.
#روایت
💐 بوی اخلاص صدرزاده در مسجد مقدس جمکران
✍️نوشتار میدانی علی عسگری، نویسنده حوزوی را در پایگاه اینترنتی https://farsi.khamenei.ir
🖌گزارشی از مراسم رونمایی تقریظ رهبر انقلاب بر کتابهای شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
◀️ متن کامل در پایگاه اینترنتی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله خامنه ای
#رهبر_انقلاب
#جهاد_روایت
#شهید_صدرزاده
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
این مطلب از حقیر با تیتر: مصطفی داشت لبخند میزد
در روز نامه ی صبح نو به چاپ امروز
۱۴۰۲/۵/۳۱
https://sobhe-no.ir/newspaper/1704/4/63892
قابل مشاهده است.
📝دمت گرم!
عینک ته استکانیت باقاب مشکی اش که قدری ضخیم بود، چهره ات را مردانه تر از قبل نمایان میکرد. البته که این ضخیم بودن قاب عینک و نگاه نافذ پشت آن شیشه محدب ، در جلاد خواندنت توسط جلادان و سازندگان عملیات مهندسی، نقش موثری داشته است.
اما، بی آنکه خودت را و آن دل لطیفت را نشان بدهی، با سکوت،صبر را سرلوحه خود قرار دادی. حال بگویند که تو قیافه ات فلان است یا بهمان. تفاوتی میکند؟!
اصلا برای تو فرقی نمیکند سیاه و سفید چه رنگی است وقتی که سوابق را به لواحق بخشیدی. همین هم باعث شد تا بازار شلوار فروشی و دوخت و دوزت در بازار پارچه فروشان رونق بگیرد...
اما همه ی این لبخندها برای چند لحظه، در زندان بود..
بیرون سایه ات را با تیر میزدند. آنان خوب میدانستند که اگر راهی اوین شوند، کف های روی آبی که به نام حق نشر میدادند، به یک چشم بر هم زدنی، نیست و نابود میشود.
حق داشتند؛ چون تو مثل آنان نبودی!
نمیخواستی خشک و تر باهم بسوزد. این رمز موفقیت تو در ایجاد جبهه ی توابین بود. ولی همین دلیل دشمنی بیشتر با تو شد تا بیش از هر کس دیگر رفیقت، ارزش تو را بفهمد و خودش را سپر گلوله ها کند.
خدا رحمت کند پدر توابین را. کچوئی را میگویم. او بود که همچون تو، خفقان و تهی بودن اندیشه ی منافقان را رسوا کرد و در نهایت رفت تا رنگ لاجوردی آسمان اوین باقی بماند.
خب ارزشش را داشت. بین خودم و خودت بماند، اما مگر انقلاب چند مرد پولادین داشت؟
میخواهم با تو درد ودلی بکنم ولی جوابم را بده!
قول؟
در روزگاری زندگی میکنم که دانشگاهیان نه اهل تفکر اند و نه اهل آزاد اندیشی...
تو که دیگر اکبر مشتی نیستی که راز بستنی سنتی اش را با خودش به سرای باقی برده باشد! پس بگو چگونه اوین را به دانشگاهِ خود اندیشی، تبدیل کردی؟ چگونه توهم روشنفکری را درمان کردی؟
شنیده ام با نهج البلاغه جوابشان را میدادی. شنیده ام با آنان رفیق میشدی و کار به دستشان میسپردی!
من که نبودم کنار تو تا آن ها را ببینم ولی فقط به تو میگویم: آسِد اسدُ الله! دمت گرم.
علی عسگری
#اعراف
#يادداشت
پارسال توی ون با رفقا نشسته بودیم که راننده ی عراقی فیلم هایی از جمعیت زائرانی که توی مسیرهای مختلف، با پای پیاده عازم کربلا بودن، به دوستم آقا سید نشون میداد و میگفت: شما هم تو ایران از این جور مراسم ها دارید؟
منظورش پیاده روی بود.
سید به جشن غدیر که اون سال برای اولین بار اتفاق افتاد و راهپیمایی به سمت مشهد الرضا(ع) در آخر ماه صفر اشاره کرد. یا همین راهپیمایی جاماندگان اربعین تا حرم سید الکریم.
راننده خوشش اومد که ماهم به مناسک مذهبی ارادت جمعی و قلبی داریم ولی میگفت اربعین جمعیتش یک چیز دیگس.
کاری ندارم به اینکه اصلا اربعین و کربلا توی عراق یک رانت تبلیغاتی برای اون ها محسوب میشه یا نه. ولی یک نکته ی مهم توی این یک سال اخیر با وجود فتنهی دردناکی که پارسال رقم خورد وجود داشت و اون اهمیت برگزاری مراسمهای دینی و جمعی بود. چیزی که نمونش رو توی جشن ها و عزاداری های امسال مثل راهپیمایی ۱۰ کیلومتری و همین مراسم بدرقه ی اربعینی ها میشد دید.
یکی از اساتید علوم سیاسی به ما میگفت، برای از بین رفتن شکاف طبقاتی از حیث فرهنگی و فکری، این مراسمات بسیار مهم هستن و باید خیلی بیشتر روی اونها کار بشه.
چقدر دینداری جمعی میچسبه.
تازه وقتی فلسفهی مکتبی بودن و اسلامی زیستن توش فهم بشه که دیگه نور علی نور هستش.
✏علی عسگری
#اعراف
@araf11
#اربعین
ول کنید اینها را که مدام میگویند جای عکس و فیلمگرفتن به پیادهروی و زیارتت برس...
زیارت که فقط چسبیدن به ضریح و بوسیدنش نیست
زیارت گاهی نقل اتفاقات خوب است
زیارت گاهی انتشار تصاویر حالخوبکن است
گاهی روایت صحنهها و وقایع است برای سهیمکردن جاماندگان
اربعین همانقدر که به زائر نیاز دارد، به راوی هم نیاز دارد
از همدلیها، همکاریها، حب بین زوار، از خودگذشتگیها و هرچه که باعث اشتیاق مردم به اربعین میشود بگوییم
از هرچه که باعث میشود از اربعین الگو بگیریم و در روزمرهی خودمان اجرا کنیم روایت کنیم
همه راوی اربعین باشیم
@srdrgm
🛑 دکوپاژ ...
🔻اهل تفکر و مطالعه، والدین، معلمان و دانش آموزان، اساتید و دانشجویان ...
❓آیا فیلم هایی که میلیون ها دلار هزینه داشته اند فقط صرف سرگرمی ساخته می شوند؟!
✅ گروه دکوپاژ محفل مجازی انجمن سواد رسانه جهت نقد و بررسی و جریان شناسی سینمای ایران و جهان
👇 لینک گروه دکوپاژ👇
https://eitaa.com/joinchat/193462645C745c7f70f3
📝 تلخی صبح
شیرینی ظهر!
برو، بیستُم بیا !
نسیم ۸ صبح جاشو به گرمای ۵۰ درجه داده بود.
گرمایی که فقط خودم میتونستم حسش کنم.
قیافههای مردود شدههایی که مثل خودم کم آورده بودن، درهم شده بود. شبیه اون نائب قهرمان شنای المپیکی شدم که فقط یک ثانیه کم آورده بود تا طلا رو بگیره.
منم تا قبولی فقط یک غلط، بیشتر داشتم.
نمیدونستم چجوری برم خونه. بازم خدا رو شکر که دیشب چند تا نمونه سوال تست زدم وگرنه شاید به جای ۵ تا، ۲۵تا میاومد روی کاغذم!
"ازقیافت معلومه که نتیجه چی شده!"
مامانم دیشب پیشبینی کرده بود و حالا منو کنج رینگ بوکس قرار داد. حق داشت! توی این یک هفته حقیقتا فرصت مطالعه نداشتم. البته باز هم تستای دیشبی که رفیقم بهم معرفی کرده بود تاثیر زیادی داشت ولی فقط یدونه مونده بود....
چی بگم؟ هر چی خیره!
یک ساعت تا اذان ظهر وقت داشتم.
باید میرفتم برای اربعین، ارز میگرفتم. خرید یک پیراهن مشکی پاکستانی هم بهش اضافه شد و بدون خوردن لقمهای نون و پنیر، بلافاصله خونه رو به مقصد حرم ترک کردم.
عطر تند رانندهی تاکسی، تلخی صبح دوشنبه رو، برام تلختر کرد. ۳ تا خانم، عقب ماشین نشسته بودن و تلفنی با دوستاشون از برنامههاشون برای برپایی مهمونی، توی هفتهی آینده میگفتن.
تو دلم خدا رو شکر کردم که حداقل اینا ادای حال بدا رو در نمییارن. کافی بود یک مهندس نقشه کش ساختمون بشینه تو ماشین و از اوضاع بد اقتصادیش که به جون عمش دروغ میگفت، بگه تا شیرینی فضای تاکسی رو به هم بزنه که الحمدلله اینبار خبری ازش نبود.
دست روی سینه گذاشتم و زیر لب به عمه جانم سلام دادم. خانم خیلی به گردنم حق داره. از زمانیکه با پدرم میرفتم پای درس علماء و هوای بندگیشون رو استشمام میکردم تا الان که خودم پای کرسی اساتید حوزه، تحصیل میکنم، لطف دخت موسی بن جعفر، همیشه برای من استمرار داشته.
دوتا پیرزن که رفیق گرمابهو گلستان هم بودن، دست همو گرفته بودن تا برن حرم.
سرباز عینک دودی زده هم، کنار در دارالشفاء قدم های کوتاهی برمیداشت تا شیفتش تموم بشه.
از میدان آستانه نگم! میدانی که بیشتر صحنهی نمایش یک جنگ تمام عیار شده بود تا میدان زیارت بانو! دخترهای نوجوون با موهای دم اسبی که از زیر شالشون بیرون زده بود کنار مادرهای چادریشون، تصویر جنگی تمدنی رو نشون میدادن. جنگی که کارگردانش، توی کاخ سفید نشسته و بازیگرهاش توی میدون آستانه خاک صحنه میخوردن.
این نیز فعلا بگذرد...
دو تا پسر کنار صرافی، مشغول چنج واحد پول کشور دوست و همسایه، بودند. من هم میخواستم چنج کنم
که کارم ۵ دقیقهای تموم شد. بعد هم رفتم مغازه ی یک پیرمرد باصفایی که عشقش فروش لباس مشکی برای ارباب بیکفن بود. پیرهن مشکی پاکستانی رو ازش خریدم. آستینهای لباس برای من بلند بود. پیش یک خیاط کهنهکار رفتم.
صدای سرکوب کنندهی چرخ خیاطی، آرامش بخش ترین نوا و یک مسکن دلنشین بود. خیاط درحالیکه آستینهای بلند پیراهن پاکستانی رو کوتاه میکرد، اخبار اربعین و گزارش مرزهای کشور رو پیگیری میکرد.
نگاه خیاط مملو از افسوس بود. دلم میخواست بدونم چی میخواد ولی نشد!
اینبار گرمای ۵۰ درجه رو همه حس میکردند و صدای اذان هم این گرمای ظهرگاهی رو تایید میکرد.
سایه درختان ارم، چند لحظهای مرا به خنکای هوایشان، مهمان کردند اما زود گذر!
مادر منتظرم بود ومن منتظر شربتی شیرین و خنک...
فقط او میتوانست تا منو خنکی ببخشه و از شلوغیهای دنیای سردرگم، نجاتم بده.
على عسگری
#اعراف
عزیزان من!
کانال "ویراستیها" سعی دارد تا مهمترین و کلیدیترین ویراستهای روز را برای شما نشر دهد. پس حتما آن را دنبال کنید.
لینک کانال:
#ویراستی_ها
@VIRASTYHA
روز اول
فرّوا الی الحسین
ساعت ۷ صبح با جمعی از طلبه ها از ترمینال مسافربری قم، سوار اتوبوس، به سمت مرز مهران حرکت کردیم.
برای من که ۶ سال از طلبگیم میگذشت، هنوز کنار روحانیون ملبس، نشست و برخاست کردن، سخت بود. خیلی سخت. مخصوصا اگر با اساتید برجسته فقه و اصول همسفر باشی.
برای صبحانه کنار یکی از موکبهای بین راهی پیاده شدیم.
تعدادی غرفه برای کارخیر و صدقهی مسیر، اطراف چایخانه قرار داشتند. چند عدد میز و صندلی هم کنار آن بود تا زائران با خیال راحتتر کنار خانوادهخود صبحانه میل کنند.
"بفرمایید صبحانه! "
نان، پنیر، خرما و چایی. دوستانم مشغول نوش جان کردن صبحانهی مختصر موکب بودند که خانمی با یک کلاه لبه دار بر سر ، عینک دودی، یک پیراهن و شلوار لی گشاد و مویی برهنه، وارد محوطهی موکب شد.
با دیدنش منتظر ماندم تا کسی به او امر و نهیی کند ولی با این همه طلبه و ملبس، یک تذکر خشک و خالی به یک حرام سیاسی بر دلم ماند!
بعد از چند دقیقه، از سرویس بهداشتی برگشت و با موبایلش از صف زوار برای نوشیدن چای، فیلم و عکس میگرفت. به سمت بانوانی که مسئول غرفهها بودند رفتم و خانم هنجار شکن را نشانشان دادم. یکی از آنها برای تذکر رفت.
زن کلاه دار از شنیدن تذکر امتناع میکرد و خانم آمر را با دستانش پس میزد. بی توجه گوشی خود را داخل کیفش گذاشت.
وقتی از کنارم رد شد، با صدای بلند گفتم: خانم! حجابت را رعایت کن!
درحالیکه میرفت گفت: نیاوردم.
منم گفتم: میخواستی بیاوری.
با پررویی گفت: همین هم بخواهی در میاورم!
گویا بقیه از جنجال زن مطلع شده بودند، کسی آمد تا جوابش را بدهد که شوهرش دستش را گرفت و برد.
معلوم بود که برنامه قبلی داشته وگرنه او که غوطهور در جهان مدرن است کجا و ملت فراری از هلاکت به سوی حسین(ع) کجا؟
سید شماره پلاک ماشین زن را برداشت تا برای پلیس ارسال کند.
مطمئن بودم اگر این اتفاق در غرب تهران، آنهم در یک پاساژ رقم میخورد، نه من جرئت تذکر داشتم و نه جمعیت همفکری وجود داشت تا این جرئت را به من بدهد.
امتحان سختی در پیش رو داریم!
به راستی حسین گفتن هایمان زمانی ارزشمند میشود که در جنگ آشکار تفکر ها، عقلانیت حسینی را فریاد بزند نه صرفا لقلقهی زبان باشد؛ راهی که رو به حسین نباشد، زوال هویت انسانی را در پی خواهد داشت.
سوار اتوبوس که شدیم با خودم فکر کردم که چقدر جمعیت و وجود یک اتمسفر از نمایش هویت دینی، میتواند جامعه ساز باشد. ای کاش همیشه این جمعیت درشهر حاضر بود تا طعم جرئت انسانی زیستن را به جوانان در معرض مسخ، بچشاند.
🖋 علی عسگری
#اعراف
@araf11
روز دوم
هویت سردرگم
اتوبوس، هر چقدر خنک کند، نمیتواند از پس هوای گرم عراق بربیاید. برای من، تحمل تاول و گرمازدگی از عرق سوز شدن راحتتر بود.
بچههای کاروان از گرمای مفرط بغداد، فریاد تشنگی سر میدادند.
به سمت دوستی که روبروی یخچال اتوبوس نشسته بود چرخیدم و آب طلب کردم. با صورتی عرق کرده، بجای آب، بیآبی را نصیبم کرد.
قرار بود تا ابتدا به کاظمین و سپس به سامرا برویم و آخرشب راهی خانه پدری، نجف شویم.
در میانهی راه، اسقاطیها و گاراژها فضای غریبی را ایجاد کرده بودند. جادههای ناملایم و نخلستانهای تزئینی و بعضا بی ثمر، سختی مسیر را دوچندان میکرد. همیشه در سفر به کربلا، ایام اربعین، این امید را در دلم میپروراندم که خدا کند روزی عراق به یک کشور بی دغدغه و آرام تبدیل شود.
کشوری که هیچگاه روز خوش به خودش ندیده است. یکبار، گرفتار صدام میشود، یکبار گرفتار اشغالگری نظامیان آمریکا و بار دیگر گرفتار روح خشن نظام اومانیستی یعنی داعش!
اوضاع و احوال بغداد شبیه پایتختهای جهان نبود.
البته ظاهر سنتی خانهها در سطح شهر، جلوهی زیبایی داشت اما تفکر صاحب خانهها و تشتت فکریشان نسبت به جنگ تمدنی، حکایت از یک هویت گمشده میداد.
بالاخره رسیدیم!
کاظمین. شاید بهتر باشد بگویم نسخهی دوم مشهد الرضا(ع). صحنهای بزرگی که در این چند سال توسط عتبه ساخته شده بودند، رواقهای بهشتی حرم و مهمتر حضور پدر و فرزند امام رئوف(ع)، کاظمین را به تکه ای از خراسان بدل کرده بود.
فرصت زیادی برای زیارت نداشتیم. دوساعت کاظمین و سپس حرکت به سوی سامرا.
نزدیک مغرب به سامرا رسیدیم. شهری که هنوز روح حکومت سیاه متوکل برآن سایه میانداخت. فضای پادگانی سامرا به هیچ وجه تغییر نکرده است. برج دیدبانیِ ملویه که بیش از هزار سال از عمرش میگذرد، خود بر وجود این فضای نه چندان صمیمانه شهادت میداد.
وارد حرم شدیم. جایی که روزی خانهی امام زمان(عج) بود. خانهای که در اربعین، به روضه خانهی عاشقان صبحِ ظهور تبدیل شده بود تا منتظرانش را از تکرار حادثه سرخ عاشورا، بر حذر دارد!
عاشورا یک میراث تاریخی برای تخدیر عواطف نیست. عاشورا یک اتفاقی است که هر لحظه امکان وقوعش برای آنان که هویت انسانی خود را چند صباحی با زیست حیوانی، عوض کرده اند، وجود دارد.
عاشورا را منفعت طلبانی تشکیل دادند، که ذکر العجلشان تا هنگام ورود به گودی قتلگاه، ترک نمیشد.
پرونده سامرا بعد از دو ساعت زیارت برای اربعین امسال، بسته شد. نمیدانم کی! ولی امیدوارم دوباره حرم امامین عسکریین را زیارت کنم.
🖋 علی عسگری
#اعراف
@araf11
روز سوم
مسلمانان کاتولیک
اسکانمان در نجف، یک مدرسه علمیه تازه تاسیس به نام امام المتقین بود که با ورود ما به آنجا افتتاح شد.
بی صبرانه میخواستم تا صفای ایوان نجف را بار دیگر حس کنم. بعد از صرف نهار و غسل زیارت،
راهی حرم امام علی(ع) شدیم. جمعیتی که در انتهای شارع الرسول، روبروی حرم رخ نمایی میکرد، آمار بینظیر زائران امسال را گزارش میداد.
به همراه سید، جعفر و مهدی، کفشها را جفت کردیم تا وارد خلد برین شویم.
"بچهها بیاید اینجا زیارت امین الله بخوانیم"
جعفر روبروی باب القبله چنین خواست و چنین اتفاق افتاد.
سید دوزانو روبروی ورودی ضریح مطهر، نشسته بود و اشک میریخت. حالِ من دست کم از او نداشت. اقیانوس بیکران محبت، حیدر حیدر گویان کنار تاکستان حرم مولا، موج میزد! به کنارهای رفتیم تا مستی سیل خروشان عشاق را نظاره کنیم.
دست بر سینه، احترام کردیم و به صحن حضرت زهرا(س) رفتیم. ساخت صحن حضرت مادر، پشت حرم حضرت پدر، یک معنا بیشتر نداشت و آنکه زهرای مرضیه(س) همیشه پشتیبان شیر خداست.
به همراه دوستان، به گوشه ای از صحن رفتیم تا کمی بنشینیم.
نمیدانم چه شد که گپ زدنمان سر از مسلمانان سکولار درآورد. اینکه چرا عدهای دین را وسیلهی تجارتشان قرار دادهاند؟ چرا حاضرند تا تصویری ذلیلانه از اسلام که زیر چکمههای مدرنیته لگد کوب میشود، ارائه دهند؟
مگر مدرینته با انسان چه کرده است که اسلام نکرده؟ خدمت کرده یا خیانت؟ اگر خدمت کرده است پس دیگر زیارت اربعین چه معنایی میدهد؟
لیستنقذ عبادک من الجهالة و حيرة الضلالة!
به راستی مسلمان سکولار این بیان را چگونه برای خودشان ترجمه میکنند وقتی خوانش آنها از دین همان مسیحیت کاتولیک با پوشش اسلام است؟
صدای اذان مغرب در حرم پیچید. بوی خوشی از انواع عطرها، صحن حضرت مادر را فراگرفت. با اینکه یک شب دیگر در نجف بودیم اما، دل کندن از هوای مطهر حرم مولا جانکاه بود.
در مسیر برگشت، از بازار "سوق الکبیر" عبور کردیم. رنگ و بوی دهین نجفی، انسان را از دنیای اطرافش فارغ میکرد. روی برخی از آنان گردو بود و بر روی دیگری پسته.
با خودم عهد کردم که قدری از آنرا تهیه کنم. اما فرصت نبود. باید به محل اسکان میرفتیم تا مجلس روضه را از دست ندهیم.
🖋 علی عسگری
#اعراف
@araf11