eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
935 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
150 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
4_6051070584568156884.mp3
17.21M
🎧 صوت کامل کلمه شصت - تمهید گفتگو با استاد محمدتقی فیاض‌بخش ▫️«برنامه تلویزیونی کلمه» 🏷️@kalame_tv1 ❤️ @anarstory
. خداوندا! هیچی ندارم. ماه مهمانی به نیمه رسید و عمر به پایان. به امام حسن مجتبی علیه السلام، ما را دریاب. ای کریم‌تر از هر کریم. .
1056_2517887.mp3
29.58M
صوت زیبای دعای مجیر با صدای حاج میثم مطیعی
🎊 🎬 _بسم الله الرحمن الرحیم. بنده احف هستم. احف بن عمران! بیست ساله و دارای یک زن فراری که خب البته اطرافیان میگن قهر کرده. چندتا گوسفند فول آپشن دارم که همه چی میدن جز باج! از شیر و دوغ و ماست بگیرید، تا پشم و پشکل و پوست! راستش دیشب توی اخبار دیدم که حقوق سربازا قراره زیاد بشه و امتیازات خاصی هم به متاهلا میدن. از جمله حقوق بیشتر و خدمت توی شهر خود و مرخصی‌های زیاد و...! _که اینطور. خب مشکل خاصی ندارید؟! _مثلاً چه مشکلی؟! _مثلاً بیماری خاص، اعتیاد، افسردگی، بچه‌ی طلاق و...؟! _راستش افسردگی که ندارم. چون صبحا توی صحرا با گوسفندام عشق می‌کنم و شبا هم توی باغ، با رفیق رفقا. بیماری خاصی هم ندارم؛ جز اینکه بعضی موقع‌ها نفخ می‌کنم. اونم پرسیدم که میگن علتش از آب خوردن وسط غذاس که خب با یه لیوان عرق نعناء حل میشه. بچه‌ی طلاق هم فکر نکنم باشم. البته از اون موقعی که چشم باز کردم، استاد واقفی رو دیدم؛ ولی خب احتمالاً ننه آقام من رو امانت دادن به ایشون؛ ولی باز مطمئن نیستم. شما شمارتون رو بدید، ته‌توش رو در میارم و بهتون خبر میدم! احف با نگاه‌های چپ چپ خانوم پشت میز مواجه شد که ادامه داد: _و اما اعتیاد! راستش...! احف با خودش رودربایستی نداشت. می‌دانست که این مشکل را دارد و برای رهایی از این مشکل، دنبال راه‌حل می‌گشت. _اونایی که اعتیاد دارن، نمی‌تونن برن سربازی؟! _چرا؛ ولی بعد آموزشی، میرن کمپ و بر اساس شدت آلودگیشون، اونجا بستری میشن تا پاک بشن. اصولاً هم مدتش شیش ماهه! بعد اینکه پاک شدن هم میرن یگان خدمتیشون. در ضمن این شیش ماه، جزءِ خدمتشون حساب نمیشه! احف با چشمانی گرد شده، به سختی دستش را زیر چانه‌اش قرار داد تا فک پایین آمده‌اش را بالا بدهد. _عجب. حالا مگه مدت خدمت چقدر هست؟! خانوم پشت میز، همانطور که داشت مدارک احف را تکمیل می‌کرد، پاسخ داد: _اگه شهر خودتون بیفتید، بیست و یک ماهه؛ ولی اگه محل سکونتتون با محل خدمتتون، بیشتر از دویست کیلومتر باشه، هجده ماهه. کسری مَسری ندارید؟! احف سرش را خاراند و جواب داد: _راستش استادم و یکی از همراهاشون که رفیقم بود، فوت کردن و الان بینِ ما نیستن. امشب هم مراسم سالگردشونه. اگه مایلید، شمارتون رو بدید تا دعوتتون کنم به مراسم! احف دوباره با نگاه چپ چپ خانوم روبه‌رو شد که به سختی خودش را جمع و جور کرد. _کسری نداره این مورد؟! _خیر. احف ریش‌های کم پشت و شویدگونه‌اش را خاراند. _خب اندازه‌ی انگشتای دوتا دستم گوسفند دارم. تازه دوتاشون هم رفتن خارج از کشور. یکی واسه کار، یکی هم واسه تحصیل. اینم کسری نداره؟! احف جوابی نشنید که دوباره گفت: _راستش یه زنم دارم که چند ماهه ندیدمش. اسماً زن و شوهریم، ولی طلاق عاطفی گرفتیم. اینم کسری نداره؟! _چرا. اگه هنوز اسمتون توی شناسنامه‌ی همدیگه هست و سند ازدواج دارید، دو ماه کسری بهتون تعلق می‌گیره! چشمان احف با شنیدن این حرف، پر از اشک شد و آهی از ته دل کشید. عمیقاً دلش به صدف و فانتزی‌های عاشقانه‌هایشان تنگ شده بود؛ اما به سرعت چشمانش را پاک کرد. او برای کار دیگری آمده بود. دلش نمی‌خواست بعد از پست کردن دفترچه و رفتن به آموزشی، به کمپ برود. دوست داشت هرچه زودتر ترک کند و با پاکی، به خدمت مقدس سربازی برود. _ببخشید الان من دفترچه رو پست کنم، دقیقاً کِی اعزام میشم؟! _یک الی دو ماه دیگه. احف نگاه متفکرانه‌ای به افق کرد و زیرلب گفت: _خوبه. تا اون موقع پاکِ پاک میشم! اینجوری شاید صدف هم برگشت! سپس بر تصمیمش مبنی بر ترک اعتیاد، مصمم‌تر شد! ساعت چهار عصر را نشان می‌داد. اعضای باغ به همراه میهمانان، دور قبر استاد و یاد حلقه زده و با تیپ مشکی و عینک دودی، به زمین خیره شده بودند. پس از خواندن دعای آل یاسین توسط مهدینار، استاد مجاهد میکروفون را از او گرفت و پس از فوت کردن و یک دو سه گفتن، با صدای بلندی گفت: _برای شادی روح همه‌ی اموات، علی الخصوص استاد و یاد عزیز، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! _برای سلامتی مهدینار هم که با صدای داغش، مجلس رو گرم کرد، صلوات دوم رو بلندتر ختم کنید! مهدینار لبخندی از روی خجالت زد؛ البته فقط خدا از نیت وی خبر داشت. چرا که هدف اصلی مهدینار از شرکت در مراسم سال استاد و یاد، فقط به خاطر تور قبرستان‌گردی‌ای بود که برای هنرجوهایش گذاشته بود. توری که اول لغو شده بود، اما به محض جور شدن شرایط برای گرفتن مراسم سال، دوباره قوت گرفته بود. پس از فرستادن صلوات دوم، استاد مجاهد با لحنی ملایم ادامه داد: _یک ساله که استاد و یاد عزیز رو در کنارمون نداریم. توی این یک سال، برای هممون خیلی سخت گذشت؛ ولی باید قبول کنیم که مرگ حقه! دیر یا زود، همه‌ی ما می‌میریم و بقیه باید برامون مراسم بگیرن...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 سپس صدایی جز صدای استاد مجاهد، در فضا پیچید. _کاش همون‌قدر که مرگ حق بود، زندگی خوب هم حق بود! این را علی املتی گفت و پس از در آوردن عینک دودی‌اش، ادامه داد: _دلم می‌سوزه واسه اون کسی که از لحظه‌ی گرگ و میش تا بوق سگ کار می‌کنه، ولی باز هشتش گروئه نُهشه! دلم می‌سوزه واسه بچه‌های کار که توی سرما و گرما، واسه یه قرون دوهزار، توی چهارراه‌ها و میون ماشینا پرسه می‌زنن و التماس می‌کنن که گل و فالشون رو بخرن! سپس دستش را بالا برد و به افق خیره شد. _برای پدرم، پدرت، پدراشون، که از صبح رفتن از خونه‌هاشون، برای شرمنده نشدن جلوی بچه‌هاشون، برای خوابیدنِ راحت روی بالشاشون! برای پسرم، پسرت، پسرش، که یه زندگی خوب شده حسرتش...! علی املتی با جدیت داشت شعرش را می‌خواند که دخترمحی گفت: _باز این زد توی فاز شعر و شاعری! به ایشون باید بگن علی شاعری تا علی املتی! _کم غیبت کن. ندیدی اون روز چطور ازت دفاع کرد و سردی بازداشتگاه رو به جون خرید؟! این را سچینه گفت که بانو احد گفت: _اصلاً ایشون مگه نگهبان باغ نیستن؟! چرا الان اینجان؟! مهدیه جواب داد: _مهندس محسن رو جای خودشون گذاشتن. این‌قدر دلم به حال ایشون می‌سوزه! آچار فرانسه‌ی باغه. هم نگهبانه، هم مسئول کائناته، هم ذَبّاحه. به قول خودشون همه‌ی اینا اتفاقی به دست نمیاد و مهارت بالایی رو طلب می‌کنه! _ذَبّاح چیه دیگه؟! _همون ذبح کننده است. بر وزن فَعّال! سچینه ابروهایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. علی املتی نیز همچنان داشت به شعر خواندنش ادامه می‌داد که استاد ندوشن میکروفون را از استاد مجاهد گرفت. _خیلی ممنون از علی آقای املتی که ما رو با اشعار نابشون مستفیض ساختن! با اجازه‌ی استاد مجاهد، بنده سخنان ایشون رو تکمیل می‌کنم! با شروع سخنرانی، افراسیاب دم گوش سچینه گفت: _فکر کنم استاد ندوشن برای دومین سال متوالی، می‌خوان کاندید بشن برای ریاست باغ! سپس با سچینه خندیدند که استاد ندوشن با بغض ادامه داد: _خب همانطور که استاد مجاهد گفتن، ما یه ساله استاد و یاد رو نداریم. توی این یه سال خیلی سختی کشیدیم. مخصوصاً بچه‌های استاد که فقط خدا از دلشون خبر داره که توی این مدت چی کشیدن. مشاهده کنید حال و روزشون رو! سپس استاد ندوشن بچه‌های استاد را نشان داد تا بقیه حال و روزشان را ببینند؛ اما در کمال تعجب، بچه‌های استاد داشتند با صدرا روی قبرها می‌دویدند و بازی می‌کردند و قاه قاه می‌خنديدند! استاد ندوشن که دید اوضاع خیط است، اشاره‌ای به عادل عرب‌پور کرد و پس از صاف کردن صدایش گفت: _از ایشون یعنی آقای عرب‌پور هم ممنونیم که یک سال زحمت نگهداری بچه‌ها رو در نبود پدر و بیماری مادرشون کشیدن و اونا رو به این مراسم رسوندن! عادل نیز که توی حال خودش بود، با شنیدن اسمش، خودش را جمع و جور کرد و فقط یک اخم تحویل استاد داد و ذهنش پر از چِرا شد. استاد مجاهد پس از آرام شدن اوضاع، میکروفون را از استاد ندوشن گرفت و گفت: _خب ممنون تا که اینجا ما رو همراهی کردید! _تا برنامه‌ی بعدی خدانگهدار! این را آوا گفت و پقی زد زیر خنده که با نگاه سنگین و تاسف‌بار اعضا روبه‌رو شد. _داشتم می‌گفتم. ممنون که تا اینجا ما رو همراهی کردید و واقعاً زحمت کشیدید. در اینجا پذیرایی مختصری ازتون صورت می‌گیره و مراسم اصلی در باغ انار برگزار میشه. باشد که با حضورتان، موجب شادی روح این دو عزیز بزرگوار و تسلی خاطر بازماندگان که ما باشیم، باشید. در ضمن وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهمه. مینی‌بوس سبز رنگ بانو سیاه‌تیری و تاکسی زرد رنگ استاد ابراهیمی، بیرونِ قبرستون منتظر شما هستن. در ضمن با وارد کردن کد "استاد، یک سال از نبودنت گذشت"، می‌تونید از پونزده درصد تخفیف اسنپ استاد ابراهیمی در روزهای آتی هم بهره‌مند بشید. سپس با چشم به اطراف نگریست و پس از چند ثانیه‌ نظاره کردن، هاج و واج سرش را به سمت بانوان برگرداند و گفت: _پس بچه‌های بانو شبنم کجان؟! می‌خوام این خرما و حلواها رو بین مهمونا پخش کنن. دخترمحی که از جیک و پوک بانو شبنم خبر داشت، جواب داد: _استاد، بچه‌های شبنمی هروقت میان قبرستون، بیکار نمی‌شینن. چون شبنمی به هرکدومشون یه کیسه‌ی بزرگ میده و بچه‌ها تا اون کیسه رو پر نکنن و خوراکی‌های یه هفتشون جور نشه، از شام اون شب خبری نیست. الانم که پنجشنبه هست و قبرستون شلوغ و کار و کاسبی هم که پر رونق! استاد مجاهد آهی کشید که بانو احد ادامه داد: _بفرمایید. خودش هم که داره به خرماها و حلواها ناخونک می‌زنه. برید از دستش بگیرید تا آبرومون پیش مهمونا نرفته! دخترمحی رفت خواسته‌ی بانو احد را اجابت کند که سچینه گفت: _اونجا رو. اون دختره کیه سر قبر یاد داره زار می‌زنه؟! همگی نگاهشان را به آن سمت دوختند که افراسیاب گفت: _چشمم روشن! استاد واقفی، مار پرورش می‌داده توی باغش تا نویسنده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
علیه‌السلام
استقامت و شکوفایی استعداد دانشمندان.pdf
375.6K
📗 استقامت و شکوفایی استعداد دانشمندان ✍️دانشمندانی که در کودکی از استعداد خوبی برخوردار و بعدها استعدادشان شکوفا شده و یا در کودکی بودند ولی با همت و تلاش و استقامت، به مراتب بالای علمی رسیدند. 📌این جزوه برای افرادی که با وجود تن و ذهن سالم، حوصله تلاش و مجاهدت ندارند و دائماً آیه یأس میخوانند و از دم می‌زنند، توصیه میشود تا ببینند که انسان میتواند با همت و کوشش و مجاهده به مقامات بلند برسد. 📎 پیوند دریافت در پایگاه: http://dl.nomov.ir/elmi/ravesh/e-r-120.pdf 🔻با نُمو همراه باشید: @nomov_ir @anarstory
. جونم امام حسن...جونم آقا. فدات بشم آقا. مولای من. پ.ن سلام خدا بر مردی که یک تنه جلوی فریب دشمن و جهل دوستان ایستاد از سرزنش کردن هیچ کس نترسید و راه درست را انتخاب کرد و همچون کوه ایستاد. ای عزت دهنده به مومنین و خوار کننده دشمنان. سلام بر امام حسن مجتبی. علیه السلام .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی در ديدار شاعران با رهبر انقلاب دربارهء امام حسن علیه‌السلام
004 - Ghors e Ghamar.mp3
4.78M
🎼 زهرا پسر آورده قرص قمر آورده برای حیدر، حیـــدر آورده 🎙 مبارک 🌸
🎊 🎬 _به چشم خواهری، چه سلیقه‌ای هم داشته آقای یاد. نور به قبرش بباره! این را مهدیه گفت که آوا با تعجب پرسید: _وا مگه توی قبرا برگ نیستن؟! پس این دختره واسه کی داره گریه می‌کنه؟! سچینه بدون اینکه نگاهش را از آنجا بدزد، پاسخ داد: _برگ که قبلاً بود. با پیدا شدن جنازه‌ها، برگا رو در آوردیم و جنازه‌هاشون رو جاش خاک کردیم. آوا "عجبی" زیرلب گفت که دخترمحی با سینی‌های خرما و حلوا برگشت و به دخترِ مجهول الهویه خیره شد. _چقدر گفتم که به مظلوم نمایی و ساکت بودن یاد نگاه نکنید. ایشون از اون هفت خطایی بود که بلد بود چطور نقش بازی کنه. بهتون قول میدم همین الان بچه‌ی یاد توی شکم دخترس و برگه‌ی سونوگرافی توی کیفش! بانو شبنم هم که به هوای حلوا و خرما، همراه دخترمحی به جمع بانوان پیوسته بود، لب و لوچه‌اش را کج کرد و گفت: _بشکنه این دست که می‌خواستم یه دختر خوب و نجیب براش پیدا کنم. نگو آقا خودش دست به کار شده! بانو نسل خاتم سری تکان داد و گفت: _دوستان لطفاً قضاوت‌های بیجا رو بذارید کنار. به جای این همه تهمت و افترا و حدس و گمان، بریم جلو ببینیم ایشون کی هستن! همگی سرهایشان را پایین انداختند و جلو رفتند که بانو نسل خاتم با لبخند پرسید: _سلام خانوم؛ تسلیت میگم. ان‌شاءالله غم آخرتون باشه. تقریباً مهمانان متفرق شده و گروه گروه به سمت بیرون قبرستان در حال حرکت بودند. دختر با دیدن چند نفر در بالای سرش، بلافاصله از جایش بلند شد و با دستمال دماغش را پاک کرد. _خیلی ممنون. خدا اموات شما رو هم بیامرزه! _ببخشید، شما ایشون رو می‌شناسید؟! سچینه این را پرسید و قبر یاد را نشان داد و منتظر جواب ماند. _مگه میشه نشناسم؟!‌ من شب و روزم رو باهاش گذروندم. کلی خاطره باهم داریم. از همون بچگی همدیگه رو دوست داشتیم. حیف! حیف که عزرائیل نذاشت بیشتر از این کنارم بمونه! سپس دوباره شروع به گریه کردن کرد که دخترمحی نزدیک بانو نسل خاتم شد و دم گوشش گفت: _بفرما. نگفتم؟! بانو نسل خاتم چیزی نگفت که سچینه آب دهانش را قورت داد و پرسید: _یعنی این‌قدر به هم علاقه داشتید؟! دختر نَمِ اشک‌هایش را با دستمال پاک کرد و گفت: _علاقه؟! ما عاشق هم بودیم. اونم از جنس خواهر برادری! چشمان افراسیاب گشاد شد. _خواهر برادری؟! یعنی ایشون برادرتون بودن؟! _بله دیگه. من خاطره هستم؛ فرزند تصور و خواهر یاد! چطور مگه؟! _هیچی! خدا بهتون صبر بده. همگی از نگاه‌های معنی‌دار بانو نسل خاتم شرمنده شدند و با یک لبخند مصنوعی، صحنه را ترک کردند! پس از برگزاری مراسم سال استاد در قبرستان، همه‌ی اعضا بساطشان را جمع کردند و از قبرستان خارج شدند؛‌ اما هنوز یک نفر در آنجا کار داشت. مهدینار همراه هنرجوهایش آنجا بودند و تازه تور قبرستان‌گردی‌شان شروع شده بود. _خب دوستان! این بخش اول برنامه‌ی تور امروزمون بود که تموم شد. هنوز خیلی کار داریم و امیدواریم خسته نشده باشید. یکی از هنرجوها که کم کم داشت در خود می‌لرزید، با بخاری که از دهانش خارج می‌شد گفت: _ببخشید استاد، هوا داره کم کم تاریک و سرد میشه. ان‌شاءالله که قبل تاریک شدن کامل هوا، برمی‌گردیم دیگه. مگه نه؟! مهدینار پوزخندی زد و نگاهی به اطراف انداخت. _هه! تازه تورمون شروع شده؛ بعد، قبلِ تاریکی هوا بریم؟! نکنه می‌ترسید؟! اصلاً تا حالا شبای قبرستون رو دیدید؟! اینقدر کِیف میده که دوست دارید هرشب بیایید قبرستون. پس بدون صحبت و بحث، راه بیفتید دنبالم! قبرستان چراغ و نور به اندازه‌ی کافی داشت؛ مخصوصاً جایی که استاد و یاد مثل پادشاهان دفن شده بودند. اما خب برنامه‌ی تور، جاهای دیگری بود؛ جاهایی که ترسناک‌تر و تاریک‌تر از محل دفن استاد و یاد بود. خورشید کم‌کم داشت غروب می‌کرد که مهدینار هنرجوها را جلوی غسال‌خانه‌ی قبرستان جمع کرد و گفت: _خب اولین جایی که می‌خواییم بریم، اینجاست. جایی که هممون یه روزی، برای آخرین بار اینجا حموم می‌کنیم و بعدش.‌‌..! ناگهان دختری که عینک دودی زده بود، حرف مهدینار را قطع کرد. _وای من فقط خونه‌ی خودمون می‌تونم برم حموم! آخه به شامپو و لیف و سنگ پای خودم عادت دارم. نمیشه آخرین حموم‌مون هم توی خونه‌ی خودمون باشه؟! مهدینار از عصبانیت دندان‌هایش را به‌هم سایید و خواست چیزی بگوید که نفر کناری دختر، شکم خود و سپس آسمان را نشان داد. مهدینار که احساس می‌کرد این یکی را کم داشت، پوفی کشید و گفت: _بابا دو ساعت نشده ناهار خوردید؛ بعد می‌گید گشنمه، محض رضای خدا غذا بدید بهم؟! مهدینار که کلاً پانتومیم آن شخص را نفهمیده بود، خواست جواب دختر عینک دودی‌دار را بدهد که دوباره دید آن شخص دارد ادابازی در می‌آورد. این بار یک چراغ قوه از جیبش در آورده و نورش را روی شکمش گرفته بود که مهدینار با چشمانی گشاد شده پرسید: _یعنی اینقدر گشنگی بهت فشار آورده که می‌خوای نور بخوری...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 سپس مهدینار پوزخندی زد و ادامه داد: _هه! توی این جهان هستی‌، فقط اعضای باغ انارن که نور می‌خورن و نور تولید می‌کنن. نه مثل تو که هرچی بخوری، یه چیز دیگه تولید می‌کنی! هنرجوهای دیگر از این وضعیت خسته شده بودند که ناگهان یکی از هنرجوها فریاد زد: _بابا خودش رو کُشت یارو. میگه طرف روشن دله! نابیناست. فهمیدی یا نه؟! مهدینار "آهانی" گفت و سرش را تکان داد که دختر نابینا گفت: _خب نابینا بودن من چه ارتباطی به بحث الان داره؟! یکی از هنرجوها در جواب گفت: _عزیزم منظور ایشون از حموم آخر، غسال‌خونس که الان دقیقاً روبه‌روش وایستادیم. با شنیدن نام غسال‌خانه، دخترنابینا لبخند کج و کوله‌ای زد و با خونسردی کاذب گفت: _آها غسال‌خونه! خیلیم خوب! من که مشکلی ندارم. بریم ببینیم! همان موقع، یکی از پسرهای هنرجو که شعورش زیر خط فقر بود، پوزخندی زد. _تو مشکلی نداری، چون نمی‌بینی؛ وگرنه الان جیغت هفت آسمون رو پر کرده بود! با این حرف، هنرجویان نچ‌نچی کردند و دختر نابینا برای اینکه روح زنده یاد پسر که نه، بلکه دختر شجاع را شاد کند، دست به کمر گفت: _نمی‌بینم، ولی حس که می‌کنم. بی‌خود که به ما نمیگن روشن دل. توی دل ما نور موج می‌زنه! بعد هم دوز جوگرفتگی‌اش زیاد شد و پرید داخل غسال‌خانه. مُرده‌شور بدبخت که در حال و هوای خودش بود و می‌خواست دستش را بشوید تا تخم مرغ آبپز روی پیک نیک را بخورد، با فَکی باز شاهد دخترِ نابینا شد. مهدینار نیز سری از روی تاسف تکان داد. _آدم رو برق بگیره، ولی جو نگیره! بعد نگاهی به همان پسر که شعور کمی داشت انداخت. _باور کن اگه دو دقیقه حرف نمی‌زدی، بهت نمی‌گفتن لالی! بعد وارد غسال‌خانه شد و مقابل مُرده‌شور بیچاره که فَکَش مثل غار علی‌صدر باز مانده بود، سرِ تعظیم فرود آورد. _سلام مُرده‌شور خان! آقا معذرت! توروخدا حلال کن من رو بابت این هنرجوهای کار خراب کُنم! اصلا بیا دستت رو ببوسم. بعد هم بدون توجه به مسائل بهداشتی، چلپ چلوپ دست مُرده‌شور را ماچ کرد. سپس از غسال‌خانه بیرون آمد که با غرغر کردن هنرجوها مواجه شد. به همین خاطر با لحن تندی گفت: _خب می‌خوام امکانات داخل غسال‌خونه و فضاش رو بهتون توضیح بدم. بد کاری می‌کنم؟! یکی از هنرجوها با صدای بلندی پرسید: _آقا ما نخواییم با غسال‌خونه آشنا بشیم، کی رو باید ببینیم؟! _من رو! هنرجوها با شنیدن این صدا، درجا خشکشان زد...! علی املتی به محض ورود به باغ، باتوم را از دست مهندس محسن گرفت و او را به کائنات فرستاد. سپس برای تامین امنیت باغ، همه‌ی میهمانان مراسم را با دستگاهی به نام راکت، بازرسی بدنی کرد و بعد بهشان مجوز ورود داد. مهمانان به محض ورود، روی صندلی‌هایی که دور میزهای گرد بود، نشستند و گرم صحبت شدند. علی پارسائیان پیش‌بند گارسونی‌اش را بسته و مشغول پذیرایی بود. عادل عرب‌پور هم که همسن و سالش بود، به او کمک می‌کرد. البته عادل به این دلیل که مغزش راجع به هر مسئله‌ای یک چِرایی می‌ساخت،‌ سر هر میزی که می‌رفت، راجع به بحث آن میز اظهار نظر می‌کرد و چِرایی می‌گفت. مثلاً سر یک میز که جمعی از بانوان نشسته بودند، عادل با صدای بلندی گفت: _چرا سِزارین؟! چرا طبیعی نه؟! مگه طبیعی عوارضش کمتر نیست؟! اصلاً چرا فرزند کمتر، زندگی بهتر؟! چرا نمی‌گید فرزند بیشتر، زندگی پربرکت‌تر؟! یا سر یک میز که دور آن چند پسر جوان نشسته بودند، همزمان با گذاشتن شیرکاکائو فلفلی‌‌های سچینه روی میز گفت: _چرا مشروب؟! چرا آبجو؟! چرا عرق نعناء و ماءالشعیر و لیموناد نه؟! اصلاً چرا دختربازی؟!‌ مگه دختر حرمت نداره؟! یا چرا پارتنِر و رِل؟! چرا ازدواج نه؟! یا موقع گذاشتن دسر بستنیِ چتردار روی میز دختران نوجوان گفت: _چرا مرد رویاها با اسب سفید؟! چرا مرد رویاها با اسب سیاه نه؟! چرا بهزاد بوتیک‌دار که با پول باباش زندس آره، ولی ممد نونوا که از پنج صبح زحمت می‌کشه نه؟! اصلاً چرا قد بلند و بدن سیکس‌پَک‌دار ملاکه، ولی اخلاق نیکو و تقوا و عمل صالح نه؟! و این‌گونه بود که عادل خلاصه‌ی گفت‌و‌گوهای میزها را با صدای بلندی می‌گفت و آبرو و شرف اهل میزها را می‌برد و آن‌ها را از خجالت آب می‌کرد. به طوری که دیگر تا پایان مراسم، لام تا کام حرف نمی‌زدند. در کنار میزها و در امتداد باغ، اعضا به صورت غرفه بساط کرده و محصولاتشان را به مهمانان عرضه می‌کردند. مثلاً در یکی از غرفه‌ها، صدرا به همراه پسران کوچک استاد واقفی، استیکرهای خودش را به مشتریان معرفی می‌کرد. _بدو بدو اشتیکر دارم. اشتیکرای تمیژ و مناشبتی. اشتیکر ولادت، شهادت، قیامت، ولنتاین، خواشتگاری، عقد، بله‌برون، پاتختی، عروشی، حاملگی، شونوگرافی، تولد‌، ختنه‌کنان، ورود به مدرشه، جشن تکلیف و... همچنین شخنان رهبری و شَران شِه‌قوه، اشتیکرای مربوط به کانال و گروه، تبادل روژانه و عَشرانه و شبانه...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
. چرا ما همش داریم فوروارد می‌کنیم؟ چرا اتفاقی در دل ما نمیفتد؟ چرا مثل قدیم ها که یک دعای کمیل نصفه در مسجد می‌خواندیم تا یک هفته هوای دلمون ابری می‌شد نیستیم دیگه...شَرا بشه‌ها؟ .
🎊 🎬 _ببخشید این استیکرا چند؟! صدرا با لبخند جواب مشتری را داد. _این پک دَه‌تایی هشتش که با تخفیف مراشم شال اشتاد، میشه بیشت هژار تومن! _بی‌زحمت یه پَک بدید. صدرا پک کامل استیکر را به دست پسر بزرگ استاد واقفی داد و او هم تحویل مشتری. سپس کارت بانکی را از مشتری گرفت و کشید. بعد رسید را به او داد که چشمان مشتری گشاد شد. _مگه نگفتید بیست تومن؟! چرا سی تومن کشیدید؟! صدرا دوباره با لبخند جواب داد: _چون اژ دشت پشر اشتاد گرفتید. اژ قدیم گفتن که گر پدر نیشت، دشت پشری هشت هنوژ! الان که اژ وجود ناژنین اشتاد بی‌بهره‌ایم، باید قدر پشراش رو بدونیم! اما مشتری که کارد می‌زدی، خونَش در نمی‌آمد، به احترام مراسم و آبروی اعضای باغ که از رفقایش بودند، نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت! مُرده‌شور بدبخت، با سر و وضعی شلخته، جلوی در غسال‌خانه ایستاده و لباس تقریباً بلند و سفیدی پوشیده بود. یک کلاه پشمی روی سرش و چکمه‌هایی که تا زانو بالا آمده بودند. همه‌ی نگاه‌ها به او خیره شده بود که مهدینار هم روبه‌روی او ایستاد و گفت: _بَه بَه، سلام مجدد مُرده‌شور خان! حالتون چطوره؟! ببخشید دیگه. با اون اتفاقات چند دقیقه پیش، نشد حال و احوال بکنیم! سپس بدون اینکه منتظر جواب باشد، رو به هنرجوهایش گفت: _اگه نمی‌خوایید با غسال‌خونه آشنا بشید، باید ایشون رو ببینید! همگی آب دهانشان را قورت دادند که مُرده‌شور گفت: _ببینم بچه‌ها، اینجاها یه جنازه ندیدید؟! مهدینار دوباره به سمت مُرده‌شور برگشت و پوزخندی زد. _اینجا پر از جنازس مُرده‌شور خان. جنازه‌هایی که خیلی وقته توی خونشون به خواب عمیقی فرو رفتن! _نه نه. منظورم یه جنازه‌ی تازه بود. جنازه‌ای که همین چند دقیقه پیش اینجا بود و من تا رفتم یه عصرونه‌ی مختصر بخورم، یهو غیبش زد! مهدینار نیز آب دهانش را قورت داد. _یعنی دیگه سر جاش نیست؟! _نه دیگه. اگه بود که از شماها نمی‌پرسیدم. حالا ندیدینش؟! مهدینار لبخند تلخی زد و به سختی نفس کشید. سپس برگشت تا به هنرجوها قوت قلب بدهد که ناگهان دخترنابینا که دستش به یکی از جنازه‌ها خورده بود، سرجایش میخ‌کوب شد. _این...این چیه؟! جِ...جنازَست؟! با این حرف، یکی از هنرجوها فریاد زد: _یا امام‌زاده وحشت! بدویین! و در کسری از ثانیه، همه‌ی هنرجویان پا به فرار گذاشتند و محو گشتند و دختر روشن دل که نه چشم دیدن داشت و نه پای فرار، یاد و خاطر‌ه‌ی ساختمان پلاسکو را زنده کرد و یکهو همان‌جا فرو ریخت! پس از پاشیدن یک بطری آب، دختر نابینا به هوش آمد. احساس حالت تهوع داشت و فقط خدا خدا می‌کرد که روی استاد مهدینار بالا نیاورد. در این میان مهدینار نفسی از روی تامل کشید و گفت: _هِی فلک، تا کی کلک؟‌! بعد دست روی شانه مُرده‌شور گذاشت و ادامه داد: _دیدی آخرش فقط خودم و خودت موندیم؟! اینا هم فقط به خاطر تاریکی هوا و دور بودن خروجی قبرستون برگشتن! سپس نگاهی تاسف‌بار به هنرجوها که از سر بیچارگی برگشته بودند، انداخت. _خاک باغِ پرتقال توی سرتون با این هنرجو شدنتون! شما مثلاً هنر می‌جویید. آره؟! از نظر من، شما هنر رو حتی مزه هم نمی‌کنید، چه برسه بجویید! دنبالم راه بیفتید که به بقیه‌ی قسمتای تورمون برسیم. بجُنبید! بعد هم از مُرده‌شور خداحافظی کردند و به راه افتادند...! در غرفه‌ی دیگر، افراسیاب تابلوهای نقاشی و تایپوگرافی‌اش را به نمایش گذاشته بود و سفارش مولاتی می‌گرفت. _خب آقای محترم، شما این تابلو رو پسند کردید و دوتا هم مولاتی سفارش دادید. درسته؟! _بله؛ فقط ارزون حساب کنید، مشتری شیم. چون من مال همین باغ بغلیم. باغ گیلاس! افراسیاب لبخند گرمی زد و به مهدیه که کمک‌دستش بود، اشاره‌ای کرد و سپس به مشتری گفت: _خب بهای تابلوها پوله و بهای مولاتیا، صلوات؛ ولی خب ما اینجا قیمت اجناس فروخته شده رو با قرعه‌کشی مشخص می‌کنیم. یعنی ما چندتا جعبه داریم که توش تشکیل شده از مقداری پول و مقداری صلوات! شما با انتخاب یکی از جعبه‌ها که الان همکارم میاره خدمتتون، بر اساس شانستون مشخص میشه که باید چه بهایی رو نسبت به اجناس خریداری شده بپردازید. مهدیه چهار پنج جعبه آورد و آن‌ها را روی میز چید. مشتری که داشت با دقت به حرف‌های افراسیاب گوش می‌کرد، چانه‌اش را خاراند و گفت: _بعد همه‌ی این جعبه‌ها، اینا رو داره؟! یعنی ممکنه یکیش، یکی رو نداشته باشه و عوضش اون‌یکی رو داشته باشه؟! افراسیاب دستانش را درهم گره کرد و دوباره لبخندی زد. _صد البته. ممکنه یکیش مثلاً صد هزار تومن پول داشته باشه با پنجاه تا صلوات. یا یکیش پنجاه هزار تومن داشته باشه با صدتا صلوات. یا اصلاً پولی نداشته باشه و به جاش دویست تا صلوات داشته باشه! مشتری لبخندی به پهنای صورت زد و برای اینکه دستش خالی و تنگ بود، دعا دعا می‌کرد تا جعبه‌ای که انتخاب می‌کند، داخلش پول نداشته باشد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _خب حالا آماده‌اید؟! مشتری سرش را با ذوق تکان داد که افراسیاب ادامه داد: _خب اینجا پنج تا جعبه داریم که روی هرکدوم یه شماره نوشته شده. بسم الله بگید و یکی رو انتخاب کنید! مشتری آب دهانش را قورت داد و نیم نگاهی به آسمان انداخت و سپس گفت: _به عشق آقا اباعبدالله، شماره‌ی سه رو انتخاب می‌کنم. افراسیاب دستانش را گذاشت روی جعبه و پس از مکثی کوتاه گفت: _انتخاب آخرتونه؟! _بله. افراسیاب کمی لب و لوچه‌اش را تکان داد و گفت: _خب من این جعبه رو صد هزار تومن ازتون می‌خرم و به جاش جعبه‌ی شماره‌ی دو رو بهتون پیشنهاد میدم! مشتری با تعجب گفت: _خب این یعنی چی؟! _یعنی اینکه اگه جعبه‌ی شماره دو رو انتخاب کنید و مثلاً توی جعبه صد تومن پول با بیست تا صلوات باشه، شما فقط صلوات رو می‌فرستید و لازم نیست دیگه پول پرداخت کنید. چون من این جعبه رو صد تومن از شما خریدم. خب حالا انتخاب آخرتون چیه؟! مشتری چشم‌هایش برقی زد و دوباره نگاهی به آسمان انداخت و سپس گفت: _به عشق آقا امام حسن مجتبی، شماره‌ی دو رو انتخاب می‌کنم. بالاخره برادرن دیگه! افراسیاب بدون معطلی، جعبه‌ی شماره‌ی دو را باز کرد و کاغذ داخلش را برداشت و خواند: _سیصد تومن پول با پنجاه‌تا صلوات. مبارکتون باشه! سپس کارتخوان را جلوی مشتری گذاشت و گفت: _البته صد تومنِ من که ازتون خریدم، ازش کم میشه. پس جمعاً میشه دویست هزار تومن! مهدیه که تا الان ساکت بود، با خونسردی گفت: _البته یادتون نره که حتماً اون پنجاه تا صلوات رو هم بفرستید. چون این صلواتا می‌رسه به روح استاد بزرگوارمون! افراسیاب حرف مهدیه را تایید کرد و گفت: _دقیقاً. ناگفته هم نمونه که من همین تابلو و مولاتیا رو، با قلم و دَواتای استاد مرحومم کشیدم. اصلاً ایشون بود که این چیزا رو بهم یاد داد. سپس قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد. اما مشتری که انگار حرف‌های آن‌ها را نمی‌شنید، با دهانی باز گفت: _این که بدتر شد! افراسیاب با خونسردی پاسخ داد: _این دیگه شانس شما بود. لطفاً زودتر کارت رو بکشید که به بقیه‌ی مشتری‌ها هم برسیم. مشتری با مظلومیت کارت را کشید و با صدایی بغض‌آلود گفت: _میشه حالا جعبه‌ی شماره سه رو هم باز کنید تا ببینیم توی این چی بوده؟! _نخیر. نمیشه! این جواب قاطع افراسیاب بود که مهدیه گفت: _حالا بازش کن ببین چی بود دیگه. بنده خدا رو نگاه. مظلومیت توی چهرَش داره موج مکزیکی می‌زنه! اما افراسیاب هی مخالفت می‌کرد و راضی نمی‌شد؛ تا اینکه مهدیه به زور جعبه را از دستش گرفت و آن را باز کرد و کاغذ داخلش را برداشت و خواند. _صد تومن پول با هفتادتا صلوات! مشتری و مهدیه و افراسیاب، هرسه به‌هم خیره شده بودند که ناگهان مهدیه بقیه‌ی جعبه‌ها را هم باز کرد و در کمال تعجب دید که همه‌ی جعبه‌ها پول زیاد می‌خواهد و صلوات کم! مشتری که انگار آب سردی رویش ریخته باشند، زبانش بند آمده بود و حرفی برای گفتن نداشت. افراسیاب سرش را پایین انداخته بود و مهدیه چپ چپ آن را می‌نگریست. _مگه نگفتی ممکنه اصلاً پول نخواد و فقط صلوات بخواد؟! اینا که همش قیمتاش بالاست. قضیه چیه؟! افراسیاب آب دهانش را به سختی قورت داد. _می‌خواستم واسه مراسم سال استاد پول جمع کنم. مگه ندیدی دزد زده بود به باغ؟! _خب تو الان داری پول جمع می‌کنی؛ اونم دقیقاً وسط مراسم سال که قرار بود به خاطر بی‌پولی لغو بشه. متوجهی؟! _خب واسه سال بعد که دومین سالگرد استاد می‌شد داشتم جمع می‌کردم که دیگه اون‌موقع کاسه‌ی چه کنم چه کنم دستمون نگیریم! مهدیه سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و آنجا را ترک کرد. دقیقاً مثل مشتری که مانند شکست خورده‌ها، سر میزش برگشته بود. در این میان، آسنسیو هم با روپایی زدن و انجام حرکات نمایشی با توپ، مهمانان را مشغول کرده بود و رَستا هم به سفارش آوا، از هنرنمایی‌های او عکس و فیلم می‌گرفت. احف نیز که همیشه در این مراسمات بیکار نمی‌نشست، این بار ساکت یک گوشه‌ای نشسته بود و به تصمیمش فکر می‌کرد و سیب و پرتقال و انارش را می‌خورد! هوا خیلی تاریک شده بود و هنرجوها دست از اعتراض برنمی‌داشتند. _استاد فکر نمی‌کنید بسه؟! فکر نمی‌کنید که قبرستون شبا ترسناک‌تره؟! بیایید برگردیم تا آمار غشی‌هامون بیشتر از این نشده! _حرف نباشه. پول دادید، باید بگردید. اون از غسال‌خونه رفتنتون، اینم از دوباره اِن‌قُلت آوردنتون! حرف نزنید و فقط دنبالم بیایید! _آخه همین الانم خیلیا قید پولشون رو زدن و رفتن. نذارید تعدادمون از اینی که هست، کمتر بشه! مهدینار بدون توجه به حرف‌های هنرجوها، این بار به سوی قبرهای خالی رفت. هوا رفته رفته داشت سرد می‌شد و باد خفیفی به صورت هنرجوها می‌زد. همگی بالای سر قبرهای خالی و تاریک ایستاده بودند که مهدینار میکروفن و بلندگویش را از کیف کوچکش در آورد و شروع به خواندن کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344