👌کرامت کوچکی دیگه از #شهید_اسماعیل_خانزاده
💠 به روح پاکش صلوات
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت اول
✍ نامش را اسماعيل گذاشتیم چون در روز عید قربان به دنیا آمد؛ آن هم در خانواده ای که اصلا نوه دار نشده بودند. غافل از اینکه اسامی افراد چقدر می تواند در نحوه ی زندگی و عاقبت شان نقش موثری داشته باشد. بله... اسماعيل مهربان، خوشرو و دوستداشتنی ما از بدو تولد، قربانی مسیر انبیا و ائمه اطهار علیهم السلام بود. روحش شاد و متعالی
#راوی: حاج حسن خانزاده(پدرشهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت دوم
✍ زمانی که اسماعیل متولد شده بود در خدمت مقدس سربازی بودم. به مادر شهید گفتم از این به بعد یک مدال و یک درجهی حائز اهمیتی به شما دادند . پرسیدند چه درجه ای؟ گفتم شما لقب #مادر گرفتی ...!
از همان زمان از خانم یک خواهشی کردم، گفتم پسرم را بی وضو شیرش نده و بی وضو خشک و ترش نکن. ایشان هم با اشتیاق پذیرفتند و انجام میدادند .
#راوی: حاج حسن خانزاده(پدرشهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت سوم
✍ اسماعيل از دوران کودکی بدون اینکه من تاکیدی داشته باشم بسیار به نماز خواندن در اول وقت مقیّد بود و این خصلت آنچنان در تمام طول زندگی نه چندان طولانی اش با او عجین شده بود که هرکجا صدای اذان را می شنید در اسرع وقت خود را به مسجد یا نمازخانه ای می رساند تا ثواب نماز اول وقت را از دست ندهد؛ انگار اسماعيل جان کاملا ربط صلاة را با فلاح و خوشبختی درک کرده بود.
#راوی: حاج حسن خانزاده(پدرشهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت چهارم
✍ اسماعيل بی نهایت به ما پدر و مادرش احترام می گذاشت و این روال را از دوران کودکی تا بعد از ازدواجش بطور خاصی حفظ کرده بود. مثلا یکی از کارهایش حتی پس از ازدواج این بود که وقتی هرروز از سرکار برمی گشت، پیش از آنکه به منزل خودشان برود به اتاق خیاطی مادرش سلیمه خانم که غالبا در آنجا مشغول کاربود می رفت و پاهای مادرش را به عنوان تبرک و تیمُّن در زندگی اش می بوسید و وقتی مادر ممانعت از این عمل می نمود می گفت؛ نه مادر اجازه بده پاهایت را ببوسم که بهشت زیر پای توست.
#راوی: حاج حسن خانزاده(پدرشهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت پنجم
✍ در ماه مبارک رمضان، آن طوری که اسماعیل جان در عبادات ذوب میشد، حقیقتا منِ پدر به گرد پای او هم نمی رسیدم.
من فقط شبهای قدر تا سحر بیدار میماندم ولی اسماعیل علاوه بر شبهای قدر، شب های دیگر هم همین برنامه را داشت.
نزدیکی منزل ما یک امامزادهای است به نام امامزاده ابراهیم؛ روزهای #عاشورا که از روستاهای مجاور ما دستههای عزاداری با پای پیاده و غالبا پابرهنه میآمدند، اسماعیل در آن روز کارش این بود؛ شلنگ را به شیر آب وصل میکرد، شیر آب را باز میکرد، تشتی میگذاشت، آب را در آن پر میکرد و از مردان عزادار درخواست می نمود تا اجازه دهند او پاهایشان را بشوید تا با پای تمیز وارد امامزاده بشوند. این روال هرسال اسماعیل عزیزم بود و بنده حقیر بعد از اسماعیل جان نگذاشتم این سنت زمین بخورد و خودم اگر خدا قبول کند وظیفه ای که پسرم با عشقی وافر انجامش می داد را ادامه داده ام.
#راوی: حاج حسن خانزاده(پدرشهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت ششم
✍ نوشته ای از اسماعیل جان بجا مانده با این مضمون:
شب قبل از ثبتنام در سپاه پاسداران در عالَم رویا شهید والامقام #علی_اکبر_شیرودی را دیدم که در پوشیدن لباس سپاه کمکم می کرد. فردای آن شب که برای گزینش رفتیم مسئول گزینش بمحض اینکه متوجه شد من از شهرستان #محمودآباد هستم چنان مکالمات و پرسش و پاسخ هایی طولانی با من به راه انداخت که من پیش خودم گفتم حتما مشکل خاصی با من دارد و نمی خواهد جذبم کند ولی کلا بخیر گذشت و من لباس سربازی امام زمان را به تن کردم؛ اما همواره این اتفاق ذهنم را مشغول کرده بود.
مدتی بعد که پایه های خدمتم محکم شد، عزمم را جزم کردم تا از آن مسئول راجب آن همه گیردادنش به من در روز اول بپرسم.
جالب بود؛ آن آقا نیز در همان شب قبل از پذیرش من در رویا دستوری با این مضمون گرفته بود:
شما فردا داوطلبانی دارید که یکی از آنها از شهرستان #محمودآباد است. او از اصحاب و یاران ماست. کارش را به خوبی و باسرعت انجام دهید.
#راوی: حاج حسن خانزاده(پدرشهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت هفتم
✍ زمانی که اسماعیل جان در ۱۱ آذر که مصادف با اربعین حسینی بود به سوریه اعزام شد، بنده و مادر شهید با برنامه ای که اسماعیل تنظیم کرده بود در سفر زیارتی کربلا بودیم. اسماعیل از اینکه ما از ته قلب از سوریه رفتنش راضی نبودیم مطلع بود و درجواب مخالفت های ما دست به دامان برخی از اقوام میشد تا رضایت قلبی مارا بگیرد.
یادم می آید در جواب اعتراض مادرش می گفت: مادر! الان اونهایی که در سوریه مشغول جنگ با داعش هستند، پدرومادر ندارند، زن و بچه ندارند، فرق من با اونها چیه؟
نهایتا هم به همین خاطر زمانی را برای رفتن به سوریه انتخاب کرده بود که ما از این موضوع باخبر نباشیم.
بعداز بازگشت از سفر کربلا متوجه شدیم وقتی اسماعیل جان قصد رفتن کرد دختر شش ساله اش، نوه عزیزم نرگس جان که از این موضوع باخبرشده بود با پدر قهر کرده و حتی حاضر نشد با او خداحافظی کند و تا یک هفته بعد از اعزام حاضر نمیشد حتی پشت تلفن هم با پدر صحبت کند. انگار طفلک حس نموده بود که این رفتن بازگشتی ندارد.
#راوی: حاج حسن خانزاده(پدرشهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت هشتم
✍ در سال ۹۴ اسماعیل یک تقویم دیواری در منزل داشت که از شهادت فرمانده محبوبش #روح_الله_سلطانی، یعنی ۲۳ خرداد ۹۴ تا روز اعزامش به سوریه، یعنی ۱۱ آذر را برروی آن با ضربدر علامت زده بود. من پس از سال ۹۴ به همسر اسماعیل عرض کردم که این تقویم را عوض کنید. همان شب فاطمه خانم همسر اسماعیل جان در عالم رویا فردی نورانی را می بیند که در کنار تقویم دیواری ایستاده و به ایشان می گوید چرا به تقویم دقت نمی کنید؟
فاطمه خانم که از خواب برمی خیزند به سرعت بسمت تقویم رفته و با دقت در روزهای علامت زده برروی تقویم متوجه می شود که آقا اسماعیل پیش از اعزامش به سوریه، دور روز شهادتش در #۲۹ آذر مربع سرخ رنگی کشیده بود.
آن تقویم و آن مربع سرخ هنوز هم به عنوان سندی که بیانگر مطلع بودن اسماعیل از تاریخ شهادتش است بر دیوار منزلشان سبز است.
#راوی: حاج حسن خانزاده(پدرشهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت نهم
✍ در دوماه مرداد و شهریور سال ۹۴ طی چهل روز من سه بار عمل رحِم داشتم. دکترها با دیدن غده سرطانی بزرگی که در شکمم وجود داشت و تقریبا در یک سطل ۵کیلویی جا میشد کاملا از من قطع امید کرده بودند و قرار بود که پس از درآوردن بخشهایی از آن شیمی درمانی را شروع کنند.
دریکی از شبهای شهریور ۹۴ که مصادف با ماه محرم نیز میشد وقتی در بیمارستانی در تهران پارس بستری بودم مردی به خوابم آمد و به من گفت:
پاشو تو خوب شده ای! همراهم بیا! ناگهان دیدم در یک جای سرسبز هستیم که بعدها متوجه شدم همان مزار شهدا و قبرستان روستای زنگی کلا بود.
آن مرد به من گفت: من شهید اسماعيل خانزاده ام. سپس مرد دیگری را با دست نشان داد و گفت: او پدرم حاج حسن است، و بعد هم دختربچه ای که مشغول گریه نمودن بود را نشان داد و گفت: او هم دخترم نرگس است. تو خوب شده ای! فقط هرشب برای من یک #آیت_الکرسی بخوان! و راجب این شفا دادنم به هیچ کس چیزی نگو.
من در کمال تعجب پزشکان ۳روز بعد از این رویا از بیمارستان مرخص و کاملا شفا پیدا کردم، درحالی که شهید اسماعيل خانزاده ۳ماهِ بعد در ۲۹ آذر ۹۴ تازه شهید شد. اینکه یک شهید شفا بدهد زیاد جای تعجب ندارد ولی اینکه یک شهید ۳ماه قبل از شهادتش اینگونه شافی باشد نشان از زندگی شاهدانه این شهید بزرگوار دارد.
#راوی: حاجیه خانم بی نام(از اهالی آمل)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت دهم
✍ اسماعیل جان بسیار مودب و بسیار خوش اخلاق و شوخ طبع بود. شاید در بین دوستان و همکاران گاها شوخی هایی می کرد که مناسب همان جمع و همان فضا بود اما در محیط خانه بسیار بسیار احترام من و پدرش را نگه می داشت و حتی اوایل قنداقه تنها نهال زندگی اش، نرگس جان را جلوی پدرش در آغوش نمی گرفت تا اینکه یک روز حاج حسن آقا به این حرکتش که قنداق را بر روی ایوان می گذاشت و می گفت مامان بگیریدش اعتراض نمود و بعد از آن انگار مجاز به در آغوش گرفتن نوزادش نزد پدر شد و از بند خجالت رها گشت.
از لحاظ شوخ طبعی هم طوری با افراد فامیل برخورد می کرد که همه عاشق اخلاقش بودند؛ یادم می آید در مراسمات خانوادگی وقتی بعد از شام آقایون و خانمها در دو اتاق جدا می نشستند برای اینکه آقایون دائما راجب مسائلی سیاسی صحبت می کردند که زیاد هم از صحت و سُقم آن مطلع نبودند و طبیعتا دچار غیبت و تهمت به رجال سیاسی می شدند، اسماعیل جان برای اینکه هم احیانا در بحث به آنها بی احترامی نکند و هم برای اینکه بگناه نیفتد، به حالت شوخی های مختلف به اتاق خانمها که غالبا از محارمش بودند می آمد و همه را می خنداند و دلشاد می کرد.
#راوی: حاجیه خانم سلیمه مسعودی (مادر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت یازدهم
✍ پس از گذشت ۸۰ روز از شهادت اسماعیل، یکی از اقوام که کتابی را از او به امانت گرفته بود، وصیتی قدیمی تر از اسماعیل جان را لای آن کتاب پیدا می کند که شهید اسماعيل با دستخط خود در آن وصیتنامه که هیچکس در زمان حیات او از آن باخبر نبود قید کرده بود:
"خدایا اگر خلق تو نمی دانند، تو میدانی که من در شب یازدهم ماه مبارک رمضان سال ۱۳۸۱ موفق به دیدار منتقم کوچه، حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف شده ام."
اسماعیل عزیزم از چندوچون این دیدار صحبت بیشتری نکرده بود اما من یقین دارم او وعده ی شهادتش را از همان جا گرفته بود که این چنین شهید بودن را بیشتر از زندگی نمودن دوست میداشت.
#راوی: حاج حسن خانزاده (پدرشهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت دوازدهم
✍ #دوازده مطلب راجب شهید خانزاده وجود داشت که حاکی از ارادت عجیب این شهید بزرگوار به حضرت حجت (عج) بود:
۱.شهید خانزاده هرشب قبل از خواب دو رکعت نماز برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا امام زمان(عج) بجا میآورد.
۲.هرروز بعد از نماز صبح دعای عهد و دعای فرج حضرت صاحب را میخواند.
۳.فرزند دلبند شهید خانزاده در دوازدهمین روز از دوازدهمین ماه سال به دنیا آمد. (۱۳۸۸/۱۲/۱۲)
۴.به عشق امام زمان(عج) نام دخترش را به نام مادر گرامی امام دوازدهم #نرگس گذاشت.
۵.بر اساس دست نوشته ای که از شهید بجا مانده در یکی از شب های ماه مبارک رمضان به دیدار امام زمان(عج) نائل شد.
۶.لباس سبز و مقدس پاسداری خود را در خواب از یکی از یاران امام زمان(عج) یعنی شهید شیرودی هدیه گرفت.
۷.به نقل از همسر شهید: اسماعیلم به ندای امام زمانش بلی گفت و راهی آخرین ماموریتش شد.
۸.شهید خانزاده دوازده سال در سپاه پاسداران خدمت کرد.
۹.درروز شهادت امام حسن عسکری(ع) که غروب آن، روز تاجگذاری امام زمان(عج) میباشد به فیض شهادت نائل آمد.
۱۰.پس از شهادتش دوازدهمین شهید مدافع حرم استان مازندران لقب گرفت.
۱۱.از نرگس سوال شد برای بابا چکار انجام میدهی؟ گفت دعای فرج را زیاد میخوانم. دعای فرج میخوانم تا امام زمان(عج) زودتر ظهور کنند، چون امام زمان که بیاید، بابا هم بهمراهشان می آید.
۱۲.و به یقین میدانم تو هم(شهید خانزاده) یکی از یاران امام زمان(عج) هستی.
#راوی: سیدمسعود حسینی (دوست و همرزم شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت سیزدهم
✍ اسماعیل ویژگی های اخلاقی بسیار خوبی داشت: مثلا بسیار شوخ طبع و بذله گو بود اما همیشه تذکر می داد که لطفا بدون اینکه کسی را مورد تمسخر قرار دهید شوخی کنید چراکه خندیدن ما نباید باعث تحقیر دیگران گردد، و وقتی جلوی او راجب کسی غیبتی صورت می گرفت، اخمی به ابرو می آورد و به سرعت هشدار می داد که دیگر ادامه ندهید و موضوع را عوض کنید. از طرفی بسیار کارهای خیر پنهانی انجام می داد که برخی از این کارها مثل به سرپرستی گرفتن دو کودک و حمایت های مالی اش از مستمندان و محرومان پس از شهادتش برملا گشت. مواردی بودند که اسماعیل وقتی در قید حیات بود سبدهای کالا را برایشان تهیه می کرد و می برد می گذاشت جلوی در خانه شان، در می زد و سپس می رفت و بعد از شهادتش وقتی این کمک ها قطع شد تازه آن خانواده ها متوجه شده بودند که آن خیرات کار چه کسی بود.
#راوی: آقا مهدی خانزاده (برادر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت چهاردهم
✍ دقیقا در پنجشنبه ی قبل از اعزام به سوریه حاج آقا محسن رحمانی به اسماعیل خبر می دهند که حضرت علامه ذوالفنون حسنزاده آملی امروز برای زیارت مزار مادرشان به روستای اَهلَم تشریف می آورند. آقا اسماعيل در آن روز مسافت زیادی را بهمراه حاج آقا رحمانی طی می کنند تا بالاخره موفق می شوند اتومبیل حامل علامه را برای لحظاتی متوقف نموده و حضرت علامه را زیارت کنند.
اسماعیل در این حین از حضرت علامه طلب عاقبت بخیری می کند. علامه حسنزاده نیز گویا دستی به سروصورت اسماعیل می کشد و پیشانی اش را می بوسد و می فرماید: پسرجان تو عاقبت بخیری؛ برای عاقبت بخیری منِ حسن زاده دعا کن!
حقیقتا ما متوجه این جمله ی علامه نشده بودیم تا زمانی که خبر شهادت اسماعیل را برایمان آوردند و وقتی خبر شهادت اسماعیل را به حضرت علامه دادند ایشان فرموده بودند: من هم به اسم و هم به چهره این شهید را می شناسم و چیزهایی در صورت و سیرت این شهید دیده بودم که یقین داشتم به زودی شهید خواهد شد.
#راوی: آقا مهدی خانزاده (برادر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت پانزدهم
✍ چون برادر شهید، آقا مهدی در اثر صانحه ای آسیبی جدی در ناحیه کمر و پا دیده بود یک شب آقا اسماعیل از من درخواست کرد که تا صبح به اتفاق آقا مهدی در یکی از حسینیه های مجاور به حضرت ابوالفضل العباس توسل کنیم که الحمدلله بعد از آن شب وضعیت ناامیدکننده آقا مهدی بسیار بهتر شد و موفق به ازدواج و بچه دارشدن گشت. اما مدتی بعد از آن شب دریکی از روزهایی که برای شهدا برنامه داشتیم، متوجه شدم که حال قبض و گرفتگی روحی شدیدی در آقا اسماعيل وجود دارد. از او راجب حالت روحی اش پرسیدم. گفت: حاج شیخ، دیگه خسته شده ام. برای شهادتم دعاکن! گفتم: چرا اینطوری میگی آقا اسماعيل!؟ گفت: دیگه نمیتونم این دنیارو با این ناخالصی هاش تحمل کنم. اون از وضعیت گناهان جامعه و مشکلاتی که برام درست کرده اند و سکته ی پدرم و اون هم از کم اخلاصی بعضی از همکارها و اینم از این بچه هایی که دارند به اصطلاح برای شهدا کار میکنند؛ مجلس بظاهر برا شهداست ولی نگاه کن حاج شیخ، چطور با اعمالشون همش دنبال نشون دادن خودشون به دیگرانند! انگار این مجلس رو برپا کردند تا دیگران اینهارو بشناسند، نه شهدارو...!
نمیدانستم واقعا در جواب آن همه اخلاص اسماعيل چه بگویم. کمی بظاهر دلداری اش دادم ولی در دل یقین داشتم که انتهای راه این فرد به شهادت است.
#راوی: حاج آقا محسن رحمانی (روحانی محل و دوست شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت شانزدهم
✍ با اینکه ما یک پدر بسیار فهمیده و بزرگوار داشتیم، رابطه ی داداش اسماعیل بامن جدا از یک رابطه ی برادر_خواهرانه، شدیدا بوی یک رابطه ی عاشقانه ی پدر_دخترانه هم می داد. آنقدر با عشقی پدرانه به من محبت می کرد و آنقدر زیبا عشق ورزیدن به دیگران آن هم از نوع اسماعیل خانزاده را عملا به من آموخته بود که هر وقت به ماموریت می رفت نرگس جان به من می گفت؛ عمه تو وقتی بابای من نیست، باید برای خوابیدن منزل ما باشی، چون تو در نبود بابا، بابا اسماعیل منی!
آنقدر آن هسته ی زندگی که داداش اسماعیل در وجودم کاشته بود جاندار بود که بعد از دفن جسدش، تا سه روز در عالَم رویا می دیدم که می آید و به من خطاب می کند: آجی زهرا! مگه بخار روی پلاستیک جلوی صورتم رو توی تابوت ندیدی!؟ چرا گذاشتی منو دفن کنند!؟ من که نمرده بودم، من هنوز زنده ام...!
خوابهایم آنقدر واقعی به نظر می رسید که نزدیک بود به اصرار من، خانواده برای نبش قبر مصمم گردند ولی برخی از آشنایان مانع از این کار شدند و بعدها وقتی کرامات حیات بخش داداش اسماعیل یکی پس از دیگری رقم می خورد تازه من کم کم متوجه ی تعبیر حقیقی آن رویاهایم می شدم.
#راوی: زهرا خانم خانزاده(خواهر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت هفدهم
✍ داداش اسماعیل علاقه ی خاصی به دخترش نرگس جان داشت چون به سختی و با کلی دکتر و درمان و با عنایت و دستوری که حضرت علامه حسن زاده آملی راجب نخوردن آبی که یخ در آن باشد به ایشان فرمودند و بعد از اینکه داداش دو کودک یتیم را به سرپرستی گرفت خداوند نرگس جان را به آنها بخشید، بنابراین تقریبا می توان گفت هیچ چیزی در دنیا برای داداش اسماعیل عزیزتر از نرگس جان نبود که آن هم در حالی که بخاطر رفتنش به سوریه نرگس با او قهر بود حتی سیر در آغوشش نگرفت و به سوی خدا رفت.
دو سال بعد از شهادت داداش اسماعیل در عالم رویا او را دیدم درحالی که برگه ای را به روی تابوت خودش می چسباند که به روی آن به حالت تایپی نوشته بود:
"من، شهید اسماعيل خانزاده،
از شهید اسماعيل خانزاده شرمنده ام
که نرگس خودش را جا گذاشت و رفت."
#راوی: زهرا خانم خانزاده(خواهر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت هجدهم
✍ آقااسماعیل شخصیتی بسیار کاریزماتیک داشت و می توان گفت در پشت تمامی شوخی های ظاهری اش دنیایی از اهدافی جدی و معنوی خوابیده بود. یکی از کارهای معناداری که بظاهر کاملا بشوخی انجامش می داد قضیه فرم شهادت و امضای شهادت گرفتن از تازه واردان به سپاه پاسداران بود که نمونه ی بارزش امضای شهید#رضاقربانی بود. طفلک را در همان روز اول گیرآورده و به او گفته بود که بایدحتما برود فردا با غسل شهادت بیاید تا بتواند فرم شهادت پرکند. آقا رضا هم فردای آن روز غسل نمود و آمد و فرم را پر کرد اما اسماعیل که سادگی و اخلاص آقا رضا را دید با شیطنتی شیرین گفت که این امضا قبول نیست و باید حتما با خون خود پای آن برگه را مُهر کند. شهید قربانی هم با سوزنی سبابه اش را سوراخ نمود و با خون پاکش پای فرم شهادتش را با انگشت مُهر نمود؛ اما اسماعیل باز بعدازآن مجبورش کرد شعار دهد؛ حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست.
بعد از رسیدن خبر شهادت آقا رضا، اسماعیل چنان مشوش شده بود که با اضطراب آن برگه ی فرم شهادت شهید قربانی را از پرونده اش درآورد، در دستگاه کاغذخردکن انداخت و از بین برد.
بعدها که پدر شهید قربانی از این ماجرا باخبر شد از اینکه اسماعیل آن برگه را امحاء نمود بسیار ناراحت شد و فرمود: "ای کاش آن برگه که پسرم با خون خودش امضایش زده بود را ازبین نمی بردید تا من آن را بعنوان سندی مقدس از اخلاص پسرم قاب می کشیدم و به دیوار می چسباندم."
#راوی: سیدمسعود حسینی(دوست و همکار شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت نوزدهم
✍ یکی از جملاتی که آقا اسماعیل همیشه تکرار می کرد این بود که من هرچه دارم از سرکشی به خانواده های شهداست.
شاید آشنایی و دوستی بین شهید #روح_الله_سلطانی و شهید خانزاده بیش از یک سال به درازا نکشیده بود اما ارتباط باطنی عجیبی که آقا اسماعیل با فرمانده اش آقا روح الله برقرار کرده بود پس از شهادت او در خرداد ۹۴ به شدت در زندگی و منش اسماعیل تاثیر گذاشته و انگار او را ذوب در شهید سلطانی نموده بود تا جایی که در تقویم دیواری اش از روز شهادت آقا روح الله تا روز شهادت خودش، که گویا وعده اش را از فرمانده گرفته بود، علامت زده و برایش روزشماری می کرد.
یکی از کارهای خاصی که اسماعیل پس از شهادت آقا روح الله انجام می داد سرزدن بی وقفه به مادر شهید سلطانی و بوسیدن دامن چادرش بود. کار بظاهر ساده ای که بعد از شهادت اسماعیل مثل یک سنت ادامه پیدا کرد و اکثر شهدای خانطومان از جمله شهید#محمود_رادمهر و شهید#سیدرضا_طاهر امضای شهادت خود را از همین سنت یعنی بوسیدن دامن چادر مادر شهید خانزاده و خدا را برای کسب شهادت به آن چادر قسم دادن گرفتند. ان شاالله خداوند به ما هم توفیق چادربوسی مادران شهدا و دستبوسی پدران شان را عطا فرماید!
#راوی: سیدمسعود حسینی(دوست و همکار شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیستم
✍ آنقدر مصیبت شهادت داداش اسماعیل برایم سنگین بود که اصلا تا مدتها نه می توانستم درست درس بخوانم و نه اصلا به ازدواج فکر می کردم.
شب قبل از مراسم یکی از سالگردهایی که برای داداش گرفته بودیم در عالم رویا داداش اسماعیل را دیدم که شخصی را به من معرفی کرد؛ عکاس،امیر عباس کنطورچیان.
صبح وقتی در حیاط خانه مشغول تهیه غذای مراسم بودیم، همسر داداش اسماعیل، فاطمه خانم، به من خبر می دهد که همسر شهید #سیدجواداسدی تلفنی از من برای فردی خواستگاری نموده است. من ناگهان پرسیدم:"اسم طرف امیرعباس کنطورچیان بود؟"
همه با تعجب به من نگاه کردند و قطعا فکرهایی اشتباه از ذهن شان راجبم گذشت. فاطمه خانم پرسید: "بله...مگر طرف رو میشناسی؟" گفتم: "نه، فقط یک اسم ازشون میدونم."
بعد از ازدواج بنده با آقا امیرعباس کنطورچیان که فردی بسیار خوش دل و متدیّن هستند داستان رویایم و انتخاب همسرم توسط برادر شهیدم را برای خانواده ها تعریف نمودم و بعدها متوجه شدیم که آقا امیرعباس هم در رویایی وعده ی همسری که با شرایط خانوادگی آنها تطبیق داشته باشد را از شهید #سیدمجتبی_علمدار گرفته بود.
الحمدلله ثمره ی این ازدواج شهدایی مان پسر عزیزمان آقا محمد اسماعیل کنطورچیان شده است.
#راوی: زهرا خانم خانزاده(خواهر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و یکم
✍ مدتی بود که بی قرار و دلتنگ دیدار اسماعیل بودم. شب عاشورا بود و من طبق روال هرسال در منزل یکی از دوستان که نذر پخت شل زرد داشتند تا حدود ساعت ۱۰ صبح درحال کمک بودم که دیگر از شدت بی خوابی سردرد شدیدی گرفتم و به خواب فرو رفتم.
ناگهان دیدم که اسماعیل آمده دنبالم تا باهم به دیدار رهبری برویم. انگار هردو به حسینیه امام خمینی دعوت شده بودیم و در صف اول جماعتی که درآنجا حاضر بودند نشسته بودیم که ناگهان ماموری آمد و به ما گفت برای دیدار خصوصی با حضرت آقا باید به اتاقی خاص برویم. چندین پله بالا رفتیم ولی همین که خواستیم وارد آن اتاق که آقا در آنجا نشسته بودند بشویم ماموری که براحتی به اسماعیل اجازه ورود داده بود، مانع از ورود من شد و هرچه التماس کردم فایده ای نداشت.
اسماعیل رفت داخل و بهمراه چندین نفر دیگر در سمت راست آقا نشست و شهید#رحیم_کابلی بهمراه چندین نفر در سمت چپ آقا نشسته بودند. دومرتبه با سماجت از مامور خواستم که مانند بقیه به من هم اجازه ورود بدهد اما آن مامور با حالتی خاص گفت: "شما با آنها فرق دارید؛ مگر نمی دانی اینها که دور آقا حلقه زده اند چه کسانی هستند!؟ اینها شهدای مدافع حرمند و آزادند هرزمانی که خواستند بیایند و به دیدار آقا بروند و کسی نمی تواند جلویشان را بگیرد."
از شدت تعجب از خواب پریدم و اشکهای گوشه ی چشمم را با بخاطر آوردن شهادت اسماعیل و آیه "ولا تحسبن الذین..." پاک نمودم.
#راوی: آقا مهدی خانزاده(برادر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و دوم
✍ از ابتدای زندگی مشترک مان که جشنش ازقضا با میلاد مولود کعبه در ۱۳ رجب مصادف شده بود خودم را برای یک زندگی غیرعادّی که احتمالش خیلی بالا بود به جدایی زودهنگامی بکشد آماده کرده بودم؛ زندگی بایک سرباز امام زمان (عج).
آقااسماعیل شخصیتی بسیار گیرا داشت و غالبا منظورش را در قالب مزاح به اطرافیانش می رساند و البته بسیاری از مطالب شخصیِ معنوی و سیاسی اش را با سرپوشِ همین شوخی هایش مثل جمله ی معروفش ("امروز نهار چی داریم؟")مخفی و کتمان می نمود.
پس از گذشت ۴سال از زندگی مشترک مان هنوز گلی در دامانم سبز نشده بود. آقااسماعیل کفالت ۲یتیم را تقبّل نمود و بعد از آن در ۱۲.۱۲.۸۸ خداوند گل نرگسی به ما عطا کرد. آقااسماعیل از شدت خوشحالی سر از پا نمی شناخت و تا ۶ سال بعدش هروقت چشمش به نرگس می افتاد دائم این جمله را تکرار می کرد: "باید برای ازدواج نرگس ۷شبانه روز جشن بگیریم."
آیت الکرسی و دعای سلامتی امام زمان را به نرگس یاد داده بود و به او می گفت: "بعد از شهادتم باید دائم بیایی سر مزارم و اینهارو بخونی تا من با ظهور، بهمراه آقا (عج) زودتر برگردم پیشت."
نرگس هم بعد از شهادت پدرش دائما مقید به خواندن آیت الکرسی و دعای فرج و سلامتی آقا (عج) است.
#راوی: فاطمه خانم صالحی(همسر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و سوم
✍ پس از شهادت آقا#روح_الله_سلطانی، دیگر آقااسماعیل بی قرار شهادت شده بود و دقیقا ۲روز مانده به اربعین شهادت شهیدسلطانی که برخی دوستان آقااسماعیل جمع شده بودند تا تدارکات مراسم چهلم را فراهم نمایند، از لشگر تماس گرفتند و خبردادند که کار اعزام آقااسماعیل به سوریه ردیف شد. آن روز به یادماندنی پر بود از شوخی های معنادار او راجب شهادتش و آماده نمودن دوستان برای روز موعود، اما دوستانش آنقدر با ظاهرسازی هایش و جملاتی ازین دست که بیایید بامن عکس یادگاری بگیرید برای بعدِ شهادتم، سرگرم بودند که به مخیّله شان هم خطور نمی کرد این فردی که اینچنین شهادت را به بازی نشسته است، یک روز، بی هیاهو به اربابش حضرت علی اکبر علیه السلام اقتدا کند و در حفاظت از عمه جانش زینب کبری سلام الله علیها شربت شهادت را سر بکشد.
اما من تنها خودم را به جای همسر شهید سلطانی تصور می کردم و گویا هرلحظه بی قرارتر می شدم؛ بی قرار زمان حرکت اسماعیلم به سمت قربانگاه عاشقی.
#راوی: فاطمه خانم صالحی(همسر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و چهارم
✍ تازه چند روز از آزمایش کلی خانوادگی مان گذشته بود. وقتی چسب روی دستش را دیدم قلبم فرو ریخت. دوباره آزمایش داده بود. ناگهان بغضم ترکید و با ناراحتی گفتم: "آخر کار خودتُ کردی!؟ من که بهت گفتم راضی نیستم بری سوریه!"
آقااسماعیل با دلسوزی خاصی آمد کنارم نشست و طوری که انگار اصلا اشکهای من نمی تواند در تصمیمش تاثیری بگذارد، شروع کرد به دلداری و نصیحت من. از مسئولیت شهدای کربلا گفت تا وظیفه هر مسلمان در قبال محافظت از حریم اهل بیت در هر زمان و مکان. مدتی طولانی بامن حرف زد و زمانی به خود آمدم که دیدم کاملا مجاب حرکتش بسوی نور شده ام.
طوری برنامه ریزی کرده بود که در روز اعزام، والدینش در سفر کربلا باشند و نتوانند مانع از رفتنش شوند چون اصلا نمی توانست در جواب آنها هیچ پاسخی منفی بدهد. یکی از عموهایش هم که همسایه ماست تا آخرین لحظه تلاش خود را برای ممانعت از رفتنش نمود، اما آقااسماعیل بدون هیچ بی احترامی به او، طوری که انگار می دانست قطعا برنخواهد گشت، با همه چیز و همه کس بجز نرگس که با پدرش قهر بود، خداحافظی کرد و یک سری سفارشاتی به برادرش آقامهدی نمود و کلی به خواهرش زهراخانم دلداری داد و حرکت کرد.
اما هنوز هم بعد از چندسال وقتی آن نگاه های آگاهانه اش درروز اعزام که به هرچه می افتاد یقین داشت برای آخرین بار است آن را می بیند در ذهنم تکرار می شود و مطمئنّم می سازد که اسماعیل من قبل از شهادتش، شهید شده بود.
#راوی: فاطمه خانم صالحی(همسر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و پنجم
✍ من در ابتدای پاسداری به گردان تکاور پیوستم و بسیار ادعای شهادت داشتم اما آقااسماعیل با شوخی هایی که می کرد، بظاهر آخرین نفری بود که در مخیله انسان می آمد شهید شود. بعد از شهادت غیرمنتظره او بنده بسیار بی تابی می کردم و ازاینکه مسیر یافتن شهادت را اشتباه رفته بودم بسیار متاثر و غمناک بودم و شبهای زیادی خواب سوریه رفتن و سربازی بی بی جان را می دیدم.
یک شب آقااسماعیل را در عالم رویا به حالتی که دو دستش را به منظور نگهبانی دادن از بارگاه حضرت زینب(س) برروی ضریح گذاشته بود دیدم. با لبخندی پر از غرور به من گفت: "دیدی!؟ حال کردی!؟ حالا برو!"
با حسرتی زیاد از خواب پریدم و دیگر تا مدتها موفق به دیدارش نشدم تا زمان تشییع جنازه شهید #علی_جمشیدی. در اتومبیل حمل شهید،در وسط جمعیت نشسته بودم که ناگهان شهید خانزاده را با چشم سر در بین جمعیت دیدم. حدود یک دقیقه که درلابلای جمعیت درحال گذشتن از جلوی چشمانم بود پشت فرمان کاملا میخکوب شده بودم و اصلا قادر به تکان دادن بدنم نبودم ولی از نوع راه رفتن و لباسش یقین داشتم خود اسماعیل است.
بعدازاین اتفاق عجیب قصد گفتن این حقیقت را به کسی نداشتم اما خوابهای مکرّری که از تاکید آقااسماعیل برای بیان این کرامت می دیدم مرا مجاب نمود که این حی بودن عجیبِ او را با خانواده اش درمیان بگذارم و جالب اینجا بود که اینگونه اتفاقات برای هیچ کدام از اطرافیان شهید خیلی غیرعادی نبود.
#راوی: علی اصغر احمدی(دوست و همرزم شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و ششم
✍ آقااسماعیل شخصیتی دو بُعدی داشت؛ یک بعد بسیار بذله گو و یک بعد باطنیِ معنوی که انگار پشت تمام شوخی هایش پنهان بود.
یکی از خصلتهای ویژه آقااسماعیل گیرآوردن تازه واردها و شوخی کردن باآنها برای دوستی های صمیمی تر درآینده بود.
روز اول ورودم به گردان بود و ازقضا به محض ورود به دفتر سرهنگ، آقااسماعیل که یک گروهبان۲ ساده بود برروی صندلی جناب سرهنگ نشسته بود و با دیدن ما بسیار جدی شروع کرد به پرسیدن اسامی ما چند تازه وارد. ماهم از همه جا بی خبر با اضطراب پاسخ می دادیم. نوبت که به اسم من_ساسان عباسی_ رسید، با عصبانیت گفت: "چی؟ ساسان!؟ این دیگه چه اسمیه!؟ یکصدوبیست وچهارهزار پیامبر، ۱۲ امام کدومشون اسمشون ساسان بود؟" ترس مردود شدنم بخاطر اسمم تمام وجودم را گرفته بود. آقااسماعیل به بنر شهدای پشت سرمان اشاره ای نمود و شهیدی را نشان داد و گفت: "از امروز اسم تو، اسم اون شهیده؛ #مهدی_آبشار." من هم با گفتن چشم پذیرفتم.
با اینکه آن روز متوجه شدیم که کل آن سناریو یک شوخی بیشتر نبود ولی دیگر اسم مهدی آبشار روی من ماند و همه مرا به این نام می شناختند؛ اما نکته ی جالب این انتخاب اسم که بعدها خودش برایم راجبش توضیح داد این بود که اسم اصلی شهید آبشار، بابک بود و درست در روزی که اسمش را تغییر داد و مهدی گذاشت، شهید شد و آقااسماعیل دقیقا به همین نیّت که ان شاالله یک روز بنده هم شهید شوم آن اسم را روی من گذاشته بود.
#راوی: ساسان عباسی (دوست و همرزم شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و هفتم
✍ مادرم صبح نسا قربانی یعنی مادر پدری آقااسماعیل، از ابتدا زنی متمکن و زمین دار بود و علاقه عجیبی به آقااسماعیل داشت.
من سالها بود که بخاطر فوت همسرم بهمراه دخترم در یکی از منازل خانواده شوهری ام زندگی می کردم. آقااسماعیل از وضعیت زندگی من باخبر بود و بسیار برای آینده من و دخترم نگران بود.
مدت کوتاهی قبل از اعزامش به سوریه یک روز رفت پیش مادرم و از او خواهش کرد که به حرمت عشقی که نسبت به او دارد یکی از منازل مسکونی اش را به نام من نماید. مادرم هم که هیچوقت نمی توانست در جواب برادرزاده ام "نه" بگوید خواهش اورا پذیرفت. آقااسماعیل با او هماهنگ نمود و اورا برای سند زدن به محضر برد و بقیه کارهای بنام من زدن منزل را انجام داد.
مادرم بعد از شهادت برادرزاده ام بسیار بی تابی می کرد تا اینکه آقااسماعیل یک شب در عالم رویا به او وعده داد: "اولین نفری که به من می پیوندد شمایی."
۸ماه پس از شهادتش یک شب اورا در رویا دیدم که بمن می گفت: "عمه جان مادربزرگ را آماده کن که می خواهم با آغوش باز بپذیرمش."
صبح آن روز مادرم که بظاهر اصلا بیماری جسمی نداشت از من درخواست نمود او را به حمام ببرم. بعداز نهار حدود ساعت ۲ حالش برگشت و حدود ۴عصر به دیدار اسماعیلش شتافت.
اکنون که سالهاست این احساس آرامش از سرپناه داشتن را دارم به یاد کار بزرگی که آقااسماعیل برایم انجام داده می اُفتم و از ته قلبم برای او و مادرم دعای خیر می کنم.
#راوی: کلثوم خانزاده (عمه شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و هشتم
✍ حدود ۷۰ شب پس از شهادت شهید خانزاده، شب ۳شنبه چهارم اسفند ۹۴ که انتخابات مجلس شورای اسلامی آن سال ۳روز بعداز آن باید برگزار می شد من آقااسماعیل را در عالم رویا در حرم امام رضا(ع) ملاقات کردم و مدتی طولانی کنار حوضی باهم صحبت کردیم. پرسیدم:"اسماعیل جان از آن دنیا چه خبر!؟"
آقااسماعیل هم با ناراحتی پاسخ داد:" همینقدر بهت بگم که هرچی از اونور شنیدید درسته."
دوباره پرسیدم:"امام حسین چی؟ امام حسین رو هم میبینید؟"
گفت:"بله هر شب جمعه به زیارتشون میریم و خاطراتمونو برا آقا تعریف میکنیم، اما آقا در شهر زندگی میکنه."
من از لحن صحبتش متوجه شدم که منظورش از شهر این بود که حضرت در یک قصر زیبا و بهتر از محل زندگی آنها زندگی می کنند.
بعد پرسیدم:"اسماعیل، ماهم شهید میشیم!؟"
جواب عجیبی داد:"بله همه ی شماها که در این مسیرید شهید میشین، فقط...به راهتون محکم ادامه بدین!"
بعد بعنوان آخرین سوال پرسیدم:"اسماعیل جان، پیام خاصی برای مردم نداری!؟"
اسماعیل انگار که بخواهد علت ناراحتی اش را بیان کند گفت:"فقط به مردم بگو حضرت آقا رو تنها نزارن، آقا خیلی تنهاست!"
فردای آن روز متوجه شدم همان شب یکی دیگر از همکاران مان هم خواب آقااسماعیل را دیده که با ناراحتی زیادی می گفت:"این مردم بی بصیرت میخان منو اعدام کنند!"
متاسفانه در آن انتخابات بیشترین آراء به اصلاحطلبان رسید و من تازه علت اصلی دلنگرانی های شهید را درک نمودم.
#راوی: ساسان عباسی(دوست و همرزم شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28
🌷خاطراتی از زندگیِ
#شهید_اسماعیل_خانزاده
*قسمت بیست و نهم
✍ دقیقا شب قبل از ۲۹ آذر ۹۴ که اسماعیل جان صبح آن روز به درجه ی عظمای شهادت نائل شد، در عالم رویا دیدم که اسماعیلم اسیر شده است. درحالی که به شدت شوکه شده بودم و خودزنی و گریه می کردم، آقایی نورانی در بالای سرم حاضر گشت و خطاب به بنده بحالت دلداری گفت:"انقدر خودتو اذیت نکن! اسماعیل تو از اسارت آزاد شد."
گفتم:"واقعا آزاد شد!؟ خداروشکر!"
اما آن آقا دوباره گفت:"بله آزاد شد و بعد از آزادی، به مقام شهادت رسید."
در همان حالت بر زبانم چرخید:" اسماعیلم شهید شد!؟ انا لله و انا الیه راجعون، خدایا راضی ام به رضای تو!"
درحالی که سرتاپایم خیسِ عرق شده بود از خواب پریدم و بسیار گریه کردم.
صبح آن روز دخترعمویم بطور اتفاقی مرا دید و پرسید:"از آقا اسماعیلت چه خبر!؟"
چنان بغض گلویم را گرفته بود که نتوانستم چیزی بگویم اما بعداز جداشدن از او به دهیار محل،حاج آقا سلحشور که همراهم بود گفتم:"حاجی، اسماعیل من شهید شده! خبری که بزودی همه از آن مطلع میشوند."
حاج آقا سلحشور بسیار از حرفم متعجب شد و خواست به من دلگرمی دهد که اینطور نیست اما من یقین داشتم که پسر عزیزم به درجه ی والای شهادت نائل شده است.
صبح سی اُم آذر وقتی خبر شهادت اسماعیل جان را برایمان آوردند متوجه شدم که اسماعیلم دقیقا ۵ ساعت پس از رویای من یعنی در ساعت ۸:۰۵ صبح ۲۹ آذر به آرزوی دیرینه اش رسید و به مولایش امام حسین علیه السلام پیوست.
#راوی: حسن آقا خانزاده(پدر شهید)
#آدرس_مدیر_کانال 👇
@Abdorreza1360
#آدرس_کانال 👇
💁♂️https://eitaa.com/antitoxin28