eitaa logo
🇵🇸کانال رسمی شعر آل یاسین
5.8هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
888 ویدیو
116 فایل
خادم کانال: @sajjad_a110
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله الرحمن الرحیم خودم را می‌کِشم سویت دو پایِ ناتوان را نَه غمم از یاد بُردم   طعنه‌های کودکان را نَه سرِ تو رفت و قولت نه   یقینم بود می‌آیی به عمه صبر دادی  دخترِ شیرین‌زبان را نَه تمام دختران خوابند زیرِ چادرِ عمه یتیمت را ببر  سربارم  اما  عمه‌جان را نَه خداصبرت دهد دیدی که می‌خندند بر وضعم که بر هر زخم طاقت داشتم  زخم زبان را نَه شنیدم غارتت کردند و عُریانت  به خود گفتم که دزدان را نمی‌بخشم  خصوصا ساربان را نَه حلالت می‌کنم ای تازیانه سنگ خاکستر حلالت می‌کنم ای خار  اما خیزان را نَه همینکه چوب می‌خوردی لبانم چاک می‌خوردند به او گفتم بزن من را  ولیکن آن دهان را نَه طنابی در تمام شهر دورِ گردنِ ما بود فقط گفتم بکش مویم  ولی این ریسمان را نَه گذشتم با مکافات از حراجیِ یهودی‌ها من عادت داشتم بر درد ، درد استخوان را نَه به من برمی‌خورَد ما سفره‌دارِ عالمی هستیم بیاندازید سویم سنگ  اما تکه نان را نَه اگرچه کودک و پیرش هولم دادند و مو کندند پدر بخشیدم آنان را   ولی پیرِزنان را نَه (حسن لطفی ۴۰۱/۰۵/۰۸) @aleyasein
محله های یهودی ز خارها پُر بود كه زخم آبله در زير پای او می سوخت تمام ِروز ز سر شعله را جدا می كرد تمام ِشب نوكِ انگشت های او می سوخت... @aleyasein
1_1659813001.mp3
20.71M
﷽ زمینه محرم ١٤٤٤ سید مهدی حسینی @aleyasein
1_1659803789.mp3
12.07M
﷽ پیش زمینه محرم ١٤٤٤ حاج مهدی رسولی @aleyasein
1_1659803456.mp3
17.35M
﷽ زمینه محرم ١٤٤٤ حاج مهدی رسولی @aleyasein
امشب که با تو انس به ویران گرفته ام ویرانه را به جای گلستان گرفته ام امشب شب مبارک قدر است و من تو را بر روی دست خویش چو قرآن گرفته ام از میزبانی ام خجلم سفره ام تهی ست نان نیست جان به مقدم مهمان گرفته ام پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی گل بوسه ای است کز لب عطشان گرفته ام از بس که پابرهنه به صحرا دویده ام یک باغ گل ز خار مغیلان گرفته ام بر داغدیده شاخۀ گل هدیه می برند من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته ام زهرا به چادرش ز علی می گرفت رو من از تو رو به موی پریشان گرفته ام @aleyasein
الهی زخم رو بالش نیفته گذار غم به احوالش نیفته تموم راه سنگ و خار دیدم الهی زجر دنبالش نیفته پای این درد، غم اشکش در اومد خرابه دم به دم اشکش دراومد همین که دید زخمای تنت رو زن غساله هم اشکش دراومد قدش کوچیکه و ناقه بلنده غمش قلب منو از سینه کنده هنوز از کوچه داغ تازه داریم الهی زجر راهش رو نبنده تموم روضه ی امشب همینه واسه غسلت نیومد تا بشینه هنوزم یادشه زخمای مادر چطوری زخمتو زینب ببینه کف پاش داشت باغ لاله میشد هوا لبریز آه و ناله میشد غمو "سر بسته" میگم...با قد خم سه ساله داشت هجده ساله میشد @aleyasein
دنبال آب گشتم و سهمم سراب شد دنیای کودکانه ام اینجا خراب شد از بس که من بهانه ی بابا گرفته ام حتی دل خرابه برایم کباب شد در آن غروب غم زده یادم نمی رود تا چشمهای دختر تو گرم خواب شد... رفتی ... رقیه وقت خداحافظی نبود رفتی ... ندیدن تو برایم عذاب شد رفتی و سهم دختر بابایی حرم بعد از تو ترس و دلهره و اضطراب شد  تا دور دید چشم عموی مرا عدو آزار کودکان زبان بسته باب شد یک مرد هم نبود بگوید چقدر زود بی حرمتی به آل پیمبر ثواب شد حالا که روی دامن من آرمیده ای با من سخن بگو ...، دلم از غصه آب شد! باور نمی کنند که طفلی سه ساله ام از بس که رنج های دلم بی حساب شد حالا که بوسه بوسه به زخم تو می زنم انگار طعم خون دهانم گلاب شد باید برای مرگ رقیه دعا کنی شاید شبیه مادر تو مستجاب شد... @aleyasein
1_1565041882.mp3
14.73M
﷽ محرم ١٤٤٣ غیر از تو هرچی دلدادگی بود از بچگی بود و از سادگی بود @aleyasein
🔶️ بحر مرکب حضرت رقیه سلام الله علیها 🔶️ ای اشک تو کوبنده تر از خطبه ی زینب شد شام خراب تو، خراب تو مرتب در بین خرابه همه گفتند: رقیه ای نام تو در دفع بلا حرز مجرب! از بس که مقام تو شده خارج از ادراک خواندند تو را خارجی، ای باطنِ مذهب! زهرای سه ساله! سه شب قدر تو هستی خم شد قد مهتاب به تعظیم تو هر شب در محشرِ این دشت، تو آن فاطمه ای که با دست ابالفضل نشسته ست به مرکب در اوج عطش نیز پی آب نرفتی ای کوثر لب تشنه ی از اشک لبالب اشک است سلاحی که تو در معرکه داری کافیست که ای ابر بلا دیده! بباری سوگند به صدیقه صغری شدن تو ای نور! به آئینه ی زهرا شدن تو عالم همه از امر تو در بند دوام است گر دست به نفرین بزنی کار تمام است در چشم من ای شان تو از ساره فراتر جا دارد اگر سنگ شود دست ستمگر حرمت شکنی را ز تو آغاز نکردند از معجر صبرت گره ای باز نکردند با آه تو هر لحظه به پاخواسته طوفان کی راه تو سد میشود از خار مغیلان خصم از سرِ طوفان تو در خار و خس افتاد آمد پی تو زجر، ولی از نفس افتاد فریاد شدی حنجره در حنجره از خشم زد معجر تو دست خودش را گره از خشم با آبله از پا ننشستی آئینه ای اما نشکستی بغض تو قدم به نینوا زد آه تو شرر به خیمه ها زد این دشت در اشک دیده ات سوخت از آتش غیرتت برافروخت پیغمبر اشک! وقت هجرت بر ناقه نشستی از جلالت آنروز رسالت تو غم بود بر شانه ی زخمی ات علم بود ای عرش خدا غلام رویت ای حور و پری کنیز کویت ای بسته کمر به خدمتت عرش ای بال فرشته ها تو را فرش مرهون دم تو ماسواالله زیر علم تو ماسوالله گفتم ز مقام تا بدانند آنها که تو را کنیز خوانند تفسیر رسای این قیامی تو زینب خورد سالِ شامی تُجزَونَ عَذابَ هَونٍ الیوم ( احقاف ۲۰) آیات غضب بخوان بر این قوم آهت نفسی گذشت بر باد دیوار خرابه را تکان داد از آه تو پشت باد لرزید کاخ ستم زیاد لرزید ای آینه ی زینب! بر جمعیت سرکش آن بازدم و دم را چون تیغ دو دم برکش ای معجر صبر تو چون مشتِ گره خورده حجب تو گران آمد بر دشمن دلمرده ای در نفست طوفان! ای تیر غمت بران از ناله ی تو یک آن، شد کاخ ستم ویران بر خصم زبون آورد، بانگ رجزت حمله هیهات من الذله...هیهات من الذله... ای طایفه ی سفله، هیهات من الذله مائیم و همین جمله، هیهات من الذله از اشک چنان رودی، در صبر چنان کوهی از داغ چه بنویسم؟ پیغمبر اندوهی نطقت رجزت بغضت، اشکت نفست آهت برخیز و قیامت کن، در فرصت کوتاهت تو فاطمه و مسجدت اینبار خرابه ست قدم میزنی آرام دریغا که تو را یک تن از این طایفه نشناخت قدم میزنی آرام قدم های تو بر جان همه لرزه برانداخت نگهبان به خدا قافیه را باخت کسی زهره ندارد که تو را باز بدارد ز سخن ای همه اندوه و محن خطبه بخوان اشک تو کوبنده ترین خطبه ی شام است و هنگام قیام است قیامت شده در خطبه ی غرای تو پیدا تویی آن زینت زینب جبروت علی عالی اعلا احدی باز ندارد ز سخن نطق تو را آینه حضرت زهرا! تو نیازی که به شمشیر نداری فقط این بس که به نفرین نفسی دست برآری همه دیدند که دستان تو بالاست نگهبان به سرش شاید و اماست دلش غرق محاباست زمان گنگ و جهان مست و فلک لال و ملک ساکت و خاموش... مگر واسطه گردد پدرت تا نزنی دست به نفرین طبق زر سر بابای تو ای داد از این لحظه ی کوتاه چهل ساله شدی یک شبه بانوی سه ساله! چه بگویم ز غمت آه... فقط آه کشم آه ای داد از آن خرابه ی غم، ای داد هر لحظه به یاد مادرش می افتاد بازوی کبود و چشم کم سویی داشت زینب بدن سه ساله را غسل نداد در آتشِ خیمه، آتشِ در می دید هم سوخت هم افتاد زمین، زجر کشید کیفیت درد بازو و پهلو را از فاطمه ی سه ساله باید پرسید... @aleyasein
چرا دیر اومدی پیشم؟ دخترت رو دوست نداری؟ انتظارشو نداشتم که بری و جام بذاری چرا اینقدر پریشونی؟ الهی دورت بگردم کاشکی دستام کمی جون داشت موهاتو شونه می کردم از همون وقتی که رفتی دل دخترت کبابه چرا تا رسیدی بابا بوی نون گرفت خرابه؟ من غذا نخواسته بودم بس که از زندگی سیرم بغلم‌ ‌نکردی؟…باشه من تو رو بغل می گیرم نمیگی که دخترت رو چرا با خودت نبردی؟ لااقل بگو بابایی منو دست کی سپردی؟ چادرم تو صحرا گم شد اما روسریم نیفتاد گوشوارم رو پس می گیرم عمه قولشو بهم داد روسریم یخورده سوخته غم نخور عیبی نداره عموم از سفر که برگشت یدونه نوشو میاره چی میشه بازم بخندی؟ دلم از غصه رها شه دندونم شکسته، اما شیریه…غمت نباشه شب خرابه سرده، اما هرجوری شده می‌خوابم خاکی ام؟ عیبی نداره نوه ی ابوترابم اینا چیزی نیس بابایی همشون میگذره میره اما چند روزه ‌کلافم زبونم‌ همش میگیره دخترت شیرین زبون‌ بود بود ولی از این به بعد نیست بخدا جواب اشکام خنده های ابن سعد نیست تا زمانی که تو شامم حال و روز من همینه یا پیشم بمون بابایی یا که باز بریم مدینه نه…دیگه طاقت ندارم بعیده این گره وا شه دخترت میخواد بمیره دعا کن حاجت روا شه @aleyasein
حاضرم پایِ سرِ تو سرِ خود را بدهم جایِ پيراهنِ تو معجرِ خود را بدهم سرِ بابایِ من و خِشت محال است عمه عمه بگذار كه اول پرِ خود را بدهم ... ... پهن كن تا كه سرِ خار نگيرد به لبش كم اگر بود پرِ ديگر خود را بدهم زيورآلات مرا دختر همسايه گرفت نذرِ انگشتَرَت انگشترِ خود را بدهم مویِ من سوخته و مویِ پدر سوخته تر حاضرم پایِ همين سر، سرِ خود را بدهم ديد ما تشنه یِ آبيم خودش آب نخورد خواست تا ديده یِ آب آور خود را بدهم به دلم آمده يك وقت خجالت نكشم پایِ لطفش نفسِ آخر خود را بدهم علی اکبر لطیفیان @aleyasein
در خرابه دختری جا مانده بود حسرتِ دیدارِ بابا مانده بود از فراقِ دیدنِ روی پدر_ کنجِ این ویرانه تتها مانده بود تا در آن ویرانه ی شامِ خراب لاله ای در چنگِ خارا مانده بود بس دویدش بینِ خارِ بوته ها تیغِ خارا در کفِ پا مانده بود ای عدو سیلی مزن، بر رُخِ نیلی مزن بس که جسمش تازیانه خورده بود هر کبودی بر تنش جا مانده بود محنتِ ایام و دردِ بی کسی در سکوتِ سینه غوغا مانده بود انتظارِ لحظه ها آمد به سر تا که آن روی طبق وا مانده بود آن سرِ خونینِ از پیکر جدا صحبتِ آغوشِ غمها مانده بود ای عدو سیلی مزن، بر رُخِ نیلی مزن خلوتِ تنهاییِ خود با پدر مدتی در خوابِ رؤیا مانده بود سر گرفت و تا که بر دامن نهاد گوش بر آهنگِ لالا مانده بود از سرِ شب او نشست و تا سحر_ انتظارِ صبحِ فردا مانده بود صبح آمد دید در آغوشِ غم_ طفلکی در خوابِ بابا مانده بود ای عدو سیلی مزن، بر رُخِ نیلی مزن در کنارِ رأسِ خونینِ پدر لاله ای در خون شکوفا مانده بود هر چه درد و رنجِ دوران دیده بود خاطراتِ سینه اش جا مانده بود! @aleyasein
. ای سر در خون خضاب ای لاله ی خوشبوی من لطفاً از پیشم نرو امشب بمان پهلوی من زانوانت را نیاوردی سرم بی بالش است لا اقل بگذار امشب سر روی زانوی من قصد دارم وا کنم این پلکهای بسته را کن تماشایم ولی بابا ! نپرس از موی من اصلاً امشب من قراری می گذارم با خودت من به ابروی تو می گِریم تو بر ابروی من غصه ی من را نخور آنقدر محکم هم نبود جای سیلی ماند تنها بیست شب بر روی من @aleyasein
داغ بی بال و پری را پر روایت می‌کند غصه ی این داغ را پر پر روایت می‌کند ماجرای ظهر و گودال و سری بر نیزه را زخم های مانده بر حنجر روایت می کند روضه های غارت عصر پر از تشویش را صورتی تَف دیده، بی معجر روایت می‌کند رنج های کوفه را خواهر روایت کرده بود رنج های شام را دختر روایت می‌کند قصه ی بازار را سر بسته باید نقل کرد چشم خواب ساقی لشکر روایت می کند روضه را حالا خودت از این سر خونی بخوان روضه را مکشوف تر این سر روایت می‌کند وحید محمدی @aleyasein
افتاده باز کار به دستِ کریم ها مارانوشته اند گدا از قدیم ها شانه زده به زلف کمندی نسیم ها باید کشید نازِ نگاهِ یتیم ها دستِ دعا به خاکِ قدم های او بزن عبدِ خداست کودکِ ده ساله‌ی حسن ده ساله بود قامتش اما وقار داشت بالایِ چشم خویش دوتا ذوالفقار داشت مثلِ ابالحسن سخنش اقتدار داشت بر یاریِ عمو جگری بی قرار داشت شهر مدینه با پدرش عهد بسته بود از کودگی کنارِ بزرگان نشسته بود با چشمِ خویش رفتنِ عشاق دیده بود شش ماهه هم به فیضِ شهادت رسیده بود او را عمو به بندِ محبت کشیده بود دستش به دستِ عمه‌ی قامت رشیده بود بوسید دست عمه به او التماس کرد جان کند تا ز خیمه خودش را خلاص کرد پایِ برهنه جانب گودال می دوید در بین ازدحام عجب موقعی رسید فریادهای مادرِ سادات را شنید فوری حسین پیکر او در بغل کشید می خواست تا که ضربه نبیند ولی نشد نیزه به پهلویش ننشیند ولی نشد لعنت به حرمله گلویِ تشنه باز شد این خون به رویِ چشم حسین چاره ساز شد اصلاً تمام کشتن این طفل راز شد اما مقابل پدرش سرفراز شد می خواست دست وپا بزند نیزه ها نذاشت بابایِ خود صدا بزند نیزه ها نذاشت در قتلگاه هر دو بدن زیرو رو شده نیزه به رویِ نیزه به پیکر فرو شده با پنجه های گرگ تنش جستجو شده عریان به دستِ لشگرِ بی آبرو شده مقتل نوشته با عجله مو کشیده اند مثل کبوتری سر او را بریده اند در قتلگاه روی تن او قدم زدند با نعل تازه هر دو بدن را بهم زدند یک عده جا نبود اگر ضربه کم زدند بر نیزه جسم بی سر او چون عَلَم زدند زینب گرفته دست به سر می کند نگاه درهم شده حسین و حسن بین قتلگاه @aleyasein
ققنوس غم صلا زده لبیک یاحسین عشّاق را صدا زده لبیک یاحسین نقشی به هر کجا زده لبیک یاحسین بر پرچم عزا زده لبیک یاحسین آتش به قلب ها زده لبیک یاحسین بیرق به پا کنید که هنگام ماتم است دمّامه آورید که داغ دمادم است احوال آسمان و زمین جمله در هم است باز این چه شورش است که در خلق عالم است دنیا تو را صدا زده لبیک یا حسین! ای روشن از تجلی تو آسمان من سرشار از محبت و عشقت جهان من ای عبد خانوادگیت خانمان من خورده است مُهر مِهر تو بر قلب و جان من این مُهر را خدا زده لبیک یا حسین معراج آیتی ز مقام و جلال تو قوسین شرح ابروی همچون هلال تو دیگر نیامده است و نیاید مثال تو فرمود مصطفی به بیان کمال تو، بر عرش کبریا زده لبیک یاحسین ما کیستیم تا که فدای سرت شویم یا جان نثار و سینه زنِ اصغرت شویم خواهیم اگر که خاک ره خواهرت شویم، باید مدافع حرم دخترت شویم بر دهر پشت پا زده، لبیک یاحسین شکر خدا که داغ تو بر جان خریده ایم گشتیم در جهان و تو را برگزیده ایم عشقت چه کرده با دلِ ما و چه دیده ایم در شاهراه کوی شهادت شنیده ایم آغاز و انتها زده لبیک یاحسین فطرس گواه میدهد آقایی تو را حر دیده است حسن پذیرایی تو را تاریخ شاهد است شکیبایی تو را زینب لوای غربت و تنهایی تو را در دشت کربلا زده لبیک یاحسین داغی که آب خواستنت بی جواب ماند، داغی که پیکرت وسط آفتاب ماند، آن داغ حسرتی که به قلب رباب ماند، آن صحنه ای که از تو و بزم شراب ماند، آتش به قلب ها زده لبیک یاحسین @aleyasein
یا رقیه س تشنه بودم دشمنت فهمید و سقا را گرفت کودکی ساحل نشین بودم که دریا را گرفت با برادرها دلم خوش بود اکبر را زد و از نگاهم آن عزیزِ ارباّ اربا را گرفت دید من گهواره جنبان علی اصغر شدم تیر را در چله کرد و کودک ما را گرفت کودکی های مرا طاقت نیاورد آخرش پیش چشمم داخل گودال بابا را گرفت روی خاک افتادی و تاریک شد بعد از تو دشت از شب ما لذت خورشید فردا را گرفت پای نی با دیدنت خوش بودم اما برنتافت نیزه را برداشت از من آن تماشا را گرفت دید داری یاد مادر می کنی با دیدنم از تو و از عمه زینب باز زهرا را گرفت @aleyasein
السلام علیک یا رقیه بنت الحسین (ع) سخت است دختر باشی وماتم ببینی منزل به منزل در اسیری غم ببینی از خواب برخیزی بجای ناز بابا گیسوی خودرا دست نامَحرَم ببینی آن چادری که سالها محکم گرفتی در دست ِ این وآن چنان پرچم ببینی گفتم نزن ،لج کرد،تازه ناسزا گفت: فریاد زد بدتر از این را هم ببینی خورده کسی تا حال سیلیِّ دودستی تا چند ساعت چهره را مُبهَم ببینی یک دختر شامی به همبازیِ خود گفت : دختر شده تاحال ، قامت خم ببینی گفت آن یکی، پیشش نرو از خارجی هاست باید که مویش را چنین در هم ببینی امشب سرت را می کشانم تا خرابه از نِی، نه ، از نزدیک احوالم ببینی ای سربریده من بغل می خواهم امشب اصلاً دلت آمد که من را کم ببینی یا چشم من تار است یا تغییر کردی چشمان خود واکن که من را هم ببینی موی بلندی داشتم با معجرم سوخت یک فاطمیه غم در این چشمم ببینی عمه نبود امروز می رفتم کنیزی جای تو خالی بود که ترسم ببینی @aleyasein
1_1660664465.mp3
24.17M
﷽ محرم ١٤٤٤ طواف روی نیزه ها، قبول باشه اصغرت نخورده آب، قبول باشه حاجی اینهمه ثواب، قبول باشه @aleyasein
1_1660764451.mp3
19.04M
محرم ١٤٤٤ ممنون ازینکه آمدی آقای ما شدی ممنون از اینکه نوکر این خانه ما شدیم @aleyasein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روضه حضرت رقیه حاج سعید حدادیان و سید مجید بنی فاطمه برای داغ از دست دادن همسر و فرزند حامد سلطانی مجری برنامه حسینیه معلی در شب سوم محرم @aleyasein
4_5917900313192302578.MP3
992.6K
آنهایی که حسین(ع) را کشتند کسانی بودند که با چشم اشک او را کشتند و محب او بودند ولی.. استاد علی صفایی حائری @aleyasein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | مراسم تشییع پیکر مطهر پنج شهید مدافع حرم، به ویژه شهید بی‌سر سردار عبدالله اسکندری 🔷 دوشنبه ۱۰ مرداد، ساعت ۱۸ 🔹 مشهد، عرصه میدان شهدا @aleyasein
بسم الله الرحمن الرحیم مثل یک صاعقه تکبیرِ حسن می‌آمد یازده ساله ترین شیرِ حسن می‌آمد بر تن از پیرهن خویش کفن ساخته است او حسینیه‌ای از خشتِ حسن ساخته است رگِ گردن متورم شده یعنی لبیک مُشتهایش متراکم شده یعنی لبیک یازده جرعه‌ی ناب از  یَمِ حیدر خورده است خوب پیداست که بر غیرتِ او برخورده است دست حق بر درِ خیبر بخورد می‌فهمند به رگ غیرت او بَر بخورد می‌فهمند او یتیمی است که نعلین ندارد حتی فکر صد خُم در آن بین ندارد حتی او نمی‌دید که خاری به کف پایش بود دامن پیرهنش زیر قدمهایش بود چند باری به زمین خورد ولی باز دوید تا که زهرا به زمین خورد علی باز دوید خیره چشمانِ تَرَش رو به همان منظره بود دورِ گودال فقط دایره در دایره بود همه با خاطره‌ی بغضِ علی جمع شدند حلقه در حلقه به یک نقطه ؛ ولی جمع شدند حلقه‌ها تنگ‌تر از تنگ‌تر از قبل شده قلب‌ها سنگ‌تر از سنگ‌تر از قبل شده باید از  بینِ همه رد بشود می‌داند نه محال است مردد بشود می‌داند... رد از شد حلقه‌ی پیرانِ عصازن و سپس از وسطِ جمعیتی سنگ به دامن نه فقط سنگ که چوب و شن و آهن بعد از آن سخت دوید از دو سه تا حلقه‌ی اسبان سواری وصدای نفس و شیهه و کوبیدن سُم‌ها همه‌سو هولِ قدم‌ها وعَلَم‌ها به خودش گفت کمی مانده برو  از وسط اینهمه جامانده برو  پیش می‌رفت ولی حلقه‌ی یک لشکر شد متراکم متراکم متراکم‌تر شد داشت از بین همین فاصله‌ها رد می‌شد از دل هلهله‌ها، هروله‌ها رد می‌شد رد شد از حلقه‌ی سرنیزه و از حلقه‌ی شمشیر و کمانگیر و کف پاش پُر از خون و تَنِ کوچک مجروح دوید و  لب گودال رسید و ته  گودل چه دید و... که سنان بود  و سنان داشت نیزه‌ای فاتحه خوان داشت حرمله غرقِ عرق چشم بر آن نیمه‌ جان داشت آخرین تیر خودش را به کمان داشت مادری موی کَنان سینه زنان پیش عمو بود ولی قدِ کمان داشت پدرش بود عمو بود پدرش بر سر او بود... پسر اُفتاد سر اُفتاد چه بد بال و پر اُفتاد  تنی روی تن اُفتاد حسن اُفتاد  راه یک تیرِ سه‌شعبه به دو حنجر اُفتاد ناله‌ای بین گلو بود که زهرا غش کرد او در آغوش عمو بود که زهرا غش کرد کاش جبریل جراحات دو تَن را می‌بست کاش می‌شد که علی  چشم حسن را می‌بست باز  از خاک حسن مادر خود را برداشت شمر تا کُندترین خنجر خود را برداشت... (حسن لطفی ۴۰۱/۰۵/۱۱) @aleyasein
دست اگر از پوست آویزان شود خوش تر است از این که بار جان شود جان اگر در مقتلت قربان شود مرگ در آغوش تو آسان شود با تو در این بحر هم رنگم عمو با گلو و دست می‌جنگم عمو نیزه ها رفتند بین پهلویت سنگ جا خوش کرده روی ابرویت چنگی افتاده به موج گیسویت دست من قربان دست و بازویت با خودم آوردم آنچه هست را پس پذیرا باش از من دست را مادرت هم دست داده پای یار من چرا بی بهره باشم یک کنار تیر ها و تیغ های آبدار ساقی جسمت شدند ای شهسوار داری ای شه خانه خانه میشوی چون اناری دانه دانه میشوی ای به قربان قد و بالای تو کاش در گودال باشم جای تو میکشم این نیزه را از نای تو تا ته این قصه هستم پای تو با تو تا اعماق این غم میروم زیر سُمّ اسبها هم میروم لحظه ای این قوم کور شب پرست برنمی‌دارند از جان تو دست استخوان هایت شبیه نی شکست نیزه ای راه گلو را بسته است آمدم آغوش وا کن جان من آمده گودال بابایم حسن دشمنم با هر که با تو بد کند کاش دستم از تو دردی رد کند کار سرو امروز کوته قد کند کاش تیری حنجرم را سد کند کیف کن از غیرتم دور از وطن حرمله زانو زده در نزد من @aleyasein
اي آنكه نظر به نيمه ي پُر داري يك سنگ، ميانِ اينهمه دُر داري، ناخالصي ام را به عنايت بردار! آنگونه عنايتي كه با حُر داري @aleyasein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1661451306.mp3
25.24M
١٤٤٤ حق داری نشناسی پیر شدم حق داری نشناسی زمینگیر شدم @aleyasein
﷽ ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی ای جلوه کرده حُسن تو چون گوهر از صدف ای یادگار سبزترین گوهر شرف ای آیه‌های حسن تو وَاللَّیل و وَالنَّهار ای سرو سرفراز پس از سیزده بهار... ای متّصل به وحی و نبوّت وجود تو ماه شب چهاردهم در سجود تو دُرِّ یتیم من، قدمی پیش‌تر بیا یعنی به دیده‌بوسی من بیشتر بیا گرد یتیمی از رخ تو پاک می‌کنم لب را به بوسهٔ تو طربناک می‌کنم ای نوبهار حُسن در آفاق معرفت پیشانی تو مطلع اشراق معرفت... ای نوجوانی تو، سرآغاز شورِ عشق ای روشنای دیدهٔ موسای طورِ عشق عشق و عقیده، آینهٔ روشن تو شد تقوا و معرفت، زره و جوشن تو شد ای پاگرفته سروِ قدت در کنار من ای چون علی قرار دل بی‌قرار من ای ماه من که از افق خیمه سر زدی آتش به جان عشق، به مژگانِ تر زدی وقتی صدای غربت اسلام شد بلند مثل عقاب آمدی اینجا و پر زدی از لحظهٔ وداع من و اکبرم چقدر با التماس بر در این خانه در زدی تا من به یک اشاره دهم رخصت جهاد خود را به آب و آتش از او بیشتر زدی «اول بنا نبود بسوزند عاشقان» اما تو خیمه در دل شور و شرر زدی نخل بلند عاطفه! این التهاب چیست؟ این شوق پر گشودن مثل شهاب چیست؟ روح شتابناک تو غرق شهادت است در هر نگاه نابِ تو برق شهادت است با غیرت تو واهمهٔ ساز و برگ نیست در روشن ضمیر تو پروای مرگ نیست مرگ از حضور چشم تو پرهیز می‌کند تیغ از ستیغ خشم تو پرهیز می‌کند ای موج اشک و آه تو«اَحلی مِنَ العسل» ای مرگ در نگاه تو «اَحلی مِنَ العسل» مانند گیسوی تو که چین می‌خورد هنوز شمشیر تو نوکش به زمین می‌خورد هنوز اما چه می‌شود که دل از دست داده‌ای در راه دوست آنچه تو را هست داده‌ای شور جهاد در دل تو شعله‌ور شده‌ست یعنی تمام هستی تو بال و پر شده‌ست اشکم خیال بدرقه دارد، خدای را آهسته‌تر که وقت دعای سفر شده‌ست از اشک تو جواز شهادت طلوع کرد از چهرهٔ تو صبح سعادت طلوع کرد قربان ناز کردنت ای نازنین من گوش تو آشناست به «هل من معین» من شوق تو چون تلاوت قرآن شنیدنی‌ست بالا بلند من، حرکات تو دیدنی‌ست ای ابروی تو خورده ز غیرت به هم گره ای قامت ظریف تو کوچکتر از زره داری به جنگ اگرچه شتاب، ای عزیز من پایت نمی‌رسد به رکاب، ای عزیز من گلبرگ چهره در قدم من گذاشتی کوه غمی به روی غم من گذاشتی @aleyasein