eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿س﴾ ﴿ره﴾ در روز 🎊میلاد "أمـ‌ابیــــھا"🎊 مختصراً دوعمݪ شایســتہ را ٺقدیــمـ مێــدارێم . /○اول: روزھ گرفتــن. /○دوّم: خیــراٺ و صــدقاٺ رســاندن به مــؤمنان 😍🎉🎊🎈🎁♥😍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قست ۳۱ روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم، و با انگشت هایم بازی میڪردم. شمار صلوات هایی ڪه فرستاده بودم از دستم در رفته بود. صدای زنگ در آمد. مادر، پدر را صدا زد: -مرتضی پاشو اومدن! و درحالی ڪه چادرش را سرش میڪرد در را باز کرد. پدر پیراهنش را مرتب ڪرد و رفت جلوی در. اول پدر و بعد مادر آقاسید -همان خانمی ڪه در نمازخانه دیده بودمش- و بعد خودش وارد شدند. بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود. یڪ جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود. وقتی نشستند، مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت. پدر پرسید: -خوب آقازاده چڪاره‌ن؟ پدر سید جواب داد : -توی مغازه خودم ڪار میڪنه، توی حوزه هم درس میخونه. چهره پدر عوض شد. نگاهی به سید انداخت ڪه با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت. خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: -خیلی هم خوب… مادر سید اضافه ڪرد: -بجز یه و چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه ڪنن. مادر صدایم زد: -دخترم… طیبه… سینی چایی را برداشتم، و رفتم به پذیرایی. آرام سلام ڪردم و برای همه چایی تعارف ڪردم و نشستم کنار مادر. سید زیر لب بسم الله گفت، و بعد با صدای بلند گفت: -یه مسئله ای هست آقای صبوری! قلبم ایستاد. سید ادامه داد: -بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به اعزام بشم؛ برای …. چهره پدر درهم رفت: -تڪلیف دختر من چی میشه؟ سید سرش را تڪان داد: -هرچی شما بگید!… 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قسمت ۳۲ سرم را پایین انداختم و گفتم : -من مشڪلی ندارم. درباره‌ش خیلی وقته ڪه فڪر ڪردم. پدر یڪه خورد: -خودت باید پای همه چیش وایمیستی.؟ مطمئنی؟ -آره. میدونم. -پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید! آقاسید جلو میرفت، و من از پشت سر راهنمایی اش میڪردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سڪوت گذشت. بالاخره آقاسید پرسید: -واقعا مطمئنید؟ -خیلی بهش فڪر ڪردم؛ به همه اتفاقاتی ڪه میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم. -من از نظر مادی چیز زیادی ندارم! -عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم. -بفرمایید! -برای عقد بریم شلمچه! لبخند ریزی زد: -پس میخواین همسنگر باشین! -ان شاءالله. … 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قسمت ۳۳ – طیبه… بیا سیدمهدی اومده! مثل فنر از جایم پریدم، و دستی به سر و رویم ڪشیدم. صدایش را می شنیدم ڪه "یاالله" میگفت و سراغم را می گرفت. در اتاقم را باز ڪرد و آمد داخل: -سلام خانومم! – سلام… خوبی؟ احساس ڪردم خیلی سرحال نیست. به چشم هایم نگاه نمیڪرد. پرسیدم: -مطمئنی خوبی؟ -آره. بیا ڪارت دارم. نشست روی تخت، من روی صندلی نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد. معلوم بود، برای گفتن چیزی دل دل میڪند. بالاخره به حرف آمد: -طیبه من دارم میرم. امروز باید اعزام بشم. نفسم را در سینه حبس کردم، باور نمیڪردم باشد. نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم: -به سلامتی! -میتونی باهام بیای فرودگاه؟ -باشه! صبرڪن آماده بشم! درحالی که داشتم لباس می پوشیدم، سید پرسید: -به پدر و مادرت میگی؟ – شاید... ولی الان نه. با سیدمهدی از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم، ڪه مادر گفت: -ڪجا؟ مى خواستم چایی و میوه بیارم! گفتم : -نه ممنون. میخوایم یڪم بریم بیرون. 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قسمت ۳۴ رسیدیم به فرودگاه. درتمام راه ذڪر میگفتم. سیدمهدی از چهره ام خوانده بود ڪه نگرانم. -خانومم نگرانی نداره ڪه! میرم و زود میام. خیالت راحت. باشه؟ اینها را با زبانش میگفت. حرف دلش چیز دیگر بود. این را وقتی فهمیدم ڪه دیدم چشمهایش قرمز است. چمدان را دستش دادم. چند قدمی رفت، اما دوباره برگشت. دستش را به ریش هایش گذاشت و به زمین خیره شد. بعد با صدایی بغض آلود گفت: -دوستت دارم! به راهش ادامه داد. حرفی در گلویم سنگینی میڪرد. گفتم: -سید! دوباره برگشت. انگار میترسید پشیمان شده باشم. با پریشانی نگاهم ڪرد. هرچه مى خواستم بگویم یادم رفت. شاید اصلا حرفی نبود، بغض بود. میخواستم نگاهش ڪنم. فقط توانستم بگویم: -منم همینطور؛ مراقب خودت باش! لبخند زد، خوشبختانه نفهمید حال دلم را… … 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قسمت ۳۵ روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سید اذن دخول خواند، با صدایی ڪه من هم می شنیدم. عبارات هر بار با گریه سیدمهدی می شڪستند. تاڪنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت. وارد حرم ڪه شدیم، دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میڪرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود، ذڪر میگفت، سلام میداد و شعر میخواند . دستش هنوز روی سینه اش بود. روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم. صدای اذان مغرب ڪه در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم: -همه فرشته ها صف بستن/ که اذان بگه موذن زاده… بلندتر گریه ڪرد و ادامه داد : -کوله بار غصه بردن داره/ به امانات سپردن داره/ با یه سینه پر از سوز و گداز/ آب سقاخونه خوردن داره… بین هر مصراع خودش را می شڪست. شانه هایش تکان میخورد… … 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قسمت ۳۶ نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز ڪردم و گفتم : -چی شده؟ ڪجا داری میری؟ -میرم حرم. یه ڪاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش! و از اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقمان رو به "باب الجواد" بود. سیدمهدی را دیدم ڪه از خیابان عبور ڪرد و وارد باب الجواد شد. چیزی دلم را چنگ انداخت. مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت. لباس پوشیدم و رفتم حرم. گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم، اما نمیتوانستم بیانش ڪنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشڪ هایم تصویرش را تار میڪرد. “خدایا چی شده ڪه منو ڪشوندی اینجا؟” حس مبھمی داشتم. نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم ڪه صدای زمزمه ای شنیدم: -پس تو هم خوابت نبرد؟! سرم را بلند ڪردم. سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم، تا اشڪ هایم را پاڪ ڪنم. سیدمهدی نشست ڪنارم. پرسیدم: -چی شده سید؟ به گنبد خیره شد: -خواب دیدم! -خیر باشه! -خیره… چندبار پلڪ زد، تا اشڪ هایش سرازیر نشود: -نمی ترسی اینبار برگشتی درڪار نباشه؟ -نمیدونم … حتما نمیترسم ڪه بهت بلــــ♥ــــه گفتم! زد زیر خنده! صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پھن ڪردیم، عاشق این بودم ڪه به او اقتدا کنم… 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مانمڪ‌خــوࢪدھ‌عشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. ݐــاسبانان‌دمشقــیم‌بہ‌زینب‌سۅگنــد.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 رمــــــان زیبــا و ❤️ ❤️ 🍃قسمت ۳۷ عادت ڪرده بودم به دعا و نذر. هنوز یڪ هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود، ڪه رفت... به دلم هول افتاده بود، مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم. آیت الڪرسی خواندم، خدا را به هرڪه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم. نماز ظهر را خواندم، فڪر و ذڪرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم: “خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده…” نزدیڪ عصر، یڪی از دوستانش زنگ زد و گفت : -سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش. سراز پا نمی شناختم، نفهمیدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدی و دوستانش، جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند. نرسیده گفتم : -سیدمهدی ڪجاست؟ حالش خوبه؟ یڪی شان ڪمی من من ڪرد، و برای بقیه چشم و ابرو آمد اماهیچڪدام به ڪمڪش نیامدند. آخر خودش گفت: -راستش… آقاسید مجروح نشده! … یه شهید آوردن ڪه هویتش مشخص نیست… یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟… ولی خیلی شبیه آقاسیده… احساس کردم یڪ سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یڪ لحظه مغزم از هرچه فڪر بود خالی شد. نفسی ڪه در سینه حبس ڪرده بودم را بیرون دادم و گفتم : -پس… خود… سیدمهدی ڪجاست؟ -درواقع… از وقتی این شھــید رو پیدا کردیم… سید گم شده! پوزخندی عصبی زدم و گفتم : -یعنی چی ڪه گم شده؟! نفس عمیقی ڪشید و گفت : به آقاسید خبر میدن ڪه یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اڪثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شھیدی پیدا ڪردیم ڪه پیڪرش سوخته بود و پلاڪ نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شھید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه. ناباورانه سرم را تڪان دادم: -این امڪان نداره! – حالا خواهشا بیاید شھید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست! تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد… 🍃ادامه دارد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃