eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۶♡ درحال‌بارگذاری...🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
چند تا رمان دارم میخونم هرکدومش خوب بود میذارم
رمان سپر سرخ خیلی قشنگه ولی فقط ۱۲ قسمتش تا حالا بارگذاری شده
تا امشب یا فردا حتما رمان جدید میذارم🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈 چـــهل و هــشــت 💜اسم رمان؛ داستان کوتاه 💚نام نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 💙چند قسمت؛ ۲ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن ☺️👇 @asheghane_mazhabii
🌸داستان کوتاه و زیبای 🌸 🌸قسمت ۱ ✍شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... سوزش زخم بازویم لحظه ای آرام نمی گرفت، هجوم سرد و سنگین باد و خاک دست بردار نبود و سیاهیِ یکدستِ شب بیشتر آزارم می داد و باز هم هیچکدام حلاوت حضور در این هوای بهشتی را به مذاقم تلخ نمی کرد که حالا رؤیایم تعبیر شده و مدتی می شد که به عشق دفاع از حرم، در خاک سوریه برای خودم شور و حالی دست و پا کرده بودم. حالا در ظلمت ظالمانه این خرابه ها به عزم مبارزه با تکفیری ها گشت می زدیم تا محله ای را که همین امروز از تروریست ها باز پس گرفته بودیم، پاکسازی کنیم. هر چند در و دیوار در هم شکسته خانه ها به خاک مصیبت نشسته بود، اما دیگر خبری از حضور ذلیلانه اراذل تکفیری نبود که صدای تیزی، خوابِ خوشِ خیالم را پاره کرد و سرم را به سمت صدا چرخاند. درست از داخل خانه ای که مقابل درش ایستاده بودم، چند صدای گنگ و مبهم به گوشم رسید و باز همه جا در سکوتی سنگین فرو رفت. فاصله ام تا بقیه بچه ها زیاد بود و خیال حضور تروریستی در این خانه، فرصت نداد تا کسی را خبر کنم که با نوک پوتینم در آهنی و شکسته خانه را آهسته فشار دادم تا نیمه باز شود. چراغ قوه کوچکم را به دهان گرفتم و اسلحه ام را آماده کردم تا اگر چشمم به چهره نحسش افتاد، شلیک کنم و خبر نداشتم در این خانه خرابه چه خبر است! در شعاع نور باریک چراغ قوه، سایه زنی را دیدم که پشت به من، رو به قبله ایستاده بود و پوشیده در پیراهنی بلند و شالی بزرگ، به شیوه اهل‌سنت نماز می خواند و ظاهراً ردّ نور چراغ قوه را روی دیوار مقابلش دید که تمام بدنش از ترس به لرزه افتاد، جیغش در گلو خفه شد و نمازش را شکست. فرصت نکردم چیزی بگویم که وحشت زده به سمتم چرخید و انگار راه فراری برای خودش نمی دید که با بدنی که از ترس به رعشه افتاده بود، خودش را عقب می کشید و نفس نفس می زد تا بلاخره پشتش به دیوار رسید و مطمئن شد به آخر خط رسیده که با صدایی بریده ناله می زد و به خیال خودش می خواست با همین نغمه غریبانه از خودش دفاع کند که کلماتی را به لهجه غلیظ محلی میان جبغ و گریه تکرار می کرد و من جز یک مفهوم مبهم چیزی نمی فهمیدم: +برو بیرون حرومزاده تکفیری! در برابر حالت مظلوم و وحشت زده‌اش نمی‌دانستم چه کنم... 🌸ادامه دارد.... ✍️نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2410873016C2d53a5ed05
🌸داستان کوتاه و زیبای 🌸 🌸قسمت ۲ ✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... در برابر حالت مظلوم و وحشت زده اش نمی دانستم چه کنم و همان اندک اندوخته زبان عربی هم از یادم رفته بود که فقط توانستم اسلحه ام را پایین بیاورم تا کمتر بترسد و با دست چپم چراغ قوه را از میان دو لبم برداشتم بلکه به کلامی آرامَش کنم، ولی تنهایی و تاریکی این خرابه و ترس از تروریست ها امانش را بریده بود که خم شده و با هر دو دست به زمین خاکی خانه چنگ می زد و هر چه به انگشتان لرزانش می رسید به سمتم پرتاب می کرد و پشت سر هم جیغ می کشید: +حرومزاده تروریست! از خونه من برو بیرون! لباس ارتش سوریه به تنم نبود تا قلبش قدری قرار بگیرد، نمی توانستم به خوبی عربی صحبت کنم تا مجابش کنم که من تروریست نیستم و می دیدم با هر قدمی که به سمتش می روم، تمام تن و بدنش به لرزه می افتد که چراغ قوه را مستقیم رو به سمت صورتم گرفتم تا چهره ام را ببیند و بفهمد هیچ شباهتی به تروریست های تکفیری ندارم و فریاد کشیدم: _من شیعه ام! دوباره چراغ قوه را به سمتش گرفتم، چهره استخوانی اش از ترس زرد شده و چشمان گود رفته اش از اشک پُر شده بود و می دیدم هنوز هم از هیبت نظامی ام می ترسد که با کلماتی دست و پا شکسته شروع کردم: _نترس! من تروریست نیستم! از نیروهای ایرانی هستم! برای کمک به شما اومدم! کلماتم هر چند به لهجه محلی ادا نمی شد و فهمش برای او چندان ساده نبود، اما ظاهراً باور کرده بود قصد آزارش را ندارم که مقاومت مظلومانه اش شکست و همانجا پای دیوار به زمین افتاد. پیراهن بلند مشکی اش غرق خاک بود و از صورت در هم تکیده اش پیدا بود که در این چند روز، از ترس تجاوز تروریست ها به جانش، در غربتکده این خرابه پنهان شده و حالا می خواست همه حجم ترس و تنهایی اش را پیش چشمان این مدافع شیعه ضجه بزند که همچنان میان گریه ناله می زد تا بلاخره بقیه بچه ها هم خبر دار شدند و آمدند. از میان ما، افسر سوری او را شناخت؛ 🦋همسر عبدالله بود، مدافع اهل زینبیه که غروب دیروز در دفاع از حرم به شهادت رسید. سلام خدا به همه مدافعان حرم چه و چه 🌹 🌸پایان ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/joinchat/2410873016C2d53a5ed05
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان بعدی هم یه کم دیگه میذارم