eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹❄️طبیعتِ سپید پوشِ منطقه کندوان استان البرز و تهران و برفی بهاری که هنوز داره قدرت نمایی میکنه👌😇. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
6308299236824.mp3
7.14M
🍃💐آوا و نوا💐🍃 🍃❣🍀🎧🎼آوای شاد و زیبای : عید اومده دوباره... 🍃🍀🎤ایرج خواجه امیری... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌍و سیرو فی الارض🌍🍃 🍃💐🕊☀️📹فیلم قشنگ و جالبی از یه روش سنتی و قدیمی و عجیب برای ارتباط گرفتنِ روستائیا در مواقعی که از هم دور هستن و فقط با صدای سوت میتونن ارتباط بگیرن👇👌😍. 🍃💫🕊☀️ارتباط با سوت زدن که هر نوع سوت زدنی ؛ معنی خاصی میده و در واقع زبان سوتی بهش میگن😀😍👌. 🍃⛰🍀☀️اینجا روستایی در کشور ترکیه هستش که مردمانش با این روش سالهاست که از راه دور باهم ارتباط میگیرن و حتی در مدارس آموزشش میدن و این روش و زبان ؛ثبت جهانی هم شده 😍👌😀.  🇮🇷 🇮🇷 @delneveshte_hadis110 <====💠🔷🌷🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب كه فرا مى رسد، ابن ملجم به سوى خانه عشق خود حركت مى كند، درِ خانه را مى زند: ــ كيستى و چه مى خواهى؟ ــ منم، ابن ملجم! قُطام در را مى گشايد و او را در آغوش مى گيرد و بعد او را به داخل خانه دعوت مى كند. ابن ملجم به چهره عروس رؤياهاى خود نگاه مى كند، و بار ديگر خود را در بهشت آرزوها مى يابد. او حرف هاى عاشقانه را آغاز مى كند... سپس تمام ماجراى سفر خود را براى قُطام تعريف مى كند. او به قُطام خبر مى دهد كه در مكّه با دو نفر ديگر از خوارج آشنا شده و قرار شده است در شب نوزدهم همين ماه، على(ع) و معاويه و عمروعاص كشته شوند. اكنون ديگر وقت شام است، قُطام بهترين غذاها را براى ابن ملجم مى آورد و او شام مفصّلى مى خورد. بعد از شام، كنيز قُطام براى ابن ملجم لباس هاى نو مى آورد و او را براى به حمّام رفتن راهنمايى مى كند. ساعتى بعد ابن ملجم در اتاق نشسته است و منتظر قُطام است، در باز مى شود، قُطام با لباسى بدن نما وارد مى شود، عقل از سر ابن ملجم مى پرد، در وجودش آتش شهوت شعله مى كشد... ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
دعاى روز دوم ماه رمضان اَللّـهُمَّ قَرِّبْنى فیهِ اِلى مَرْضاتِکَ، وَجَنِّبْنى فیهِ مِنْ سَخَطِکَ وَنَقِماتِکَ، وَوَفِّقْنى فیهِ لِقِرآئِهِ خدایا نزدیکم کن در این ماه بسوى موجبات خشنودیت و دورم ساز در آن از خشم و عذابت و موفقم دار در این روز بخواندن آیات ایاتِکَ، بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ قرآنیت به رحمت خود اى مهربانترین مهربانان @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ با توکل به اسم الله آغـــاز روزی زیبـــا با صلوات بـــر محمـد و آل محمــــد (ص) اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم سلام صبح زیباتون بخیر 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
✨﷽✨ تویى بهارِ دلم با تو احْسَنُ الحالَم بيا بهار شود چهارفصلِ امسالم بـيـا، مُقَلّبِ قلبم دليل نـوروزم بـيـا کناره بگیرد بـدي از اقبالم 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 -خبر کرده،اما نمیدونم ماهرخ بهش چه وعده ای داده که به آقاجونم دروغ گفته،فقط تو میتونی ثابت کنی آبستن نیست،اونوقت آقاجونم به خاطر اینکه خواسته بازیش بده طلاقش میده! -اگه همچین کاری کنیم اونوقت ماهرخ خاتون همه چیز رو میندازه گردن قابله ای که معاینه اش کرده،میگه اون اشتباه کرده و دوباره قسر در میره اگه میخوای آقات طلاقش بده باید صبر کنی،چند وقت دیگه طبیعتا باید شکمش بالا بیاد اونوقت واقعا مجبوره وانمود به بارداری کنه،اگه اون موقع دستش رو رو کنیم دیگه راه فراری نداره! حق با ملک بود،با اخمای در هم نگاهی بهش انداختم:-یعنی الان باید دست روی دست بذاریم؟میدونی اگه خبر بارداریش به گوش آنام برسه چه حالی میشه؟خودت که شرایطش رو بهتر میدونی،برای همینم آقام یواشکی از بیرون ده براش قابله آورد! با شنیدن صدای خوردن جسمی به در وحشت زده سر چرخوندم و با دیدن آنام که دستش رو به در تکیه داده بود و با رنگی پریده شوک زده بهمون نگاه میکرد،چشمام اندازه دو تا نعلبکی شد،با آخرین توانم لبم رو به دندون گزیدم انگار آرات حق داشت که میگفت همیشه همه چیز رو خراب میکنم،همراه ملک از جا بلند شدیم، زیر بغل آنامو گرفتیمو نشوندیمش روی تشک،هنوزم مات به صورتم نگاه میکرد،ملک لیوانی آب از طاقچه برداشت و کمی ازش پاشید به صورت آنام:-خانوم خوبین؟ آنام نفس عمیقی کشید و زل زد توی چشمام:-ماهرخ آبستنه؟ -نه آنا به خدا آبستن نیست! -دروغ نگو دختر خودم شنیدم چی گفتی،آقات خواسته دور از چشم من براش قابله بیارن؟ با غم نگاهی به ملک انداختم کلافه چشم چرخوند دور اتاق و دستی به بازوی آنام کشید و گفت:-آبستن نیست خانوم جان اما داره وانمود میکنه،میخواد خودش رو به چشم خان عزیزتر کنه،اما نباید به روش بیارین،باید بذارین ببینیم تا کجا میخواد پیش بره،اون موقع دستش رو برای اورهان خان رو کنیم! -از کجا میدونی دروغ میگه؟اگه راست بگه چی؟ پریدم میون حرفش و گفتم:-خودم شنیدم آنا به خدا بچه ای در کار نیست،میخواد سر آقاجون رو شیره بماله! آنا نفس عمیقی کشید و عصبی از جا بلند شد،وحشت زده همراهش بلند شدمو رو به روش ایستادم:-کجا میری آنا؟ -برو کنار میرم با آقات صحبت کنم! -آنا تورو به خدا الان به آقاجون چیزی نگو ملک راست میگه اگه الان نباید بفهمه یکم دیگه صبر کن بذار شکمش جلو بیاد اونوقت به آقاجون همه چیز رو میگیم! نگاهش رو ازم گرفت و گفت:-راجع به اون موضوع بهش چیزی نمیگم همینجا بمون تا برگردم! نگاهی به چهره ی آروم ملک انداختمو با رفتن آنام خودمو انداختم روی تشک:-نگران نباش چیزی نمیشه آنات باهوش تر از این حرفاست... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 *** آیسن: عصبی از در اتاق بیرون زدم و قدم هامو محکم برداشتم سمت مهمونخونه،اینکه ماهرخ باردار بود یا نه برام کوچکترین اهمیتی نداشت،اما اینکه اورهان باور کرده بود آبستنه چرا،حتما کاری کرده بود که به خودش شک داشت،پس چرا جدا ازش میخوابید چرا طوری وانمود میکرد که هیچ میلی بهش نداره،شاید به خاطر بچه ی توی شکمم بود،شاید هم دلش به حالم میسوخت... رسیدم جلوی در مهمونخونه و عصبی و پر از خشم ضربه ای به در کوبیدمو به انتظار ایستادم،چند ثانیه ای گذشت تا قامت مردونه اش توی چارچوب در ظاهر شد،نگاهی بهم انداخت و با دیدنم متعجب ابروهاش رو بالا داد،حقم داشت از زمانی که شوهر ماهرخ شده بود حتی یک مرتبه هم به چشماش نگاه نکرده بودم،حس میکردم اگه به چشماش نگاه کنم دوباره زن عاشق درونم مجبورم میکنه تا پا روی غرورم بذارم،اما الان قضیه فرق داشت،اونقدر عصبی بودم که هیچ کس جلودارم نباشه:-باید با هم حرف بزنیم! از لحن جدی و عصبیم جا خورد سری به نشونه مثبت تکون داد و آیاز و آرات رو از مهمونخونه بیرون کرد! قدم به داخل مهمونخونه گذاشتم و عصبی توی چشماش زل زدم،مهربون و شرمنده گفت:-بشین! -برای گپ زدن نیومدم...شنیدم تازه عروست آبستنه! شوک زده نگاهی بهم انداخت و اخماشو در هم کرد:-کی بهت گفت؟ -پس حقیقت داره،الان پنهونش میکنی وقتی به دنیا اومد چی؟ عصبی نفس های عمیق میکشید،دستی توی موهاش فرو برد و ازم رو گرفت! چنگی به بازوش زدم و به سمت خودم چرخوندمش با بغض زل زدم توی چشماش:-منو بگو تموم این مدت فکر میکردم مجبور شدی،با خودم میگفتم اورهان همچین آدمی نیست وگرنه شب ها رو توی مهمونخونه صبح نمیکرد،بگو‌ ببینم کی باهاش بودی؟کی بغلش کردی؟کی باهاش خوابیدی که الان فهمیدی آبستنه؟ چطور تونستی همچین کاری کنی؟بگو! اصلا اون لحظه به منو بچه هات فکر میکردی یا بوی تنش اونقدر مستت کرده بود که همه چیز از یادت بره! با غم نگاهی بهم انداخت:-بس کن آیسن! حرصی تر از قبل لب زدم:-بس کنم؟من باید بس کنم یا تو؟همین الان همه چیز رو بهم میگی و الا از این در بیرون رفتم اولین کاری که میکنم یه بلایی سر این بچه توی شکمم میارم،بعدش اگه زنده موندم طلاقمو ازت میگیرم اون وقت میتونی بدون عذاب وجدان بری کنار معشوقت! نگاهش رو ازم دزدید مثل کسی که گناهی کرده باشه:-نمیخوای چیزی بگی؟ مکثی کردمو ادامه‌دادم:-پس خاطرخواهش شدی،نگران نباش،دیگه نه من نه این بچه سد راهت نمیشیم! سر چرخوندمو قطره ای اشک سمجی که از چشمام میچکید رو پس زدم،تصمیم خودم رو گرفته بودم دیگه چیزی برام مهم نبود،لیلا که زندگی خودش رو داشت آیلا هم اونقدری عاقل شده بود که به من احتیاجی نداشته باشه نفس عمیقی کشیدمو به سمت در قدم برداشتم میخواستم خودم و این بچه رو دنیا نیومده راحت کنم مرگ یه بار شیونم یه بار! هنوز به در مهمونخونه نرسیده بودم که دست اورهان دور بازوم حلقه شد و بدون معطلی کشیدم توی آغوشش، گرما و عطر تنش داشت احساساتی که توی این مدت سعی در سرکوبشون داشتن زنده میکرد... نباید بهش این اجازه رو میدادم تا دوباره بازیم بده،دستی روی سینش گذاشتم‌تا پسش بزنم که در گوشم زمزمه کرد:-معذرت میخوام گمون میکردم با دور کردنت از خودم دارم خودم رو مجازات میکنم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃⛰☀️سلاااام🤚😊 روز جمعه بهاریتون زیباترین👌😍. 🍃💫☀️هرروز صبح خندان‌تر باش! 🍃💫🌸آرام تر .. 🍃💫🌸مهربان تر .. 🍃💫🌸بخشنده تر .. 🍃💫🌸صبورتر .. 🍃💫🌸 و باگذشت تر .. 🍃🌷💫حواست به نگاه خدا باشد ؛ 🕊💐☀️که چشمش به زیباتر شدن و لایق تر شدن توست👌😇. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭﺳﺘﻪ که ﻭﻗﺘﯽ شاخ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﯼ ، ﺷﺎﺧﺖ ﺭﻭ ﻧﺸﮑﻮﻧﺪﯾﻢ ! ﻭﻟﯽ ﻫﻮﻝ ﺑﺮﺕ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ! نه ! ﻃﺮﻓﺪﺍﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻋﺰﯾﺰﻡ . . . !🤣 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🌲🏕سفیرانِ شادی🏕🌲 🍃🕊📸❣تصویری از زوج ورزشکار و گردشکر مراغه ای؛ استان آذربایجانشرقی. 🍃🏔🌲☀️زوج مراغه‌ای پیاده روی یک هزارو ۶۰۰ کیلومتری از مراغه تا شیراز رو شروع کردن. 🍃🏔☀️ آقای رحیم محمد رضایی ۶۳ ساله به همراه همسرشون، این مسیر رو در مدت ۴۴ روز و با عبور از ۱۱۰ شهرستان و ۱۰ استان طی می‌کنن. 🍃🌲🏕☀️ این پیاده روی رو به مناسبت ۱۵ اردیبهشت روز شیراز و ۱۶ اردیبهشت روز مراغه انجام می‌دن👌😊. 🍃💐☀️شعار این زوج ورزشکار وحدت تمامی اقوام برای ساخت ایرانِ زیباست. 🍃🕊❣این زوج داوطلب جمعیت هلال احمر پارسال هم دور دریاچه ارومیه رو پیاده رفته بودن. 🍃🕊❣و چهار سال پیش هم مسیر مراغه تا کرمانشاه رو پیاده طی کردن👌😇. 🍃🌲☀️حامیان این زوج ورزشکار؛ شهرداری و جمعیت هلال احمر شهر زیبای مراغه هستن. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Babak Mafi - Fereshteh (128).mp3
3.53M
🎧🎼آوای زیبای :فرشته ... 🎤بابک مافی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه می‌کردند:  «بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»  خدایا براى تو روزه  گرفتیم و با روزى تو افطار می‌کنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى. @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
خودت گفتی که وعده در بهار است بهار آمد دلم در انتظار است... بهار هر کسی عید است و نوروز بهار عاشقان دیدار یار است.... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 پر از بغض لب زدم:-همین؟فقط همین رو داری بگی؟معذرت میخوای که از خودت دورم کردی؟از اینکه دختری همسن دختر خودت عقد کردی چی؟به خاطر اون شرمنده نیستی؟ با این حرف دستش دور بازوم شل شد،آهی کشیدمو گفتم:-اشکالی نداره درکت میکنم دست خودت نیست خاطرخواه شدی،همونجور که دل من تا همین چند دقیقه پیش نمیخواست باور کنه که دستت زن دیگه ای رو‌ لمس کرده باشه! خواستم برم سمت حیاط که صدای پر از بغضش مانعم شد:-نمیخواستم اینجوری بشه،به علی قسم تو حال خودم نبودم،اصلا نمیدونم چی شد،اما باور کن از سر لذت کاری نکردم... چرخیدم به سمتش همونجور رو به دیوار ایستاده بود و بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد:-همون روزی که پی آیهان رفته بودم روستاشون مجبور شدم چند ساعتی توی یه کلبه منتظر بمونم راستش درست خاطرم نیست چه اتفاقی افتاد اما یادمه از اینکه شاید بازم به در بسته بخورم و دست از پا دراز تر برگردم پیشت مضطرب بودم حتی درست خاطرم نیست چه اتفاقی افتاد وقتی به خودم اومدم که برادراش و آدمای دهشون دوره ام کرده بودن... میگفتن به خواهرشون دست درازی کردم... برای لحظه ای ضربان قلبم از تپیدن ایستاد،تموم تنم یخ بست،حتی یارای حرف زدن هم نداشتم،باورم نمیشد! صدای بغض آلودش دوباره توی گوشم زنگ خورد:-یک شبانه روز نگهم داشتن تا بزرگ دهشون اومد و بهم گفت باید عقدش کنی و یکی از دختراتو بدی به برادرش،قبول نکردم بهشون گفتم حتی اگه بکشنم هم همچین کاری نمیکنم،برادراش که دیدن با مردنم فقط آبروی خواهرشون این وسط میره راضی شدن تا به جای دخترام از زمینای آبا اجدادیمون ببرن اما حتما خواهرشون رو عقد کنم،ازشون چند روزی زمان خواستم و چون خان یه آبادی بودم بزرگشون ریش گرو گذاشت و گذاشتن برگردم،چند روز گذشت هر چی سعی کردم بهت توضیح بدم چه اتفاقی افتاده نتونستم،حتی از نگاه کردن به صورتت هم خجالت میکشیدم، تصور اینکه به خاطر اشتباه من دوباره آسیب ببینی دیوونم میکرد... از قولی که داده بودم پشیمون بودم میخواستم شرف و همه چیز رو بیخیال شم و بزنم زیر حرفم،اما همون روز دو نفر پنهونی اومده بودن توی باغ،میخواستن به آیلا... به این جا که رسید سکوت کرد،انگار گفتن بقیه حرفش براش ممکن نبود،یعنی کسی میخواسته به دخترم حمله کنه و من تازه داشتم میشنیدم؟ناباور قدم های سستمو برداشتمو رو به روش ایستادمو بدون اینکه چیزی بپرسم زل زدم به لبهاش،انگشتاش رو گوشه چشماش فشار داد و کفت:-آیلا شنیده بود که اسم یکیشون اکبر بوده،برادر ماهرخ،از ترس اینکه به خاطر گناهی که مرتکب شده بودم دخترام آسیبی ببینن همون شب تصمیم گرفتم بفرستمتون شهر و به قولی که داده بودم عمل کنم،میدونستم این آدما به این راحتی دست بردار نیستن،نمیخواستم شاهد همه ی این اتفاقا باشی،نه تو نه بچه ها! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 میدونم شاید دیگه باورم نداشته باشی حقم داری اما برای لحظه ای هم نشده که به تو و بچه هام فکر نکنم! سر بلند کرد و نگاهی به چشمای بهت زده ام انداخت و شرمنده ازم رو گرفت:-حتی شب قبل از عقد هم شال و کلاه کردم رفتم شهر گمون میکردم اونجایی میخواستم همه چیز رو بهت توضیح بدم‌ چون این چند روز که نبودی ترس بدی توی دلم افتاده بود،نمیخواستم یک دفعه ای بفهمی و ازم بیزار بشی،دلم نمیخواست از دستت بدم... آهی کشید و ادامه داد:-وقتی رسیدمو ساواش خبر سلامتیت رو از من خواست داشتم دیوونه میشدم بهش چیزی نگفتم نمیدونی با چه حالی برگشتم عمارت و از آتاش حساب پس گرفتم،هر کاری کردم بهم نگفت کجایی گفت تو که میخوای کار خودت رو بکنی پس بیشتر از این ناراحتش نکن،بذار بی خبر بمونه براش بهتره! تا صبح یه لحظه هم چشم روی هم نذاشتم خیلی فکر کردم فهمیدم حق با آتاشه،نباید به خاطر گناهی که خودم کردم تو همچین شرایطی قرارت بدم،گفتم چند روز بعد خودم میامو بهت توضیح میدم که اونجوری بعد از عقد سر رسیدی... نشست روی زمین و تکیشو داد به پشتی:-اگه تا الان چیزی نگفتم چون برای کاری که کرده بودم شرمنده بودم،میترسیدم بفهمی چه خطایی کردم و برای همیشه ترکم کنی،همین که میدونستم زیر یه سقف کنارت هستم و سالمی هم برام کافی بود! دوباره نگاه غمگینش رو دوخت به چشمام:-حالا تصمیم با خودت،اگه نمیتونی ببخشیم و موندن اینجا آزارت میده بهت اجازه میدم هر جایی میخوای بری ولی حق نداری به خودت و اون بچه آسیبی بزنی اگه هم میتونی کنارم بمون، هر چند خودم هم نمیتونم خودمو ببخشم اما باور کن خیلی تنهام بعد از اون اتفاق هنوز یک مرتبه هم به صورت اون دختر نگاه نکردم،اما بی دلیل نمیتونم طلاقش بدم اون دختر هم گناهی نداره نمیدونم با زندگیمون چیکار کردم... شوک زده نگاهش میکردم شنیدن و هضم حرفاش به همین راحتی ها هم نبود باورم نمیشد اورهان به یه دختر همسن دختر خودش دست درازی کرده باشه،حتی فکرشم آزارم میداد،احتمال میدادم یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه اورهان همچین آدمی نبود،اگه بود که این همه مدت شرایط براش فراهم بود انجام میداد،حدس میزدم تموم تقصیرا زیر سر ماهرخ باشه،اگه آیلا راست میگفت همچین آدم بی گناهی که اورهان میگفت نبود،نباید میدون رو براش باز میذاشتم تا دستی دستی بدبختمون کنه،نگاهی به اورهان که منتظر جوابم بود انداختم و بی مقدمه لب زدم:-دیگه شب ها رو اینجا نمون میتونی برگردی توی اتاقمون بخوابی! اورهان ناباور و با دهنی باز مونده از تعجب بهم خیره موند،انگار که فکر میکرد گوشاش اشتباه شنیدن،دلم نمیخواست گمون کنه به همین راحتی بخشیدمش تا گناهی که کرده رو کوچیک‌ببینه برای همین قبل از اینکه از شوک خارج بشه و حرفی بزنه از مهمونخونه زدم بیرون و مستقیم رفتم سمت اتاقم... نگاهی به آیلا که با دیدنم نگران از جا بلند شد انداختمو نشستم روی تشک:-آنا چی شد؟به آقاجون که نگفتی مگه نه؟ سری به نشونه منفی تکون دادم،آهی کشیدمو گفتم:-نگفتم،بذار ببینیم این ماهرخ چه نقشه ای برامون توی سر داره بعد به موقعش دستش رو برای آقاتم رو میکنیم،فعلا برو به ننه حوری بگو زودتر سفره ناهار رو بندازه،باید قبل از تاریک شدن هوا وسایل تعزیه و عزاداری رو از انبار بیرون بیاریم! آیلا نگران نگاهی به ملک انداخت و چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت،تکیه امو دادم به پشتی و چشمامو روی هم گذاشتم،عطر تن اورهان هنوزم توی مشامم بود،توی این مدت تموم سعیم رو کرده بودم ازش فاصله بگیرم حتی اون چند روزی که مریض بودم با وجود اینکه توی یه اتاق میخوابیدیم رختخوابمو ازش جدا انداخته بودمو کوچکترین توجهی بهش نداشتم آخه گمون میکردم واقعا از من و بچه ها خسته شده باشه و این باعث میشد تموم احساسم نسبت بهش فروکش کنه،اما حالا...حتی با وجود اینکه به گناهش اعتراف کرده بود باز هم خوشحال بودم از اینکه تموم حدس و گمانام اشتباه بوده! -خبری شده خانوم؟ آروم لای پلکامو باز کردمو نگاهی به ملک که متعجب بهم خیره مونده بود انداختم:-نه چه خبری؟ با شیطنت خنده ای کرد و گفت:-تموم مدتی که اینجا بودم ندیده بودم لبخند بزنین،مطمئنم خبری شده،نکنه از این خوشحالین که قراره به زودی از دست ماهرخ خلاص بشین؟ لبخندی که بی اراده روی لبم نقش بسته بود رو جمع کردمو گفتم:-به جای این حرفا بقچتو بپیچ از امشب باید بری اتاق دخترها بخوابی! با چشمای گشاد شده نزدیکم شد و دستش رو گذاشت روی دستم:-واقعا میگین؟خود خان گفتن میخوان برگردن توی اتاقشون؟ -چرا تعجب میکنی ملک؟نکنه فراموش کردی اینجا اتاق اونم هست. -میدونم خانوم،اما اگه ماهرخ بفهمه حتما حسابی کفری میشه،باید خیلی مراقب باشین،این آدمی که من میبینم هر کاری میکنه تا خانوم این عمارت بشه. -برام مهم نیست ملک،من بهش همچین اجازه ای نمیدم،تا الان گمون میکردم اورهان با میل خودش با اون ازدواج کرده،اما الان قضیه فرق میکنه! 🇮🇷🇮
🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
4_5907964610727641092.mp3
4.29M
🎧🎼آوای بسیار زیبای : رویا... 🍃🍀🎤پویا بیاتی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸💫با یه کم مهربونی ... 🍃🌸💫جا برا دیگران هم پیدا میشه👌😍. 🍃🌸💫گاهی بظاهر شدنی نیست اما میشه👌... 🍃🌸💫یه آزمایش علمی و یه تلنگر... 🍃🌸💫 بازی با اعداد و جا نمایی اونا در جدول اعداد 👌. 🍃🌸💫عجیب و زیباست واقعا👌😍😇. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠