eitaa logo
انارهای عاشق رمان
368 دنبال‌کننده
390 عکس
153 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ٨٨ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهدای قیام ۱۷ شهریور ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با شنیدن صدای زیبایی کم‌کم هوشیار شد. قبلا این آواز را شنیده بود؛ اما هیچ وقت اینطور تسخیرش نکرده بود. یک نغمه روحانی. زیبایی از متن ترانه بود یا خواننده‌ خوش صدا بود؟ دوست نداشت تمام شود. انگار آبی بود که جرعه جرعه می‌نوشید. نوایی که از دل کهکشان‌ها می‌آمد تا آسمان، از آنجا با نور کادوپیچ می‌شد و مثل باران می‌بارید روی دل‌های تشنه. شروع کرد تو ذهنش تکرار کردن. لب هایش آنقدر خشک بود که نخواست آن‌ها را تکان دهد:« الله‌اکبر.... الله‌اکبر. » عبدالله بلند نمی‌خواند. کمی‌رساتر از زمزمه بود:« الله‌اکبر.... الله‌اکبر.» دنیا پیش دیدگانش رنگی‌ شد. پلک زد. چشم‌ها سوخت. این سرود چقدر زیبا بود. توی ذهنش دنبال گشت. قبلا کجا شنیده بود؟ اردن. پارسال تابستان، با دیوید رفته بودند وادی روم تو اردن. راهنمای محلی، افسار شتر را گرفته بود و جلو می‌رفت. هربار که پاهای بلند و قلمه قلمه‌ی شتر، تو شن‌های سرخ فرو می‌رفت، دیوید و لنا روی کوهان، بالا و پایین می‌شدند. سواری روی آن هیکل کج و معوج، هیجان انگیز بود. تو چشم‌انداز روبرو، کوه‌های نخراشیده‌ی سفید و سرخ، حس گردش تو سیاره‌ی مریخ را می‌داد. باد ملایمی که می‌وزید، گرمای هوا را می‌شکست. غروب تو صحرا، نزدیک یک روستا چادر زدند. لنا بیرون آمد تا آتش گیره جمع کند. شب، نرم نرم، مخمل سیاه مرواریدکوبش را پهن کرد تو افق. ستاره‌ها اینقدر نزدیک بودند که می‌توانستی آن‌ها را بچینی. یک عظمت بی‌انتها. شکوه دل‌انگیز طبیعت. هیچ وقت فکر نمی‌کرد شب بتواند اینقدر زیبا باشد. هوای صحرا، سوز سردی داشت. هلال ماه مثل روشنایی فتیله‌ی یک فانوس نفتی، سیاهی دور را کمرنگ کرده بود. صحرا، جلوه‌ای رازآلود داشت. بیرون چادر، با کمک هم آتش درست کردند. نشستند دورش. چوب‌ها با صدای جرق جرق می‌سوختند. نور زرد و نارنجی تو صورت دیوید می‌افتاد. لنا بوی سوختن چوب را دوست داشت. دست‌ها را گرفت روی آتش:« چقدر ستاره‌ها اینجا دلفریبند. تا حالا این‌همه چراغ کهکشانیو، یکجا ندیدم.» دیوید با چوب نازکی، سیب‌زمینی‌هایی را که برای شام انداخته‌بودند تو آتش، زیر رو کرد. آتش کم‌جان شده بود:« معرکه‌ست.» لنا دست‌ها را به هم مالید. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/ANARASHEGH منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 دیوید سر خم کرد. فوت کرد تو زغال‌های سرخ. آتش شعله ور شد:« شب‌، وقتی انسان‌های نخستین، از شکار برمی‌گشتند، بیرون غار دراز می‌کشیدند تا مواظب خانواده باشند. اون زمان تا وقت خواب، با وصل کردن این نقطه‌های نورانی به هم، شکل‌های افسانه‌ای درست می‌کردند و داستان می‌بافتند. یک گروه از ستاره‌ها، شبیه اژدهاست، یکی بادبان و یکی عقرب.» دیوید به پنج‌ضلعی که با ستارگان پرنور بالای سرشان درست شده بود، اشاره کرد:« اگر اون چندتا اخترو به هم وصل کنی، صورت فلکی اوریونو می‌بینی.» وسط سوسوی چراغ‌های آسمانی، اگر به خیال اجازه جولان می‌دادی، می‌توانستی یک شکارچی با کمانِ تو دست را ببینی که سگ و خرگوش هم کنار پایش می‌دوند. لنا دست گذاشت رو دهان تا جیغش را مهار کند:« وای، چقدر قشنگه.» دیوید دست انداخت دور شانه لنا. او را به خود نزدیک کرد:« این صورت فلکی، برای ما مقدسه. صاعقه‌ی خلقت از سحابی شکارچی به سمت پایین حرکت می‌کنه. به تاج انسان کامل یا آدام کادمون می‌تابه‌و از اونجا به نواحی پست‌تر جهان خلقت، ساطع می‌شه.» لنا سر گذاشت رو شانه دیوید:« عجب!» دیوید دست دور کمر لنا پیچید:« تازه اقوام مایا معتقد بودند که جهان مردگان و چرخه‌ی مرگ و زندگی تو سحابی اوریون هست.» لنا با هیجان گفت:« نه بابا!» دیوید سر تکان داد:« یه چیز قشنگتر بهت بگم؟ ستاره‌های کمربندش رو ببین!» لنا چشم ریز کرد:« اون سه‌تا نقطه‌ی پرنور؟» دیوید او را به خود فشرد:« آفرین! بهشون می‌گن ستاره‌ی پادشاهی. می‌دونستی اهرام ثلاثه تو امتداد اونا ساخته‌‌ شدند؟» لنا سر برداشت. به آتش خیره شد:« نمی‌دونستم.» دیوید به یک نقطه زیر سحابی اوریون اشاره کرد:« اون ستاره‌ سیروسه. هر وقت اون سه‌تا ستاره‌ی قدرت، با سیروس همراستا باشند اتفاقات مهمی میوفته.» لنا فاصله گرفت. خیره شد به آتش. با نوک چوب، سیب زمینی پخته را هل داد بیرون:« چطور؟» دیوید یک شاخه را شکست. انداخت تو آتش:« یازده سپتامبر، یکی از اون زمانا بود.» لنا سیب زمینی را برداشت. دستش سوخت. انداخت تو دست دیگر. دست دست کرد. آورد نزدیک دهان. فوت کرد:« جالبه!» پوست سیاه سیب زمینی را کند. آن‌را گاز زد. دهانش سوخت. خوشایند بود. بخار از تو نصفه سیب زمینی زد بیرون. آن‌را داد به دیوید. یک شهاب نورانی از شرق آسمان، خط انداخت تو تاریکی. صدای آوازی از واحه‌ی کنار، سکوت صحرا را شکست. مردی با لحن عربی، به آهنگ چیزی می‌خواند. دیوید آتش را هم زد:« متنفرم از این آواز؟» چشم‌های لنا گرد شد:« چیه مگه؟ من قبلا تو دوبی شنیدم.» شعله ها، تو مردمک چشم دیوید می‌رقصیدند. صدای جرق آتش آمد:« مسلمونا بهش می‌گن اذان. هر بار می‌شنوم، حس بدی دارم.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/hayateghalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا