eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
ای تو امان هر بلا ما همه در امانِ تو ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
اگه وقتی لازم بود"کنارم باشی" نبودی دیگه کلا نباش... "کاپشن" که تو تابستون به درد نمیخوره                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
آدما هر چقدر بیشتر مقصر باشن بیشتر سعی میکنن طوری رفتار کنن که تو خودتو مقصر بدونی ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
می خندید... و در نگاهش غمی می رقصید ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
او می‌رسد که عدل علی را بپا کند درد طبیب‌های جهان را دوا کند @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 جوابی برایش ندارم. ھمچنان پشتم را می مالد. - به در و دیوار زدی تا بفھمی رسالتت توی این دنیا چیه!. درد کشیدی ولی معنای زندگی رو فھمیدی. با آدم ھای جدید آشنا شدی. زندگیتو کوبیدی و از نو شروع کردی. این کار ھر کسی نیست ولی تو از پسش براومدی. می خواھی شیرم کنی بابی؟!. این بار جوری افتاده ام که بلند شدنی در کار نیست. لب باز نمی کنم. پتو را پس می زند. خسته ام. خیلی خسته. -حالا ھم با عشق روبرو شدی. زمینت زده. درد می کشی ولی می تونی بلند شی. از سد عشق ھم بگذر و به خودت برس باباجان. نذار این عشق بشه بندی به پات و نذاره پرواز کنی و آوازتو بخونی. می فھمی چی می گم وروجک؟!. حرف ھای زیبایی می زنی بابی ولی به کار من نمی آیند. من نه دیگر حال جنگیدن دارم نه وقتش را. فقط دلم می خواھد در سکوتی مطلق روزھا پشت ھم بخوابم. ھمین. چشم ھایم را باز می کنم. نگاھم می افتد به ساختمان روبرو که از پنجره اتاقم پیداست. ساختمانی بزرگ و اداری که پنجره ھایش آنقدر کوچکند که مرا یاد زندان می اندازند. پنجره ھای کوچک و کثیف و جفت ھم. با دیوارھای دودگرفته. دھھا طبقه و آدم ھایی که مثل کرم تویش وول می خورند. چند نفر از آنھا می دانند دختری در بیمارستان روبرو با مرگ و عشق دست و پنجه نرم می کند؟!. چند نفر از آنھا قدر زندگی شان را می دانند؟! حاضرم قسم بخورم ھیچ کدامشان!. ھیچ کدامشان!. **** نور از لای پرده کشیده شده می آید تو. صدای تق تقی از بیرون می آید. چه ساعتی است نمی دانم. دیروز که از بیمارستان برگشتیم خانه فقط من بودم و مامان و بابی. مامان ویلچر را تا کنار تخت آورد. آخر تصمیم گرفته ام دیگر راه نروم. حرف نزنم. از تختم تکان نخورم. با کمکش توی تخت رفتم و دراز کشیدم. مامان صندلی چرخدار را می گذارد کنار تخت. اولین کاری که کرد تمام آینه ھا را جمع کرد. پرده ھا را کشید. از چه می ترسد نمی دانم!. می ترسد کسی مرا نبیند یا من کسی را نبینم؟!. دیگر برایم فرقی نمی کند. بگذار ھر کاری که می خواھد بکند. بابی می آید تو. نگاھی می اندازد به من. در سکوت نگاھش می کنم. می رود و پرده را کنار می کشد. روشنایی می پاشد توی اتاق تاریک. پنجره را باز می کند. رو به بیرون می ایستد. - یه روز از عمرتو از دست دادی با خوابیدن تو تخت. یه روز که می تونست پر از تجربه ھای جدید باشه برات. نفس عمیقی می کشد. -یه بار دیگه خورشید طلوع کرده. من دیگر به طلوع و غروب خورشید کاری ندارم. فقط می خواھم روزھا و شب ھا بیایند و بروند، تا زودتر برسم به آخر راه. به جلو خم می شود. سرش را می چرخاند به این طرف و آن طرف. خیابان را می پاید. -ساعت ھفت صبحه. خیابون شلوغه. چند دختر با کوله پشتی پشتشون دارن می خندن. دانشگاھتو یادته؟. تو ھم کوله مینداختی. یادم است. انگار صد سال گذشته. صد عمر. انگار دانشگاه شده یک خاطره خیلی خیلی دور. انگار من ھمین دیروز با ھمین ویلچر متولد شده ام. ھمه چیز دور و مه گرفته به نظر می آید. -جالبه که خشکشویی سر خیابونتون بازه. ھمین الآن یه مرد با یه کیسه بزرگ خوراکی از سوپری اومد بیرون. سیگاری بیرون میاره و روشنش می کنه. یه مرد اون دست خیابون درست روبروی خونه شما تو ماشینش نشسته. چرا اینھا را می گوید؟ که چی بشود؟!. پشتم را می کنم و خیره می شوم به دیوار. قلب یخ زده من با این چیزھا گرم نمی شود. صدایش را از پشت سرم می شنوم. -بزرگ شو لیلی. اونقدر بزرگ که رفتار و کردار دور وبری ھات نتونه زمینت بزنه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 ھمه وجودم را دردی عمیق پر می کند. بگذار بابی خودش را به آب و آتش بزند. دیگر ھیچ چیز برایم مھم نیست. روانداز را می کشم روی سرم. بابی با تحکم کنارش می زند و با لحن تند و محکمی می گوید: -ناله کن. ناله کن لیلی. ناراحتی و غمتو بریز بیرون. داد بکش. نگھشون ندار. بگو چی می خوای!. بگو چی دوست داری. دلم می خواھد جیغ بکشم و بگویم برو و راحتم بگذار ولی حرف ھا توی گلویم می شکنند. می میرند. دوباره روانداز را می کشم رویم. مچاله می شوم. او ھم دست بردار نیست. کنارش می زند. لجم می گیرد. کفری می شوم. لب ھایم را روی ھم فشار می دھم. دست ھایم را مشت می کنم. چرا ھمش اینجاست؟!. چرا نمی رود خانه اش؟!. بھش احتیاجی ندارم. وقتی حرف نمی زنم یعنی نمی خواھم کنارم باشد. خم می شود توی صورتم. چشمھایم را می بندم. -مثل احمق ھا رفتار نکن. حتی اگه سرتو بکنی تو برف بازم زندگی راه خودشو میره و واست صبر نمی کنه تا حال دلت خوب شه. مثل یه بازنده رفتار نکن. می کشد عقب. من ھم روانداز را تا بالای سرم می کشم. صدایش دور و دورتر می شود. -ناامیدم کردی. تا می تونی بخواب. نفسم را پرحرص می دھم بیرون. کاش یکی روی در لعنتی اتاقم بزند: "ملاقات ممنوع". **** سرم را کج می کنم و می گذارم روی دسته ویلچرم. مامان آب می ریزد روی بدنم. صابون را می مالد به لیف و شروع می کند به شستنم. توی این چند روز ھیچ کدام مان حرف درست و حسابی نزده ایم. ھیچ گله ای از این نکرده که چرا تکانی به خودم نمی دھم. تمام کارھای شخصی مرا انجام می دھد و من فقط دراز به دراز توی تخت می افتم. روزه ی سکوتم را نشکسته ام. از زندگی بریده ام و او گله ای ندارد. لیف را می کشد روی پاھایی که کم کم تمام گوشت ھایش آب می شوند. به خوبی حس می کنم چطور با بی اشتھایی و غذا نخوردن آب می شوم و روز به روز ضعیف تر. زیر چشمی نگاھش می کنم. دانه ھای درشت عرق روی سر و صورتش نشسته. فھمیده ام که دیگر دانشگاه نمی رود. مانده است خانه و فقط به من می رسد. دوش را می گیرد روی تنم. خوب که تمیز می شوم، حوله را می آورد و تنم را خشک می کند. لباس تنم می کند و می بردم بیرون. می گذاردم توی تخت. تکیه ام را می دھد به سینه دیوار. وقتی می ایستد، دست می گذارد روی کمرش و آخی یواش می گوید. عرق از سرو صورتش می بارد و نفس نفس می زند. دلم می سوزد برایش. دختر بدی شده ام. بی ملاحظه، چیزی که او ھمیشه بدش می آمد ولی حالا لب به شکایت باز نمی کند. بعضی شب ھا که تنھاییم صدای گریه ی آرامش را می شنوم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
مقصر خودمونیم ! حساب بعضیا رو از بقیه جدا می کنیم و میگیم این فرق میکنه و فلان کارو نمی‌کنه یه جا بنویس یادت نره : هیچی از هیچکس بعید نیست ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
عاشقانه                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق وگرنه از تو نباید که دل شکن باشی.....💔
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✋🌺 هر دم که زنم دم ز تو دردم به سرآید دردم همه دردم رود و خنده درآید پس دم به دم و در همه دم ازتو زنم دم تا آن دم آخر که دم از سینه برآید ✨🕊 ➥ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 بابی عصا زنان می آید تو. بوی عطر گرمش می پیچد توی اتاق. موھایش را رو به بالا شانه زده و تخت سرش کرده. لبخند گرمی می زند. دیگر به وجودش و بودنش عادت کرده ام. به حرف ھای ھر روزش. گزارش ھایش. -چطوری بابا؟!. ......- می آید جلو و دست می کشد به سر بی مویم. لپم را ناز می کند. مامان با یک لیوان آب می آید تو. می گذارد روی لبم. دھانم را باز می کنم و کمی می خورم که آب از گوشه لبم راه می گیرد و می ریزد پایین. حالم بد می شود. اعصابم به ھم می ریزد. سرم را برمی گردانم. مامان می گوید: -یه کم دیگه بخور. خودم را شل می کنم و به پھلو روی تخت می افتم. مامان آھی لرزان می کشد. خستگی و غم چشم ھای مامان راه نفسم را بند می آورد ولی انگیزه ای برای ھیچ کاری ندارم. چشم روی ھم می گذارم. ضعف شدیدی دارم ولی اشتھا نه. چند روز است فقط ما سه تاییم. دلم برای ھستی لک زده. برای امیریل تنگ است و فرھاد!. فرھاد!. بابی می رود طرف دیوار. چکار می کند نمی دانم. کمی بعد می آید و می نشیند کنارم. چیزی می گیرد جلوی چشمانم. عکس من و امیریل است توی کویر. عوضش می کند و یکی دیگر را می گیرد. من و فرھادیم توی امامزاده صالح. گلویم ورم می کند از بغض. از بغض بی پیر. چه روزھای خوشی داشتم.عکس بعدی من و ھستی. ھمانی که امیریل گفت شده ام مثل جادوگر شھر اُز. عکس بعدی من و گروه موسیقی ایم. من و فرھاد و جانی و حسین و روژین وکافکا. حسین یادش بخیر!. با ھمان موھای فر. عکس برج میلاد. پیرزن دستفروش. بابی می گذاردشان کنار. دستم را می گیرد. -اون بیرون ھنوز گنجشک ھا آواز می خونند. آدمھا. حتی قورلاغه ھا. جیرجیرک ھا. نوبت شده شده باباجان. پاشو و تکونی به خودت بده. .......- سکوتم که جوابش می شود، بلند می شود و باز می رود لب پنجره. خیره به خیابان می گوید: -این بیرون ھوا گرمه. مرداد ماه شده. ده روزه که از این خونه بیرون نرفتی. داری لذت ھای زیادی رو از دست میدی. مثل غذا خوردن. راه رفتن. دویدن. حرف زدن. از پنجره مردم رو نگاه کردن. می دونی یه مرد اونور خیابون وایساده. تکیه داده به ماشینش و دستھاشو قلاب کرده رو سینه اش. زل زده به اینجا. دلم جوری می شود. نمی دانم چرا ھر روز این جور، حرف ھایش را تمام می کند. با آن مرد. یعنی می شود... بدون حرف دیگری می رود و تنھایم می گذارد. این کار ھر روزش است. می آید و می ایستد کنار پنجره. از مردم توی خیابان می گوید. فقط ھر روز یک چیز مشترک دارد. یک مرد!. یک مرد که ھر روز صبح جلوی خانه ما می ایستد و زل می زند به پنجره اتاق من!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 **** روزھا گذشته از آخرین باری که راه رفته ام. حبس شده ام توی خانه. توی اتاق. نه خبری از فرھاد است. نه امیریل. نه ھیاھوی زندگی. نه ھیچ چیز دیگر. چند روز است که بابی نیامده و من دلتنگم. کاش بیاید و مثل ھر روز پرده پنجره را کنار بزند و مثلا بگوید: -امروز چندم مرداده. ھوا خیلی گرمه. پرنده تو ھوا پر نمی زنه. آسمون آبی آبیه. یه زن یه بسته نون رو دستشه و راه میره و ازش می کنه و میذاره دھنش. بگوید و بگوید و حرفش را اینجور تمام کند. -یه مرد اون پایینه که تکیه شو داده به ماشینش و زل زده به این پنجره. آن وقت است که دل من می ریزد پایین. بی قراری می کند. اصلا این روزھا ھمش منتظرم بابی بیاید تو و برود کنار پنجره. بعد لحظه شماری می کنم برسد به آخر حرف ھایش و از آن مرد بگوید. بگوید ھنوزم ھست؟!. ھنوزم خیره است به پنجره اتاق من؟!. میان دلتنگی و ترس دست و پا می زنم. دلتنگ فرھادم ولی می ترسم باز بیاید و برود. نماند برایم. دلتنگ امیریلم ولی می ترسم باز رو بگیرد از من. ھی به خودم می گویم عیبی ندارد بگذار فقط باشند. ولی ته دلم ترسی چسبیده و ول نمی کند. دلم خوش است به داشتن ویلچری که ھر جا بخواھم می روم باھاش. مامان می گذاردم تویش و می بردم این ور و آن ور. مثل چند روز پیش که رفتیم برای شیمی درمانی. دو دستم را گذاشته ام روی سینه ام و با چشم ھای بسته گوش می دھم به سکوت خانه. کاش کسی بیاید تو و یک " سلام و حالت چطور است" حرامم کند. **** خانه سوت و کور است. روزھایم در تنھایی و خواب و بی خوابی و بی حوصلگی و اتاق و تک پنجره اش و دیوار و غم می گذرد. خواب ھستم و خواب نیستم. پشت به در خوابیده ام. پشت به دنیا، به زندگی. به مردم. نمی دانستم این حرکت نکردنم، حرف نزدنم می شود اول بدبختی. دیگر نمی توانم راه بروم. بدوم. بدون کمک بنشینم. به سختی می توانم دستم را بلند کنم و چیزی بگیرم. تمام وجودم را غصه پر کرده. ھی به خودم می گویم این ھمان چیزی است که می خواستی لیلی؟!. این تنھایی؟!. ته دلم حق را به بابی می دھم. ولی می ترسم. می ترسم باز پشتم را خالی کنند و دوباره زمین بخورم. باورم را از دست داده ام. صدای پایی می شنوم. ھر که ھست وسط اتاق می ایستد. مکث می کند. شاید دو دل است به من نزدیک شود یا نه!. می آید جلوتر. خم می شود توی صورتم. الھه است. وقتی چشمان بازم را می بیند، می گوید: -سلام لیلی جان!. صدایش بغض دارد و غمگین است. -حالت چطوره عزیز دلم؟!. ......- صورتش را می آورد نزدیک تر و شقیقه ام را آرام می بوسد. می نشیند لبه تخت. دستم را میان دستھایش می گیرد. می برد نزدیک لب ھایش و کفش را می بوسد. -خیلی دلمون برات تنگ شده. من. ھستی. بابی. بابی این چند وقت به خاطر آلودگی ھوا مریض شده بود. دست می گذارد روی شانه ام و مرا طاقباز می کند. چشمانش تر است. لبش می لرزد. من ھم دلتنگم. دلتنگ ھستی! دلتنگ بابی که روزھاست ندیده امش. راستی از امیریل بگو!. حالش خوب است؟!. درد نمی کشد؟!. مرا فراموش کرده؟!. خیلی زور می زند که به گریه نیفتد. -امیریلم بد نیست. یعنی... زل می زند توی چشمانم. -خوب نیست. روزھا تا دیر وقت کار می کنه. شب ھا که میاد خونه، میره تو اتاقش و درو می بنده و سیگار می کشه. کاش باھامون حرف بزنی. اینجوری حال ما ھم بھتر می شه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
بهترین معلمت آخرین اشتباهته!                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
یهو به خودت میای میبینی دیگه هیچ حسی به هیچ اتفاقی نداری                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
پخته نخواهی شد مگر بعد از آنکه احساس کردی سرشار از سخنی ... ولی لازم نمی دانی به کسی ... چیزی از آن بگویی ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه هاتون پر از شادی عزیزان🌹🎸                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹