فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این کلام امروز رهبری جگرمان سوخت👇
❌ رهبر انقلاب:بعد از فقدان رئیس جمهور عزیز همه جریانها از خدمات او حرف میزنند؛ دلم برای رئیسی سوخت، در زمان حیات او یک کلمه حاضر نبودند از این حرفها بزنند
#سالگرد_رحلت_امام
#رئیسی_عزیز🖤
#شهیدجمهور
#سیدالشهدای_خدمت
@Alachiigh
نمودار تبیین رئیس جمهور تراز انقلاب- اندیشکده سعداء - ویرایش ۱.pdf
81.6K
محورهای تبیین رئیس جمهور تراز انقلاب که به مباحث مورد نیاز مبلغین و اصحاب رسانه برای انتخابات و بعد از آن می پردازد.
✍ اندیشکده راهبردی سعداء
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 #موشن_گرافیک(2) | امام وعدههای صادق و پیشبینی انزوای رژیمصهیونیستی
🍃🌹🍃
#ثامن40 | #انتخابات_1403
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۰و۲۱ پریا اروم گفت _ایول مامان خودم... توهم مثل سوگند شستیش که! حسین و بردیا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۲
اشاره ای به منو بردیا کردو گفت
_از این دوتا یاد میگرفتین!هیجانی!و سرتا سر خنده!
فاطمه که حسابی حواسش از دلیل سکوت بچه ها دور شده بود...بدون توجه به حرف سوگند رو به من گفت
_وای تعریف کن!
خندیدم نگامو به بردیا دوختمو بعد به فاطمه نگاه کردمو گفتم
_توی یکی از ماموریتامون که گروگان گیری بود. بعد از دستگیری گروگانگیر که زن بود ، من گروگانگیر رو بردمش سمت ماشین که یهو بردیا پرید جلو زنه و گفت
(صدامو کلفت کردمو ادامه دادم)
_اخه شغل قحطیه!گروگان گیری هم شد شغل؟! از خانومی که دستگیرت کرده یاد بگیر!
همه خندیدن و من ادامه دادم
_زنه چپو چوله نگاهش کردو گفت : خانم این همکارتون پنج و شیش میزنه یا تو ستاد امر به معروف و نهی از منکر فعالیت میکرده؟! منم که زورم گرفته بود از دستش گفتم نخیر خانم....تو ستاد حال گیری مفسدی مثل تو...حرف نباشه سوار شو!
بعد از این که سوار ماشینش کردمو به یکی از همکارا سپردم مراقبش باشه خواستم برم داخل تا به گروگان کمک کنم که بردیا با نیش شل و ولش گفت...
(بازم صدامو کلفت کردمو ادامه دادم )
_ستوان فرهمند این همه جذبه رو از کجا پیدا کردین؟
منم چپ و چوله نگاش کردمو با گوشیم به حسین زنگ زدم تا بیاد دوستشو جمع کنه چون خدایی شک کردم که چیزی نزده باشه!
خلاصه که من رفتم سمت گروگانو بردیا هم دنبالم...چند مین بعدشم حسین اومد پیشمونو وقتی در گوشش گفتم این دوستت چیزی مصرف میکنه خیلی جدی گفت اره معتاده...
گفتم چی!؟..
اقا با لبخند دست انداخت دور شونه بردیا گفت...
(صدامو کلفت کردمو ادامه دادم )
_معتاده...اونم چه معتاد برازنده ای....دریا جان...عزیز دایی.. این اق بردیا معتاد توعه!
لبخندی به بردیا زدمو ادامه دادم
_تا حسین اینو گفت بردیا سرشو کرد تو یقش! انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش با نیش باز جلوم وایساده بود! گروگانه هم خندیدو گفت عجب پلیسای خفنی..
تو ماموریت خواستگاری می کنین..بردیا سریع لبخند زدو جلوم زانو زدو اسلحشو گرفت سمتم...منم که هنگ بودم با این کارش ترسیدمو پریدم عقب...
همه خندیدن که ادامه دادم
_داشتم میگفتم.... پریدم عقب که بردیا گف ستوان فرهمند به من افتخار میدین بقیه ماموریتامونو در کنار هم موفق بشیمو واسه بچه هامون تعریف کنیم...
سرمو انداختم پایینو ادامه دادم
منم که گلوم پیشش گیر بودو دل باخته بردیا شده بودم! اسلحه رو ازش گرفتم که دیدم روی ماشه یه حلقست! برش داشتمو کردم دستمو گفتم جناب سروان بنظرتون میتونیم خوشبخت شیم!
همون لحظه سرهنگ فرهمند بهمون پیوستو دست انداخت رو شونه بردیا و گفت
_خل و چله ولی مرد زندگیه! حسینم مثل مشنگا شروع کرد وسط عملیات کل زدن!
همه خندیدن که حسین گفت
_بچه پرو !!! بردیا وسط عملیات خواستگاری می کنه چیزی نیست ولی من واسه عوض کردن جو کِل بزنم بده؟!
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۲ اشاره ای به منو بردیا کردو گفت _از این دوتا یاد میگرفتین!هیجانی!و سرتا سر
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۳و۲۴
بردیا_داداش من دوساعت رو مخ سرهنگ بودم تا اجازه داد بعد از دستگیری خواستگاری کنم...ولی تو چی؟!
حسین کم نیاوردو گفت
_دایی عروس بودم...خوشحال شدم از ترشیدگی خلاص شده خب!
کوبیدم تو سر حسینو گفتم
_نگاش کنا!!!تو خودت هنوز زن نگرفتیا!
نگاهی به سوگند انداختو سرش پایین انداختو گفت
_انشالله
(سرشو بلند کردمو ادامه داد)
حسین _ به کوری چش تو هم که شده می رم یکی از خاطر خواهامو میگرم!
صدای خیلی خیلی اروم سوگندو شنیدم که غرید
_شما به غیر من غلط میکنی کسیو بگیری و خاطر خواهی داشته باشی!
منو بردیا نگاهی بهم انداختیمو با شیطنت نگامونو به سوگند دوختیم
وقتی فهمید چی گفته و منو بردیا شنیدیم سرخ شدو سر به زیر!
بردیا نگاهشو دوخت به حسینو گفت
_بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا!
سریع گونه سوگند و بعدشم حسینو بوس کردمو رو به خاله پریچهر گفتم
_خاله جون دیگه غصه سوگندو نخور.. شوهرش دادیم! حالا با خیال راحت غصه پریا رو بخور!
همه خندیدن خاله ذوق زده گونه سوگندو که گوجه شده بودو بوسید و به حسین که نیشش تا بنا گوش باز بود تبریک گفت...
بعد از خوندن نماز ، پسرا مشغول کباب کردن شدن و منو سوگندو پریا با معصومه و ضحی کوچولو مشغول گپ زدن شدیم...
خاله هم به حرفای ما گوش میدادو گاهی تایید میکرد..
فاطمه خانووم هم به همراه شوهر گرامیشون رفتن قدم بزنن!
چقد دختر لوس و مسخره ایه...اه! اه!
با صدای پریا به خودم و اومدم با لبخند گفتم
_ جانم!؟
پریا_ حوصله داری یکم حرف بزنیم؟
_اره عزیزم! درخدمت شمام ابجی...
پریا اهی کشیدو گفت
_امروز تو اینترنت یه مطالبیو دیدمو خوندم که دیگه چشمام از تعجب داشت از کاسه میزد بیرون! نمیدونم چرا اینجورین!! ادعای روشن فکریشون گوش فلکو کر کرده!
ورد زبونشون اینه که هر کس یه عقیده داره و باید بهش احترام گذاشت اما به ما مذهبیا که میرسن یادشون میره به عقایدمون احترام بزارن!
لبخندی زدمو دستمو روی پاش گذاشتمو گفتم
_حرفات حرفای دل همه ی مسلمونا به خصوص شیعه هاست
مامانم هر وقت حرفای تو رو بهش میزدم میگفت دخترم یه روزی میرسه که زنده نگه داشتن اسلام مثل گرفتن اتیش تو دسته! باید صبوری کنیو چشم انتظار منجی باشی!
سوگند گفت
_خدا عاقبتمونو بخیر کنه! این فضای واقعیه و کنترل کردنش برای دوری از گناه خیلی اسون تره.
فضای مجازی خیلی وحشتناکه.به ضرب ثانیه میتونی بزرگترین گناهارو کنی!
نصف بیشتر این دسته از افراد هم از طریق همین فضای مجازی اینجوری شدن! فضای مجازی زن و مرد نمیشناسه!
درگیرش که بشی واویلا!
خاله پریچهر _عزیزم حدیث امام علی که مادر دریا به دریا زده مثال امروزمونه! زنده نگه داشتن اسلام اینروزا خیلی سخته!
جنگی که دشمن برای نابودی اسلام در پیش گرفته مخرب ترین جنگه!
جنگ نرم ، میتونه از جنگ سخت و جنگ های فیزیکی وحشتناک تر باشه!
معصومه نوشت
"چاره چیه؟؟ چیکار باید کرد خاله؟ همه میگن جنگ نرم خطرناکه ولی نمی گن چجوری باید مقابله کنیم باهاش"
لبخندی به روش زدمو گفتم
_اینجاست که باید ما خانوما جهاد کنیم!
پریا خندیدو گفت
_چی میگی دریا؟؟ تفنگ دست بگیریمو بریم بکشیمشون؟؟ اصلا چرا می گی خانوما؟
خندیدمو گفتم
_نه عزیز من! ما زنا نمی تونیم بریم جنگ! نمی تونیم مدافع حرم شیم! چون مردامون غیرتشون نمیزاره ناموسشون به سختی بیفتن!!
خب...حالا که نمی تونیم بریم جنگ و جهاد در راه خدا کنیم بشینیم یه گوشه غصشو بخوریم؟
نه! ما خانوما باید وارد عرصه فرهنگی شیم و مجاهد فرهنگ اسلامی بشیم! کجا فعالیت کنیم؟ تو پایگاه بسیج! کجا این کارو به بقیه هم یاد بدیم؟ رسانه ها و فضای مجازی!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
نهنگ یونس ع را نخورد…
کارد اسماعیل ع را نکشت…
آتش ابراهیم ع را نسوزاند…
دریا موسی ع را غرق نکرد…
آری اگر خدا بخواهد
همه چیز ممکن است…
....نا امید نباش …🙏
✨✨✨✨✨
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🌹شهید علی احمدی 🌹
#فرمانده_ی_متواضع
بحبوحهی عملیات والفجر ۸
کنار نهر بوفلفل دیدم حاجی منتظر قایق
تا بره اونطرف اروند . این در حالی بود
که حاج علی فرماندهی بهداری لشکر
ویژه ۲۵ کربلا بود و میتونست دستور بده به یه قایقران که ببرتش اونطرف اروند.گفتم حاج علی من درخدمتم سوار قایق بشین بریم.گفت : نه وایسا چنتا رزمنده هم بیان که قصد رفتن به فاو و دارن باهم بریم ، نمیخام یه قایق تنها فقط منو ببره و زمان و سوخت مصرف بشه .
تواضع و فروتنی فرمانده حاج علی احمدی رو آن روز به چشم دیدم.
چند ساعت بعد هم بشهادت رسید.
( 🎙راوی جانباز حسین احمدی)
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆#بشنوید♥️
تماااام دنیا رو بگرد
صالحٌ بعد صالح
یک نفر را مثل او پیدا نمیتوانید بکنید
#خمینی_کبیر
#رهبرانقلاب
#جانشین_بحق
@Alachiigh
⭕️خمینیبزرگ بعد از به هم ریختن نظم سیاسی قرنبیستم جهان و چوبکردن در لانه استکبار حالا روی تخت بیمارستان افتاده بود و چند روز بیشتر از عمر پربرکتـش باقی نماندهبود. چند سال بود که اهالی بلوکهای شرق و غرب منتظر این فرصت بودند. فوت خمینی، بزرگترین بحران سیاسی خاورمیانه را ایجاد خواهد کرد. آشوب و تفرق و سهمخواهی و آتش سرتاسر ایران را فرامیگیرد. انتخاب و استقرار و قدرتگرفتن رهبر جدید و تسلط او بر اوضاع آشفته، چندین ماه بطول خواهد انجامید. پلنهای مختلف آشوب آماده شده و همه منتظر اعلام خبر فوت روحالله هستند تا عملیات را کلید بزنند. ساعت ۱٠ شب روح خدا به خدا پیوست. تنها چند ساعت بعد، صبح زود وقتی اتاقعملیات دشمن گیج و منگ بود و هنوز به خود نیامده بود، آیتالله سید علی خامنهای مقتدرانه و با صلابت همچون کوهی استوار درحالی که آیه « یا یحیی خذالکتاب بقوه» را قرائت میکرد، بر مسند رهبری نشسته بود. بیت امام، رهبری او را تبریک گفته بود و تودهها و سیاستمداران و ژنرالها دستهدسته با او بیعت میکردند. او در عرض یک روز کنترل اوضاع را کاملا در دست گرفته بود و اولین بحران دوران رهبری خود که میتوانست منجر به چندین ماه آشوب و شعله و قتل هزاران نفر در خیابانها شود را با هوشمندی عجیبی مدیریت، و کشور را در آرامش کامل آماده تشییع امام کرده بود. پیام این اقتدار به سرویسهای امنیتی سراسر جهان مخابره شد:
🙏 با رهبری خامنهای، فصل تازه و پیچیدهای از اقتدار در ایران آغاز شده!
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 #علامه_حسن_زاده_آملی:
🤍باید قنبر حضرت خامنهای کبیر بود...
❤️ به هر جای آسمان رفتم این سید را دیدم
#پیشنهاد_ویژه 👆👌
#ولایت_فقیه
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۳و۲۴ بردیا_داداش من دوساعت رو مخ سرهنگ بودم تا اجازه داد بعد از دستگیری خواست
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۵و۲۶
خاله پریچهر لبخند زدو گفت
_احسنت! دریا درست میگه! ما باید مدافع حجاب و انقلابمون باشیم!
سوگند_ یه بار رهبر تو سخنرانیش میگفت که
"فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی اهمیت داره.
و عرصه فرهنگی عرصه جهاده. اگر از فضای مجازی غافل باشیم اگر نیروهای مؤمن و انقلابی این میدان رو خالی کنن مطمئنا ضربه خواهیم خورد ."
خاله پریچهر گفت
_هر بچه شیعه و انقلابی باید به اندازه وسع و توان و هنر خودش تو این میدون حضور داشته باشه...ما خانوما هم همینطور! به نظرم ما خانوما باید تو فضای مجازی بیشتر در این مورد فعال باشیم!
معصومه روی کاغذش نوشت
««خب چجوری باید فعال باشیم!؟
سوگند با لودگی جمله معصومه رو ادامه داد
_مسئله این است! چگونه و چطور؟!
همگی خندیدیم و من گفتم
_بعضی وقتا حرف حق رو میتونیم با استدلال قوی و به زبون شیوا و هنرمندانه بیان کنیم که این حرف به گوش و چشم هزاران و شاید میلیونها مخاطب برسه!!
خاله پریچهر _ خب بعضی اوقات شاید ما حرفی برای گفتن نداشته باشیم اما می تونیم با انتشارمطالب يك كانال، انعکاس دهنده کارای خوب و هنری بقیه تو فضای مجازی بشیم و تو ثوابش شريک باشيم.
بردیا همونطور که با سیخ کباب به سمتمون میومد گفت
_گاهی وقتا هم با یه کلمه یا یه جمله می تونیم باعث تقویت روحیه جناح مؤمن انقلابی فعال تو فضای مجازی بشیم!
حسین و پارسا!! بدویین بیاین که از دهن افتاد!
(بلند تر صدا زد)
_ علی داداش با خانومت تشریف بیارین شام!
سفره رو پهن کردیم و اماده خوردن شدیم که حسین گفت
_به نظر من این روزا ذکرمستحبیه بعد از نماز مون باید کارفرهنگی و جهادی تو فضای مجازی باشه!
پارسا خندیدو گفت
_میبینم که حواس تو و بردیا بیشتر از این که به کبابا باشه به بحث خانوما بوده!
حسین خندیدو گفت
_چه بحثی جذاب تر از این جور بحثا؟!
بردیا با سر تایید کردو همونطور که سیخ کبابشو به سمتم گرفته بودگفت
_اینجور بحثا باید تو لیست بحث و گفت و گوی هر بچه مسلمونی باشه...
اروم تر کنار گوشم زمزمه کرد
_میبینم که علاقه فرمانده هم مثل خودمه و پایه اینجور بحثاست!
لبخندی بهش زدمو مثل خودش اروم زمزمه کردم
_دست پروردتونیم قربان!
به سیخش که مقابلم بود اشاره کردو گفت
_بخور جون بگیری...هیچی نخوردیا! حواسم بهت هستا!
لبخندی از سر ذوق زدمو گفتم
_بخوری میخورم!
دوتا جیگر چپوند تو حلقشو گفت
_حاج خانم مدیونی دوبرابر نخوری!
بهت زده خندیدمو گفتم
_حاج اقا با گوسفند طرف نیستی که همه چیو درو کنه و بره!!
حرفم کمی بلند بود و همه شنیدن و خندیدن!
بعد از شام به پیشنهاد بردیا رفتیم قدم بزنیم تا که غذامون هضم شه!
همونطور که راه میرفتیم بردیا زمزمه کرد
_هعی خدا! بلاخره یه دیقه این زنمو بهم قرض دادن...کمکم کن خش پشی نشه که خونم حلاله!
خندم گرفته بود...
سعی کردم خندم اروم باشه تا جلب توجه نکنه!
نگاهم کردو با اون لبخندای خاصش گفت
_تو خنده هات خیلی قشنگن
بیشتر بخند!
لبخندی از سر ذوق زدمو گفتم
_چشم قربان...اطاعت میشه!
نگاهی خیره بهم انداختم قسمتی از چادرمو تو دستش گرفتو بعد از بوییدنش چشماشو بستو بوسیدشو گفت
برد_دوتا خواهش بکنم ازت؟!
_شما جون بخواه سرورم!
بردیا لبخند زدو گفت
_یک ، هیچ وقت چادرتو کنار نزار... دو ، فقط برای خودم بخند!
با لبخند چشمامو به معنی چشم بستمو گفتم
_چشم!
بردیا _بی بلا باشه انشاالله
👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۵و۲۶ خاله پریچهر لبخند زدو گفت _احسنت! دریا درست میگه! ما باید مدافع حجاب و ا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۷و۲۸
سرباز احترام نظامی گذاشتو گفت
_بفرمایین داخل متهم رو دارن میارن!
بسم اللهی گفتمو با ذکر یا علی وارد اتاق شدم و روی صندلی فلزی نشستم.
بردیا هم کنارم ایستاد.
همون لحظه پدر مقتول و سربازی وارد اتاق شدن...
سرباز گوشه ای ایستادو سرمد(پدر مقتول _متهم) بعد از سلام سرشو پایین انداختو گفت
_بفرمایین جناب سروان...من درخدمتتونم!
بردیا روی میز خم شدو دستاشو روی میز گذاشتو گفت
_سروان فرهمند عکسی رو نشون شما میدن...خوب دقت کنین بگین این خانوم همون کسی که گفتین نیست؟؟
عکسو روی میز گذاشتمو گفتم
_ترسو کنار بزارین...اول خدا بعد ما از هر تلاشی برای حفظ جونتون نمی گذریم! پس لطفا با ارامش کامل عکسو نگاه کنین و بگین این عکس ، عکس همون دخترست؟!
با دستای لرزون عکسو به سمت خودش کشیدو با دیدنش بغضش شکستو شروع کرد به صحبت...
البته بیشتر نفرین بود!
سرمد_ خدا ازت نگذره طهورا...چطور تونستی جون اون بچه طفل معصومو بگیری..خدایا غلط کردم راهش دادم به خونم...خدااایا خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
باورم نمی شد که فاطمه قاتل باشه...باورم نمی شد.. با اینکه احتمال قاتل بودنش به هفتاد در صد میرسید ولی باورم نمی شد!
وای علی نابود میشه!
وای خدایا من چقد نادون بودم که جلوی علیو نگرفتم!
بردیا که حال خرابمو دید از سرباز خواست تا سرمد رو به سلولش برگردونه!
به محض بیرون رفتن اون دو نفر از اتاق روی صندلی سرمد نشستو محکم و جدی با چشمای نگران گفت
_سروان فرهمند...حالتون خوبه ؟! اگر حالتون خوب نیست بگین تا کمکتون کنم!
بدون توجه به اینکه الان کجاییم گفتم
_وای داداشم میمیره بردیا!
بردیا با جدیتی که تو کارش به سراغش میومد گفت
_سروان فرهمند....بهتره اینجارو زود تر ترک کنین تا حالتون وخیم تر نشده...
سریع از جام بلند شدمو از اونجا خارج شدیم....تا سوار ماشین شدم بردیا دستامو گرفت و گفت
_اروم باش دریا! اینجوری که نمیشه! محکم جلو برو! هم به کشورت و هم به برادرت کمک کن! خدا پشتته! منم هم پشتتم هم کنارت! یاعلی گفتی باید تا تهش بری!
بعد از گرفتن مرخصی به خونه خاله پریچهر اومدیم و به اسرار خاله ناهار رو موندم...
پریا وارد سالن شدو کنارم روی زمین نشست و رو به بردیا که سرشو روی پاهام گذاشته بودو تلوزیون نگاه می کرد ،گفت
_داداش تو خجالت نمی کشی این دختر اب شد از دست کارای تو!
بردیا سریع نیم خیز شدو نگام کردو گفت
_دریا!!!! خجالت نکشیا!! من شوهرتم! تاج سرتم!
خندیدمو گفتم
_چشم جناب تاج سر..شما اخبارتو نگاه کن
چپ چوله نگام کردو گفت
_نگاه میکنم!
دوباره سرشو رو پام گذاشتو زمزمه وار گفت
_کی میشه بیای توی فال خودم، فقط بشی مال خودم
تا که حسودی بکنم،خودم به این حال خودم!
خندیدم که پریا گفت
_داداش همین الانشم مال خودتها!!
بردیا_شک نکن خواهر من! منظورم اینه که دیگه تو هی به جونم غر نزنیو یهویی و یواشکی زنمو برنداری ببری مخشو بخوری!
پریا خندیدوگفت
_اخه تو که نمی دونی چقد این زنت دوست داشتنیه!
گونه پریا رو بوسیدمو گفتم
_دل به دل راه داره عزیز دلم!
بردیا معترض گفت
بردیا _اون منم!
_کی؟؟!!
بردیا_عزیز دلت!
قهقه زدمو گفتم
_شما عشقمنی! نفس منی! شوهر من! دوست منی! خلاصه که همه چیزمنی!
پریا خندیدو پاشد رفت سمت اشپزخونه.
بردیا دستمو که تو موهاش بودو گرفتو بوسید.
_بردیا بهتره یکم مراعات بقیه رو بکنیم! پریا دختر مجرده! جلوه قشنگی نداره که جلوش به هم ابراز علاقه کنیم!
بردیا_به روی چشم! کمتر فدای حاج خانومم میشم!
خندیدمو گفتم
_بی بلا!
بردیا خمیازه ایکشیدو گفت
_وای چقد خوابم میاد....من میرم یه چرت کوتاه بزنم...ساعت پنج ، پنجو نیم صدام کن!
لبخندی به روش زدمو گفتم
_به روی چشم! خوب بخوابی!
سریع گونمو بوسیدو رفت و فرصت سرخ و سفید شدنو بهم نداد...
خدایا خودت نگهدارش باش!
از جام بلند شدمو به سمت اتاق خاله پریچهر رفتم تا کمی باهم صحبت کنیم...
میدونستم بعد از ظهرا نمی خوابه واسه همین با تقه ای به در و کسب اجازه وارد اتاقش شدم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 آقایان کمتر سویا بخورند
✅سویا سطح هورمون #تستوسترون را در بدن کاهش میدهد و تعداد #اسپرم را هم پایین میآورد و میل جنسی را نیز کم میکند!
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهیدمدافع حرم محمدمهدی فریدونی🌹
🔸 چقدر مهربون بوده این محمدمهدی ...
دمِ عید وقتی حقوق و عیدی معلمی رو گرفتم؛ با محمدمهدی که اون موقع ۵ یا ۶ ساله بود؛ رفتیم و براش یه کفش خریدم. خونه ی ما توی محله فقیرنشین بود و چون خانواده ها قدرت خرید چندانی نداشتند؛ خیلی از بچه های محل بجای کفش، دمپایی می پوشیدند. وقتی محمدمهدی کفش جدیدش رو پوشید، توی کوچه متوجه نگاه حسرت بچه ها شد. برا همین تصمیم گرفت نوبتی کفشش رو بده تا دوستاش هم بپوشن. بعد از یه مدت هم دیگه اون کفش رو نپوشید و گفت: چون دوستام مث کفشِ من رو ندارن؛ منم دیگه نمی پوشمش...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆ببین گوگولی!
ما روباهیم.. طبیعتمون همینه.
اگر عاقل باشی به ما اعتماد نمیکنی
[✔️ ارزش دیدن داره]
#انتخابات
#ایران
#شهید_جمهور
@Alachiigh
🔥فرزند رئیس جمهور نباید در خارج باشد
🔻عدم داشتن تابعیت دوگانه و عدم سکونت فرزندان در خارج از کشور یک بعد مهم از صلاحیت پایه نامزدهای ریاست جمهوری است.
🔻اینکه فرزندان رئیس جمهور آینده در دوران تصدی مسئولیت، در خارج از کشور به ویژه در کشورهای متخاصم سکونت داشته باشند دارای خطرات وسیعی برای منافع ملی کشور است.
🔻ممکن است برخی افراد تذکر مقام معظم رهبری به شورای نگهبان در مورد یکی از نامزدهای ریاست جمهوری دوره سیزدهم را مطرح کنند اما در پاسخ باید گفت:
🔻آنچه که از تذکر رهبری برداشت میشود اینست که اگر کاندیدایی بنابر مصوبات شورای امنیت ملی بهخاطر تحصیل فرزندش در کشور متخاصم شرایط احراز را نداشت؛ نباید به عناوین مجرمانه دیگر متهم شود؛ زیرا اصل تحصیل در خارج جرم نیست، اما اگر کسی بخواهد مسئول شود، فرزندش نباید در کشور دشمن تحصیل کند.
🔻لذا نباید #خانواده نامزد، در #فضای_مجازی آماج تهمت قرار گیرد و آنچه باید جبران شود اعاده حیثیت نسبت به خانواده او نسبت به اتهامات نادرست وارد شده است نه اینکه به مسأله احراز صلاحیت ایرادی وارد باشد.
🔸پ.ن۱: وقتی در دوران ریاست جمهوری آیت الله خامنهای فرزندان ایشان در جبهه بودند، ایشان به جای اینکه نگران شهادت فرزندانشان باشند بیشتر نگران اسیر شدن آنها بودند تا زمینه فشار بر کشور فراهم نیاید!
🔸پ.ن۲: برخی استدلال میکنند که فرزندان یک مسئول که در خارجاند کلی خدمت میکنند، اما پاسخ اینست خسارتی که حضور فرزندان مسئولین به اعتماد عمومی مردم میزند با هیچ خدمتی قابل جبران نیست، البته اگر واقعاً پای خدمتی در میان باشد.
حمیدرضا ابراهیمی
@Alachiigh
🔴 لیدر فتنه گران برای نظام شرط گذاشت
خاتمی از سران فتنه ۸۸ در بیانیه ای برای مشارکت جریان اصلاحات در انتخابات شرط گذاشت و گفت :
در صورتیکه انتخابات سالم و رقابتی باشد و انتخاب کننده مردم باشند نه حاکمان. و ما تا رسیدن به انتخاباتی معیار فاصله داریم.
وی در ادامه نوشت: ضمن تایید راﻫﺒﺮد اﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺗﯽ ﺟﺒﻬﻪ اﺻﻼﺣﺎت، اگر پیشنهاد جبهه محقق شود در انتخابات شرکت می کنم.
⏪خاتمی در این بیانیه کوچکترین اشاره ای به نظام و انقلاب و اسلام نکرده است و تنها مبنایش برای دعوت به مشارکت تامین منافع جریان متبوع خودش میباشد. اینکه اصلاحطلبان بیش از ۴۰ سال است از سفره نظام و انقلاب بهره میبرند اما حاضر نیستند بخاطر همین نظام و انقلاب قدمی بردارند جز اینکه منافع شخصی و باندی آنها تامین شود اوج ناجوانمردی و نمک نشناسی است.
جالب است مدام از مردم حرف میزنند اما در چند سال گذشته هیچگاه حاضر نشده اند کوچکترین ارتباط و دیداری با مردم داشته باشند و پیگیر مسائل واقعی مردم باشند.
#تحلیل_سیاسی
#فتنه۸۸
#انتخابات۱۴۰۳
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #احمدی_نژاد:
میگویند منحرف شدی از مسیر (ولایت فقیه) و زاویه پیدا کردی؛
نخیر ،من درست در مقابل ان ایستاده ام
#ولایت_فقیه
"#خوارج_زمانه_ات_را_بشناس"
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۷و۲۸ سرباز احترام نظامی گذاشتو گفت _بفرمایین داخل متهم رو دارن میارن! بسم الل
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۲۹
_اجازه هست!
خاله کتابشو بست و گفت
_بیا تو دخترم!
لبخندب زدمو گفتم
_به روی چشم
خاله پریچهر _ بی بلا
تا خواستم درو ببندم پریا هم اومد داخلو درو بست و با هم کنار خاله روی تخت نشستیم.
پریا _خب مامان جونم...بگو ببینم چی تو چنته داری واس اگاهی منو زن داداشم؟!
خاله خندیدو گفت
_چادرتو شستی؟
پریا پوکر گفت
_مامان خانم من اومدم اگاهم کنیا! شما میگی چادرتو شستی؟
خاله_اره...چون باید چادرت همیشه تمیزو مرتب باشه!
پریا لبخند زدو گفت
_چشم...میشورمش! اتوشم میکنم! جونمم واسش میدم!!
خاله با دستش سر پریا رو به سمت خودش کشیدو بوسید
نگاهی به خاله پریچهر کردمو گفتم
_خاله! دل نگرانم! میترسم...نمی دونم چرا اما ترسی توی وجودمه که دل و جونمو میلرزونه! اومدم راهنماییم کنی!
خاله پریچهر گفت
_باید نگرانیو از بیخ کند! بهترین راه برای این کار اینه که هر چیزی که در لحظه رخ میده رو بپذیریم؛ باید یادمون باشه بدون خواست خدا هیچ برگی از درخت نمی افته!
پریا فیلسوفانه نگام کردو گفت
_حقیقت این است!
خندیدمو گفتم
_دوکلمه از خواهر شوور!
خاله دستشو روی رون پام گذاشتو گفت
_آیت الله فاطمی نیا میگه که گاهی اوقات ما یه غصههایی داریم که منشاش معلوم نیست و ادم نمیدونه که چه اتفاقی افتاده که دلش گرفته ...
نو این مواقع باید گفت انشاءالله که خیره...
گاهی یه دلگرفتنایی هست که هیچ منشایی نداره و ما به خاطرش غصه میخوریم.
تو حدیث داریم که این غصه خوردنای بدون منشا باعث آمرزش گناها میشه!
دست خاله رو از رو پام برداشتمو سریع بوسیدمش که معترض گفت
_عه دریا!! این چه کاریه مادر!
سریع بغلش کردمو گفتم
_منو یاد مامانم انداختی خاله! دستتونو میبوسم چون دست مادرمو نبوسیدمو حسرتش موند به دلم!
محکم منو تو اغوشش گرفتو سرمو بوسیدو گفت
_الهی بمیرمو غم و غصه هاتو نبینم! این حرفا چیه دختر قشنگم تو برام با پریا هیچ فرقی نداره! مثل مادرت نیستم اما میتونی روم همیشه حساب کنی دختر قشنگم...!
اهی کشیدو ادامه داد
_من مثل مادرت سعادت ندارم ؛ خوشا به سعادتش!
اهی کشیدمو زمزمه وار با خودم گفتم کاش بودی مامان...
کاش رهام نمی کردی!
یادمه هفتم اذر بود؛ از کلاس زبان برمی گشتم خونه که گوشیم زنگ خورد...
ناشناس بود...
جواب دادم که گفتن باید خودمو برسونم بیمارستان ...
نمی دونم چه جوری ولی خودمو رسوندم بیمارستان .
از پذیرش پرسیدم پدرو مادرمو اوردن اینجا .. اونم بعد از پرسیدن
مشخصات بدون در نظر گرفتن حال داغوون من گفت طبقه منفی1 انتهای راه رو "سردخونه"...
پریا دستشو دور گردن منو خاله انداختو منو از فکر به جریان مرگ مشکوک پدرمو مادرم که بعد ها فهمیدم قصدشون منفجر کردن ماشین پدرم بوده که بابام می فهمه و میخواد ماشینو به سمت دیکه ای هدایت کنه که ماشین منحرف میشه و به سینه کوه میخوره و در نهایت تخته سنگی روی ماشین میفته...
لبخندی زدمو گفتم
_من چقد خوشبختم واسه داشتن شماها !
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۲۹ _اجازه هست! خاله کتابشو بست و گفت _بیا تو دخترم! لبخندب زدمو گفتم _به
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۰
#بردیا
همونطور که داشتم موهامو شونه میزدم و خودمو تو اینه برانداز میکردم حسین سریع وارد اتاقم شدو بدون سلام گفت
_بردیا حکم بازداشت فاطمه خانم اومده! همین چند دقیقه پیش سرهنگ دوتا مامور رو فرستاد تا برن دستگیرش کنن!
دریا وارد اتاقم شدو گفت
_سلام حسین! چرا اینهمه هول کرده بودی و عجله داشتی! چیزی شده؟!
حسین_سلام! اره...حکم بازداشت فاطمه خانم اومده! همین چند دقیقه پیش سرهنگ دوتا مامور رو فرستاد تا برن دستگیرش کنن!
دریا وا رفت اما سعی کرد قوی باشه!
دریا_ حالا چی میشه؟!
دستشو گرفتمو نشوندمش رو تختو گفتم
_چی میخوای بشه؟!بازداشت میشه دیگه!
پوفی کردو چیزی نگفت...رنگش حسابی پریده بودو این نشون میداد که چقدر نگرانه...اما سعی میکنه چیزو بروز نده.
چند ثانیه سکوت بینمون برقرار شد که مامان با یه سینی شربت وارد شدو با دیدن دریا سریع به سمت میز تحریر رفتو سینیو روی میز گذاشتو یه لیوانشو برداشتو روی تخت کنار دریا نشستو دستشو دور شونش انداختو لیوانو بهش داد و گفت
_دریا! چی شده مادر؟!
نگاهی به من و حسین کردو خیره مامان شدو گفت
_نمیدونم چرا ولی میترسم! حس میکنم این پرونده پیچیده تر از این چیزا باشه! حس میکنم به این راحتی پرونده بسته نمیشه!
حسین جلو پاش زانو زدو گفت
_دریا....عزیزم! دور بریز این افکارو! انشالله که همه چیز به خوبی تموم میشه و از این پرونده سر بلند بیرون میایم!
حسین گوشیش زنگ خورد سریع اتاق ترک کردو با خروجش پریا تلفن به دست وارد شد گفت
_دریا گوشیت زنگ میخوره!
و گوشیو به سمت دریا گرفت... دریا سریع گوشیو جواب دادو گفت
_سلام علی جان! خوبی داداش؟!
_... ...
نگاهی به من کردو سرشو پایین انداختو گفت
_واسه چی داداش؟!
_... ... ... ...
نمی دونم علی چی گفت که دریا مات نگاهشو دوخت بهم.
گوشیشو رو حالت ایفون(بلندگو) گذاشت که صدای علی پیچید تو اتاق
_الو...دریا...شنیدی چی گفتم !؟
اب دهنشو قورت دادو گفت
_چی...چی گفتی ؟! ح...حواسم پرت شد!
علی پوفی کردو گفت
_دارم میگم نیم ساعت پیش دوتا مامور اومدن فاطمه رو ببرن کلانتری... الان دوباره اومدن میگن فاطمه فرار کرده و اون دوتا مامور هم راهی بیمارستان شدن! جریان چیه دریا! تو از چیزی خبر داری؟!! چرا فاطمه رو بردن کلانتری که الان باید فرار کنه؟!
وای که حدسای دریا درست بود!
این پرونده به این زودی قرار نیست بسته بشه!
علی_ الووو....دریا!!....الوو!!!
دریا گوشیشو قطع کردو ارووم گفت
_خدایا خودت کمکمون کن!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh