❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ٩۵
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به حضرت خدیجه سلام الله علیها
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
https://eitaa.com/ANARASHEGH
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نودوهشت
مقداد با کمی پنبهی خیس، لبهای عبدالله را مرطوب کرد. خم شد. از بازوی او گرفت و با یک حرکت، کولش کرد. برد تو اتاق و دراز کردش روی تخت.
رو کرد به لنا که پشت سرش آمده بود تو:« شنیدم پرستاری خوندی؟»
لنا به دیوار تکیه داد. سر را بالا و پایین کرد. دستهی موهای بهم چسبیدهاش به جلو و عقب تکان خورد.
مقداد رفت سمت در اتاق:« اگه تا آخر امروز نتونم تونلو باز کنم، احتمالا وضعیت هردومون مثل عبدالله بشه. مراقبش باش.»
لنا آمد نزدیکتر. زل زد پیکر بیحرکت بیمار:« چه کاری ازم برمیاد؟»
مقداد مستأصل سر تکان داد:« نمیدونم.»
لنا پنبه را خیس کرد و کشید روی لبهای عبدالله. دوست داشت باقیمانده گرد و غبار را از صورت پاک کند اما فقط حسرت برایش ماند. چند برگ کاغذ را برداشت و او را باد زد. بازوهایش جان نداشت. دست گذاشت رو پیشانی عبدالله. داغ بود مثل کیکی که تازه از فر درآمده.
پنبهی خیس را کشید به پیشانی. فایده نداشت.
تا پوتین و جوراب ها را درآورد، از ضعف و بیچارگی، جان داد. گرما از کف پاهای مرد، میزد بیرون. پاچهی شلوار را داد بالاتر. دکمههای لباس را باز کرد. قفسه سینهی عبدالله، تند، بالا و پایین میشد. اگر تشنج میکرد چه کار میتوانست بکند؟
دست گرفت به دیوار. رفت سر کیف
کمکهای اولیه. چپه کرد روی زمین. چیز بدرد بخوری نداشت. کشورهای میز کنار تخت را کشید. نمیتوانست. همهی زورش را ریخت تو دستها. بیرون آمد. غبار نشسته بود تویش.
بیرمق، تکیه داد به دیوار. زد زیر گریه. محبوبش داشت تو تب میسوخت و او دست بسته بود. گریه فایده نداشت. با پشت دست گونهها را پاک کرد.
چشمش افتاد به برجستگی جیب بغل عبدالله. باز کرد. کتاب کوچکی بود. برداشت. نوشتههایش عربی بود. چیزی نفهمید.
عبدالله میخواند:« آنها گفتند ما برای خدا شما را اطعام میکنیم و از شما انتظار پاسخ نداریم.»
رو کرد به آسمان. جان نداشت حرف بزند. توی دل گفت:« نمیدونم بین خدایی که عبدالله میپرسته و یهوه؛ کدومتون بالاترید. فقط اینو میدونم خدای عبدالله مهربونتره.»
چشمها را بست:« خدایا! از صمیم جونم ازت میخوام نجاتش بدی.»
حس کرد قلبش آرام شد. نوری که از تکههای قلبش پاشیده بود بیرون، آمد دور پیکر معشوق چرخید. عبدالله آن را نفس کشید. اتاق روشن شد. نور از درزهای تونل نشت کرد به بالا. ستون شد. سقف را شکافت. چشمه شد. راه افتاد روی زمین. از باغهای زیتون و جنگلهای اُرس رد شد. رسید به دریا. دریا دیگر آبی نبود. مهتابی شد. همسر عبدالله از تو آبها آمد بیرون. پسرکی با مو و چشمهای مشکی بغلش بود. دریا موج زد. نور پاشید رو لباسشان. کودک خورشید شد. خندید. درخشید. تابید به همهجا. پرتو نور راه افتاد تا بازداشتگاه مقداد.
رسید به ازهار که دستهایش از پشت بسته بود. نور افتاد تو چشمهایش. رفت تا تک تک سلولها. ازهار سر بالا کرد. ماه بود. نور رفت تا روستای مقداد پیش دختر عمویش. خون شد تو رگهایش. دخترک ستاره شد. تابید. نور دور زد. آمد تو تونل. رسید به لنا. لنا تشنه بود. نور نوشید. فلسطین روشن شد.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن
#واقعہهرشبموݩ
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ٩۶
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
https://eitaa.com/ANARASHEGH
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نودونه
لنا کرخت بود. صدای حرکت عقربههای ساعت، مثل پتک میکوبید تو سرش. آرام پلک باز کرد. توی نور کم اتاق، چشمش خورد به سرم. قطره قطره می چکید تو مخزن. رد شلنگ را گرفت تا روی بازو. ذهنش منگ بود. درکی از زمان و مکان نداشت. چشم را بست. تاریک شد. ظلمات. عبدالله داشت تو تب میسوخت. صدایش زد. نشنید. داد زد. صدا تو حنجرهاش، ماند.
عبدالله بلند شد. ایستاد. آتش افتاد به جانش. مثل شمع میسوخت. بیصدا. نور طلایی، دور و بر را روشن میکرد. بوی آتش، بینی و گلوی لنا را سوزاند.
آن دورها صدای شرشر آب میآمد. بلبل ها چهچهه میزدند. نسیم خنکی که میوزید با خود بوی جنگل را میآورد. لنا خواست بلند شود. برود تا سرچشمه. نمی توانست. دست و پایش قفل شد. جیغ کشید. فایده نداشت. مستأصل بود. تمام استخوانهایش درد میکرد. انگار با غلطک رد شده باشند از رویش. غرق عرق بود. نفهمید چقدر زمان گذشت که با صدای باز شدن در هشیار شد.
چشم باز کرد. سر را چرخاند. زنی که صورت را با شال سبز رنگی قاب گرفته بود آمد تو. لباس سادهی بلندش تا زمین میرسید. دست گذاشت رو پیشانی لنا:« میبینم که تبت شکسته.»
صدایش نرم بود و لطیف. از چروکهای ظریف دور چشمش، میشد حدس زد حدود چهل تا پنجاه ساله باشد. دست را با دستمال روی میز خشک کرد. دستمال کاغذی را برداشت و آرام کشید روی پیشانی و گونههای لنا:« وای، چقدر خیسی تو، دختر!»
این زن خیلی مامان بود. همانقدر مهربان، همانقدر امن. خواست بپرسد که عبدالله کجاست؟
آنقدر دهانش خشک بود که فقط کلمات نامفهومی شنیده شد. زن با سرنگ چند قطره آب ریخت تو دهان لنا. توانست زبان را حرکت دهد. بریده بریده عبدالله را صدا زد. زن آمد نزدیکتر. عطر ملایمش زودتر از خودش رسید. دوباره آب چکاند تو دهان او. آنقدر کم که به حلق نرسید. سر را آورد پایین:« نفهمیدم چی گفتی.»
:« عب دا لل ه.» صدای تبدار و بیحالش به زحمت شنیده میشد.
زن مکث کرد:« آهان! عبدالله!... تازه بهوش آمده.»
چشمهای لنا خندید. صورتش آنقدر پژمرده بود که حالتی توش دیده نشود. تا لنا جان بگیرد، چند روز طول کشید. هر روز آن خانم پرستار که حالا اسمش را میدانست به او سر میزد. چند بار از صدیقه راجع به عبدالله پرسید؛ اما او تو حرف زدن خسیس بود. هر روز میآمد کنار لنا، سرم را عوض میکرد و احوالش را میپرسید. لنا چندبار سعی کرد، سر صحبت را باز کند؛ فایده نداشت.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
056.mp3
11.48M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن