زندگی سخته ولی
تو رو که می بینم همه چی رو
فراموش میکنم
دوست دارم مامان❤
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
معمولا ازدواج به خاطر
قیافه و موقعیت شکل میگیرد
و طلاق به خاطر اخلاق !
یکم تو معیارهامون تجدید نظر کنیم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
روانشناسا میگن:
وقتی بدون هیچ دلیلی
حال روحیت خوب نیست
دلتنگ کسی هستی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا با امام حسین اینجوری درد و دل کردی؟!🥲💔
.
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاس 💔
❤️❤️❤️
" تورا دوست دارم
چنان که گویی، تو آخرین عزیزِ من بر روی زمینی
و تو رنجم میدهی..
چنان که گویی، من آخرین دشمن تو بر روی زمینم..!"💔
❤️❤️❤️
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷🇮🇷🏴🏴
#آقاے_من_مهدے_جان
فقیر گوشه نشین محبتت هستم
بساز، با دل آنکه فقط تو را دارد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
۵۷.mp3
10.8M
[تلاوت صفحه پنجاه و هفتم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستدوم🦋
🌿﷽🌿
بابا حتی تو اون حالت هم دست بردار نبود و همراه با
سرفه های شدیدش با خنده گفت
:و...ول..ولش کن.... ا..از... بچگی... خل.. بود...
با اخم از جام بلند شدم حین ضربه زدن به پشت بابا با
طعنه گفتم: نظر لطفته پدر مهربون من
بابا بعد از چند ضربه به حالت عادی برگشت دستمو گرفت
و گفت :ناراحت شدی بابایی؟
با اخمایی در هم کشیده از سوال بی معنیش گفتم :نه
اصلا برای چی باید ناراحت بشم ؟
آیه سریعا قبل از اینکه بابا فرصت صحبت کردنی داشته
باشه زیر لب لوسی نثار روح پر فتوح من
کرد با تعجب و بهت از پرو گری های تازه نمایان شده ی
این دختر گفتم :تو چی گفتی ؟
تخس زل زد بهم و گفت :گفتم لوس
دیگه بابا طاقت نیاورد و قه قه اش بلند شد
با اخم و تهدید به آیه نگاه کردم که دست به کمر شد و
متقابلا با اخم به من نگاه کرد این دختر امروز بیش از اندازه با رفتار جدیدش منو شگفت زده کرد
حتی تصور این رو هم نمیکردم که آیه همچین دختری باشه فکر میکردم مثل لعیا یه آدمیه که
رفتار ملکه وارانه و خانومانه ای داره که تنها
چیزی که توی مغزش میگذره کلاس کاریش و پز
دادنهاش به زنهای فامیل و سعی در در آوردن
چشم این و اون اما این آیه دختری که در عین علایق
مشترکش با لعیا یک شخصیت کاملا متفاوت
داشت یک نجابت ذاتی یک پاکی ریشه شده تو وجود و
الان یک شخصیت که شیطنت و شوخ طبعی
درش حل شده آیه آهسته آهسته تمام معادالت ذهنی
منو به هم میریخت هر بار که حس میکردم
کاملا شناختمش یه تیکه ی دیگه از شخصیت بی نهایتش
رو،رو میکرد که همه ی باور هام رو درهم
می شکست و من شکست خورده اعتراف میکردم که ابدا
شناختی از این فرشته ی زمینی نداشتم! بالأخره فکر کردن در مورد شخصیت های نهان آیه رو ول
کردم و سر میز نشستم آیه بلافاصله
سوالی رو که ذهن منو هم درگیر کرده بود از بابا پرسید:
بابا چی شد اینقدر زود رسیدید مگه قرار
نبود شب بیاید؟؟؟
بابا با لبخند گفت: ناراحتی برم شب بیام؟
رو به بابا گفتم: یه سوال پرسیدیما دیگه قهر کردن نداره گفت حوصله نداشتم کاری هم نمونده بود که قرار بود جشنی بگیرن رو کنسل کردم و اومدم-
پیش بچه های خودم تا بیشتر بهم خوش بگذره
آیه با خودشیرینی گفت :خوش اومدید
بعد از صبحانه بابا دو تا چمدان رو که به عنوان سوغاتی با
خودش آورده بود رو به سالن آورد و همردوی ما رو دعوت به دریافت سوغاتی هامون کرد بابا
همون اول یکی از چمدان هایی رو که به رنگ زرشکی بود به سمت آیه هل داد و با مهربونی گفت
:خب آیه جان این مال توئه
آیه که از تعجب دستاش رو دهنش بود با صدایی که به
زور از لای انگشت هاش میومد فقط تونست
بگه: واااای ممنون
خوشحال و شاد از اینکه قطعا چمدان باقیمونده متعلق به
منه سریع اونو به سمت خودم کشیدم که
بابا سریع گوشه ای از چمدان رو گرفت و گفت: هی چیکار
میکنی ؟
گنگ نگاهش کردم و گفتم :سوغاتی هامو ور برمیدارم
بابا سریع از چمدون یه پیرهن یه کت و شلوار و یه ست
کیف پول و کمربند چرم در آورد و داد
بهم و گفت: اینم سوغاتیت به سلامت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستسوم🦋
🌿﷽🌿
با بهت به وسایلی
که به عنوان سوغاتی رو به روم چیده شده بود نگاه
انداختم نگاهمو به سمت آیه و چمدون پر از
سوغاتیش که با ذوق دونه به دونش رو نگاه میکرد
چرخوندم.....
بعد با غیض رو به بابا غریدم :واقعا که قدیمی ها خوب
میگفتن نو که میاد به بازار کهنه میشه دل
آزار....
بابا سریع گفت :این چه حرفیه بابا من کی تبعیض قائل
شدم؟
عاقل اندر سفیهانه اول نگاهی به چمدون و خرس
کوچولویی که تو بغل آیه بود انداختم و بعد
نگاهم رو به سمت بابا چرخوندم بابا که متوجه منظورم
شد و بعد از ایشی که آیه گفت با ملاطفت
گفت: ای بابا پاکان جان تو که دیگه بچه نیستی
صدای اعتراض آلود آیه بلند شد :پس منظورتون اینه که
من بچه ام دیگه...
بابا که حسابی گیر کرده بود سریع از جا بلند شد و گفت
:اوووم من خیلی خسته ام میرم یه ذره استراحت میکنم تا بعدش بریم بیرون
منم سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم سردرد
و سوزش چشم ناشی از بی خوابی دیشب
دیگه مهلت بیدار بودن رو به من نمیداد...
سه ساعتی گذشته بود که با صدای تقه ی در و متاقبش
باز شدنش و ورود بابا با خستگی و چشمایی
خمار از خواب سریع سرجام نیم خیز شدم که بابا سریع
پرسید: مگه دیشب نخوابیدی ؟
ناچارا راستشو گفتم :نه خوابم نبرد
گوشه ای تخت نشست و گفت :چرا ؟
دیگه جوابی برای این سوالش نداشتم به خاطر همین
شونه ای بالا انداختم و صریح گفتم :همینطوری
بی دلیل بی خوابی که دلیل و منظق سرش نمیشه یهو
میزنه به سر آدم و خواب و آرامش رو از آدم
میگیره
بابا موشکافانه نگاهش رو به چشمام دوخت اما طبق
معمول بی نتیجه دست از تلاش کشید و گفت :با
آیه خوب شدی؟بالاخره مشکلتون رو حل کردید ؟
سری به علامت تایید تکون دادم و بعدش خمیازه ی بلند
بالایی کشیدم.
-چی شد که مشکلتون حل شد ؟
ناجوانمردانه است، آیه بهترین دختریه که تو تمام-عمرم دیدم
یه سو تفاهم بود نمیشه همه رو با یه چوب زد
بابا سری به علامت تایید تکون داد و گفت :خوشحالم که
بالاخره به این نتیجه رسیدی دیگه داشتم
به آیکیوت شک میکردم
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :بابا حواست هست از
وقتی برگشتی داری ترور شخصیتم میکنی؟
بابا با خنده گفت :کی ؟من ؟
با نگاه تند و تیزی که به سمتش انداختم به راحتی
تونستم جمله ی پس نه پس رو بهش تحویل بدم......
بابا با خنده از جاش بلند شد و گفت :آماده شو میخوایم
بریم بیرون
با نارضایتی دستامو روی تشک تخت کوبیدم و گفتم :آخه
کجا ؟بگیر بخواب پدر من خسته ای تازه
از مسافرت برگشتی
بابا دستامو گرفت و از تخت پایین کشید و گفت :پاشو
ببینم تنبل خان من تو هواپیما خوابیدم پاشو
تنبل پاشو......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یکی از شجاع ترین تصمیم ها
رها کردن آن چیزیست که
به اعصاب و روان شما آسیب میزند
چیزی که اذیتت میکنه رو رها کن
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
یه جایی تو زندگی
که دلت گرفته اما مجبوری بخندی
و شاد باشی بهش میگن
اوج قدرت ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
آخر این سوز
بهار است نترس ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
به دلی که در آن اندیشه ی ...
آزار هیچکس نباشد ...
نیازمندیم ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
روزگارتان از رحمت
«الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز
سفرهٔ تان از نعمت
«رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار
روزتون پراز لطف وعنایت خداوند
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
آقا دعا کنید که در زندگی مان
باشیم ای ذخیره حق، یاور شما
ای چشمه زلال الهی ظهور کن
ماتشنهایم، تشنه لب کوثر شما
🔸شاعر:قاسم نعمتی
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
۵۷.mp3
10.8M
[تلاوت صفحه پنجاه و هفتم قرآن کریم به همراه ترجمه]
#قرآن_کریم
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستچهارم🦋
🌿﷽🌿
کلافه از جام بلند شدم بابا که حالا مطمئن شده بود
وظیفه ی بلند کردن من رو به نحو احسن انجام
داده با خوشحالی از اتاق بیرون زد سریع لباس پوشیدم و
آماده رفتم سمت حیاط که صدای جیغ آیه
و خنده های بابا ازش میومد با کنجکاوی با سرعت
بیشتری پیش رفتم تا سریع تر پی به خنده های
شادمانه و جیغ های از سر شادی آیه ببرم با دیدن بابا و
آیه که دنبال هم افتاده بودند و با شادی همدیگه رو دنبال میکردند سری به علامت تاسف تکون
دادم اما با تمام این تفاسیر محو چهره ی
شاد آیه بودم لبخند از ته دل که دندون های سفید و
مرتبش رو به رخ میکشید و دندون هایی که ما
بین لب های سرخش و پوست گندمی رنگ زیباش
زیبا ترین سفیدی عالم شده بودن ...چادری که توی باد
تکون میخورد و آیه ای که مثل یه آهوی
گریز پا اینور و اونور میرفت...
همیشه همه تعریف میکنن از جنونی که موقعه ی دیدن
رقص موهای معشوقشون توی باد براشون
اتفاق میفته اما من مطمئنم که اونا رقص چادر سیاه رنگ
این دختر رو تو باد ندیدن که چطورازمن
دلبری میکنه...
طاقتم تموم شد دوباره اون تپش قلب لعنتی داشت بهم
دست میداد نفسم داشت تنگ می شد و هر
لحظه جزئیات منحصر به فرد آیه بیشتر و بیشتر تو ذهنم
سرگردون می شدن...
برای جلوگیری از تنگی نفسی دیگه سریع خطاب به بابا
گفتم :خب بریم دیگه ،دنبال بازی کردنتون
چیه این وسط ؟
بابا با خنده سری تکون داد و گفت :اینهمه سال از خدا
عمر گرفتی هنوز معنی زندگی کردن رو
نمیدونی بدویین بشینین تو ماشین بریم......
توی رستوران نشسته بودیم و در حال چک کردن منو
برای سفارش غذا، وقتی گارسون به سمت ما
اومد سریع بدون نظر خواهی سفارش سه پرس جوجه رو
دادم که هنوز حرفم به مخلفات نرسیده
بود که آیه یا لحنی اعتراض آمیز گفت :عه یعنی چی ؟من
کوبیده میخوام
خشن گفتم :کوبیده به درد نمیخوره
تخس فقط گفت :من کوبیده میخوام
سعی کردم از در ملایمت وارد شم بابا هم که انگار اومده
بود سینما و فقط با ذوق و اشتیاق به کل
کل ما دوتا خیره شده بود....آیه لج نکن کوبیده به درد نمیخوره
خیلیم به درد میخوره-اگه به درد میخورد که ارزونترین غذای منو نبود-
-ارزونترین باشه خوشمزه ترین که هست-
-اصلا معلوم نیست تو کوبیده چی ریختن آخه چرا الکی
اصرار میکنی ؟
صدای پا کوبیدنش از زیر میز بلند شد و با تن صدایی که
اندکی بلند شده بود گفت :من کو
بیــــده میخوام
با عصبانیت بهش خیره شدم که صدای بابا که خطاب به
گارسون سه پرس سلطانی سفارش میداد
باعث شد من و آیه از خط و نشون کشیدن های چشمی
امون دست برداریم...
بعد از خوردن غذا به خواست آیه رفتیم پارک بعد از
خوردن بستنی و یه ذره کل کل کردن با آیه و
بابا با بلند شدن صدای گریه ی کمی اونور تر از نیمکت ما
هر سه مون به اون سمت سر چرخوندیم
با دیدن دختر بچه ی توپولویی که زمین خورده بود و
گریه میکرد بی معطلی آیه بلند شد و به سمتش دوئید مادر دخترک به سمت بچش اومد اما آیه
که حسابی تو همون دو دقیقه با بچه جور
شده بود و خنده ی دخترک رو به هوا برده بود با اجازه ی
مادربچه مشغول بازی با اون کوچولو شده
بود چادر سیاهش که صورت خوشگلش رو قاب کرده بود
و اون چشم هایی که حین حرف زدن با اون بچه برق میزد زیبا ترین منظره ای بود که توی این
چندسال عمرم دیده بودم برای آیه احترام
قائل بودم یه احترام عظیم از دختری که توی اینهمه
پارادوکس موجود توی تهران با اینهمه آدمای
متفاوت و گاهی اوقات ضد خودش هنوز پاک بود هنوز
سالم بود و هنوز محترمانه یک یادگاری
ارزشمند از سرهنگ خداداد...آیه یه قدیسه بود یه اسطوره
برای منی که تا حالا دختر بر مبنای
اصول ندیده بودم دختری رو ندیده بودم که اگه چادر به
سرش میکشه حرمت اون چادر رو نگه
داره
خیره به آیه فقط دوبیت شعر تو ذهنم بالا و پایین میشد و
این شعر عجیب برازنده ی این خرگوش
کوچولو بود
*رو گرفتن های شیرینت دلم را آب کرد
روسری آمد رخ نیلوفری را قاب کرد
تازه میفهمم چرا مشکیست رنگ چادرت
ماه را تاریکی شب اینقدر جذاب کرد*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستپنجم🦋
🌿﷽🌿
خیره موندن طولانی مدتم به خرگوش کوچولو توجهش رو
به من جلب کرد وقتی من رو همچنان
خیره به خودش دید گونه هاش رنگ گرفت و سریع سرش
رو به سمت بچه برگردوند
*آیه*
تمام مدتی که بااون دخترکوچولوی نازنازی که اسمش
نگین بودبازی میکردم مدام یه نگاه سنگین
روخودم حس میکردم یه نگاه سنگین خیره که هرسمتی
میرفتم دنبالم میومد...دیگه طاقت نیاوردم
وقتی که نگاه خیره سنگین ترشد وجسم نحیف من
درصددله شدن بود مسیرنگاهو دنبال کردم
ورسیدم به پاکان ...تمام وجودم گرگرفت...یه حس گرمای
شدیدتوچندلحظه شایدهم فقط تویک
لحظه، من بادمای معمولیو به یه کوره داغ تبدیل
کرد.داشتم میسوختم ازاون گرمای شدیدروبه داغی
که بایداقرارمیکردم باتمام فوران های آتشفشانیش برام به
طورعجیبی خوشایندبود...سریع
نگاهموگرفتم بااینکه تمام سلول های بدنم نهی میکردنم
ازاین کار...بعدازرفتن نگین به همراه مادرش به باباوپاکان پیوستم که بابا بالبخندگفت:معلومه
بچه هاروخیلی دوست داری ؟
باذوق بی اراده ای گفتم:خیلی عاشقشونم
-انشاءالله قسمت خودت بشه
لبخندشرمگینی زدم ونگاهم اروم به سمت پاکان کشیده
شداون هم به من نگاه میکرد بدون لبخند
...بدون اخم...بدون هیچ حالت خاصی ...خنثی!کاملا خنثی
نگاهم میکرد...من روانشانسی میخوندم
وکمی میتونستم نگاهاروتجزیه تحلیل کنم
اماچرانمیتونستم ازاین دریاچه های عسل
سردربیارم؟دریاچه هایی که بدون پلک زدن به من نگاه
میکردن...لحظه ای ازحالتش ترسیدم پلک
نمیزد وهمه اعضای صورتش بی حرکت بودن...کمی هم
رنگش پریده بود...نگران شدم ونگاهم
رنگ ترس به خودش گرفت فکرای بدی وشایدهم احمقانه
ای از مغزم عبورکرد...اینکه مرده.سکته
کرده!وخیلی چیزای دیگه...اونقدرترسیده بودم که حتی
خودمم مثل پاکان خشکم زده بود که یدفعه
پاکان حرکتی کردکه خیالم راحت شد اماحرکتش خیلی
عجیب بود...یدفعه تواون حالت خشک شده
دستشو روقلبش گذاشت وسریع بلندشد
بابامتعجب گفت:چی شدی؟
پاکان توهمون حالت که دستش روقلبش بودگفت:من
میرم پشمک بخرم هوس کردم
باباخندید:مثل بچه ها،واسه دخترباباهم بخر
پاکان سری تکون دادودورشد من هم که تااون موقع
ایستاده بودم جای پاکان نشستم که مدت
کوتاهی بعدباباگفت:دخترم میری به پاکان بگی آبم
بخره؟بستنی خوردم تشنم شد.
چشمی گفتم وبلندشدم. به سمت پاکان که درفاصله ای
ازمن داشت پول پشمکاروحساب میکردرفتم
باقدمهای تندخودموبهش رسوندم که تامنودید
پرسید:توچرااومدی؟
-باباگفت آب معدنیم بخر
سری تکون دادوگفت:باشه توبرومن میگیرم میارم امامن
که نگاهم خیره شده بودبه پشمک صورتی
رنگ تاب خورده به دوریه چوپ دراز لاغرتوحصارانگشتای
پاکان بالبخندی شیطانی دستمودرازکردم
وپشمکوازدستش کشیدم وسریع مقداریشوجداکردم
وگذاشتم تودهنم اماچون بزرگ بودکمی
مالیددورلبم که پاکش کردم اماتاخواستم بازم بخورم
بادست پاکان مواجه شدم که به صورتم
نزدیک میشد...متعجب نگاهش کردم...میخواست
چیکارکنه؟به صورتم دست بزنه؟قبل ازاینکه من
عکس العمل نشون بدم وصورتموعقب بکشم دستش تو
هوامشت شد واومدپایین نگاهشوازم گرفت
وگفت:بالای لبتم پاک کن.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
غمگین مباش...
حال جهان خوب می شود ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●