﺍﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻋﺰﯾﺰﻡ . . . !🤣 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠