eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 از همه خراب تر حال عمو آتاش بود تا به حال اینجوری افسرده ندیده بودمش،یا عمارت نمیومد و یا توی اتاقش خودش رو حبس میکرد حقم داشت اگه من پونزده سال با آقام زندگی کرده بودم عمو آتاش از وقتی چشم باز کرده بود! آهی کشیدمو پا از در مهمونخونه بیرون گذاشتم و سینی رو دادم دست ننه حوری و با حس سنگینی نگاهی سر بلند کردم،چشم افتاد به چشم پسری که اولین بار بود میدیدمش،از نگاهش چندشم شد،درست برعکس نگاه های آرات بود،انگار گرگی گرسنه،اخمی کردمو ازش رو گرفتمو دوباره برگشتم به مجلس،نزدیک به یک ساعتی گذشت جمعیت یکی یکی برای تسلیت گفتن به بی بی میومدن و میرفتن تموم طول مجلس به جز چند دقیقه ای که به پذیرایی گذشته بود ماتم زده گوشه ای نشسته بودم و کمی توی دلم به سودا غبطه میخوردم،از اینکه آقاش زنده بود و الان خونواده جدیدی برای خودش پیدا کرده بود،که شاید حتی از خونواده خودش بیشتر دوستش داشتن،اما من چی؟هم آقامو از دست داده بودمو هم کسی که دوسش داشتم رو! با صدای صلوات فرستادن مردم از جا بلند شدم،زن ها یکی یکی پیشونی آنامو که رنگ پریده و غمگین نزدیک در نشسته بود میبوسیدن و تسلیت گویان خارج میشدن! از اون طرف هم جمعیت مردها بود که انگار مهمونخونه رو خالی کرده بودن و دیگه کسی جز خودی ها نمونده بود،شوکت خانوم هم با دختر و عروسش رفتن سمت مهمونخونه با غم بلند شدمو دستی به سر و روی اتاق آنام کشیدم،توی این چهل روز تموم مدت چشمش به در بود... میگفت آقات برمیگرده،عمو آتاشت هم یکبار اینجوری شده و‌ برگشته،نمیخواست با حقیقت رو به رو بشه،توی این مدت از همه بیشتر عمو آتاش هوای آنامو داشت،به جز دو سه روز اول که خانوم جون و عزیز همراهیش میکردن! استکانای توی اتاق رو برداشتمو رفتم سمت حیاط پشتی حالا که ننه حوری هم حال خوبی نداشت بیشتر کار عمارت رو دوش من افتاده بود،هر چند عصمت هم برگشته بود اما خودم میخواستم مشغول باشم تا کمتر فکر و خیال کشتن و زجر کش کردن فرهان سراغم بیاد! با رسیدن به باغچه نشستم و شروع کردم به شستن استکانا و همینطور که مشغول بودم دستی روی موهام کشیده شد:-چه موهای خوشگلی داری،چشماتم که آدم رو دیوونه میکنه! با ترس استکان رو انداختمو روسریمو جلو کشیدم،همون پسره بود که بیرون اتاق دیده بودمش،اخم غلیظی کردمو تقریبا داد کشیدم:-به چه حقی به من دست میزنی پسره گستاخ! ترسید کمی خودش رو جمع کرد و گفت:-خیلی خب چته،چرا رم میکنی،خواستم ازت تعریف کنم،تو ده شما تعریف کردن جرمه؟ -لازم نکرده تو از من تعریف کنی،برو تا جیغ و داد راه ننداختم! پوزخندی زد و گفت:-خیلی خب حالا خوبه یه کلفتم‌بیشتر نیستی،قبلا کلفتا خوب با صاحباشون کنار میومدن! حرصی بهش زل زدم اگه چند دقیقه دیگه اونجا میموند مطمئن بودم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و حتما بلای بدی سرش میاوردم! چشمکی زد و با لبخند چندش آوری گفت:-فکرات رو بکن شب رو به روی همین باغ منتظرت میمونم،حاضرم پول خوبی بالات بدم! نفس عمیقی کشیدمو سیلی محکمی توی گوشش خوابوندم:-حالا میبینی چه بلایی به سرت میارم بی شرف! اخمی کرد و قدمی بهم نزدیک شد ‌و گفت:-مثلا میخوای چه غلطی کنه خیال کردی حرف تو کلفت رو باور میکنن یا دامادشون رو؟هیچ کاری از دستت بر نمیاد میدونم با این خوشگلی که داری اینجا با مردای زیادی خوابیدی،بهتره بیشتر از این ناز نکنی به پولش فکر کن! اینو گفت و از حیاط بیرون رفت،تموم تن و بدنم از حرفاش میلرزید استکانا رو رها کردم توی باغچه و شروع کردم به هق زدن،اگه آقام زنده بود هیچ کس جرات نمیکرد همچین حرفایی بهم استکانارو یکی یکی برداشتم‌ آب کشیدم،میگفت دامادمونه نکنه نامزد سودا بود؟ پس معلومه آدم سالمی نیست باید درس خوبی بهش بدم،اگه به خان دایی بگم حتما حقش رو میذاره کف دستش اما اول باید نظر سودا رو بپرسم،شاید از کارم دلخور بشه! مشتی آب به صورتم پاشیدمو از جا بلند شدمو رفتم سمت مهمونخونه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 خدا رو شکر خبری از اون پسره نبود حتما قرمزی صورتش به خاطر سیلی که خورده اجازه حضور توی جمع رو بهش نداده،نشستم کنار سودا و در گوشش لب زدم:-میای بریم توی اتاقم یکم حرف بزنیم؟ با شک نگاهی به صورتم انداخت:-گریه کردی آبجی؟ سرمو زیر انداختمو در جوابش سکوت کردم،انگار که دلش به رحم اومده باشه گفت:-باشه پاشو بریم منم از اینجا موندن خسته شدم! سری تکون دادمو هم پای هم از جا بلند شدیمو‌ رفتیم داخل اتاق،نشستم رو به روش و دستشو گرفتمو زل زدم توی چشماش،باغم نگاهم کرد خجالت زده پرسید:-چیزی شده؟ سری به نشونه نه تکون دادم نمیخواستم اگه حسی به اون پسره داره بهش چیزی بگم:-نه چیزی نشده فقط دلم گرفته بود گفتم یکم با هم حرف بزنیم،راستی چی شد نامزد کردی؟ واقعا از این پسره خوشت میاد؟مگه اون پسره که کارگر آقات بود رو دوست نداشتی؟ سرشو پایین انداخت و دستشو از دستم بیرون کشید و مشغول بازی کردن با انگشتاش شد:-چی بگم آبجی قسمت منم این بوده! -چی میگی قسمت چیه؟بگو ببینم چرا با این پسره نامزد کردی؟ -آخه آبجی... -نگران نباش بین خودمون میمونه! -آبجی آقام فهمید اون از من خوشش میاد بیرونش کرد،کلی هم عصبانی بود که به ناموسش چشم داشته آدمای آقام میخواستن بلایی سرش بیارن که من فراریش دادم،آقامم به حبیب اجازه داد پا پیش بذاره پسره دوستشه! چشمامو روی هم گذاشتمو با خیال آسوده ای لب زدم:-خدارو شکر! متعجب نگاهی بهم انداخت،دوباره دستاشو گرفتمو گفتم:-منظورم اینه خدارو شکر که بهش حسی نداری،این پسره آدم درستی نیست! -چرا...آبجی مگه چیکار کرده؟ -همه چیز رو بهت میگم اما قبلش باید با خان دایی حرف بزنم اگه بفهمه چی به من گفته مطمئن باش نمیذاره باهاش عروسی کنی،میرم به خان دایی بگم بیاد! دستمو محکم گرفت و با ترس گفت:-نه آبجی چیزی نگو حالا خیال میکنه من اومدم بهت حرفی زدم! -نترس اصلا تو پاشو برو توی مهمونخونه بروی خودتم نیار چیزی میدونی! سری تکون داد و گفت:-چیزی بدی بهت گفته؟آخه من تا حالا ازش چیزی ندیدم،خیلی دنبال بهونه میگشتم ردش کنم اما... لبخندی زدمو گفتم:-نگران نباش تو به این چیزا فکر نکن،پاشو برو توی مهمونخونه منم میرم پی دایی ان شاالله که حرفامو باور میکنه! با اینکه از چهره اش مشخص بود حسابی کنجکاو به نظر میرسه اما سری تکون داد و از جا بلند شد،همراه هم از اتاق بیرون رفتیم سودا برگشت مهمونخونه و منم رفتم سمت در عمارت دنبال دایی آخه به خاطر مراسم همه جلوی در ایستاده بودن،با رسیدن به در نزدیک عمو‌ مرتضی شدم:-عمو مرتضی خان دایی رو ندیدی؟ -چرا خانوم جان همین جا جلوی درن دارن با آتاش خان صحبت میکنن! تشکری کردم و با عجله چرخیدم سمت در که توی سینه شخصی فرو رفتم و بوی آشنای همیشگی،مطمئنم آراته با این فکر اخمو خودمو عقب کشیدمو خواستم ادامه راهمو برد که بازومو گرفت و کشیدم رو به روی خودش:-تا کی میخوای اینجوری رفتار کنی؟ نگاهی به اطراف انداختمو دستمو پس کشیدم:-ولم کن الان یکی میبینه! -خیلی خب کاریت ندارم فقط میشه بگی من چه کار خطایی کردم؟ -لازم به گفتن چیزی نیست،خودت بهتر میدونی،برو کنار به جای این کارا بهتره بری به قاتل آقام رسیدگی کنی ببینی چیزی لازم داره یا نه! عصبی دستی به صورتش کشید:-فکر میکنی اگه اون بمیره همه چیز درست میشه؟ نمیبینی این زجری که میکشه براش از هزار بار مردن بدتره؟در ضمن من برای اون هیچ کاری نمیکنم فقط چون...چون فرحناز خاتون به خاطر من همچین کاری باهاش کرد... -عذاب وجدان داری؟خوبه که داری چون همونقدر که اون توی مرگ آقام مقصره تو هم هستی،تو اونو جری کردی تا همچین کاری کنه! اشکی که به چشمام دویده بود رو پس زدمو با بغض ادامه دادم:-الانم نمیخوام راجع به این چیزا حرف بزنم دوباره حالم بد میشه! با غم نگاهی به صورتم انداخت،پسش زدمو قدم هامو محکمتر به سمت بیرون عمارت برداشتم و خواستم بیرون برم که دوباره بازومو گرفت و اینبار مهربون تر گفت:-خیلی خب حالا کجا داری میری؟بیرون پر از مرده خوب نیست با این سرو وضع ببیننت،اگه کاری داری بگو من انجام بدم! بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم:-با دایی ساواش کار دارم! دستمو ول کرد و گفت:-همینجا باش الان خبرش میکنم! با غم برگشتمو روی چهارپایه عمو مرتضی نشستم،باید این قلب دیوونه امو کنترل میکردم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر صبح شروع جدیدی برای زندگی است گذشته را فراموش کن و از زمان حال لذت ببر صبح بخیر دوست خوبم روز خوبی داشته باشی                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
3334638108.mp3
7.33M
🎧🎼آوای شاد و زیبای :حالم خوبه با تو ... 🎤حجت اشرف زاده...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧🎼آوا و نوای بسیار بسیارزیبای :یادها ... 🎤افتخاری...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 (ع)🍀 🪴 نگاه غدیر از نظر اهل‌بیت (علیه‌السلام) پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و اله) فرمودند: روز غدیرخم برتر اعیاد امت من است و آن روزی است که خدای متعال به من امر فرمودند تا برادرم علی‌بن‌ابیطالب (علیه‌السلام) را به عنوان علم (هدایت) برای امتم معرفی کنم، تا پس از من به وسیله او هدایت شوند. حضرت علی (علیه‌السلام) می‌فرمایند: ایشان در سالی که روز جمعه و عیدغدیر در یک روز افتاده بود فرمودند: امروز، روزی بس بزرگ است. امروز روز کامل‌شدن دین است، امروز روز عهد و پیمان است. امروز،‌ روز بیان حقایق ایمان است. امروز روز راندن شیطان است. حضرت فاطمه زهرا(س): محمدبن‌لبید گوید: روزی به حضرت فاطمه‌(س) عرض کردم، آیا رسول خدا بر امامت علی‌(علیه‌السلام) تصریح فرمودند: حضرت فرمودند: و اعجبا، آیا روز غدیر را فراموش کردید! امام حسن مجتبی: در سال ۴۱ هجری، زمانی‌ که امام حسن مجتبی(علیه‌السلام) می‌خواست پیمان صلح را با معاویه منعقد کند خطبه‌ای خواندند که در ضمن آن خطبه فرمودند: این امت، جدم(صلی‌الله‌علیه‌و اله) را دیدند و از او شنیدند، که دست پدرم را در غدیرخم، به دست گرفت و به آن‌ها فرمود: (من کنت مولاه فعلی مولاه، اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه، سپس به آن‌ها امر فرمودکه حاضران به غایبان بگویند. امام محمد باقر(علیه‌السلام) فرمودند: ابلیس چهار روز از سر ضعف و عجز ناله سرداد: روزی که مورد لعن قرار گرفت، روزی که به زمین فرستاده شد، روزی که پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌و اله) به نبوت مبعوث شد، و روز عیدغدیرخم. (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
صدایِ پایِ کاروانِ حسین می‌آید از دور کَم کَم باید رَختِ عَزا را دَستُ و پا کُنیم @delneveshte_hadis110
🌹💧                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
رفتم که رفتم_افتخاری.mp3
8.77M
🎧🎼آوای بسیااار زیبای : رفتم که رفتم... 🎤استاد علیرضا افتخاری...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
دعاء عرفه - نگارش آسان.pdf
1.19M
متن دعاء با خط درشت التماس دعا🍃🤍   @hedye110
doaye_arafe_rahbari.mp3
2.48M
فردا روز است ؛ قدر این روزهای باارزش را بدانید‌.!   @hedye110
📸 اعمال شب و روز 👆 ✍پیامبر اکرم (ص) : خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه ، بندگان را از آتش دوزخ نمی‏ رهاند 📚صحیح مسلم ، ج۴، ص۱۰۹ 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ خــدایا شروع سـخن نامِ توست وجودم به هر لحظه آرامِ توست دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار خوشم‌چون که باشی مرادر کنار سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷   @hedye110
می‌رسد روزی به‌پایان نوبت هجران او می‌شود آخر نمـایان طلعت رخشـان او ان‌شاءالله بزودی😍💚 "عج"                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 نمیخواستم با کسی زندگی کنم که تموم روز و شب هایی که کنار خودم میبینمش منو یاد چجوری مردن آقام بندازه! با صدای دایی از فکر بیرون اومدم:-چی شده دخترم؟کاری داری؟ -باید باهاتون حرف بزنم خان دایی،مسئله مهمیه! نگاه جدی بهم انداخت و گفت:-بگو‌میشنوم! نگاهی به آرات که اخمو پشت سرش داشت با عمو مرتضی حرف میزد انداختم:-اینجا نمیشه،اگه میشه بریم توی حیاط! سری تکون داد و دستاشو پشت سرش گره داد همراهم اومد،نمیدونستم باید چطوری بهش بگم که عصبانی نشه:-دایی جان اون پسره قد بلند که تا چند دقیقه پیش توی عمارت بود نامزد سوداس؟آخه میگفت دامادتونه! -حبیب رو میگی؟آره نامزد سوداس پسر شوکت خانوم چطور مگه؟سودا حرفی زده؟ -نه خان دایی فقط...نمیدونم چطوری باید بگم،حتما سودا خیلی ناراحت میشه اگه بفهمه! اخمی کرد و با چهره ای جدی تر گفت:-بگو دخترم،چیزی گفته؟کاری کرده؟ سرمو انداختم پایین:-دایی جان بین خودمون بمونه داشتم توی حیاط پشتی طرف میشستم اومد و بهم حرفای بدی زد،گمون میکرد کلفت اینجام،بهم گفت... با خجالت لبمو به دندون گزیدم،نمیتونستم بقیه جملمو کامل کنم! -چی گفت؟حرف بزن دختر! -گفت وقتی همه خوابیدن برم دم در باغ منتظرش بمونم! -چی میگی دختر؟اصلا حبیب همچین آدمی نیست؟آقاش صاحب منسبه کامل میشناختمش،نکنه سودا بهت حرفی زده میخواین با این حرفا اونو از چشم من بندازین؟اگه این طوره... پریدم توی حرفش و گفتم:-به روح آقاجونم دروغ نمیگم خان دایی،اصلا اگه میخواین میتونم بهتون ثابت کنم! ابرویی بالا انداخت و پرسید:-چطوری؟نکنه میخوای شکنجش کنی ازش حرف بکشی؟ -شب میرم در باغ منتظر میمونم اگه اومد میفهمین من راست گفتم،نذارین سودا با همچین آدمی عروسی کنه،به خدا قسم آدم خوبی نیست! -دایی ناباور تکیشو داد به دیوار نمیدونست باید چیو باور کنه،نگاهی به من انداخت و گفت:-اگه نیومد چی؟ -اونوقت هر تنبیهی میخواین برای من در نظر بگیرین،خودتون میدونین من الان تو شرایطی نیستم بخوام شیطنت کنم یا نقشه بریزم! دستی به دور دهنش کشید و سری به نشونه مثبت تکون داد:-تاشب ببینم چی پیش میاد! خواست بره که دستشو گرفتمو با بغض لب زدم:-خان دایی شب حتما بیاین اگه همونی بود که من گفتم، دیگه سودا رو ندین به این پسره! میدونین آخرین حرفی که آقام بهم زد چی بود؟گفت هر چی تو بخوای همون میشه،اگه خوب بود که خدارو شکر اگه نه خودم مثل کوه پشتت هستم! اینو گفتمو با چشمای پر از اشک نگاهی به صورت نا باور دایی انداختم و با اجازه ای گفتمو رفتم داخل مطبخ... تا شب همراه عصمت مشغول انجام تدارکات شام شدم،سعی میکردم بیشتر توی جمع قرار نگیرم،چون نمیخواستم تصورات اون پسره رو نسبت به خودم خراب کنم، آدم سالمی نبود و‌نباید میذاشتم خان دایی،سودا رو دست اون بسپاره،اگه میفهمید کلفت نیستمو دختر این عمارتم دیگه به خودش همچین اجازه ای نمیداد! چند ساعتی گذشت و بعد از خوردن شام که به خاطر مراسم زنونه جدا و مردونه جدا برگزار شده بود،اول از همه داخل اتاقم شدم،خدا خدا میکردم کسی راجع به من حرفی نزنه یا چیزی نپرسه آخه دلم نمیخواست خان دایی خیال کنه من یه دروغگو ام! حدود یک ساعتی گذشت و تموم عمارت تاریک و ساکت شد،همه خوابیده بودن جز سودا که کنار من از اضطراب تقریبا تموم ناخنای دستش رو جویده بود! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻