eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
933 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
سرچشمه نور بیانات نورانی. چراغهایی برای یافتن راه. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca اینم گروهش https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486 @ANARSTORY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تمرین #طنز #دیالوگ از زبان این دو حیوان که اسمشان لاما است، #دیالوگ طنز بنویسید. #احف14 #991210 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مثلاً: _جیمز اونجا رو نگاه کن. یکی داره اَزمون فیلم می‌گیره. +چه باحال جولی! حالا از کجا می‌دونی فیلمه؟ شاید داره عکس می‌گیره. _واقعاً؟ خب پس بزار گوشام رو بندازم پایین تا قشنگ‌تر بیفتم. +خوبه. حالا باهم بگیم استخون که قشنگ‌تر بیفتیم. _من نمی‌تونم بگم. +چرا اون‌وقت؟ _آخه ناسلامتی دارم غذا می‌خورم. +خب یه دقیقه جلوی شیکمت رو بگیر و نَلُمبون. _عزیزم نَلُمبون چیه؟ بگو عزیزم یه دقیقه از میل کردنت دست بکش. در ضمن خودتم داری می‌لُمبونی. +باشه.‌ اصلاً جفتمون نَلُمبونیم. قبول؟ _قبول. +خوبه. حالا بیا جفتمون بگیم استخووون! نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بسم الله الرحمن الرحیم یا نور 🔳برنامهِ برگی کارگاه های در ماه. 🔹🔸دوشنبه 🔻4 اسفند99 🖊صحنه و صحنه پردازی ▫️باغبانِ گرامی خانم ایرجی باغبانِ 🔹🔸دو شنبه 🔻11 اسفند99 🖊 چگونه برای همسر و برادر شهیدمان با تم داستانی زندگی نامه بنویسیم. ▫️باغبانِ گرامی خانم زینب پاشاپور باغبانِ 🔹🔸شنبه 🔻16 اسفند99 🖊شخصیت‌پردازی ▫️باغبانِ گرامی خانم فاطمه صداقت باغبانِ 🔹🔸 چهارشنبه 🔻20اسفند99 🖊بررسی روایت و دلنوشته و تفاوتش با قالب داستان در داستان نویسی ▫️باغبانِ گرامی آقای حیدر جهان کهن 🔹🔸سه شنبه 🔻26اسفند99 🖊طرح و پیرنگ ▫️باغبانِ گرامی خانم فرجام پور ساعت20:00 ویژه بانوان باغِ انار آنهایی که در ناربانو نیستند لینک محل برگزاری را از @Yamahdy_Adrekny بگیرید. یا حق 🇮🇷🌷
ساعت 20 در ناربانو فراموش نشود
فراموش کنید😐 جلسه لغو شد.
جلسه جبرانی: چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹ ساعت ۲۰
﷽؛انار، پادشاهی ست وارونه با تاجی رو به زمین چرا که انار پادشاه درختان آسمان است که قدش تا زمین کشیده شده. اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/100270145C4e53c7d0f6 نمایشگاه باغ🔻 @anarstory جلسه نقد شعر در حال برگزاری
اطلاعیه‌ی باغ انار را خواندم که گفته بود با پرداخت وجه ناقابلی، وارد یکی از گروه‌های تخصصی می‌شویم. در ضمن می‌توانید استاد خود را، خودتان انتخاب می‌کنید. به خاطر همین، به پیویِ یکی از اساتید رفتم و گفتم که من را به شاگردی قبول کنید که متاسفانه نکردند و گفتند: _اساتید دیگر هم هستند؛ مخصوصاً آقای ابراهیمی. دیگر سرنوشت را نوشته بودند و بعد از پرداخت وجه موردنظر به آقای موسوی، وارد تالار انتظار شدم. تالار خوب و زیبایی بود. به خاطر همین، از توی جیبم مدادم را برداشتم و تصمیم گرفتم روی دیوارهایش یادگاری بنویسم. مشغول نوشتن بودم که آقای موسوی خطاب به من گفت: _هوی بچه! اینجا تالار انتظاره، تخت جمشید نیست که. جواب دادم: _تا کِی انتظار؟ زیر پامون علف سبز شد. آقای موسوی جواب دادند: _اندکی صبر، طلوع نزدیک است. ذهنم از این جواب کَف کرد که دستی را، روی شانه‌هایم احساس کردم. برگشتم که استاد واقفی را دیدم. لبخندی زدم که با همان لهجه‌ی شیرین یزدی گفتند: _نیشِت رو ببند. نیشم را بستم که ادامه داد: _واسه ظهور مولا که صبر نکردی. حداقل واسه گروه‌های تخصصی صبر کن. سپس راهش را کشید و رفت. حرفش منطقی بود. تصمیم گرفتم بیشتر صبر کنم. بالاخره انتظارها به پایان رسید و وارد گروه جلال آل انار، به استادیِ حسین ابراهیمی شدم. پس از معرفی خودم و گفتن رزومه‌ی نداشته‌ام، سِیر خوش‌آمدها، به سمتم سرازیر شد. بعد خوش‌آمد گویی استاد، نوبت به خوش‌آمد گوییِ خانوم صالحی شد. خانومی که اوایل خیلی بیشتر فعال بودند، اما حالا چند روز یک بار فعال هستند و در گروه رفت و آمد می‌کنند. در ضمن به تازگی یه کار بلند هم شروع کرده‌اند و من از همین‌جا بهشان تبریک می‌گویم. البته این کار بلند، باید پیوستگی داشته باشد و علائم نگارشی و ویرایشی، بیشتر در آن رعایت بشود تا با خشم برگی روبه‌رو نشود. نفر بعدی خانوم شبنم بود که با وجود چهار عدد فرزند، خیلی خوب فعال هستند و تمارین را انجام می‌دهند. مخصوصاً تمارین احف را. البته بعد از مدت‌ها یه کار کوتاه را شروع کردند که به مرور بلند شد. البته بعد از مدتی، به بهانه‌ی تحقیق کردن، آن کار هم فعلاً به بن‌بست خورده است و امیدوارم دوباره شاهد کارشان باشیم و بفهمیم که آن روحانی، از رفتن به خانه‌ی آن دختر، قصدش چه بود. از خانوم مقیمی بگویم که با داستان بلندشان به اسم ندا، ما را مشغول و معتاد کرده‌اند. البته چن روزیست که ندا در حال بیات شدن است و ما نمی‌توانیم از وجودشان فیض ببریم. از خانوم شاگرد شهدا بگویم که فعال شدنشان، خیلی دیر به دیر اتفاق می‌افتد؛ اما هربار که فعال می‌شوند، یک غافلگیری به همراه خود دارند. مثلاً دفعه‌ی اول که فعال شدند، گفتند بینوایان را شروع کرده‌ام و دفعه‌ی بعد که فعال شدند، گفتند بینوایان را تمام کرده‌ام. از همین‌جا دعا می‌کنم که به زودی رمان در حال نگارششان هم تمام بشود. از خانوم ایرجی بگویم که دیرتر از سایرین به گروه اضافه شدند، اما از همان اول، با فن بیان و اطلاعات نویسندگی‌ای که داشتند، میان همه محبوب شدند. بنده از همین‌جا ازشان تشکر می‌کنم که به رمانم، در مسائل مختلف کمک کردند و امیدوارم با خواندن کتابشان به نام "آوارگی در پاریس"، زحماتشان را جبران کنم. از خانوم قاسمی بگویم که بی سر و صدا آمدند و خیلی پر سر و صدا داشتند می‌رفتند که نگذاشتیم بروند و سِیری از پیام‌های انگیزشی را به طرفشان فرستادیم و ایشان هم دریافت کردند و ماندگار شدند. البته کار اینجا تمام نشد و همه‌ی ما، مجبوریم که هرشب یک ایده به ایشان بدهیم تا درباره‌اش بنویسند که برای ما سعادتی است. این را هم بگویم که ایشان تازه از مشهد مقدس برگشته‌اند و بنده از همین‌جا، به ایشان زیارت قبول مجدد می‌گویم. از خانوم فرجام‌پور و راعی بگویم که خیلی شرمنده‌شان هستم. چون متن‌هایشان را از ابتدا دنبال نکردم و نمی‌توانم درباره‌شان نظر بدهم. این را هم بگویم که وقتی این دو عزیز درباره‌ی متن‌های بنده‌ی حقیر نظر می‌دهند، از خجالت آب می‌شوم. از خانوم سیاه تیری هم کمی بگویم که در زمینه‌ی حقوقی، به تکمیل رمانم خیلی کمک کردند و من از همین‌جا ازشان تشکر می‌کنم. همچنین از خانوم احد که زحمت گذاشتن تمارین احف را در باغ انار را می‌کشند و همچنین خانوم آرمین.
تا این جا از خانوم‌ها گفتم، اما کمی هم از آقایان بگوییم. از استاد ابراهیمی عزیز که اوایل خیلی فعال و پرکار بودند، اما این اواخر به خاطر مشغول شدن به شغل شریف اسنپ و البته جابه‌جایی مکان زندگی‌شان و همچنین مشغله‌های دیگر، کمتر حضور دارند. البته دَمِشان گرم که در این وقت کم، باز حواسشان به جلالی‌ها هست و برایمان وقت می‌گذارند و بنده به شخصه، چیزهای زیادی ازشان یاد گرفتم. گفتم جلالی‌ها، یاد استاد واقفی افتادم. چند روز یک بار داخل گروه می‌شوند و می‌گویند: _سلام و نور. جلالی‌ها چطورند؟ و سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشند، می‌روند. ماشالله ماشالله بختک را، داخل جیب کوچکشان گذاشتند و هرجا که می‌رویم، ایشان هم هستند. از آقا سپهر بگویم که داستان سپهر را گاه با بحران، و گاه بدون بحران پیش می‌بَرند و من منتظر هستم که ببینم سپهر و نرگس، بالاخره به هم می‌رسند یا نه. البته صدای خوبی هم دارند و در باغ درختان سخنگو، سعادت گوش دادن به صدایشان را داشتم و دارم. از آقای جعفری که معلمند بگویم که فوق‌العاده احساسی و دلسوز هستند و باهم رابطه‌ای دوستانه‌ داریم. البته دیگران، رابطه‌ی ما را با تیکه پاره کردن انواع تعارفات می‌شناسند که با تذکر به جای استاد ابراهیمی، این تعارفات کمتر شده است. البته امید است که به فراموشی سپرده نشود. از آقای مختاری بگویم که داستان دوربرگردانشان را، بدون استثنا، همه دنبال می‌کنند و بسیار هم طلبه‌ی موفقی هستند. این را هم بگویم که تقریباً همگی، موافق بودند که روغن تراریخته را از داستانشان حذف کنند. در نهایت خیلی مشتاقیم که ببینیم سرنوشت هانیه چه می‌شود. از آقای حیدر جهان کهن بگویم که لقبشان پیاده است، اما همیشه سوار بر رخششان هستند و سعادت گفت‌و‌گو با ایشان، خیلی کم نصیبمان می‌شود. و همچنین دیگر اعضا که خیلی کم آفتابی می‌شوند. در جمع بنده از همشان تشکر می‌کنم و واقعاً از تک تکشان، چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. در ضمن این متن صرفاً جنبه‌ی طنز و مزاح برگی دارد و امیدوارم من را به خاطر شوخی‌هایم ببخشند! ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
به نام خدای مهربان کنار تو همیشه... مادرم به خاله ام وعده زرشک داد مرتضی به خان عمو قول عطر مشک داد با پدر قرار بود زائر شما شویم از گذشته بیشتر با تو آشنا شویم قبل از آن سفر زمین خورد ناگهان تکان خانه ها شکسته شد کرد غرّش آسمان! بی‌اجازه، زلزله آمد و نزد به در! بود فکر ما، فرار! بود فکر ما، پدر!! ریخت آسمان نمک روی زخم شهر زود توی خانه زلزله توی کوچه برف بود دوستانت آمدند پیش مردمان ما شهر پر امید شد با محبت خدا بود یاد تو پدر در تمام لحظه ها وقت سختی و خوشی گفت یا امام رضا تقدیم به کودکان معصوم هم استانی ام در شهر زلزله زده ی که شبهای سختی را می‌گذرانند. حیدر جهان کهن
از باغ شعرِ باغ انار
کارگاه جبرانی 🔹🔸چهارشنبه 🔻13 اسفند99 ساعت20 🖊 چگونه برای همسر و برادر شهیدمان با تم داستانی زندگی نامه بنویسیم. ▫️باغبانِ گرامی خانم زینب پاشاپور باغبانِ
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله 🔴برگزاری یازدهمین کنفرانس درسرچشمه نور 🔹️تحلیل قالب کتاب خوشه های خشم 🔹️زمان شروع امشب ساعت ۲۰:۳۰ 🔹️منتظرحضورگرمتان هستیم . https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
دروازه باز شد و یاد، خسته و کوفته از آن بیرون آمد و بلافاصله خود را روی مبل راحتی انداخت. مادرش، پای گاز ایستاده بود و آن طور که بویش می آمد، داشت کباب ماهیتابه ای درست می کرد. _محمد مهدی؟... وقتی میای نباید سلام کنی؟! یاد، به آرامی گفت:سلام. _علیک سلام. دست تو هنوز نشستی؟ بدو برو یه آبی به دست و صورتت بزن. پنج دقیقه دیگه ناهار رو میارم. یاد، ایستاد و به سمت دستشویی رفت. وقتی دستانش را شست، وضو هم گرفت. _مامان میگم نمی خواد زحمت بکشی. چند تا کباب بذار لای نون با خودم می برم... مادر بر افروخته شد: اون روز اولی که گفتی می خوام این کارو انجام بدم، تاکید کردم اگر هر جا بهت یه کاری رو گفتم که انجام بدی، نه و نو توش نیاری. الانم میای سر سفره با آرامش غذاتو می خوری، نمازتو می خونی و به سلامت... و شعله گاز را خاموش کرد. زبان پسر بند آمده بود. پس از دستور اطاعت کرد و به سمت آشپزخانه رفت تا سفره را بیاورد... غذا را خورد. از مادر تشکر کرد. و یادش آمد ابتدای غذا بسم الله نگفته. به سرش کوبید. هربار فراموش می کرد و از این وضع ناراضی بود. نماز ظهر و عصر را خواند. بعد، وقتی مادر در اتاقش بود، به آشپزخانه رفت و نانی برداشت. سپس چند کباب درشت برای خودش روی نان چید و آن را لقمه کرد. وقتی آماده رفتن بود، ایستاد. به سمت یخچال بازگشت و یک بستنی عروسکی هم برداشت. وقتی دروازه باز شد، یاد بلند گفت: خدافظ مامان. من دارم میرم... صدایی از اتاق آمد: آشغالا رو هم با خودت ببر. برو به سلامت. یاد، لقمه را در جیب سویشرت اش چپاند و بدون فوت وقت، کیسه زباله باد کرده را از دم در خانه برداشت و به دروازه رفت...
دروازه باز شد و یاد، بیرون آمد. یک بستنی نصفه در دستش بود و یک کیسه زباله در دست دیگرش. یک دفعه جا خورد. استاد واقفی، دست به سینه جلویش ایستاده بود و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. اخم خاصی در نگاهش، باعث می شد یاد اعتماد به نفسش را از دست بدهد. _شنیدم برای منم بستنی آوردی... یاد، مبهوت بود که یکدفعه، آقای احف از پشت استاد واقفی پیدا شد. چشمش به کیسه سیاه رنگ افتاد و با شیطنت گفت: بچه ها!... یاد برامون بستنی آورده!... یکدفعه سیصد و بیست و هفت نفر از میان درختان بیرون دویدند و هلهله کنان به سمت یاد، هجوم آوردند. پسر ژولیده هول کرد. کیسه را روی زمین انداخت و قبل از اینکه دروازه پشت سرش به طور کامل بسته شود، به داخل آن پرید. استاد موسوی زودتر از همه به کیسه رسید. دستانش رابالا برد و داد زد: لطفا ساکت باشید!... همگی ساکت!... خوبه. الان خودم تقسیم شون می کنم. صدای دست و جیغ و هورای درختان فضا راپر کرد. استاد موسوی خم شد. گره کیسه را به زور باز کرد و با تعجب به آن خیره شد. استاد واقفی جلو آمد و پایین را نگاه کرد. چشمان او هم چهارتا شد. تا احف چشمش به پوست پیاز و تفاله چای و استخوان مرغ افتاد، فریاد کشید: یاااااااد!!!.... مگه دستم بهت نرسهههههه!!!... نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
آماده می‌شوم و از خانه بیرون می‌زنم. گوشه چادرم را محکم روی صورتم می‌چسبانم و قدم‌هایم را محکم می‌کنم. هر رهگذری را نگاه چپی می‌اندازم و تا محو شدنشان در افق چشم از آنها برنمی‌دارم. به مغازه می‌رسم و داخل می‌شوم. مغازه‌دار روبه‌روی در ایستاده است. در سکوت خیره‌اش می‌شوم. -خانوم چیزی می‌خواید؟ خواستم بگویم اگر چیزی نمی‌خواستم نمی‌آمدم اما سکوت می‌کنم و سر تکان می‌دهم. -یه کمدی، قفسه‌ای چیزی می‌خوام. دست می‌گذارد روی کمدی صورتی رنگ و دخترانه... -صورتی نمی‌خوام... -چه رنگی مد نظرتونه؟ آبی و سبز هم داریم... -بی‌رنگ می‌خوام... -می‌خواید کمدتون شیشه‌ای باشه؟ -نه! جنس محکم می‌خوام! -خب دقیق بگید چی می‌خواید... -اصلا رنگ و جنسش رو ولش کنید. فقد یه چیزی باشه کشو مشو زیاد داشته باشه... -یدونه دارم دوازده تا کشو داره... این را که می‌گوید می‌خندد. خیال می‌کنم مسخره‌ام کرده باشد. -من گفتم خیلی کشو داشته باشه... خیییلی... -واسه چه کاری می‌خواید؟ باز خیره نگاهش می‌کنم و هیچ نمی‌گویم -قصد فضولی ندارم، می‌خوام ببینم چه کشویی مناسبتونه...صدتا کشو کافیه؟ پلک می‌زنم و می‌گویم: افکار... -آها بله بله. فهمیدم! دنبالم بیاید... به سمتی حرکت می‌کند و پشت سرش می‌روم. کشویی را نشانم می‌دهد که کشوهایش، دست کمی از ساختمان صد طبقه ندارد. روی آن می‌زند و می‌گوید: این کاملا مناسبه‌... هرچند که می‌دانم کوچک است اما بی هیچ حرفی آن‌را می‌خرم. به خانه که می‌رسم فوری افکارم را پخش زمین می‌کنم تا مرتبشان کنم. افکار قدیمی‌را ورق می‌زنم. بعضی‌هارا تمیز و بعضی‌را دور می‌ریزم. بعضی‌هایشان آنقدر احمقانه است که ترجیح می‌دهم توی بخش خاطرات بگذارمشان.... روی کشوی اولی که صدتای خودم توی آن جا می‌شود می‌نویسم "شبهه" تمام شبهه‌ها را می‌ریزم توی آن و کشوی اول را پر می‌کنم. می‌روم سراغ بزرگترین کشو که خیال می‌کردم می‌توانم کل دنیا را توی آن جا کنم. اما افکار من از کل دنیا بزرگ‌تر است و کشوی دومی‌را هم پر می‌کنم. بلند می‌شوم و چند قدم عقب می‌روم. دُم یکی از افکارم را می‌گیرم و می‌کشم، سرشان به هم وصل است و مانند ریسه‌ای که از کلاه شعبده‌بازی در می‌آید، بلند و بی‌انتها توی دستانم چرخ می‌خورند. یکی‌از آنها دور گردنم می‌پیچد و می‌خواهد خفه‌ام کند. فوری با فکر دیگری، اورا از خود جدا می‌کنم و نگاهی به کشوهای سربه‌فلک نگاه می‌کنم. گردنم درد می‌گیرد بس که بلند است. کشوها جلو، عقب و چپ و راست می‌شوند. ندایی از درونم می‌گوید: افکارتو اشتباه دسته‌بندی کردی خنگه... دست به کمر می‌شوم -چرا ندای درونم باید بهم توهین کنه؟ عصبانی می‌شوم و همینطور که دستانم را از افکارم پر می‌کنم و توی کشو می‌ریزم باخود می‌گویم: من حتی بلد نیستم چجوری دسته‌بندیشون کنم! کشوها را یکی‌یکی پر می‌کنم و خودم‌را خسته روی زمین می‌اندازم. می‌خواهم فکر نکنم... چشمانم‌‌را روی هم فشار می‌دهم. سرم‌را میان دستانم می‌گیرم و می‌گریم... کشو باز می‌شود، فکری از درون آن بیرون می‌آید و بر شانه‌ام می‌زند.... . نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دروازه باز شد. یاد، نفس نفس زنان بیرون آمد. دستانش عرق کرده بود و ذهنش اجازه تحلیل ماجرا را نمی داد. چند لحظه به زمین کاشی کاری شده خیره شد. با خود گفت: پدرم در اومده!... یکدفعه ماموریت اش را به خاطر آورد. به اطراف نگاهی انداخت. فقط یک کلمه می توانست بگوید: وااااااای! او به کوه المپ آمده بود. محل زندگی خدایان یونان. به قدری با شکوه بود که نمی توانست توصیفش کند. زمینی در میان آسمان... باید زئوس را پیدا می کرد. کسی که تنها می توانست کار یک نیروگاه برق را انجام دهد. آن وقت خود را خدای خدایان می نامید. یاد، بستنی نیم خورده را زمین انداخت. با خشم قدم برداشت و از پله های مارپیچ بالا رفت. به تالار اصلی که رسید، لگدی محکم به در بزرگ کوبید. دو در عظیم با صدای مهیب باز شدند و افراد داخل تالار، از جا پریدند. جالب بود! دو برادر زئوس، پوسایدون و هادس هم آنجا بودند. خدا که برادر ندارد؟... مردان و زنان بلند قامت، با تعجب به انسان فانی خیره شدند. یاد، استوار جلو می رفت و تنها، به چشمان زئوس خیره شده بود. خدای خدایان، از جا برخاست. قامت چند ده متری اش دو برابر شد. جلو آمد و با پسر رو در رو شد. زئوس طوری که انگار انتظارش را داشت، گفت: تو کی هستی؟... به چه اجازه ای به المپ اومدی و جلسه خدایان رو بهم زدی... _دهنتو ببند مردک روانی!... زئوس جا خورد. تا به حال هیچکس اینگونه با او سخن نگفته بود. کسی جرئت نمی کرد... _به چه حقی!.. _تو به چه حقی ادعای خدایی می کنی؟... کسی حتی بلد نیست خودش با دست خودش شلوارش رو بالا بکشه! اعضای تالار آه کشیدند. زئوس خشمگین شد: ببین بچه جون! برای من مهم نیست کی هستی! ولی بدون می تونم در عرض دو ثانیه پودرت کنم! فکر نمی کنم بدن فانی ت، تحمل قدرت صاعقه من رو داشته باشه... یاد، دست راستش را بالا آورد و رو به آسمان گرفت. ناگهان رعد و برقی عظیم، با صدایی سهمناک از آسمان افتاد میان انگشتان پسر فانی قرار گرفت. بعد تغییر مسیر داد و درست به سینه خدای خدایان بر خورد کرد. زئوس، از جا پرید. تا به حال درد را تجربه نکرده بود. با چشمانی گرد شده و چهره ای وحشت زده به یاد خیره شد. _خدای من، قدرتش از تمام قدرت المپ بیشتره. در واقع، المپ در برابر خدا مثل یه توپ فوتبال می مونه... استغفرالله!... اصلا المپ چیزی به حساب نمیاد... خدایان، نفس نفس می زدند. نمی دانستند چه باید کرد. _دفعه آخرتون باشه ازین مسخره بازیا در میارین... هی آپولو!... به کسی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود، اشاره کرد. _ ارابه خورشید رو دوبله پارک کردی!... چند وقت پیش گفتن جریمه ها دو برابر شده ها.... و دیگر چیزی نگفت. چرخید و وارد دروازه شد. و خدایان مبهوت را تنها گذاشت. هادس، با لبخندی مرموزانه پرسید: این دیگه کی بود؟
دروازه سبز، باز شد و یاد که صورتش از ترس سفید شده بود، وارد اتاق مستطیل شکل بزرگی شد. روی دیوار ها، تصاویری از وقایع مختلف و مهم جهان، و همین طور، موضوعات تخیلی مثل حمله فضایی ها به زمین، نقاشی شده بود. پسر بچه از میان کتابخانه هایی که داشتند از فشار کتاب ها منفجر می شدند، عبور کرد و به انتهای اتاق رسید. با چشم، در کتاب خانه پیش رویش به دنبال کتاب شاهنامه گشت. وقتی آن را یافت، دستش را بالا برد و آن را بیرون کشید. کتاب، تاجایی آمد و بعد متوقف شد. چرخدنده ها به صدا در آمدند. یاد، قدمی به عقب برداشت. کتابخانه، قیژ قیژ کرد و به سمت راست رفت. پشت آن، پلکانی مدور و تاریک قرار داشت که به سمت پایین می رفت... پایین پله ها، مرد نسبتا چاقی، پشت میز نشسته بود. روی میز، چندین دفتر و خودکار و ورقه خط خطی قرار داشت. به اضافه یک گوی، که خطوط الکتریسیته درونش جرقه می زدند. مرد، متوجه حضور یاد نشد و وقتی او را آنقدر آشفته دید، تعجب کرد. از سمت چپ میز، بیرون آمد و گفت: سلام!... چی شده بچه؟... چرا داغونی؟ یاد، یک دفعه برافروخته شد: باورت میشه یه رعد و برق بهم خورد؟! می تونست منو بکشه!... مرد چاق، پشت میز برگشت و پشتی صندلی را عقب داد. و دوست خود را پشت سرش گذاشت. _من نمی ذاشتم بکشتت. هنوز خیلی کارا مونده که باید انجام بدیم. -پس اون قضیه استاد واقفی چی بود؟!... مرد، سرش را خاراند. _راستش نمی دونم. به نظرم خود آقای واقفی باعث شد تو بری اونجا. این یه قلم اصلا تو برنامه مون نبود. یاد، نفسش را با خشم بیرون داد. بعد رفت و روی یکی از صندلی های کنار دیوار نشست. اتاق، مانند دفتر پزشکی بود که نور کافی در آن وجود ندارد. مرد چاق، به سمتش رفت و گفت: حالا اشکال نداره. تا من میرم نماز بخونم، تو به این یه نگاهی بنداز... برگه ای از جیبش در آورد و به سمت یاد گرفت. _این لیست جا های جدیدیه که باید بری. البته این دفعه وقایع نیست. تخیلاته!... یاد، نگاهی پرسشگرانه به مرد انداخت. _خودت که بری می فهمی منظورم چیه. فقط یادت باشه. اینجا قدرت هات، دقیقا شبیه شخصیت اصلی این داستان میشه. پس باید مواظب باشی. و چرخید و آهسته از پله ها بالا رفت. یاد، حوصله نداشت منتظر نماز طول و دراز مرد بماند. قنوتش خیلی طولانی بود. پس به سمت دیوار ایستاد. به انگشتری که روی دستش بود، نگاه کرد. رنگ سنگ آن، آبی شده بود. قبلا سبز بود. و باعث می شد یک دروازه سبز باز شود. سه قدم به جلو برداشت. که یکدفعه دروازه آبی رنگی باز شد و یاد را با خود به ماموریت جدیدش برد...
✨ێاٰࢪاٰݩِ إݩقِݪآبْۍِ قْاٰبُ ۆ تَصٰۆیّࢪ ✨ یاقوت ها در دل انارند. گرافیست ها، خوشنویس ها،نقاش ها،عکاسها،فیلم سازها...همه دانه های یاقوتی هستند که انار عشق را می سازند. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21 نمایشگاهِ باغ🔻 @HOLLYYAGH
📣فراخوان سری چهارم خرید و ارسال کتاب ✍️با امضای نویسنده 👤به نام خریدار ناقابل: 40000 هزینه پست: 13000 با تخفیف: 7000 (آخرین مهلت سفارش امشب) ثبت سفارش👇 @Yamahdy_Adrekny https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
با امضای نویسنده🤓😎 حتی جمله سفارشی دیگه چقدر آپشن...دیگه چقدر حمایت...🥳
سلام ونور. برگ در هجوم تگرگ می شکند. برگ هم هست، هم نیست. برگ نور می خورد و قند در دلش آب میشود. برگ آمده است تا به درختان باغ بفهماند که حیات یک برگ و نورخواری یک برگ برای خودش نیست. برگ نور میخورد تا قند در دلش آب کند و تا ابد به درختان قنداب بخوراند. دل درختان را شیرین کند. وکدامین درخت است که قنداب دوست نداشته باشد. برگ اگر حیات داشته باشد همه می گویند درخت زنده است. و اگر برگ حیات نداشته باشد می گویند درخت مرده است. برگ عصاره معماری است. برگ عصاره زیبایی و دلنوازی باغ است. می گویند باغ سرسبز. نمی گویند باغ تنه قهوه ای. یا باغ شاخه دراز...حیات یک باغ به برگ است. برگ وقتی خودش را می شناسد و وظیفه نورخواری را می پذیرد می داند که برای حیات خودش نباید کار کند. برای حیات میلیارد ها سلول گیاهی باید کار کند. و تنها عضو درخت است که نور می خورد. و اگر برگ را از درختی بگیری و روی خورشید بکاری اش این نور به حالش هیچ فایده ای ندارد. چرا که ابزار نور خواری اش را گرفته ای. نور و برگ به هم ممزوج اند. سلام و نور. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARSTORY
هدایت شده از :)
یادش بخیر روز اولی که جستجویی در ایتا کردم و ناگهان وارد باغی شدم نامش انار بود ترش و ملسی و شیرینی اش را نمیدانم اما خاص بود تا برگی، مدیر باغبانها را عمران خان خطاب کرد ناگهان بیاد هند و بازیگران هندی اش افتادم همانها که گاه پارچه ای رنگی دور کله شان می پیچند و خال قرمزی بین دو ابرویشان میگذراند و با گذاشتن کف دو دستشان روی هم، رقص و آهنگ هندی سر میدهند در فکر بودم که آیا این عمران خان هم از همان خانهای هندی است یا که فرق دارد! که فهمیدم نه، فرق دارد انگار این یکی استاد ادب فارسی ست و به برگهای تازه جوانه زده باغش راه دانه انار شدن نشان میدهد آدم خوبی ست و در راه رضای خدا پول چندانی از برگ های باغ دریافت نمی کند خوب حرف میزند و خوب انار انار میکند و دل آدم را آب می اندازد حالا بعد از ده سال از آن روز کذایی همه چیز دگرگون و متحول شده چه کسی فکرش را میکرد آن عمران خانی که در باغ همه بر سر اسمش قسم میخوردند با همان سی تومنهایی که از برگهای بیچاره بعنوان ضمان میگرفت و وعده برگشتش را در آخر دوره می داد اما خلف وعده میکرد، به پولی هنگفت برسد و سر آخر بلیط هند بخرد! همان هندی که طی ده سال گذشته بطور شگفتی رشد فرهنگی داشته و خانهای بیشتری را درون فیلمهای سینمایی اش چپانده... همه خان ها را یک جا بخورد ملت بیچاره ی دوستدار فیلم هندی داده تا ببینند و کیفش را ببرند و از داستانهای باورنکردنی درونش چشمهایشان از کاسه بیرون بزند آری... شنیدم عمران خان مثل تمام تازه مشهور شدگان هنرمند ایرانی، ناگهان به سرش زده و فیلش یاد هندوستان کرده! هوای خارج بسرش زده و بیانیه ی ضد ایرانی سر داده... و بمزد همین بیانیه ، چپش را حسابی از پول و دلار پر کرده و حالا بپشتوانه ی اسم هندیگونه اش برایمان "بالیوودی" شده... جانم برایتان بگوید که دیروز یکی از برگهای زرد باغ انار (که از بد روزگار کمرش شکسته و از دوره ریاست جمهوری روحانی علیه اللعنه تاکنون سر راست نکرده و بخاک فلاکت نشسته) فیلم سینمایی جدید عمران خان را برایم شی ریت کرد آه و حسرت از اینهمه تغییر... عمران خانی که شهره ی هنر و ادب فارسی بود حالا بدجوری خودش را به هنر و ادب هندی فروخته و حسابی گاف داده! در فیلم جدیدش رقیب عشقی سلمان خان معروف شده و بر سر دختر هندی نقش اول فیلم "آیشواریا رای" - که نصف تنش همیشه طی سانسورهایی عمیق محو میشود- دعوا کرده بزن بزنی راه انداخته که بیا و ببین! طوریکه حالا سلمان خان هم با پشتک و باروهای معروفش جلوی شلنگ تخته های او کم آورده و از دستش عاصی شده و در صفحه ی توییتری اش این چنین نقل کرده: آخر بالیوودی شدن هم حدی داردهه! این بازیگر هه هندی نمای روشنفکر هه دیگر حد را از سر گذرانده هه و جلوی معشوقه ی هندی بنده هه، چه کارها که نمی کند هه! جای اینکه برود هه دل کارگردان معروف هه بدست بیاورد هه یک ریز آب انار ترش به آیشواریای عزیز هه تعارف میکند هه و دلش را بسختی بدست آورده هه... افسوس و صد افسوس از اینهمه هه ولنگاری هه فرهنگی هه!!! بله ... اینگونه بود که عمران خان در فیلم هندی معروفش زیادی در نقش خود فرو رفت و بعد از تمام شدن فیلمش، بطور کلی عنان از کف داد... با معشوقه ی بدحجاب بالیوودی اش " خانم رای" حسابی جیک تو جیک شد و به او آب انار تعارف کرد... برای آب انار خوردن به دکه ی آب انارگیری مجاور ساختمان بالیوود رفت و حیثیت ملت انقلابی ایران را به باد فنا داد... بسرعت با او قرار ازدواج گذاشت و آخر همین هفته مجلس عقدشان است... میخواهد با آن کله ی پارچه پیچ و لباس هندی بلندش دور آتشدان معبد هندوها بچرخد و معشوقه اش را با ساری هندی با خودش چندباری بچرخاند... از رقص و آوازهای بعد از چرخیدنش هم نمیگویم که بدآموزی دارد و سانسور میشود اما،،،، افسوس و صد افسوس از اینهمه انار ترش خوردن و عنان کار از دست دادن 😖 امضا: برگ شته زده ی باغ