شب های تار دیدن دلدار خوش تر است
لطفی از آن غریب ستمکار خوش تر است
ما عاقبت پیاله ی وصل تو سر کشیم
از هرچه هست، لذت دیدار خوش تر است
آری گذشت عمر و دل من خراب ماند
خوابیم و عاشقانه ی بیدار خوش تر است
از ما به جز جنون و جوانی جهان ندید
عاشق رود سرش به لب دار خوش تر است
#محمدجواد_جلالی
گر دل مُکدّرست، نظر از جهان ببند
در خانه هر غبار که باشد ز روزن است!
#کلیم_کاشانی
میلم به گفتگوست ولی قیلوقال نه
عاشق سکوت میکند اما جدال نه...
#محمدحسن_جمشیدی
تمنای وفاداری مرا هرگز نبود از تو
ولی ای بیوفا، از بیوفا هم انتظاری هست
#فاضل_نظری
در مَحفلِ شادی و سَماعی گویم
با یاریِ عشق و ذهنِ ساعی گویم
یک شاعرِکوچکم که با شوقِ زیاد
هر روز یکی دوتا رُباعی گویم
#حسن_یزدان_پناهی_فَسا
کاش بیدار شوم، آمده باشی به خراسان
بعدِ کرمان و بشاگرد و گلستان و لرستان
کاش بیدار شوم، اول اخبار تو باشی
سرزده سر زده باشی به دوتا شهر و دهستان
رفته باشی سفر خارجه و زود بیایی
بروی باز به محرومترین نقطهی ایران
با عبای گِلی و عینک و عمامهی خاکی
پای درد دل مردم بنشینی کف میدان!
زاهدان، تا به کسی خسته نباشید بگویی
یا کلنگی بزنی مدرسهای را به مریوان...
::
کاش بیدار شوم، زائر مشهد شده باشم
شب میلاد رضا باشد و خوش باشم و خندان
کاش بیدار شوم، زیرنویس خبر امشب
فقط از باد بگوید، فقط از بارش باران
#مهدی_جهاندار
#شهید_جمهور
ای کاش که فرصت نگاهم بدهی
در سایهٔ گیسویت پناهم بدهی
حـالا کـه فـدایـیِ نگـاهـت شدهام
در کنج دلت کاش که راهم بدهی
#جواد_محمدی_دهنوی
غلام آن نظربازم که خاطر با یکی دارد
نه مملوکی که هر ساعت نظر با مالکی دارد
#فروغی_بسطامی
در جنون تو رفته ام از خویش
ای به قربان تو منِ درویش
عاشقی کشته در گریبانت
می سراید دوباره با تشویش
نه برای پس از تو فکر فراق
نه به امّید مرهمی در پیش
عشق از اولش گرفتاری است
آخرش زخم و درد و غصه و نیش
این سکوت از سر صلابت نیست
چه بگویم از عشق و این دل ریش
مرد باید که از تو غم بخرد
مرد تر آنکه دل کند از خویش
#محمدجواد_جلالی
نخ به پای بادبادکهای کم طاقت مبند
زندگی را هرچه آسانتر بگیری بهتر است
#فاضل_نظری
ماندنی را ول کنی پیش تو میماند ولی
رفتنی با وصله و زنجیر آخر میرود
#سارا_یوسفی
وقتی که بغض من شروع داستان باشد
حسن ختامش می تواند یک خزان باشد
شعرِ بلندِ آهِ سوزانِ مرا خواندی
گفتی، گمانم خطی از آتشفشان باشد
بر شانه های زخمی من، پیله کردی باز
تا تار و پود پیله ات، از جنس جان باشد
از رنگها، مشکی به چشمان تو می آید
تا روی من زردی شبیه زعفران باشد
من مبتلایِ دردِ بازی خوردن از عشقم
شاید فقط این رسم، بین کودکان باشد
زانوی دل، زخمی شده افتاده ام انگار
این صحنه باید انتهای داستان باشد
#مهتاب_بهشتی
زمانه دوخت لبم را به ریسمان سکوت
که قیمتم بشناسد به امتحان سکوت
منی که خاک نشین بودم از تجلی عشق
گذشتهام از فلک هم به نردبان سکوت
نهفته باید و بنهفتم آنچه را دیدم
که عهد عهد غم است و زمان زمان سکوت
#شهریار