eitaa logo
این عماریون
384 دنبال‌کننده
226هزار عکس
60.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 پف پشت پلک سوال:🎓🎓🎓🎓 من به تازگی متوجه شدم در مدت زمان کوتاهی پلک پشت چشمم برجستگی و پف قبل رو نداره و در واقع یک حالت فرورفتگی در پلکم ایجاد شده ظاهرا چربی پشت پلکم از بین رفته. اگر درمانی برای حل این مسئله هست لطف کنید راهنمائی کنید. ممنون جواب : 🖊🖊🖊🖊 1. روزانه یک لیوان شیر ولرم با یک قاشق مرباخوری عسل و یک قاشق مرباخوری پودر مالت میل شود. 2. هر روز صبح چشم ها رو به مدت 4 دقیقه درون آب سرد بچرخانید. 3. هر شب عضلات اطراف چشم را با روغن بادام شیرین ماساژ دهید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 پف پشت پلک سوال:✅✅✅ من به تازگی متوجه شدم در مدت زمان کوتاهی پلک پشت چشمم برجستگی و پف قبل رو نداره و در واقع یک حالت فرورفتگی در پلکم ایجاد شده ظاهرا چربی پشت پلکم از بین رفته. اگر درمانی برای حل این مسئله هست لطف کنید راهنمائی کنید. ممنون جواب : 🖊🖊🖊🖊 1. روزانه یک لیوان شیر ولرم با یک قاشق مرباخوری عسل و یک قاشق مرباخوری پودر مالت میل شود. 2. هر روز صبح چشم ها رو به مدت 4 دقیقه درون آب سرد بچرخانید. 3. هر شب عضلات اطراف چشم را با روغن بادام شیرین ماساژ دهید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
داشتم در آشپزخانه برنج می‌شستم که کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰ شده.😭😭😭 🍃🌷🍃 به در تکیه داد. همین طور مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از گرفته بود، کردم.😭 🍃🌷🍃 دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. می‌دانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه و دلخراشی در دیدم!😭 🍃🌷🍃 بار موقع رفتن گفت : به یزد می‌روم و موقع تولد دخترمان برمی‌گردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭 🍃🌷🍃 وقتی می‌خواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمی‌خواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭 🍃🌷🍃 جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم. به دیوار حیاط تکیه داده بود. دقیقه فقط کرد😭 و نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و . دیدم با دست را پاک می‌کند. از کوچه دور شد. 😭😭 🍃🌷🍃
داشتم در آشپزخانه برنج می‌شستم که کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰ شده.😭😭😭 🍃🌷🍃 به در تکیه داد. همین طور مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از گرفته بود، کردم.😭 🍃🌷🍃 دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. می‌دانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه و دلخراشی در دیدم!😭 🍃🌷🍃 بار موقع رفتن گفت : به یزد می‌روم و موقع تولد دخترمان برمی‌گردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭 🍃🌷🍃 وقتی می‌خواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمی‌خواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭 🍃🌷🍃 جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم. به دیوار حیاط تکیه داده بود. دقیقه فقط کرد😭 و نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و . دیدم با دست را پاک می‌کند. از کوچه دور شد. 😭😭 🍃🌷🍃