#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت44
از آن طرف مشاور فرمانده دستش را روی دیوار غار کشید و خشم اهریمن و آزادی نفرین را حس کرد. شروع به در آوردن وسایلی از درون کیسهای که به پشتش میانداخت، کرد. به همراه چند نفر آتش کوچکی برپا کرد. بقیه ی مردم هم سریعا نشستند و زیر لب چیزهایی گفتند. مشاور با صدای بلندی چیزهای زیر لب میخواند و دور آتش میگشت و چیزهای پرت میکرد روی آتش!
طاهره و رحیق دم در غار نگهبانی میدادند و از دور اجرای مراسم آنها را تماشا میکردند.
طاهره نگاهی به ماه هلالی انداخت که حالا از لابهلای شاخههای درختان میدرخشید.
امیدوار بود بتوانند پیروز شوند...
****
مه از بین رفت و از درون شکاف موجودات کوچکی که خمیده بودند با چنگالهای درازشان خودشان را از دل زمین بیرون کشیدند. استاد با دیدن قیافههای زشتشان فریاد آغاز جنگ سر داد و همگی با داد و بیداد فقط به سمتشان حمله کردند. همهی آن موجودات به صورت موجهایی وحشیانه به بچهها حمله میکردند. آنها به جای شمشیر و تیرکمان با چنگالهایشان از طعمهها استفاده میکردند و همین مورد آنها را مجبور میکرد تا استراتژیهایشان را تغییر دهند. یگانه با هرتیری که به هرکدامشان میزد چشمانش را میبست تا خونی که از آنها میجهید وارد چشمش نشود.
غزل با چاقوی کوچکش میرفت میزد و میکشت و خون جلوی چشمانش را گرفته بود. نورسا با شمشیرش گردن میزد و پس از افتادن هر سری با لبخند به کارش ادامه میداد. مشکل آنها کشتنشان نبود...زیاد بودنشان بود که هر لحظه به وفور از درون شکاف بیرون میآمدند و چند نفری سر یک نفر میریختند...
استاد واقفی با تیرکمان به سرعت تیر میکشید و قبل از اینکه موجودی حتی قصد نزدیک شدن به او را کند، او را از پای در میآورد. یاد تیرهایش را شمرده بود و فقط به آنهایی که میدانست احتمال خطا رفتن ندارند شلیک میکرد، اخر دیگر از تیرهای جادویی خبری نبود...
مهدینار با شمشیر یکی از آنها را از پای درآورد و قبل از اینکه فرصت برگشتن پیدا کند، یکی دیگر رویش پرید و دادش به هوا رفت. میرمهدی بلافاصله از یکی از آنها جای خالی داد و قبل از اینکه آن موجود شروع به گاز گرفتن و چنگ انداختن کند، با شمشیر دخلش را آورد. مهدینار هم بلافاصله او را به کناری هول داد و حساب موجود دیگری را که خواست از پشت به میرمهدی خنجر بزند، رسید. میرمهدی به مهندس برخورد کرد اما خوشبختانه او خیلی سریع خود را جمع و جور کرد. با چرخشی نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد بعد با خنجر داخل دستش یکی از آنها را کشت. احف که توسط چندتا از آنها محاصره شده بود، با فرو کردن شمشیرش در شکم یکی از آنها خودش را آرام کرد. رجینا به کشتن آنها توجهی نداشت و به زخمی کردنشان هم اکتفا میکرد. طهورا و افراح سعی داشتند کنار یکدیگر بمانند و از یکدیگر دفاع کنند. سید قبل از هر حملهای به خودش یادآوری میکرد که وضعیتش دقیقا مثل بازیهای رایانهای است و میتواند آنها را شکست دهد، سپس با اطمینان خاطر به هریک از آنها حملهور میشد. شهبانو یکی از دستان موجودی را برید و شمشیرش را در دستانش چرخاند، بعد مثل حرفهایها قلبش را نشانه رفت.
شفق هم با هرجای خالیاش دخل خیلی از آنها را میآورد و به شمشیرش امان نمیداد بیکار بماند.
همه در دل تاریکی شب که با نور ماه روشن شده بود میجنگیدند و منتظر برداشته شدن نفرین بودند. مشاور فرمانده پس از انجام مراسم ورد آخر را خواند. پس از آن نسیم کوچکی وزید و آتش شعلهورشان را خاموش کرد...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#اطلاع_رسانی💯
#فوری♨️
بنا به درخواست بانوان محترم، گروه مافیانار مخصوص بانوان هم ایجاد شد. برای دریافت لینک گروه مافیانار بانوان، به گروه عمومی مافیانار بپیوندید و از طریق پیام سنجاق شده، به آیدی موردنظر پیام دهید تا لینک گروه خدمتتان ارسال شود✅
لینک گروه عمومی مافیانار😈👇🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2088698046C93aad96c58
هدایت شده از ویراستی انقلابی
بعد از هر ترور، همه به دنبال #حفره_امنیتی هستیم، در حالی که بزرگترین حفره امنیتی مقابل چشمان ماست!
وقتی حداقل ۷۵ شرکت سختافزاری و نرمافزاری توسط #یگان_۸۲۰۰ ارتش اسرائیل تاسیس و یا اداره میشود، باید بفهمیم چرا سید حسن نصرالله استفاده از #گوشی_هوشمند را در مأموریتها حرام اعلام کرده!
#اسماعیل_هنیه
👤 محسن انبیائی
ـــــــــــــــــــــ
🇮🇷گلچین ویراستهای انقلابی 👇
@virastyenghelabi
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول
وضعیت گروههای #طرح_تحول تا به این لحظه👇
1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی.
(4 عضو دارد✅)
2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی.
(8 عضو دارد✅)
3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی.
(7 عضو دارد✅)
4⃣ژانر طنز.
(3 عضو دارد✅)
برای عضویت توی هریک از گروهها، به آیدی زیر پیام بدید✅👇🍃
🆔 @Amirhosseinss1381
همچنان منتظرتونیم. اینقدر که زیر پامون علف سبز شده😅🌾🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت45
وقتی آتش غار خاموش شد، رحیق و طاهره هردو برگشتند و با صحنهی جالبی رو به رو شدند. مردم قبیله درحال محو شدن بودند و هرکدام لبخندی بر لب داشتند. حتی میشد رضایت را در چهرهی او دید...وقتی چشمش به رحیق و طاهره افتاد کمی جلو رفت تا نزدیک آنها شود! به طوری که نور تابان ماه به چهرهاش برخورد میکرد.
حلقههای اشک در چشمان رحیق نمایان شد. فرمانده لبخندی زد و گفت:«خیلی خوششانس بودم که دختری مثل تو داشتم!»
دخترک لبهایش را روی هم فشرد تا بغضش منفجر نشود و تنها چیزی که توانست بگوید با صدایی که به زور از گلویش خارج میشد این بود:«ممنونم که مراقبم بودین.»
-«من از تو و دوستات ممنونم که ما رو آزاد کردین...»
این را فرمانده گفت و دستش را بالا برد. بعد همینطور که لبخندی از ته دلش بر لب داشت، طوری که چینهای دور چشمش را عمیق کرده بود...برای همیشه محو شد.
پس از چند دقیقه فقط طاهره و رحیق در غار سرد بیروح درحالی که همدیگر را درآغوش گرفته بودند، حضور داشتند. طاهره با دستش پشتش را نوازش کرد و به او گفت:«برای رفتن به خونه آمادهای؟!»
رحیق بینیاش را بالا کشید و سرش را تکان داد. طاهره یکی از مشعلهای غار را برداشت و هردو با سرعت هرچه تمامتر به سمتی که مشاور گفته بود، خیز برداشتند.
نیرویی در درونشان شروع به جوشیدن کرده بود و پرانرژیتر از هر وقت دیگهای در تاریکی جنگل میدویدند. جنگلی که فقط میشد در آن صحنهی سیلی زدن شاخههای درخت به ماه را دید. هرچه قدر که به منطقهی مجسمهها نزدیکتر میشدند، صدای برخورد تیغه شمشیرها، فریاد موجودات مجروح و بوی عرق و خون به صورت موجهایی وحشیانه به سمتشان حجوم میآورد. وقتی به محل قرارگیری مجسمهها رسیدند، موجودات وحشتناکی را دیدند که از هر طرف به هرکسی حمله میکرد و قصد تیکهتیکه کردنشان را داشت. طاهره با کراسبواش چندتا از آنها را هدف گرفت. رحیق هم تا توانست چندتا از آنها را کشت...
وقتی بقیه متوجه حضور آن دو شدند، طاهره فریاد زد:«وقت رفتنه!»
استاد واقفی بلافاصله از چندتا موجود جای خالی داد و به طور نامحسوسی از بند سنگ عقیق گرفت و آن را کشید. با جدا شدن سنگ، زمین دوباره شروع به لرزیدن کرد و مجسمهها به جای قبلیشان برگشتند. اما این موضوع از اهمیت تعداد موجوداتی که در آمده بودند و در جنگل پراکنده شده بودند، کم نمیکرد. در همان لحظه بالهای کاسپین؛ عقاب فرمانده در آسمان تاریک شب زیر نور ماه خودنمایی کرد. به دستور استاد هرکسی حریف خود را شکست داد و همگی به دنبال عقاب به دل جنگل زدند.
از بین شاخه و برگهای درختان میدویدند و گاه به پشت سرشان از فرط هیجان یا حتی ترس نگاه میکردند...! به ساحل که رسیدند ایستادند تا کمی نفس بگیرند و همینطور کشتی آهنی را دیدند که از دور برایشان دهن کجی میکرد.
مهندس با چشمانش به دنبال قایق نجات گشت که کمی آنطرفتر آن را یافت. یادش بود که بعد از آوردن بار اسلحه از کشتی قایق را زیر شنهای ساحل دفن کند. یاد و احف و میرمهدی و سید، قایق را کشانکشان به سمت دریا راندند. بلافاصله گروه اول سوار شدند. گروه اول همانهایی بودند که اولینبار از کشتی بیرون آمدند و به سمت جزیره راه افتادند... یگانه قیافهی مغروری به خود گرفت و گفت:«ما زودتر اومدیم و زودتر گیر افتادیم. برای همینم زودتر میریم!» با این حرفش همگی خندیدند.
مهندس سوار قایق شد و درست مثل دفعهی قبل به کمک یاد و میرمهدی و مهدینار پاروزنان به سمت کشتی رفت. پس از دقایقی طناب کلفتی که از آنجا آویزان کرده بودند، نمایان شد. هنوز هم همانجا بود.
اول دخترخانومها بالا رفتند و بعد از آن آقایان...و مهندس بار دیگر برای بردن گروه بعدی برگشت. در مسیر برگشت یاد دفعهی قبل افتاد که از دور شاهد دستگیر شدن استاد و بقیه بود. اما این بار دیگر خبری از دستگیری و دزد و راهزن نبود! این بار باید تندتر پارو میزد تا توسط آن موجودات تکهتکه شدن دوستانش را نبیند...
هرچه زمان میگذشت گروه دوم که در ساحل بود بیشتر استرس میگرفتند و این استرس را به نوعی هر کدامشان نشان میدادند. مثلا با انگشتانشان روی اسلحههایشان ضرب میگرفتند یا به یک نقطه خیره میشدند یا گوشهی لبشان را میگزیدند.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_h
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت46
وقتی کورسویی از دور نمایان شد همگی برایش دست تکان دادند. مهندس هم چراغ نفتیاش را بالا گرفت و علامت داد. طولی نکشید که به ساحل رسید و گروه دوم هم سوار شد. رحیق قبل از سوار شدن روبهروی جزیره ایستاد.
شهبانو با استرس گفت:«چرا سوار نمیشه؟!»
-«وایستا یکم. اون داره با محلی که توش زندگی میکرده خداحافظی میکنه...»
همه سرهایشان را تکان دادند و تا میتوانستند او را درک کردند. رحیق به جنگل انبوه نگاهی انداخت...اولین بار وقتی با دوستش گمنام به این جزیره آمده بود، خیال دیگری در سر داشت. اما مردم قبیله آنها را بین خودشان راه دادند و مانند بچههای خودشان به آنها رسیده بودند. مهارتهای خودشان را به آنها آموخته بودند و مثل جانشان از آنها محافظت کرده بودند...
رحیق تمام خاطراتش را مرور کرد و بعد سوار قایق شد. افراح دستی روی شانهاش گذاشت و گفت:«حالت خوبه؟!»
رحیق سرش را تکان داد و به جزیره خیره شد. بعد لبخند محوی زد و قایق حرکت کرد.
وقتی گروه دوم هم سوار کشتی شد، قایق را بالا کشیدند و جای قبلیاش قرار دادند. مهندس از پلهها بالا رفت و کشتی را روشن کرد! لنگر را بالا کشید و شروع به حرکت کرد. خوشبختانه اینبار میدانستند باید کجا بروند. دخترها وارد کابین خود شدند و هریک خود را روی تخت خود انداختند و نفس راحتی کشیدند. تخت دیگری را هم که خالی بود به رحیق سپردند. همانی که زمانی متعلق به مریم بود. سید و مهدینار برای همگی چای درست کردند و بین همه پخش کردند. برای مهندس و استاد چای بیشتری گذاشتند چون قرار بود، شب را بیدار بمانند و مسیری را که کاسپین نشان میداد دنبال کنند. دو سه روزی به همین منوال گذشت. تا اینکه بار دیگر استاد خشکی دید. همگی از کابینهایشان بیرون آمدند و از دور بندر کوچکی را میدیدند که کشتیهای غولپیکری دورش را گرفته بود. دیگر نه از جنگل خبری بود و نه از کاسپین...انگار عقاب فرمانده راه را نشان داده بود و برای همیشه رفته بود. بچهها با ذوق و شوقی که داشتند خواستند تا مشغول جمع کردن وسیلهها و کوله پشتیهایشان شوند، اما یادشان آمد که آنها را در جزیره یادگاری گذاشتند و فراموش کردند. پس از دو ساعت به بندر رسیدند...همانی که از آنجا حرکت کرده بودند. مثل روز اول شلوغ بود و هرکسی به کار خودش مشغول بود. مهندس کنار اسکلهای نگه داشت. عجیب بود که کسی به آنها توجه نداشت. این چند روزی که در مسیر برگشت بودند، یاد با کمک معین و احف یک نردبان با طناب درست کرده بودند. از آنجا که کسی برای آنها پیش قدم نشد خودشان نردبان طنابی را پایین انداختند و یکی یکی از آنها پیاده شدند. در همان لحظه صدای آشنایی شنیدند...
همگی جلوتر رفتند تا بهتر ببینند. ناخدا و خدمهاش کنار اسکله نشسته بود و منچ بازی میکرد! بچهها که حسابی کفری و متعجب شده بودند به سمتشان پا تند کردند. ناخدا تا استاد را دید بلند شد و او را در آغوش گرفت بعد با خنده گفت:«آی آی کلک. کشتی مو بردین و منم که دور زدین و خوش گذرونی و...آره؟!» بعد چشمکی زد و دوباره خندید. استاد با عصبانیت گفت:«مرد حسابی! مارو وسط راه ول کردین و سفر و بهمون جهنم کردین و الان جلوم وایستادی میخندی دروغم میگی ؟!»
ناخدا خندهاش را جمع کرد و نگاهی به بچهها انداخت. چشمش که به رحیق افتاد، لبخندی زد بعد خیلی آرام طوری که فقط بچهها و استاد بتوانند بشنوند، گفت:«بعضی وقتا ما فقط یه وسیلهایم تا گمشدهها رو بهم برسونیم و یا حتی کاری کنیم تا اسیرها آزاد بشن...»
همگی از این حرفش حیرتزده شدند. خواستند حرفی بزنند که مرد کت و شلواری و لاغر اندامی از دور درحالی که میدوید برایشان دست تکان داد. خیلی سریع خودش را به آنها رساند و با نفسنفس گفت:«آقای واقفی میبینم که از سفر دریاییتون برگشتین امیدوارم خوش گذشته باشه. بفرمایید من راهنماییتون میکنم.»
استاد برگشت و نگاهی به ناخدا کرد. دوباره سرگرم بازی شده بود...چیزی نگفت و به همراه مرد کت و شلواری راهی شدند. در مسیرشان به یک مغازهی انگشتر سازی رسیدند. استاد از همگی عذرخواهی کرد و گفت کاری دارد. بعد وارد مغازه شد و گفت:«سلام و خداقوت. میخواستم یه سنگی رو برام انگشتر کنید.»
بعد سنگ عقیقی را از گردنش در آورد و روی میز گذاشت.
"پایان"
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین تلهی پنهانی شیطان، برای من و شمایی که فکرش را هم نمیکنیم روزی دینفروشی کنیم!
#درس_اخلاق استاد شجاعی
@Afsaran_ir
🔻امیرکبیر می خواست کارخانه توپ سازی افتتاح کند تا ایران از نظر قدرت نظامی تقویت شود.
🔻انگلیس شایعه می کرد مردم گرسنه هستند و امیرکبیر جنگ طلب است.
🔻پس از شهادت امیرکبیر، انگلیس بوشهر و خارک را تصرف کرد تا هرات را از محاصره حسام السلطنه در بیاورد و با قرارداد پاریس، آنرا از ایران جدا کرد.
🔻مردم گرسنه تر شدند چون هرات دریچه تجارت ایران با خاور دور بود.
🔸پی نوشت: ۳۰۰ سال ایران را مثل تکه گوشتی میان کفتارها، تقسیم کردند و ما نگاه کردیم، چون قدرت نداشتیم.
🔸امروز که در حال بازپس گیری اعتبار ایران هستیم، می گویند موشک پول نان و خانه و ماشین است.
🔸چرخ توسعه کشورهای پیشرفته، با فناوری نظامی به حرکت درآمده و آنها خوب می دانند این فناوری برای ایران چه آینده روشنی ترسیم می کند.
@seyedmohsenkhademi
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔻امیرکبیر می خواست کارخانه توپ سازی افتتاح کند تا ایران از نظر قدرت نظامی تقویت شود. 🔻انگلیس شایعه
این متن رو دیدم و یادم اومد چقدر مهمه که بازم تاکید اندر تاکید کنم کتاب سرگذشت استعمار رو بخونید. مخصوصا نوجوانها.
هم جذاب نوشته شده. و هم خیلی خیلی خلاصه به حوادث این پانصد سال پرداخته شده.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
این متن رو دیدم و یادم اومد چقدر مهمه که بازم تاکید اندر تاکید کنم کتاب سرگذشت استعمار رو بخونید. مخ
کتاب دیگه مجموعه پنج جلدی
تفکر فرهنگ تمدن
هست که خیلی عمیقتر و کاملتر بحث کرده و کاملا مطالبش با مجموعه سرگذشت استعمار متفاوته. کسی فکر نکنه اگر این پانزده جلد رو مطالعه کنه (یا تجمیع شدهاش توی سه جلد) بی نیاز از مجموعه های دیگه تمدنی و سرگذشت مردم جهانه.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
کتاب دیگه مجموعه پنج جلدی تفکر فرهنگ تمدن هست که خیلی عمیقتر و کاملتر بحث کرده و کاملا مطالبش با
نکته مهمتر اینکه
کتاب صعود چهل ساله۲ رو به شدت توصیه میکنم. توی این کتاب عصاره و مغز و اصل بحث از تاریخ گرفته شده ولی راه و روش رسیدن کشورهای ثروتمند به ثروت و رفاه رو ترسیم کرده.
یعنی میگه راهی که اسپانیا و پرتغال، در کسب ثروت و قدرت و رفاه رفته بعدش هلند و فرانسه و انگلیس رفته. بعدش آمریکا رفته...
سرفصلهای تاریخی رسیدن به ثروت و رفاه و امنیت و قدرت ملی در همه این کشورها یکیه.
توی هشت بخش بررسی کرده.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نکته مهمتر اینکه کتاب صعود چهل ساله۲ رو به شدت توصیه میکنم. توی این کتاب عصاره و مغز و اصل بحث از
این هشت بخش اولیش با انقلاب کردن شروع میشه. یعنی از زیر یوق ابرقدرت قبلی بیرون آمدن. اصطلاحا زیر میز زدن و قبول نکردن ابرقدرتی کشور زورگو و چپاولگر.
امشب از این متن دوبار استفاده کردم
یه بار تو جلسه روضه بی بی رقیه «سلام الله علیها» یه بار هم تو حرم بی بی معصومه «سلام الله علیها»
الحمدلله
ان شاالله که مورد قبول واقع شده باشه و دست مارو بگیرن 🤲💔
#امین
🔴 مستی ترور پرید اما ترس انتقام
صهیونیستها را رها نمی کند
🔹اضطراب بی وقفه و ترس از مجازات انتقامی جبهه مقاومت، محافل صهیونیستی را رها نمی کند.
🔹ضربات روحی دردناک، دقیقا تخلیه کننده توهم موفقیتی است که نتانیاهو با انجام دو ترور در بیروت و تهران، می خواست به صهیونیست های مستاصل و بی اعتماد به مدیریت جنگی وی منتقل کند.
🔹هنگامی که ضربات مقاومت به صهیونیست ها نواخته شود و تلفات و خسارات دردناک بگیرد، این درد دو چندان خواهد شد و حال آن که مستی ترور هم، مدتی است از سر آنها پریده است.
🔹صهیونیست ها می کوشند در این شرایط ترس و دلهره و انتظار کُشنده، جیغ نزنند تا دشمن شاد نشوند، اما در میان انبوه تحلیل های سربسته ای که ارائه می کنند، حجم ترس و زجر را می توان دید. چند نمونه را مرور کنید:
🔻اسرائیل هیوم: موشکهای بالستیک پیشرفته ایران، میتوانند از سد پدافند اسرائیل عبور کنند.
🔻یعقوب عمیدرور رئیس سابق شورای امنیت ملی اسرائیل: باید منتظر حمله بسیار بزرگ ایران باشیم.
🔻خبرنگار شبکه ۱۲ اسرائیل: ایرانیان در حال مدیریت یک جنگ روانی علیه ما هستند.
🔻شبکه ۱۳ اسرائیل: رهبران ایران، حزب الله و جنبش حماس موفق شدند در جنگ روانی بر ما پیروز شوند. رسانههای ایرانی ما را فریب می دهند و دیوانه مان کرده اند. آنها موفق شدند از نظر روانی ما را شکست دهند.
🔻شبکه ۱۴ اسرائیل: از ترس حمله ایران، نزدیک به صد هزار اسرائیلی در خارج گیر افتادهاند. در ۵۰ سال گذشته چنین وضعیتی را ندیدهایم که در یک سال سه بار، در ۷ اکتبر، در ۱۴ آوریل و اکنون که به نظر میرسد در آستانه حمله ایرانی همراه با تمام نیروهای متحدش هستیم، مورد حمله قرار بگیریم.
🔻روزنامه هاآرتص: سناریویی که به شدت بسیاری را در حیفا به وحشت انداخته، هدف قرار گرفتن کارخانه های پتروشیمی و از جمله کارخانه ای است که همچنان مواد خطرناک زیادی دارد. یکی از شهرک نشینان می گوید "من از حادثه مواد خطرناک به شدت در هراس هستیم. ما روی مواد منفجره قرار داریم و از آنچه در اینجا رخ خواهد داد به شدت می ترسیم. ده ها کارخانه در اینجا وجود دارد که در زمینه مواد خطرناک فعالیت می کنند. همچنین در اینجا میادین گازی وجود دارد".
🔻ایهود اولمرت، نخست وزیر سابق: نتانیاهو بدترین نخستوزیر تاریخ ملت یهود و یک بازیگر است، او در شبکههای تلویزیونی دربارهی ایران میگوید: «اگر آنها جرأت کنند به ما حمله کنند، آنها را نابود خواهیم کرد.» اما برای مقابله با ایرانُ آمریکا، بریتانیا و فرانسه را فراخوانده و خود در گوشهای پنهان شده تا نبینیم چطور دارد به خود میلرزد.
🔻نیویورک تایمز: اسرائیل، همزمان با آماده شدن برای حمله احتمالی حزبالله لبنان و ایران، از اسرائیلی ها خواسته است در پناهگاهها، آب و مواد غذایی ذخیره کنند
🔻یوسی ملمان تحلیلگر هاآرتص : این ترورها تنها سطح عزم حماس و حزب الله را برای ادامه مبارزه افزایش می دهد. اسرائیل فکر می کرد که ترور عماد مغنیه به حزب الله آسیب می رساند، اما برعکس، این حزب، یک رهبری نظامی تشکیل داد. یکی از آنها فواد شکر بود، به گونه ای که سازمان قوی تر، مؤثرتر و مرگبارتر شد.
🔻گاردین: ممکن است ایران به جای حمله به اسرائیل، مسئولان کشتن [ترور] اسماعیل هنیه را هدف قرار دهد.
🔻کانال عبری کان: اسرائیل تخمین می زند که احتمالا مقر ستاد کل ارتش و وزارت امنیت در تل آویو، هدف احتمالی ایران و حزب الله باشد.
🔻یدیعوت آحارنوت: بازدارنگی اسرائیل به کلی از بین رفته و اسرائیلی ها همگی ترسیده اند. سازمان های امنیتی اسرائیل تخمین می زنند که حزب الله اولین حمله کننده خواهد بود. پاسخ ایران ممکن است شلیک صدها موشک و پهپاد به سمت اسرائیل باشد. بدترین سناریو برای اسرائیل حمله دوگانه ایران و حزب الله است.
🔻عاموس یادلین، رئیس سابق اطلاعات نظامی اسرائیل: در یک جنگ فرسایشی گرفتار شدیم. ایرانیها از ایجاد تنش و اضطراب تا حد وحشت در اسرائیل لذت میبرند، زیرا بدون شلیک یک گلوله تاثیری راهبردی میگذارند. اسرائیل خود را در یک جنگ فرسایشی طولانی گرفتار خواهد دید؛ به اقتصاد خراب خود ادامه خواهد داد و جایگاه ما در جهان به سطح پایینتری سقوط خواهد کرد. گرفتاری در دادگاههای بینالمللی ادامه خواهد داشت. حقیقت این است که استراتژی «پیروزی همهجانبه نتانیاهو» در خدمت راهبرد ایران برای سرنگونی و فروپاشی کامل اسرائیل در یک جنگ فرسایشی طولانی و در چندین عرصه درآمده است./محمد ایمانی
👌 #محرمانه کانال حرفهایها
http://eitaa.com/joinchat/361299968Ca15e2013ea
محرمانه را به دیگران هم معرفی کنید
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔴 مستی ترور پرید اما ترس انتقام صهیونیستها را رها نمی کند 🔹اضطراب بی وقفه و ترس از مجازات انتقامی
بچه ها به نظرتون ایران چطوری به اسراییل حمله میکنه؟
مثلا تعداد موشکها چقدره؟
چه ساعتی از روز؟
مثلا حزب الله و حماس و یمن و ... چه بخشهایی از این حمله رو به عهده میگیرن؟
یه خورده درباره پرنده های ابابیل و فیلهایی که قراره مثل کاه جویده بشوند حرف نزنیم؟ بزنیم.
بیایید دیگه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعیت داستان پل ورسک
پل ورسک به خاطر عبور قطار از بین دو کوه سوادکوه مازندران ساخته شد که در جنگ جهانی مسیر انتقال سلاح از انگلیس به شوروی شد
هیتلر که رابطه خوبی با رضا خان داشت بهش دستور داد پل رو خراب کنه تا مانع انتقال سلاح بشه تا کمک کنه که هیتلر پیروز بشه
رضا خان هم مین گذاری کرد ولی توسط انگلیس مین ها خنثی شد و انگلیس مجبور شد با شوروی ایران رو اشغال کنن تا راه آهن تسخیر بشه و برای خودشون بشه
اشغال ایران باعث قحطی و مرگ و میر خیلی زیادی شد و همین امر سبب شد رضا خان به جزیره موریس منتقل بشه و محمد رضا پهلوی شاه ایران تسخیر شده توسط انگلیس و شوروی بشه
و رضا خان بزرگ آخرین حسرت زندگیش این بود که چرا این پل رو کلا منهدم نکرده که باعث اشغال ایران شده
💬 #chizlavi
@insta_enghelabi
هدایت شده از حوزه توییت (توییتر طلاب)🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 خواهرم گفتی نمیبخشمتون نه تو دنیا نه اخرت😭😭😭
❗️ به خدا با اشک دارم اینو مینویسم:
🔹 من مطالبه جدی میکنم که بزنند خارو خفیف کنند اسرائیل حرامزاده رو
🔹 من کالای اسرائیلی مصرف نمیکنم
🔹 من هرچی میتوانم هرجا میتوانم از فلسطین میگم
🔹 هرکس اندک حمایتی از اسرائیل میکنه تو مجازی تا میتوانم میزنمش...
❗️ بخدا کاری از دست من بر نمیآید فدای اشکات بشم...
اگر راه باز بود یا مرز زمینی داشتیم الان میاومدم مرز😔😔❤️
@HozeTwit
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥درددل سردار رادان با اهالی رسانه درباره دستگیری دو دختر هنجارشکن
🔸هیچکس نیامد قبل از نشان دادن صحنه درگیری؛ فحاشی آنها به مأموران ما را نشان دهد!
🔸هیچکس نمیگوید یک همکار ما خواست آنها را ببرد؛ خودشان مقاومت کردند.
🔸هیچ کس نمیگوید این دو خانم خلاف کرده اند، قانون را زیر پا گذاشته اند؛ این «بد» است. آن رفتار [مأمور پلیس] هم مقداری غیرحرفه ای است. اما رفتار پلیس می شود «بد» و آن رفتار غیرقانونی هم گم می شود!
√ @Roshangari_ir
🪞@anarstory
هدایت شده از اینستای انقلابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هادی عامل: هرکول❌ رستم✅
💬 #hamefanharif_tv
@insta_enghelabi
مسیر غلط حزب اللهیهایدوقطبیزی
🔺بحث از تابعیت فرزندان ظریف را مطرح میکنند که بگویند علت استعفای او، مخالفتش با پزشکیان نبوده، چرا؟
🔺اگر قبول کنیم علت استعفا این بوده که کل دم و دستگاه ظریف سر کار بوده و پزشکیان اعتنای زیادی به خروجی کار آنها نداشته، معنایش اختلاف ظریف و پزشکیان است. اختلافی که از توییتهای رنگارنگ اصلاح طلبها و اعتدالیون غربگرا در نقد کابینه پیشنهادی ، عیان است.
🔺تفالی که پزشکیان به قرآن زد، نکته مهمی درش وجود داشت، آیه ۳۸ سوره اعراف، به روشنی به او هشدار میداد که از جریانهایی که پیش از این مقابل جمهوری اسلامی ایستادند و به تو نزدیکند، دوری کن. از اصلاحطلبان از غربگراها، و الا به وضعیت آنها دچار خواهی شد. این توصیه قرآنی که شاید حکمتی هم داشت که همه آن را بشنوند، توصیه مهمی بود، تنها توصیه ای که رهبری از پیش از انتخابات به او کرد. دوری از زاویهدارهای با انقلاب و جبهه مقاومت.
🔺تا حالا در یک مرز بندی جدی با جریان زاویه دار با انقلاب و نظام اتفاقات مهمی افتاده، پزشکیان به صراحت خبر از سهم خواهی آنها داد و گفت زیر بار نمیرود، نخواندن بیانیه سراسر اعتراضی که برایش نوشته شده بود، در جلسه تنفیذ هم مهم بود، تاکید چندین و چندباره اش در مناظرات بر اینکه با کسانی که در ستادش جمع شده اند صنمی ندارد و حزبی نیست، اصرار گفتمانی بر تبعیت از رهبری و برنامه هفتم، پیامهای روشن او در همراهی حداکثری با جبهه مقاومت و حالا کابینه پیشنهادی که توییتهای نزدیکانش و استعفای ظریف نشان میدهد چه فاصله ای را به تنهایی با آنها شکل داده است، همه و همه نشانه های مهم و درستی است.
🔺حالا جمعی از بدنه مخالفین تریبون دار او اصرار دارند بگویند پزشکیان با اطرافیانش زاویه ندارد. چرا؟ به چند دلیل:
❗️اولا این جماعت تجربه کرده اند که اگر کسی را تایید کنند بعدها نمیتوانند محترمانه نقدش کنند. بلد نیستند.
❗️ثانیا این جماعت دوقطبیزی هستند. یعنی در فضای اختلاف احساس حیات دارند.
❗️ثالثا حقیقتا همکاری و صمیمیت خالصانه با کسی که تا دیروز سعی میکردند برای آنکه رای نیاورد از حیثیت و هستی ساقطش کنند، بسیار دشوار است.
❗️پس بهتر است تحلیل این باشد که بگویند استعفای ظریف معنایش نقد به کابینه پیشنهادی نبوده، بلکه او روغن ریخته را نذر امامزاده کرده.
🔺این راه ولی درست نیست. باید همه کمک بدهیم، پزشکیان عاقلانه و خالصانه در مسیر انقلاب و نظام باقی بماند، در دورانی که همه وسط جنگی هستیم که یک طرفش رذلترین کشورها و سوی دیگرش مظلومترین و معصومترین انسانها هستند، باید کمک کنیم به آقای رئیس جمهور که عاقبت خودش ختم به خیر شود و جبهه حق را نیز تقویت کند. این، نیاز به بازگشت به مسیر عقلانیت و اخلاق دارد.
@ali_mahdiyan
هنوز پا به درون حیاط مدرسه نگذاشته بود که ناگهان موجی وحشی، جسم نحیفش را از روی زمین کند و همچون پر کاهی به هوا پرتاب کرد...
غریو شادی تماشگران، توی استادیوم پیچید. صدای دست و هورا از هر طرف بلند شد. پاهایش را جمع کرد. توی هوا چرخید. توی آرزوهایش غلت زد و در کسری از ثانیه با نوک پنجهپا توپ چهلتکه را به سمت دروازه حریف شلیک کرد...
... ناگهان محکم به سینه دیوار پشتسر کوبانده شد.
پنجره امیدش بسته شد. شیشهی آرزوهایش شکست و خرده شیشهها در تمام زندگیش پخش شدند و خاطرات شانهی پدر؛ خاطرات سینهی مادر و خاطرات شیرینزبانیها خواهرش را ارباً ارباً کردند...
وقتی چشم باز کرد، همه جا تاریک بود. چیزی دیده نمیشد؛ جز تلی از بلوکهای آوار شدهای که در سیاهی شب همچون هیولایی در مقابلش پنجه بر زمین زده بودند. سیاهیای که امتدادش تا انتهای زندگی او کشیده شده بود.
دردی شدید از آخرین مهرهی ستون فقراتش به سمت بالا کشیده میشد. سینهاش سنگین شده بود. نفسش بالا نمیآمد و رطوبتی گرم از روی گونهاش، چکه چکه بر زمین میچکید؛ تا چلیک چلیک دوربینها، غروب انسانیت را بهتر به جهانیان نشان دهند..
خواست دستش را تکان دهد؛ نشد. مثل یک تکه آهن، به زمین چسبیده بود.
بوی دود همه جا را پر کرده بود؛ بوی گوشت سوخته شامهاش را آزار میداد...
گیج شده بود. صدای نالهها و فریادهایی توی سرش پیچید. نمیدانست کجاست؟ نمیفهید چه شده؟
دقایقی گذشت... دقایقی به فاصلهی زمانی جاهلیت اولی تا جاهلیت مدرن...
کمکم تصویرها در گوشهی ذهنش خودنمایی کردند..
مدرسهشان را به خاطر آورد. پناهگاه آوارگیشان را به یاد آورد؛ و صدای خواهر سه سالهاش وقتی که صبح همان روز، از گرسنگی، ناله میزد را ...
دقایقی طول کشید تا به یاد آورد که برای گرسنگی خواهرش، به زحمت یک تکه نان کوچک و چند دانه زیتون آورده بود...
حالا دیگر همه چیز را به خاطر آورده بود؛ خراب شدن خانهشان را؛ کشته شدن دوستانش را؛ آوارگی و در به دری و گرسنگی و تشنگی دائمیشان را...
اشک در چشمانش حلقه زد. به گوشهی چشمانش غلتید و آرام بر روی آجر شکستهی زیر صورتش جاری شد و کمی آنطرفتر بر روی زیتون افتاده در میان خاکها، فرو ریخت...
#غزه
#مظلوم
#مدرسه_تابعین
#خاتم