eitaa logo
این عماریون
384 دنبال‌کننده
226هزار عکس
60.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات_شهدا سردار_شهید حاج_احمد_کاظمی ما تا این روزی که احمد شهید شد، نمی‌دانستیم که احمد اینقدر مجروح شده، والله یک بار احمد نگفت که ترکش به سرم خورده، به صورتم خورده، یک بار نیامد بگوید که مجروح شدم. من که نزدیک‌ترین فرد به احمد بودم، نمی‌دانستم احمد اینقدر زخمی شده، هیچ وقت نگفت، خدا شاهد است که هیچ وقت بر زبان جاری نکرد. احمد خیلی خصلت‌ها داشت، همیشه از بریدگی از دنیا می‌گفت، واقعاً انسان عجیبی بود، یعنی هر چه آدم از او فاصله می‌گیرد، احساس می‌کند که احمد یک قله‌ای بود، واقعاً یک قله‌ای بود، متفاوت بود، خیلی فضیلت داشت، برای همین می‌گویم واقعاً خلاصه‌ای از شخصیت امام خمینی(ره) بود در ابعاد مختلفی. راوی ؛ یاد شهد با ذکر صلوات 🌷🌷🌷
اعطایی متولد 🍃⚘🍃 متولد هفتم شهریورماه 1364 است. ساکن تهران بود. از این والامقام دو فرزند پسر به نام‌های محمد علی، چهار ساله و محمد حسین، 15 ماهه به یادگار مانده است. 🍃⚘🍃 محمد علی، پسر بزرگتر به تازگی پا به 5 سالگی گذاشته است و خانواده‌اش، اولین جشن تولد بعد از پدر را برای او در کنار مزار اعطایی برگزار کردند. 🍃⚘🍃
‍ پاسدار بسیجی مدافع حرم«احمد اعطایی» متولد 7 شهریور 1364 و ساکن محله فلاح تهران بود و برق می‌خواند. 🍃⚘🍃 ایشان برای از عقیله بنی هاشم⚘و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار می‌شود که در 21 آبان ماه 94 و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش«سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به می‌رسد. 🍃⚘🍃 || یاد با ذکر یک شاخه گل صلوات⚘|| 🍃⚘🍃 ‍ خیلی بود و مدار! یعنی همه می‌دانستند که است و به خاطر ، حاضر بود قید منی که خواهرش بودم را بزند! کلاً همینطور بود و سر مادر و خواهر و همسر ! 🍃⚘🍃
‍ به نقل ازهمسر : ایشان اعطایی، متولد 7 شهریور 64 بود. دیپلم برق داشت و در دانشگاه علامه طبرسی مشغول به تحصیل بود. دو فرزند هم به نام‌های محمدعلی چهار سال و نیم و محمدحسین یک سال و نیم داریم.   عروسیمان همه‌چیز داشت؛ ولی به‌جای موسیقی، مولودی داشتیم   جاری من، دوست صمیمی‌ام بود و ما را برای آشنایی به هم معرفی کردند. رسم خانواده همسرم اینطور بود که اول خواهر و مادرشان به منزل ما آمدند، بعد هم یک بار با خود احمد آقا آمدند و صحبت کردیم و در همان جلسه اول به توافق رسیدیم.   .آغاز زندگی مشترک: اول یک مراسم شیرینی خوران برای محرمیت و خرید عروسی داشتیم. یک سال و نیم هم عقد بودیم. بعد هم جشن عروسی گرفتیم. عروسیمان همه‌چیز داشت؛ ماشین عروس، آتلیه، تالار، ولی به‌جای موسیقی، مولودی داشتیم. خیلی بود و مدار! یعنی همه می‌دانستند که است! 🍃⚘🍃
به روایت از مادر : متولد ٢ اردیبهشت‌ سال ۶٩ ، نهمین و آخرین فرزندم بود. تولدش با میلاد حضرت محمد (ص)⚘ مصادف شد و از اونجایی که به ساحت آن حضرت ارادت قلبی داشتیم نامش را نهادیم. 🍃⚘🍃 من اخلاق داشت و اهل نبود. اگه کار فوری داشت و در اون حین من از او درخواستی داشتم که برام انجام بده هرگز « نه » نمی‌گفت. 😭😭 🍃⚘🍃 پسرم ، ولی در عین حال ، ‎و جوش و بود. اکثر اوقاتش رو با برادر بزرگترش رضا می‌گذروند. هیچ‌ وقت در برابر خواسته‌ هامون نه نمی‌گفت. 🍃⚘🍃 یک‌ روز گریه‌کنان به خانه برگشت. وقتی ماجرا را تعریف کرد متوجه شدیم که با دوستش بر سر این‌ که چه کسی مکبر نماز شود بحث کرده است. 🍃⚘🍃 با اینکه فرزند آخرم بود اما روحیه ی داشت. بسیار اهل بود که حتی طبق گفته ی همرزمانش در های نویی که براش گذاشته بودیم را به بقیه می‌ داد. 🍃⚘🍃 عکس احمد کاظمی از اصفهان را در کیف پولش گذاشته بود و در هم همراه خود برده بود و شاید یکی از دلایل علاقه‌ اش به اون ، اسمی بود. 😭 🍃⚘🍃
به روایت از برادر : به تبعیت از برادران بزرگتر ، حضوری فعال در بسیج داشت و اوقات فراغتش بیشتر در بسیج و مسجد بود. این حضور فعال را در بسیج دانشگاه هم به‌ عنوان معاون نیروی انسانی ادامه داد. 🍃⚘🍃 در سطح دانشگاه با همه ی دانشجویان از هر ارتباط خوبی داشت و دور خود هاله ایجاد نمی‌کرد. همین اخلاق خوش او سبب جذب دیگران در فعالیت‌های بسیج شده بود. 🍃⚘🍃 بعد از سربازی در مقطع ارشد رشته ی مکانیک دانشگاه شیراز پذیرفته شد. همزمان با ثبت‌ نامش در دانشگاه ، رفتنش به قطعی شد که بین این دو ، رفتن به را کرد. 😭😭 🍃⚘🍃 حرف این بود که اگه دانشجوها به خاطر منافع شخصی یا امتیاز به بسیج روی آورند بسیج بالاخره اثر خود را می‌گذاره. در واقع اعتقاد او جذب حداکثری بود. 🍃⚘🍃 در آخرین عملیات قبل از احمد حین باز پس‌گیری شهرک زیتان به نقل از فرمانده ی اون عملیات و طبق درخواست ایشون برای جلوگیری از دادن تلفات زیاد در ابتدا ۵ نفر داوطلب برای شروع عملیات لازم بود. 🍃⚘🍃
احمد ٢۵ مهرماه ٩۴ برای گذروندن امور آموزشی به شهرستان بهبهان رفت و برای اولین بار به‌ عنوان نیروی تخریبچی به اعزام شد. 🍃⚘🍃 سریعا هم به‌ همراه ۴ نفر دیگه با اعلام آمادگی می‌کنند. با وجود این‌ که احتمال تقریبا ١۰۰ درصد بود. 😭😭 🍃⚘🍃 ١۶ آذر هم با پیشروی گردان امام حسین (ع)⚘در منطقه ی عملیاتی زیتان در اطراف شهر حلب با اصابت گلوله به پهلوی چپ همزمان با صفر و رحلت حضرت رسول اکرم (ص)⚘به رسید. 😭😭 🍃⚘🍃 سرانجام احمد قاسمی کرانی هم در باز پس گیری روستا های اطراف لازقیه در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۶ در پیشروی دسته ی هجومی گردان امام حسین (ع)⚘ بر اثر گلوله گروهک های تکفیری داعش به آرزویش که همانا در راه خدا بود رسید. 🍃⚘🍃 مزار زادگاهش روستای کران شهر فارسان استان چهار محال و بختیاری. 🍃⚘🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز 💠 شهید احمد قاسمی کرانی 💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
ساعت صبح روز پنجشنبه 11 سال 1982 صدای مهیبی در نظامی ارتش رژیم صهیونیستی واقع در به گوش رسید که آتش و دود غلیظی منطقه را فرا گرفت. 🍃🌷🍃 به روایت از یکی از شاهدان عینی : بین ساعت شش و نیم تا هفت صبح پژوی قصیر چندین بار طول خیابان را طی کرد و دوباره بازگشت، بعدها مشخص شد که آن همه تردد و و آمدهای در خیابان پیش از برای چه بوده 🍃🌷🍃 این رژیم در میان به مختلف در این خصوص پرداختند و در نهایت این به بزرگترین روز در اشغالی نامگذاری شد. 🍃🌷🍃 و منتظر بوده تا تعداد از آنها وارد ساختمان شوند. پس از این‌ که قصیر حاصل می‌کند که اکثر قریب به اتفاق صهیونیست‌ها برای فرار از باران به ساختمان پناه برده‌اند. در واقع در آن ساعت هر لحظه بر شدت باران افزوده می‌شده و همین موضوع صهیونیست‌هایی را که خارج از ساختمان بودند، وادار می‌کند برای در امان ماندن از باران به داخل آن ساختمان هشت طبقه محل استقرار خود بروند.
اعطایی متولد 🍃⚘🍃 متولد هفتم شهریورماه 1364 است. ساکن تهران بود. از این والامقام دو فرزند پسر به نام‌های محمد علی، چهار ساله و محمد حسین، 15 ماهه به یادگار مانده است. 🍃⚘🍃 محمد علی، پسر بزرگتر به تازگی پا به 5 سالگی گذاشته است و خانواده‌اش، اولین جشن تولد بعد از پدر را برای او در کنار مزار اعطایی برگزار کردند. 🍃⚘🍃
‍ پاسدار بسیجی مدافع حرم«احمد اعطایی» متولد 7 شهریور 1364 و ساکن محله فلاح تهران بود و برق می‌خواند. 🍃⚘🍃 ایشان برای از عقیله بنی هاشم⚘و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار می‌شود که در 21 آبان ماه 94 و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش«سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به می‌رسد. 🍃⚘🍃 || یاد با ذکر یک شاخه گل صلوات⚘|| 🍃⚘🍃 ‍ خیلی بود و مدار! یعنی همه می‌دانستند که است و به خاطر ، حاضر بود قید منی که خواهرش بودم را بزند! کلاً همینطور بود و سر مادر و خواهر و همسر ! 🍃⚘🍃
‍ به نقل ازهمسر : ایشان اعطایی، متولد 7 شهریور 64 بود. دیپلم برق داشت و در دانشگاه علامه طبرسی مشغول به تحصیل بود. دو فرزند هم به نام‌های محمدعلی چهار سال و نیم و محمدحسین یک سال و نیم داریم.   عروسیمان همه‌چیز داشت؛ ولی به‌جای موسیقی، مولودی داشتیم   جاری من، دوست صمیمی‌ام بود و ما را برای آشنایی به هم معرفی کردند. رسم خانواده همسرم اینطور بود که اول خواهر و مادرشان به منزل ما آمدند، بعد هم یک بار با خود احمد آقا آمدند و صحبت کردیم و در همان جلسه اول به توافق رسیدیم.   .آغاز زندگی مشترک: اول یک مراسم شیرینی خوران برای محرمیت و خرید عروسی داشتیم. یک سال و نیم هم عقد بودیم. بعد هم جشن عروسی گرفتیم. عروسیمان همه‌چیز داشت؛ ماشین عروس، آتلیه، تالار، ولی به‌جای موسیقی، مولودی داشتیم. خیلی بود و مدار! یعنی همه می‌دانستند که است! 🍃⚘🍃
مدافع حرم احمد گودرزی 🍃🌷🍃 متولد اول فروردین ۱۳۵۷#  که در ورامین بزرگ شد، اصالتا بروجردی هست. متاهل بود و تنها یادگار ایشان،  محنا خانم هست که زمان ۴۳ بود، زمان بود و ایشان اصلا  فرزندش را ندید. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : دوست من، همسر یکی از دوستان بود و از طرف دیگر خانواده ما و ایشان با یکدیگر همسایه بودند. در روزهای قبل از خواستگاری، ما شرط و شروط زیادی گذاشتیم و همه را پذیرفتند.و گفتن من همه شروط شما را می‌پذیرم، اما یک شرط دارم. می‌خواهم شرایط و من را تحمل کنید. من هم پذیرفتم. 🍃🌷🍃 مدتی که همسر احمد گودرزی بودم، برایم مثل خواب و رویا بود که دیگر تکرار نمی‌شود.😭 🍃🌷🍃 وقتی برای بار از برگشت، در خانه لباس‌های ضخیم می‌پوشید و به صورت چند لایه از لباس‌ها استفاده می‌کرد، در حالی که به لباس پوشیدن زیاد عادت نداشت. 🍃🌷🍃 وقتی علت این کار را ازش پرسیدم، در جوابم گفت: هوای خیلی است و ما چون آنجا مجبور هستیم چندلایه لباس بپوشیم، عادت کرده‌ام. 🍃🌷🍃
بعد از آن متوجه شدم قبل از آمدن به منزل، شده بود و حتی هفته در (عج)♡بستری بود. لباس زیاد می‌پوشید که من متوجه این موضوع نشوم.😭 🍃🌷🍃 باری که گفت می‌خواهد به برود ۳ طول کشید تا برگردد. بار گفت، برای ۸۰۰ به یزد می‌برد که بعدا متوجه شدم با همان شد.😭 🍃🌷🍃 من ماهه باردار بودم که گاهی در خانه حرف را می‌زد. می‌گفت: شاید برای به آنجا بروم. زیاد جدی نگرفتم. گفتم می‌رود و یک هفته‌ای برمی‌گردد. 🍃🌷🍃 هفته بعد آمد و گفت: حکمم را زدند و باید بروم ! گفتم احمد! من حالم خوب نیست با این وضعیتم تنهایم نگذار. می‌گفت: زهرا من هم نگرانت هستم، اما تو را به زینب (س)🌷سپردم.😭 🍃🌷🍃 به رفت و بعد از سه ماه تماس گرفت. می‌گفت: زیادی را پیاده آمده تا بتواند تماس بگیرد. نگران من و بچه بود.😭 🍃🌷🍃 مردم گاهی می‌زدند که شوهرت چطور دلش آمد در شرایط بارداری تنهایت بگذارد. یک روز پیام داد که به خانه می‌آید. سریع رفتم خانه‌مان. 🍃🌷🍃
داشتم در آشپزخانه برنج می‌شستم که کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰ شده.😭😭😭 🍃🌷🍃 به در تکیه داد. همین طور مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از گرفته بود، کردم.😭 🍃🌷🍃 دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. می‌دانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه و دلخراشی در دیدم!😭 🍃🌷🍃 بار موقع رفتن گفت : به یزد می‌روم و موقع تولد دخترمان برمی‌گردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭 🍃🌷🍃 وقتی می‌خواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمی‌خواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭 🍃🌷🍃 جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم. به دیوار حیاط تکیه داده بود. دقیقه فقط کرد😭 و نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و . دیدم با دست را پاک می‌کند. از کوچه دور شد. 😭😭 🍃🌷🍃
ی شهادت محسن حاجی بابا: در ی دوم شناسایی منطقه به همراه شوندی و بیابانی توسط دشمن دیده شدند و مورد هجوم قرار گرفتند. در نهایت با ی توپ ١٣۰ خودروی ما مورد اصابت قرار گرفت و پیکرشان در آتش سوخت. پیکرشهید را به تهران برگرداندند و در قطعه ی ٢۶ بهشت زهرا (س) دفن شد اما وقتی حسین خدابخش می‌خواست خودروی آتش گرفته را به عقب برگرداند متوجه می‌شود از بدن شهید در خودروی سوخته جا مانده است. تکه از بدن شهید محسن حاجی بابا را در روستای مشکنار در نزدیکی منطقه ی بازی دراز ، یعنی شهادت شهید دفن می‌کنند تا یاد ایشان برای همیشه در کشور ماندنی شود.
مدافع حرم احمد گودرزی 🍃🌷🍃 متولد اول فروردین ۱۳۵۷#  که در ورامین بزرگ شد، اصالتا بروجردی هست. متاهل بود و تنها یادگار ایشان،  محنا خانم هست که زمان ۴۳ بود، زمان بود و ایشان اصلا  فرزندش را ندید. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : دوست من، همسر یکی از دوستان بود و از طرف دیگر خانواده ما و ایشان با یکدیگر همسایه بودند. در روزهای قبل از خواستگاری، ما شرط و شروط زیادی گذاشتیم و همه را پذیرفتند.و گفتن من همه شروط شما را می‌پذیرم، اما یک شرط دارم. می‌خواهم شرایط و من را تحمل کنید. من هم پذیرفتم. 🍃🌷🍃 مدتی که همسر احمد گودرزی بودم، برایم مثل خواب و رویا بود که دیگر تکرار نمی‌شود.😭 🍃🌷🍃 وقتی برای بار از برگشت، در خانه لباس‌های ضخیم می‌پوشید و به صورت چند لایه از لباس‌ها استفاده می‌کرد، در حالی که به لباس پوشیدن زیاد عادت نداشت. 🍃🌷🍃 وقتی علت این کار را ازش پرسیدم، در جوابم گفت: هوای خیلی است و ما چون آنجا مجبور هستیم چندلایه لباس بپوشیم، عادت کرده‌ام. 🍃🌷🍃
بعد از آن متوجه شدم قبل از آمدن به منزل، شده بود و حتی هفته در (عج)♡بستری بود. لباس زیاد می‌پوشید که من متوجه این موضوع نشوم.😭 🍃🌷🍃 باری که گفت می‌خواهد به برود ۳ طول کشید تا برگردد. بار گفت، برای ۸۰۰ به یزد می‌برد که بعدا متوجه شدم با همان شد.😭 🍃🌷🍃 من ماهه باردار بودم که گاهی در خانه حرف را می‌زد. می‌گفت: شاید برای به آنجا بروم. زیاد جدی نگرفتم. گفتم می‌رود و یک هفته‌ای برمی‌گردد. 🍃🌷🍃 هفته بعد آمد و گفت: حکمم را زدند و باید بروم ! گفتم احمد! من حالم خوب نیست با این وضعیتم تنهایم نگذار. می‌گفت: زهرا من هم نگرانت هستم، اما تو را به زینب (س)🌷سپردم.😭 🍃🌷🍃 به رفت و بعد از سه ماه تماس گرفت. می‌گفت: زیادی را پیاده آمده تا بتواند تماس بگیرد. نگران من و بچه بود.😭 🍃🌷🍃 مردم گاهی می‌زدند که شوهرت چطور دلش آمد در شرایط بارداری تنهایت بگذارد. یک روز پیام داد که به خانه می‌آید. سریع رفتم خانه‌مان. 🍃🌷🍃
داشتم در آشپزخانه برنج می‌شستم که کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰ شده.😭😭😭 🍃🌷🍃 به در تکیه داد. همین طور مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از گرفته بود، کردم.😭 🍃🌷🍃 دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. می‌دانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه و دلخراشی در دیدم!😭 🍃🌷🍃 بار موقع رفتن گفت : به یزد می‌روم و موقع تولد دخترمان برمی‌گردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭 🍃🌷🍃 وقتی می‌خواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمی‌خواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭 🍃🌷🍃 جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم. به دیوار حیاط تکیه داده بود. دقیقه فقط کرد😭 و نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و . دیدم با دست را پاک می‌کند. از کوچه دور شد. 😭😭 🍃🌷🍃
چند وقت بعد هم از زنگ زد و آن وقت بود که متوجه شدم کجا رفته است. هر دو روز زنگ می‌زد حال را می‌پرسید. می‌گفت: چه ؟😭😭 🍃🌷🍃 از من خواسته بود هر روز از بگیرم و بعداً بدهم. توی دلم می‌گفتم وقتی برگشت چه طوری را به نشان بدهم.😭 🍃🌷🍃 وقتی شهید نجفی را آوردند، هر شب به فکر می‌رفت. وقتی چشمش به میثم نجفی می‌افتاد می‌گفت: دوستم را و شد.😭 🍃🌷🍃 اسم رو خودش کرد😭 که مشتاق دیدن دخترش بود و با دیدن لباس نوزادی که برای او خریداری می‌شد، دلش غنج می‌رفت، خیلی زود از او کند و .😭 🍃🌷🍃 حتی صبر نکرد تا چیده شدن نوزاد را ببیند و به یاد بسپارد که همه آمدن دختر کوچک او هستند. صبر نکرد چون به زینب(س)🌷 از این بود.😭 🍃🌷🍃 در بود که تلفنی بهم گفت: « به زینب(س)🌷 و از خواسته‌ام به شما بزند»😭😭😭 🍃🌷🍃
به روایت از مادر : متولد ٢ اردیبهشت‌ سال ۶٩ ، نهمین و آخرین فرزندم بود. تولدش با میلاد حضرت محمد (ص)⚘ مصادف شد و از اونجایی که به ساحت آن حضرت ارادت قلبی داشتیم نامش را نهادیم. 🍃⚘🍃 من اخلاق داشت و اهل نبود. اگه کار فوری داشت و در اون حین من از او درخواستی داشتم که برام انجام بده هرگز « نه » نمی‌گفت. 😭😭 🍃⚘🍃 پسرم ، ولی در عین حال ، ‎و جوش و بود. اکثر اوقاتش رو با برادر بزرگترش رضا می‌گذروند. هیچ‌ وقت در برابر خواسته‌ هامون نه نمی‌گفت. 🍃⚘🍃 یک‌ روز گریه‌کنان به خانه برگشت. وقتی ماجرا را تعریف کرد متوجه شدیم که با دوستش بر سر این‌ که چه کسی مکبر نماز شود بحث کرده است. 🍃⚘🍃 با اینکه فرزند آخرم بود اما روحیه ی داشت. بسیار اهل بود که حتی طبق گفته ی همرزمانش در های نویی که براش گذاشته بودیم را به بقیه می‌ داد. 🍃⚘🍃 عکس احمد کاظمی از اصفهان را در کیف پولش گذاشته بود و در هم همراه خود برده بود و شاید یکی از دلایل علاقه‌ اش به اون ، اسمی بود. 😭 🍃⚘🍃
به روایت از برادر : به تبعیت از برادران بزرگتر ، حضوری فعال در بسیج داشت و اوقات فراغتش بیشتر در بسیج و مسجد بود. این حضور فعال را در بسیج دانشگاه هم به‌ عنوان معاون نیروی انسانی ادامه داد. 🍃⚘🍃 در سطح دانشگاه با همه ی دانشجویان از هر ارتباط خوبی داشت و دور خود هاله ایجاد نمی‌کرد. همین اخلاق خوش او سبب جذب دیگران در فعالیت‌های بسیج شده بود. 🍃⚘🍃 بعد از سربازی در مقطع ارشد رشته ی مکانیک دانشگاه شیراز پذیرفته شد. همزمان با  ثبت‌ نامش در دانشگاه ، رفتنش به قطعی شد که بین این دو ، رفتن به را کرد. 😭😭 🍃⚘🍃 حرف این بود که اگه دانشجوها به خاطر منافع شخصی یا امتیاز به بسیج روی آورند بسیج بالاخره اثر خود را می‌گذاره. در واقع اعتقاد او جذب حداکثری بود. 🍃⚘🍃 در آخرین عملیات قبل از احمد حین باز پس‌گیری شهرک زیتان به نقل از فرمانده ی اون عملیات و طبق درخواست ایشون برای جلوگیری از دادن تلفات زیاد در ابتدا ۵ نفر داوطلب برای شروع عملیات لازم بود. 🍃⚘🍃
احمد ٢۵ مهرماه ٩۴ برای گذروندن امور آموزشی به شهرستان بهبهان رفت و برای اولین بار به‌ عنوان نیروی تخریبچی به اعزام شد. 🍃⚘🍃 سریعا هم به‌ همراه ۴ نفر دیگه با اعلام آمادگی می‌کنند. با وجود این‌ که احتمال تقریبا ١۰۰ درصد بود. 😭😭 🍃⚘🍃 ١۶ آذر هم با پیشروی گردان امام حسین (ع)⚘در منطقه ی عملیاتی زیتان در اطراف شهر حلب با اصابت گلوله به پهلوی چپ همزمان با صفر و رحلت حضرت رسول اکرم (ص)⚘به رسید. 😭😭 🍃⚘🍃 سرانجام احمد قاسمی کرانی هم در باز پس گیری روستا های اطراف لازقیه در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۶ در پیشروی دسته ی هجومی گردان امام حسین (ع)⚘ بر اثر گلوله گروهک های تکفیری داعش به آرزویش که همانا در راه خدا بود رسید. 🍃⚘🍃 مزار زادگاهش روستای کران شهر فارسان استان چهار محال و بختیاری. 🍃⚘🍃 شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز     💠 شهید احمد قاسمی کرانی 💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد
ی شهادت محسن حاجی بابا: در ی دوم شناسایی منطقه به همراه شوندی و بیابانی توسط دشمن دیده شدند و مورد هجوم قرار گرفتند. در نهایت با ی توپ ١٣۰ خودروی ما مورد اصابت قرار گرفت و پیکرشان در آتش سوخت. پیکرشهید را به تهران برگرداندند و در قطعه ی ٢۶ بهشت زهرا (س) دفن شد اما وقتی حسین خدابخش می‌خواست خودروی آتش گرفته را به عقب برگرداند متوجه می‌شود از بدن شهید در خودروی سوخته جا مانده است. تکه از بدن شهید محسن حاجی بابا را در روستای مشکنار در نزدیکی منطقه ی بازی دراز ، یعنی شهادت شهید دفن می‌کنند تا یاد ایشان برای همیشه در کشور ماندنی شود.
۳۱ تیر ۱۳۳۲ - زادروز 🍃خاقانی بسیار شیوا بیان میکند، که در جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند♡ 🍃بدرستی اگر نیکو سرشت نباشی نمیتوانی در قتلگاه عشق جان عزیزت را فدای جانانت کنی، اگر در عشق، صاف و نباشی نمیتوانی حتی لحظه ای گمانت را به سوی پرواز دهی😌 🍃اصلا کدام روبه صفتی میتواند این مسیر را بپیماید، مگر غیر این است که مسلخ عشق با معنای حقیقیش را پیدا میکند. 🍃احمد کشوری جوان و تیز پروازی که زیرکانه و توانست مسیر عاشقی را تمیز دهد. ۲۷سال بیشتر نداشت، اما چون عارفی راه بلد مسیر را در کوتاهترین زمان‌ ممکن به انتهایش رسانید❣️ 🍃میدانی، انتهای جاده ی عاشقی است و این مسیر را با تیز ترین پرواز ممکن به باند فرودگاهش رسانید. 🍃آری، حقیقتا عشق را باید زِ آموخت، ورنه ما ، چه میدانیم؟ 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۳۱ تیر ۱۳۳۲ 📅تاریخ شهادت : ۱۵ آذر ۱۳۵۹.میمک 🥀مزار شهید : بهشت زهرا(س)
🌷 احمد کشوری دلیرمرد ارتش عقاب آهنین بال در رویارویی با دشمن ۳۱ تیر ۱۳۳۲ - زادروز 🍃خاقانی بسیار شیوا بیان میکند، که در جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند♡ 🍃بدرستی اگر نیکو سرشت نباشی نمیتوانی در قتلگاه عشق جان عزیزت را فدای جانانت کنی، اگر در عشق، صاف و نباشی نمیتوانی حتی لحظه ای گمانت را به سوی پرواز دهی😌 🍃اصلا کدام روبه صفتی میتواند این مسیر را بپیماید، مگر غیر این است که مسلخ عشق با معنای حقیقیش را پیدا میکند. 🍃احمد کشوری جوان و تیز پروازی که زیرکانه و توانست مسیر عاشقی را تمیز دهد. ۲۷سال بیشتر نداشت، اما چون عارفی راه بلد مسیر را در کوتاهترین زمان‌ ممکن به انتهایش رسانید❣️ 🍃میدانی، انتهای جاده ی عاشقی است و این مسیر را با تیز ترین پرواز ممکن به باند فرودگاهش رسانید. 🍃آری، حقیقتا عشق را باید زِ آموخت، ورنه ما ، چه میدانیم؟ 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۳۱ تیر ۱۳۳۲ 📅تاریخ شهادت : ۱۵ آذر ۱۳۵۹.میمک 🥀مزار شهید : بهشت زهرا(س)