eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
92 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مدیر : حامد طرفی @amoo_molla مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۱ 🌷 🇮🇷 شاه ، همه مشاورین و درباریان خود را ، 🇮🇷 برای یک جلسه اضطراری دعوت نمود . 🇮🇷 نماینده های فضائیان ، اجنه و شیاطین نیز ، 🇮🇷 در آن جلسه حضور داشتند . 🇮🇷 موضوع جلسه ، 👈 در مورد خلاص شدن از شر نواب بود . 🇮🇷 به نواب خبر رسید . 🇮🇷 که قرار است ماموران ساواک ، 👈 به یکی از محله ها ، حمله کنند . 🇮🇷 نواب و دوستانش نیز ، 🇮🇷 برای آنان تله گذاشتند . 🇮🇷 ماموران را در دام انداخته ، 🇮🇷 و آنان را دستگیر کردند . 🇮🇷 که ناگهان ، 🇮🇷 ماموران زیادی از ساواکیان ، 👈 از زمین و آسمان ، ظاهر شدند . 🇮🇷 نواب به دوستانش گفت : 🌹 این یک تله است ؛ فرار کنید . 🇮🇷 مردم ، داخل خانه های خود شدند 🇮🇷 حسن و مرتضی ، پشت دیوار ، 👈 پناه گرفتند ؛ 🇮🇷 و نواب ، وسط خیابان ، می دوید . 🇮🇷 موجودات وحشتناکی ، 🇮🇷 از زمین و آسمان ، نوّاب را تعقیب می کردند 🇮🇷 بعضی از آن موجودات ، 🇮🇷 بدنی انسانی داشتند و سری حیوانی ؛ 🇮🇷 بعضی هم ، بدنی حیوانی داشتند و سر انسانی 🇮🇷 بعضی ها که از فضا آمده بودند 🇮🇷 به رنگ سبز و آبی بودند 🇮🇷 بعضی ها هم ، از اجنه شرور بودند 🇮🇷 و بعضی ها از شیاطین و ارواح سرگردان 🇮🇷 برخی تک چشم و برخی سه چشم ... 🇮🇷 نواب ، نفس زنان ، خسته و بی رمق می دوید 🇮🇷 که ناگهان ، آن موجودات خبیث ، 🇮🇷 نزدیک او شده ، و در حال دویدن ، 🇮🇷 با ضربه شمشیری بزرگ ، 👈 سر نوّاب را از تنش جدا کردند . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 که از دور شاهد این صحنه بودند ، 🇮🇷 با دیدن جدا شدن سر نواب ، 🇮🇷 پا به فرار گذاشتند . 👈 تا در چنگ آن موجودات نیفتند . 🇮🇷 سر نوّاب ، به زمین افتاد . 🇮🇷 و بدن او ، پس از چند قدم ، ایستاد . 🇮🇷 بعد از لحظاتی ، 🇮🇷 آرام روی زانو نشست و سپس به زمین افتاد 🇮🇷 موجودات وحشتناک ، 🇮🇷 به اطراف و چپ و راست نگاه کردند 🇮🇷 چون کسی را ندیدند ، متفرق شدند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 آموزش حروف الفبای فارسی 🌹 🌸 ویژه مهدکودکی ها و اولی ها 🌸 از حرف عین تا یاء @amoomolla
🌹 آموزش زبان عربی محلی 🌹 🌹 قابل استفاده در خوزستان و کربلا 🌹 🇮🇷 اینجا 👈 إهْنا ( هُنا ) 🇮🇷 آنجا 👈 إهناك ( هُناکَ ) 🇮🇷 بیا 👈 تعال 🇮🇷 برو 👈 رُح (روح ، اِذهب ) @amoomolla
🌷 شعر کودکانه نماز 🌷 🇮🇷 وقتی وضو می‌گیرم 🇮🇷 رو به قبله می‌شینم 🇮🇷 وقتی نماز می‌خونم 🇮🇷 انگار تو آسمونم 🇮🇷 حالا که خوندم نماز 🇮🇷 شدم مثل فرشته 🇮🇷 دوسم داره خدا جون 🇮🇷 تو قرآنش نوشته @amoomolla 🕋
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۲ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 دوتا از بهترین رفقای نواب ، 🇮🇷 خبر مرگ نواب و بریدن سرش را ، 🇮🇷 به اطلاع مردم رساندند . 🇮🇷 عده ای از مردم ، در خیابان ها ، 🇮🇷 تجمع کرده بودند . 🇮🇷 و بر علیه حکومت شاهنشاهی ، 🇮🇷 دزدی و فساد حکومت ، فقر و گرانی ، 🇮🇷 گرفتن جشن های اشرافی از پول بیت المال ، 🇮🇷 همکاری با استعمارگران و... 👈 در راهپیمایی ، شعار مرگ بر شاه می دادند . 🇮🇷 ناگهان نواب ، از بین جمعیت تظاهرکنندگان ، 🇮🇷 بیرون آمد و به طرف محله خود روانه شد . 🇮🇷 وارد کوچه خودشان شد . 🇮🇷 به رهگذران ، مغازه داران و همسایه ها ، 🇮🇷 با لبخند سلام کرد . 🇮🇷 ولی آنها با تعجب ، 🇮🇷 به او نگاه می کردند و سلام می دادند . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، 🇮🇷 در حـال گـریه کـردن بودند 🇮🇷 که ناگهان چشمشان به نواب افتاد 🇮🇷 با دیدن نواب ، مات و مبهوت و شگفت زده ، 🇮🇷 به او خیره شدند . 🇮🇷 و آمدن او را ، با تعجب نگاه می کردند . 🇮🇷 نواب ، آرام آرام به طرف آنها می آمد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با چشمانی باز و متعجب ، 🇮🇷 به همدیگر نگاه کردند . 🇮🇷 و سپس شوق و شادی فراوانی ، 👈 از خود نشان دادند . 🇮🇷 اما نواب ، بدون هیچ احساسی ، 🇮🇷 و بدون هیچ عکس العملی ، 🇮🇷 به راه خود ادامه داد . 🇮🇷 و از کنار آنان گذشت . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 آموزش انگلیسی مذهبی 🌹 🌷 سوره فیل ، آیه پنجم 🌷 🇮🇷 فَجَعَلَهُم کَعَصف ماکول 🌸 و سرانجام ( خداوند ) ، 🌸 آنان ( اصحاب فیل ) را ، 🌸 مانند کاه جویده شده ، گردانید . And He made them like eaten straw 🌸 اَند هی مِید ذِم لایک ایتِن اِستراو @amoomolla
🕋 🕋 🕋 🕋 🕋 ✍ کلمات جدید : 🇮🇷 مِید : made 👈 ساخته ، تربیت شده 🇮🇷 ذِم : them 👈 به آنها 🇮🇷 لایک : like 👈 شبیه ، مانند 🇮🇷 ایتِن : eaten 👈 خورده شده 🇮🇷 استراو : straw 👈 کاه
🇮🇷 بچه های گلم ! 🇮🇷 مربیان عزیز ، والدین گرامی ! 🇮🇷 و همراهان خوب کانال تربیت کودک ! 🕌 آغاز هفته دفاع مقدس ، گرامی باد ... @amoomolla
🌹 شعر کودکانه سرباز دین 🌹 🇮🇷 بابای من زرنگه 🇮🇷 قوی مثه پلنگه 🇮🇷 سرباز دین خداست 🇮🇷 روی دوشش تفنگه 🇮🇷 چند وقته بابا رفته 🇮🇷 دلم براش چه تنگه 🇮🇷 دنیام بدون بابا 🇮🇷 تاریک ، بی آب و رنگه 🇮🇷 مامان میگه عزیزم 🇮🇷 اون رفته که بجنگه 🇮🇷 با دشمنای خدا 🇮🇷 که دلشون از سنگه 🇮🇷 دنیا باید قشنگ شه 🇮🇷 رنگ خدا ، قشنگه 🇮🇷 روزی که مهدی بیاد 🇮🇷 دنیا همه اش یه رنگه 🌹 شاعر : الهام نجمی @amoomolla 🕌 🕌
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۳ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، لبخند زنان ، 🇮🇷 پشت سر نواب ، حرکت می کردند . 🇮🇷 حسن به نواب گفت : 🌸 نواب جون ، تو حالت خوبه ؟! 🌸 تو نمرده بودی ؟! 🇮🇷 نواب ، بدون هیچ پاسخی ، 🇮🇷 به راه خود ادامه می داد . 🇮🇷 و حسن دوباره گفت : 🌸 حرف بزن ، چه بلایی سرت آوردن ؟! 🌸 چرا حرف نمی زنی ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 تو چطور ممکنه ، زنده باشی 🌸 ما خودمون دیدیم که سرت رو بریدن 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 بله من خودم هم شاهد بودم 🌸 دیدم که تو رو کشتن 🌸 اینجا چه خبره ؟! تو کی هستی ؟! 🌸 اونکه سرش رو بریدن ، کی بود ؟! 🇮🇷 دوباره مرتضی گفت : 🌸 دِ حرف بزن لعنتی ، چرا ساکتی 🌸 نصف جونمون کردی 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 چرا فرار کردید ؟ چرا تنهام گذاشتید ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 نواب جون ، به خدا ما ترسیده بودیم . 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 راستشو بگو ، چه بلایی سرت آوردن ؟ 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 هیچی ، فقط سرم و بریدن . 🇮🇷 نواب با کلیدش ، 🇮🇷 درب خانه خود رو باز کرد 🇮🇷 و داخل خانه شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، 🇮🇷 با حالتی شگفت زده و متعجب ، 🇮🇷 به همدیگه نگاه می کردن ... 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 یعنی چی فقط سرش و بریدن ؟ 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 این نواب ، اون نواب نیست 🌸 و اون نواب ، این نواب نیست 🌸 حتما اونا نواب رو کشتن 🌸 و یکی دیگه رو برای ما فرستادن 🌸 که از ما اطلاعات بگیره . 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 اگر مثل خودشون وحشی بود ، چی ؟! 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 اٍ ، منو نترسون ... 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌹 آموزش زبان عربی محلی 🌹 🌹 قابل استفاده در خوزستان و کربلا 🌹 🇮🇷 گم کردم 👈 ضَيَّعِت 🇮🇷 بگذار ، قرار بده 👈 خَلّی 🇮🇷 چرا ، برای چی 👈 لِيَش @amoomolla
📚 فهرست و لیست داستانهای کودک و نوجوان 📚 بخش اول : قصه های کوتاه 📙 قصه گل رُز https://eitaa.com/amoomolla/340 📗 قویترین مردم https://eitaa.com/amoomolla/351 📔 پیمان یاری https://eitaa.com/amoomolla/382 📘 قصه نی نی سنجابک https://eitaa.com/amoomolla/395 📙 احسان خجالتی https://eitaa.com/amoomolla/413 📒 بلال حبشی https://eitaa.com/amoomolla/421 📗 جعفر طیار https://eitaa.com/amoomolla/444 📕 مهربانی https://eitaa.com/amoomolla/455 📙 اویس قرنی https://eitaa.com/amoomolla/488 📔 خدا و آرزوها https://eitaa.com/amoomolla/501 📗 جواد و اعتماد به نفس https://eitaa.com/amoomolla/519 📒 جشن تکلیف https://eitaa.com/amoomolla/545 📙 حضرت زهرا https://eitaa.com/amoomolla/580 📘 پارمیدا https://eitaa.com/amoomolla/589 📗 ابوذر غفاری https://eitaa.com/amoomolla/644 📔 پدر بزرگ ، بچه می شود https://eitaa.com/amoomolla/1165 📕 داستان اما صادق علیه السلام https://eitaa.com/amoomolla/1262 📗 داستان حضرت معصومه https://eitaa.com/amoomolla/1297 📙 داستان تنها شهید ایرانی در کربلا https://eitaa.com/amoomolla/2022 📔 داستان پیامبر https://eitaa.com/amoomolla/2617 📘 داستان ولادت امام عسکری https://eitaa.com/amoomolla/2776 📕 داستان شب یلدا https://eitaa.com/amoomolla/2984 📗 داستان پادشاه بی دین و وزیر مومن https://eitaa.com/amoomolla/3451 📔 داستان عفو بخشش https://eitaa.com/amoomolla/3569 📙 داستان امام حسین علیه السلام https://eitaa.com/amoomolla/3636 📗 ماهی قرمز https://eitaa.com/amoomolla/3699 بیماری حمید https://eitaa.com/amoomolla/3707 باران https://eitaa.com/amoomolla/3713 بچه های فلسطین https://eitaa.com/amoomolla/3726 مداد رنگی https://eitaa.com/amoomolla/3748 معلم واقعی https://eitaa.com/amoomolla/3750 لباس نو https://eitaa.com/amoomolla/3776 نیوتن https://eitaa.com/amoomolla/4047 به کی رای بدم https://eitaa.com/amoomolla/4164 📚 بخش دوم : داستانهای بلند و سریالی 📙 سفر فضایی و سیب جادویی https://eitaa.com/amoomolla/629 📘 جشن تولد https://eitaa.com/amoomolla/748 📗 داستان حضرت یونس 🐳 https://eitaa.com/amoomolla/790 📔 داستان حضرت آدم https://eitaa.com/amoomolla/846 📕 عموملا و علا در کربلا https://eitaa.com/amoomolla/1303 📙 عموملا و حمید مولا https://eitaa.com/amoomolla/1678 📘 ماجراهای نواب https://eitaa.com/amoomolla/2137 📔 هیدرا https://eitaa.com/amoomolla/2950 📗 ام البنین ، بانوی نازنین https://eitaa.com/amoomolla/3309 📕 پسر گربه ای 🐈 https://eitaa.com/amoomolla/3533 📔 زندگینامه سردار سلیمانی https://eitaa.com/amoomolla/3580 📙 مهمان ایران https://eitaa.com/amoomolla/4288 📘 داستان مباهله https://eitaa.com/amoomolla/4691 📗 دختر شگفت انگیز https://eitaa.com/amoomolla/5337 📔 دختر پوشیه پوش https://eitaa.com/amoomolla/5866 📕 نازنین زهرا https://eitaa.com/amoomolla/6697 📗 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای https://eitaa.com/amoomolla/6973 📕 داستان امام حسن https://eitaa.com/amoomolla/5368
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۴ 🌷 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با گفتن یا الله ، 🇮🇷 وارد خانه نواب شدند . 🇮🇷 درب اتاق نواب را زدند و وارد شدند . 🇮🇷 نواب ، در حال خواندن نماز بود . 🇮🇷 بعد از نماز ، دستان خود را ، 🇮🇷 به سوی آسمان بالا برد و دعا کرد . 🇮🇷 بعد از نماز و دعا ، 🇮🇷 اشک های خود را پاک کرد . 🇮🇷 سپس ، مشغول بستن ساک شد . 🇮🇷 حسن و مرتضی ، با هم گفتند : 🌸 داداش ، قبول باشه 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 ممنون ، قبول حق باشه 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 چکار داری می کنی ؟! 🌸 چرا وسایلت رو جمع می کنی ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 باید به مسافرت برم ؟! 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 مسافرت یا فرار ؟! 🇮🇷 نواب نگاه تندی به مرتضی انداخت و گفت : 🍎 من اهل فرار نیستم . 🍎 دارم میرم مسافرت . 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 آخه الآن ؟! اونم بهویی ؟! 🌸 توی این موقعیت کجا می خوای بری ؟! 🌸 ما به تو نیاز داریم 🌸 مردم اینجا ، به تو نیاز دارن 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 مجبورم که برم 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 خب من هم باهات میام 🇮🇷 مرتضی گفت : 🌸 پس من چی ؟! من هم میام 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 سفر خطرناکی در پیش دارم 🍎 شما بهتره اینجا بمونید 🇮🇷 حسن گفت : 🌸 نه خیر ؛ ما هم میایم 🌸 ما تو رو تنها نمیذاریم 🇮🇷 نواب گفت : 🍎 خیلی خب ، پس برید آماده شید 🇮🇷 نواب ، از پدر و مادرش خداحافظی کرد 🇮🇷 و از خانه بیرون رفت . 🇮🇷حسن و مرتضی هم ، کیف و ساک به دست ، 🇮🇷 از خانه خود بیرون آمدند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۵ 🌷 🇮🇷 حسن به نواب گفت : 🌹 داداش نواب ! 🌹 نمی خوای بگی چطوری زنده شدی ؟ 🇮🇷 نواب لحظه ای سکوت کرد و گفت : 🌸 وقتی موجودات فضایی ، سرمو قطع کردند 🌸 و بعد از متفرق شدنشون ، 🌸 پیرمرد خوش چهره ای ، ظاهر شد . 🌸 سر منو برداشت 🌸 و روی بدنم گذاشت 🌸 با اینکه مرده بودم ، 🌸 اما کاملا احساسش می کردم 🌸 و صداشو می شنیدم که داشت مدام 🌸 جمله " هو یحیی و یمیت و هو علی کل شی قدیر " را تکرار می کرد . 🌸 که ناگهان ، جان به بدنم برگشت . 🌸 آروم چشامو باز کردم 🌸 و از دیدن اون پیرمرد ، 🌸 هم تعجب کردم و هم ترسیدم . 🌸 گفتم : شما کی هستی ؟! 🌸 پیرمرد هم لبخندی زد و گفت : ☘ من خضر هستم . 🌸 گفتم : کدوم خضر ؟! 🌸 پیرمرد دوباره با تبسم گفت : ☘ همون خضری که ☘ در داستان موسای پیامبر بود ؛ ☘ بنده به امر مولا و برادرم ، ☘ امام رضا علیه السلام ، ☘ وظیفه دارم تا نگهبان و حافظ شما باشم . 🌸 گفتم : 🌸 یعنی اون خوابی که در حرم امام رضا دیدم 🌸 همه اش واقعی بود ؟! ☘ خضر گفت : بله 🌸 من به فکر فرو رفتم ، کمی آروم شدم 🌸 بعد گفتم : 🌸 استاد ! من مرده بودم ؟ ☘ خضر گفت : بله ؛ ☘ سرت رو از تنت قطع کرده بودن 🇮🇷 گفتم : 🌸 اون وقت من چطور زنده شدم ؟!. 🌸 خضر گفت : ☘ من به اذن خداوند ، ☘ زندگی دوباره ای به تو بخشیدم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌹 شعر کودکانه مدرسه‌ی انقلاب‌  🌹   🇮🇷 مدرسه‌ی ما ، انقلابِ ماست 🇮🇷 عشق و ایمان و تب و تاب ماست 🇮🇷 صاحبِ آنجا ، حضرت مهدی است 🇮🇷 مدیر آنجا ، امام خمینی است 🇮🇷 کلاس اول ، در ماه خرداد 🇮🇷 معلم آمد ، دستی تکان داد 🇮🇷 موجی به‌ پا خاست ، هر جا در ایران 🇮🇷 پیچید فریادِ ، توحید و ایمان 🇮🇷 کلاس دوم ، در ماه بهمن 🇮🇷 پیروزی گل ، بر تانک دشمن 🇮🇷 مردم نوشتند ، یک یادگاری : 🇮🇷 « شاه از وطن شد ، آخر فراری » 🇮🇷 کلاس سوم ، درس دفاع است 🇮🇷 معلمِ آن ، خیلی شجاع است 🇮🇷 دفاع از ایران ، تا نشه ویران 🇮🇷 در هشت سال جنگ با ، گروهِ شیطان 🇮🇷 کلاس آخر ، درس ظهور است 🇮🇷 مهدی می آید ، همه چی جور است 🇮🇷 می‌گیرد از او ، هر گل طراوت 🇮🇷 دهد به دنیا ، عشق و محبت @amoomolla
30.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون تندر 🇮🇷 قسمت ۱۳ : ماجرای بزمجه @amoomolla
🔮 دلخورید از اینکه چرا نوجوانتان ، 🔮 اهل مخفی‌کاری است ؟! 🔮 و یا شما را ، برای شنیدن رازها 🔮 یا خاطرات تلخ شکست‌هایش مَحرم نمی‌داند ؟ 👈 باهم برگردیم به کودکیهایش ... 🔥 چند بار به خاطر ظرف ، لیوان ، گلدان و هرچیزی که از دستانش اُفتاد و شکست ؛ سرش داد زدید و سرزنشش کردید ؟ 🔥 چند بار بخاطر اشتباهش ، بی‌ادبی‌اش ، شلوغ کردن‌هایش در منزل فامیل و دوستان ، تحقیرش کردید ؟ 🔥 چند بار بخاطر اشتباهاتی که در مدرسه مرتکب شد و گزارشش به شما رسید ، تنبیهش کردید؟ 🔮 با این سابقه از سرزنش ، 👈 قطعاً او دیگر شما را اَمین خود نمی‌داند... 🔮 انسانها کسی را مَحرم دردها و شکستهایشان می‌دانند ، که مطمئن اند نه قضاوت شان می‌کنند و نه سرزنش .. 🔮 فقط کمک می‌کنند و نردبان می‌گیرند 🔮 تا خطاهایشان را جبران کنند 🔮 و دوباره بالا روند .! ✍ ارسالی اعضای خوب کانالمون @amoomolla
🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷🌷ا🌷🌷 🌷 🌷 🌷 ماجراهای نوّاب 🌷 🌷 قسمت ۱۶ 🌷 🇮🇷 گفتم : 🌸 در نماز جمعه خونین ، 🌸 یا در قصر ، روزی که ماموران شاه ، 🌸 به من شلیک کردن ، 👈 بازم شما بودی که زنده ام کردی ؟! ☘ خضر گفت : بله 🇮🇷 گفتم : 🌸 نمی دونم چطوری تشکر کنم 🌸 فقط می تونم بگم خیلی خیلی ممنونم 🇮🇷 خضر گفت : ☘ نیازی به تشکر نیست پسرم ☘ اتفاقا من باید از تو تشکر کنم ☘ که مخلصانه ، شجاعانه ، بدون سلاح ، ☘ تک و تنها ، با این سن کم ، ☘ داری با ظلم و فساد ، مبارزه می کنی ☘ و از مردم مظلوم ، حمایت می کنی . ☘ خدا خیر دنیا و آخرتت بده . ☘ اما وظیفه بنده ، در این راه ، ☘ کمک و راهنمایی تو بود . ☘ و اکنون باید بگم که تو بدون سلاح ، ☘ نمی تونی با اون موجودات خبیث مبارزه کنی 🇮🇷 گفتم : خب اسلحه می خرم . 🇮🇷 خضر لبخندی زد و گفت : ☘ نه پسرم ، ☘ منظورم ، اسلحه زمینی شما نیست . ☘ منظورم اسلحه آسمانیه . ☘ تو به قدرت های مقدس نیاز داری ☘ تا بتونی جلوی این وحشیان ، بایستی 🇮🇷 گفتم : 🌸 خب از کجا می تونم ، 🌸 اونا رو گیر بیارم . 🇮🇷 خضر گفت : ☘ باید تلاش کنی و اونا رو پیدا کنی . ☘ من هم کمکت می کنم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla