eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
45 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
دوران کودکی
مخفی شدن پشت در، پشت پرده، یا پشت دیوار و ترسوندن بقیه کاری بود که توی خونه ما از حالتی ابتدایی شروع
دومین خاطره: بابابزرگم رادیوی قدیمی‌ای داشت که کلید روشن و خاموش کردنش اهرمی بود. یه روز با کلی طراحی و نقشه‌کشی، یک نخ به دستگیره در گره زدم و کشیدم و کشیدم تا رسوندم به رادیو و به کلید اهرمی رادیو و باز گره زدم. صدای رادیو رو هم تا انتها زیاد کردم. طفلی بابابزرگم تنهایی وارد اتاق میشه و توی عالم خودش درو باز میکنه که ناگهان صدای بلند رادیو بلند میشه: «دشمن بداند ما، موج خروشانیم...» با صدای آقای گلریز. خدا بیامرز حسابی جا خورده بود. نکته جالبش اینجاست که این جور اتفاقات هر جایی میفتاد، طرف میدونست که فحش و تنبیه رو باید نثار کی بکنه! «علی» @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
سالها پیش توی کوچه‌مون فقط ما تلفن داشتیم. برا همین چندتا از همسایه‌ها هر وقت میخواستن تلفن بزنن، میومدن خونه ما. از اون طرف، کسایی که باهاشون کار داشتن هم زنگ میزدن خونه ما و ما هم می‌رفتیم خونه همسایه و خبرش میکردیم که بیاد و با تلفن صحبت کنه. این وضعیت کم و بیش برای همه امکانات دیگه هم بود. از دو تا سیب زمینی گرفته تا ابزار کار مثل نردبون، بیل، پارو و... همسایه‌ها کمبودهای همو پوشش می‌دادند. بچه‌ها می‌رفتن خونه همسایه‌ها و بازی می‌کردن. یکی حیاطش بزرگتر بود، یا یکی آتاری داشت، و همین‌ها انگیزه‌هایی بود که فضای تعاملی و رفت و آمد بین همسایه‌ها زیاد باشه. ولی آهسته آهسته تلفن توی تمام خونه‌ها اومد و بعد از اون دیگه همسایه‌ها برای تلفن صحبت کردن خونه ما نیومدن. ما هم دیگه برای بازی خونه‌شون نرفتیم. دیگه آهسته آهسته کسی روش نشد بره خونه همسایه کناری و بگه ببخشید مامانم گفتن تخم مرغمون تموم شده، میشه بی‌زحمت ۲ تا تخم مرغ بدین. یواش یواش مالکیت شخصی معنای دیگه‌ی گرفت و نگاه‌ها تغییر کرد. وسایل شخصی‌تر و خصوصی تر شد. و این حریم خصوصی تنگ‌تر و تنگ‌تر شد و فاصله‌ها بیشتر و بیشتر. و این شد که جامعه تبدیل شد به انبوه جمعیت آدمهای تنها در کنار هم! ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
‌ سالها پیش در فامیل ما خانمی از دنیا رفت. پسر کوچکی داشت بسیار وابسته به مادر. و پسر هنوز از رفتن مادر مطلع نشده بود. همه که برای تشییع و خاکسپاری می‌رفتند، من موندم پیش پسر و شروع کردم به سرگرم کردن اون بچه با تنها کاری که بلد بودم؛ «نقاشی»! روزهای بعد که بقیه هم کمی حال عادی‌تری داشتند، لابد به روشی که مناسب بوده کودک رو آماده کردند و مرگ مادر رو بهش اطلاع دادند. ‌••• من هنوز هم در برابر غم دیگران همونقدر ناتوانم که اون روز بودم. کاش این توانو داشتم که دستی به سر بقیه بکشم و هر چی غم و ناراحتیه ازشون دور کنم... ولی فقط نقاشی کردن بلدم و دعا کردن برای دیگران... فقط همین ازم برمیاد. ‌ هموطن عزیزم... ببخش که من مثل بقیه نمی‌تونم با تو همدردی کنم. ببخش که من اشکم رو برای فقط خودم نگه میدارم و غمم رو روی کوه غمهای تو اضافه نمیکنم. دوست دارم خوشحال ببینمت... دوست دارم شاد باشی... ولی من فقط نقاشی بلدم... کاش بتونم با همین یه مشت خط خطی، غمی رو از دلت دور کنم. ‌😔 ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
روز برفی در مقابل روزهای معمولی، مثل جمعه‌س نسبت به بقیه روزای هفته! روز برفی روزیه که از جدی بودن خسته شده، لباس‌های خشک و رسمی همیشگی رو درآورده، لباس راحتی پوشیده و روحیه شوخ و شنگ پیدا کرده! روز برفی همون روز عادیه که از یکنواختی حوصله‌ش سر رفته و دنبال شیطنت و بازیگوشی میگرده. دوران بچگی ما، روز برفی جوون‌تر و با حوصله‌تر بود. بیشتر بهمون سر میزد. وقتی میومد با خودش کلی شادی میاورد. باهامون بازی میکرد و گاهی تا چند روز پیشمون میموند. ولی الان چند سالی میشه که روز برفی خیلی خیلی کم بهمون سر میزنه. تقریبا هیچوقت نمیاد و وقتی هم میاد، یه دقیقه می‌ایسته و زود میره. نمیدونم چرا... شاید ما یه کاری کردیم که روز برفی از دستمون دلخوره. خدا کنه دوباره سرحال بشه و مثل قدیما تند تند بهمون سر بزنه و با خودش شادی و امید بیاره. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فکر می‏کنم این کار همه پسرها بود... وقتی کفش نو برامون می‏خریدن، میپوشیدیم و باهاش به سرعت می‏دویدیم که ببینیم چقدر تند میره!!! گاهی هم سر سرعت کفشهامون با هم کل کل میکردیم! ‌ I think all boys did this… When they bought new shoes for us, we wore them and ran at a rapid rate to see how fast they could take us! Sometimes we even argued over our shoes’ speed! ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
تا حالا به نحوه عکاسی کردن بقیه دقت کردید؟ متوجه تفاوت بین عکس گرفتن جوون‌ها با مسن‌ترها شدید؟ جوونها اغلبشون انگشت رو میذارن روی دکمه و با سرعت هوار فریم در دقیقه عکس میگیرن. ولی کسایی که کمی سنشون بیشتره، با دقت و حوصله و حتی شاید به صورت حوصله‌سربر کادر رو تنظیم میکنن و یه دونه عکس میگیرن. شاید جوونترها اینو به خوبی حس نکنن که قدیم‌ها با دوربین‌های آنالوگ ما چه حالی میشدیم وقتی وسط یه ماجرا، مثلا یک مراسم، یک سفر یا... فیلم دوربین یهو تموم میشد! برای همین باید مثل یک سرباز در میدون جنگ که حواسش به تک تک گلوله‌های خشابش هست، به تعداد عکسهایی که میگرفتیم دقت میکردیم. احتمالا همین احتیاط هنوز در ذهن ما قدیمی‌ترها باقی مونده. چقدر عکس پیش ما ارزش داشت، چقدر مهم بود. لذت دیدن عکسهای چاپ شده بعد از ماهها واقعا غیر قابل وصفه. یه پاکت پر از عکسهای چاپ شده که بعضیاش مال مهمونی عید نوروز بود، چندتای بعدیش عکسهای سیزده‌بدر، بعدش عکسهای توی زایشگاه و نوزاد فلانی و... ناگهان از راه می‌سید. چقدر ذوق می‌کردیم. میشستیم و ماجراهای داخل عکسها رو با هم مرور میکردیم و کلی خوش میگذشت. انگار همه اون ماجراها دوباره زنده و تکرار میشد. یادم میاد گاهی ساعتها عکس یا عکسهایی رو دستم میگرفتم و نگاه میکردم. کسانی که اون دوره رو تجربه نکردن هیچ وقت مفهومی که «عکس» برای ما داشت رو درک نمیکنن. اون جادو و لذت «عکس» در همون سالها باقی موند. ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یک اثر قدیمی ‌ چه خوبه این روزها و شبها، خوشحالی بقیه هم برامون مهم باشه. یا اگه دنبال حل مشکل بقیه نمی‌ریم، کاش حداقل تجملات و ریخت و پاش‌هامون رو کمتر کنیم. اگر هم گرفتار تجمل شدیم، کاش اونو به نمایش نذاریم. خیلیا برای نیازهای اساسی زندگیشون موندن... ‌ همه ما در خوب و بد شدن حال جامعه نقش داریم... به همدیگه حال خوب هدیه بدیم. حداقل با یه لبخند... با یه دعای خیر... خونه و دلهاتون گرم... یلدای «همه» مبارک.‌ ‌‌ پ ن: عذر میخوام که با این اثر خاطر عزیزان رو مکدر کردم، این کاریه که تلاش میکنم در پیجم اتفاق نیفته. ولی گاهی احساس می‌کنم لازمه که به بعضی واقعیتها بپردازیم. این کمک میکنه رفتارهایی شکل بگیره که نتیجه‌ش حال خوبه. به این فکر کنیم که ما در یک فضای مناسب نسبی، روی صفحه گوشی هوشمندمون یک «نقاشی» از دو تا آدم نیازمند میبینیم و حالمون گرفته میشه. حالا تصور کنید واقعیتش برای آدمهایی که همیشه توی همین فضا برای بقا تلاش میکنن چقدر سخت و تلخه. این مهمه که حال بقیه برامون مهم باشه. حال جامعه برامون مهم باشه. برای حال خوب آدمها یه کاری بکنیم. هر کاری که بلدیم. یه کار ساده... ولی بی‌تفاوت نباشیم. نذاریم وضعیت موجود ماها رو به آدمهای بی‌تفاوت تبدیل کنه. به هم رحم کنیم... به هم حال خوب هدیه بدیم. 🌸🎁❤️🎁🌸 ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چشمهامو بستم و شمردم ده ... بیست... سی... چهل... صدای دویدن و تلاش برای مخفی شدن رو میشنیدم... صدای آروم آواز یاکریم روی درخت انگور که با اومدن یک عده گنجشک شلوغ و پر سر و صدا گم شد. صدای گفتگوی خانمها درباره معصوم خانم و دخترش که عروس محبوب خانم شده. صدای پای مادربزرگ و بعد از اون صدای ظریف النگوهاش و سینی استکان‌های چای... صدای آشنای لحاف دوزی که با اون کمون بزرگش سوار بر دوچرخه از پشت دیوار رد می‌شد. صدای شاعرانه آب حوض که داداش کوچیکه آرامششو بهم زده بود و باهاش بازی میکرد... باز هم شمردم... پنجاه... شصت... هفتاد... هشتاد... نود... صد. و چشمهامو باز کردم... تنها روی کاناپه گوشه آپارتمان تنگم نشسته‌م و همه اون چیزا مخفی شدن. چقدر سریع... مگه چشمهای من چقدر بسته بود؟ حتما الان همشون منتظرن من برم و پیداشون کنم... با صدای هشدار باطری موبایلم به خودم میام. چایی یخ کردمو برمیدارم و یه جرعه سر میکشم. سرد و تلخ. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کلاس دوم دبستان بودم و خانم معلمی داشتیم که خیلی به من علاقه و لطف داشت. و طبیعتا منم دوستش داشتم. و این شرایط در اون سالها خیلی کم پیش میومد! یه روز دفتر دیکته بچه ها رو تصحیح میکرد که رسید به من. دفترمو نگاه نکرده پس داد و گفت تو که غلط نداری بگیر برو! منم از اون روز به بعد خودم بعضی کلمه‌ها رو عمدا غلط می‌نوشتم و خودم هم زیرش خط می‌کشیدم! یه روز بعد از تعطیلی مدرسه جلوی در مدرسه سوار تویوتا کورونای آبی رنگش اومد کنارم و صدا زد بیا سوار شو... منم جلوی بچه ها با تفاخر سوار ماشینش شدم. تا سوار شدم چشمم به جاسیگاری ماشینش افتاد که پر از فیلتر سیگار بود. پرسیدم: شما سیگار میکشید؟ لحظه‌ای کوتاه چشماش بی‌حرکت موند و سریع گفت نه بابا... ماشین بابامه... بابام سیگار میکشه. منم یکی از فیلتر سیگارها رو برداشتم و گفتم باباتون ماتیک میزنه؟! (اون موقع‌ها به رژ لب میگفتیم ماتیک!)... بدون این که نگام کنه گفت: گفتی خونتون کدوم خیابونه؟! ‌ مدتها بعد از مادرم شنیدم که مادرمو کشیده کنار و پرسیده شما موقعی که علی رو باردار بودین چی میخوردین؟! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
محله‌های قدیم حکم یک خونه رو داشت. خونه‏‌ها اتاق‌‏هاش بودن و کوچه حیاطش بود. همسایه‏‌ها هم مثل اعضای خانواده بودند. این دورهمی بی‏‌آفت هم نبود... ولی قدیمیا اعتقاد داشتن باید مردم دار بود و آفت‏‌ها رو برطرف کرد. حداقل این عرف غالب جامعه قدیممون بود. کوچه‏‌ها اصلا مثل الان خاموش و غریبه نبود. از کوچه‌‏های ناآشنا و از ناآشناهای کوچه نمی‏‌ترسیدیم و کاملا احساس امنیت می‏‌کردیم. انگار که توی حیاط خونه خودمونیم. حیاطی که با پرنده‏‌ها، گربه‏‌ها، و با درختها سهیم شده بودیم. اون موقع‏‌ها انقدر با طبیعت بیگانه نبودیم. قبل از این که دیوارهای قطور و خاکستری انزوا اطرافمون رو بگیره و ما به هر چه غیر از خودمونه بی‏‌تفاوت کنه. یادش به خیر بعد از ظهرهای پاییزی، زیر درختهای طلایی کوچه، صدای قارقار کلاغها که آسمون رو پر کرده بود. زنهای همسایه که برای خرید از گاری یا وانتی توی کوچه میومدن و سر صحبتشون با هم باز می‏‌شد. بازی گل کوچیک با بچه‌‏ها توی همون کوچه‏‌ای که هر چند دقیقه یه بار یه ماشین یا موتور رد میشد و ما با چند ثانیه بی‏‌حرکت شدن، نشون میدادیم که نه اون مزاحم ماست و نه ما محل عبورشو بستیم. توپی که گاهی زیر ماشین می‏‌رفت، گاهی شوت میشد اون دور دورا و یه عابر خوشرو بود که سعی میکرد با یه شوت به یاد جوونیاش، توپ رو به شکل دراماتیکی به ما برگردونه. کاش الان کسی بود که ما میگفتیم آقا آقا... همون زندگی قدیمیمون رو بده بی‏‌زحمت... و اون هم با یه بغل پا، چیزی که ازمون دور شده بود رو بهمون برمی‌گردوند. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خیلی به این فکر می‌کنم که «بازی» چیه؟ به نظر میاد که بازی یه کار حاشیه‌ایه که اگه نباشه، اتفاق خاصی نمیفته... ولی واقعا اینطوری نیست. در همه جای دنیا، با هر سطح سواد و فرهنگ، با هر نوع عقیده، زن و مرد، پیر و جوون... همه به بازی علاقه دارند. حتی حیوانات هم بازی میکنن و این خیلی جالبه. به نظرم نمیشه با نگاه یه آدم بزرگ بازی کردن رو کامل آنالیز کرد. اگه میخوایم بفهمیم بازی یعنی چی، باید کودک باشیم و بازی رو حسش کنیم. همونطور که سالها پیش با تمام وجودمون غرق لذت بازی می‌شدیم. ‌ ولی با این وجود، یه چیزی بود که لذت بازی کودکانه ما رو چند برابر میکرد... یادتون میاد چی بود؟ این که یهو بزرگترها بچه میشدن و وارد بازی ما میشدن!! من فکر می‌کنم این دیگه آخرین حد لذتیه که یه کودک میتونه تجربه کنه. ‌ گاهی کودکی کنیم... کودکی کردن دل خوش نمیخواد... بلکه خودش باعث خوشی دل میشه... امتحان کنیم..😉 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چه خوشمون بیاد و چه نه، هر کدوم از ما وقت زیادی رو در توالت میگذرونیم! به طور میانگین یک سال و دو ماه از عمرمون!! و اتفاقا به خاطر شرایط خاصی که داره، از جمله سکوت، تنهایی، رها بودن از نقش‌های اجتماعی، اون دقایق کیفیت ویژه‌ای هم داره. هر کدوم از ما هم کلی خاطره از دستشویی رفتن و اتفاقات بعدش داریم که تصویرسازی اون خاطرات به صلاح نیست! دوره کودکی هم توالت رفتن یکی از چهار کار اصلی روزانه ما بود که طبعا بخش بزرگی از فکر و زمان ما رو به خودش اختصاص داده بود. ترس‌ها، خرابکاریها و بازیهای زیادی در همین اتاقک کوچیک تجربه کردیم. خاطره بازی کردن با مورچه‌ها، یکی از همین بازیهاست. محاصره کردنشون با آب، گاهی آب ریختن روشون و گاهی نجات دادنشون از غرق شدن و... جزو خاطراتیه که فکر می‌کنم خیلیا دارن. خدا رو شکر می‌کنم که مورچه‌ها امکان تعریف کردن خاطراتشون از دستشویی رفتن ما رو ندارن! ‌ شما چه خاطراتی از دستشویی رفتن دارید؟!😅😉 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6