eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
نفر اول درحالیکه جمعیت را می‌پایید،سری تکان داد و گفت : _به خدا که تو راست میگویی، بدنم مور مور میش
لعنت الله علی القوم الفاسقین لعنت خدا و زمینیان و عرشیان به ابوبکر و عمر اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و اخر تابع له علی ذلک😭
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷۳ و ۷۴ فضه با شنیدن این حرف از جانب کسی که مسلمانی و یاری پیامبر را میکرد بر خود لرزید، او نمیتوانست بپذیرد که یاران پیامبر اینقدر باشند که درک نکنند هیچ حرف پیامبر عبث و بیهوده نیست، اصلا بیهوده‌گویی در ذات رسول الله نیست... در همین اثنا بود که ناگهان مردی دیگر که سیمای نیکوکاران را داشت ازجابرخاست و رو به آن شخص گفت : _چه میگویی مردک؟ آیا خود آگاهی که چه حرفی زدی؟ مگر تو‌ مسلمان نیستی؟ مگر تو قرآن نخواندی ؟ تو که میگویی قرآن بعد از شما برای ما کافیست، مگر خداوند در آیات قرآن بارها و بارها متذکر نشده که کلام رسول الله جز وحی، چیز دیگری نیست؟مگر خدا در قرآنش نفرموده که : بیهوده‌گویی در ذات پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله نیست؟ مگر نمیدانی حرف از روی هوی و هوس ،ازدهان پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله بیرون نمی‌آید؟اگر ادعای مسلمانی داری و قرآن را نیز خوانده‌ای،پس باید بدانی آنچه که گفتم جز حقیقت محض نیست، چرا با این کلامت به پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله توهین میکنی؟ در این هنگام، فرد اول که دید رفیقش در بد مخمصه‌ای گرفتار شده و دانست اگر کاری نکند، بی‌شک آنها رسوا خواهند شد و حرف پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله به کرسی مینشیند و میگویید آنچه را که به او حکم شده و مینویسد آن مطلبی را که نقشه های آنان را نقش بر آب میکند،... پس با اشاره به هوادارانی که در جمع داشت، همهمه ای به پا کرد که دیگر صدا به صدا نمیرسید. صدای محزون رسول الله صلی‌الله‌علیه‌واله در صدای یارانی نادان گم شد، آنها حرمت پیامبر را نگه نداشتند و جمع صحابه هرکس نظر خودش را میداد و شروع به نزاع با یکدیگر نمودند... پیامبر که از این جمع دنیا طلب دلزده شده بود، با اشاره‌ی دستش به علی علیه‌السلام، این تنها یار صدیقش، فهماند که جمعیت را از اتاق متفرق کنند.. پیامبر از آن جمع، خصوصا آن شخص روی برگردانید و امر کرد تا آنجا را ترک کنند... و رو به صحابه فرمود: _از نزد من برخیزید و دور شوید که سزاوار نیست در محضر من نزاع و کشمکش کنید. به امر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله،همه‌ی حضار آنجا را ترک کردند بدون‌آنکه بدانند که عقوبت بی‌توجهی به امر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله و حکم خداوند، برایشان چه گران تمام میشود... و این دین سراسر نور را به که همه جز یکی‌شان، اهل جهنم هستند، تقسیم می کند. حال پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله ماند و بهترین یارانش،... پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله بود و علی علیه‌السلام و فاطمه سلام‌الله‌علیها و فرزندانش و فضه که چون جان خویش پیامبر را دوست میداشتند....اطراف پیامبر خلوت شد، فقط اهلبیتش که همان دختر و داماد و نوه‌هایش بودند، کنار ایشان حضور داشتند... فضه که چشمانش پر از اشک بود، اندکی دورتر نشست و صحنهٔ پیش رویش را مینگریست... با خلوت شدن اتاق، حضرت زهرا (سلام الله علیها) نزدیک پیامبر صلی الله علیه واله و چون حال پدر بزرگوارشان را آنچنان دید، بغض راه گلویش را گرفت ،به طوریکه اشک از گونه اش جاری شد.. تمام جان و عشق پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله در پیش چشمش میگریست و این درد، بسی کشند‌ه‌تر از بیماریی بود که بر جان رسول الله صلی‌الله‌علیه‌واله افتاده بود.. همگان میدانستند که پیامبر روی دخترش حساس است، به شادیش شاد و به غمش غمگین میشود. پیامبر که حال دخترش را چنین دید، آغوشش را گشود و فرمودند : _پاره ی تنم ، میوه ی وجودم ،ای ام ابیهای من ، بیا در کنارم بنشین و بگو چرا گریه میکنی؟ حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها کنار پدر قرار گرفت، بوسه ای بر دستان پیامبر زد و فرمود : _نسبت به خود و بچه هایم بعد از شما ترس دارم. رسول الله (ص) درحالیکه اشک از چشمان مبارکش جاری میشد فرمود: _فاطمه‌ام، آیا نمیدانی ما خانواده‌ای هستیم که خداوند برای ما آخرت را بر دنیا ترجیح داده و فنا را بر همه ی آفریدگان حتمی کرده است؟ بگذار سرّی از اسرار غیب را برایت بازگو کنم تا دلت آرام گیرد.. حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود،لبخندی به روی پدر پاشید و آماده‌ی شنیدن،چشم به دهان مبارک پدر دوختند...
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله که لبخند فاطمه سلام‌الله‌علیها، او را آرام نموده بود ادامه داد: _همانا خداوند تبارک و تعالی، توجهی به زمین نمود و از میان اهل زمین انتخاب کرد و به پیامبری برگزید. بار دیگر توجهی بر زمین کرد و تو را انتخاب کرد و به من دستور داد تا را به ازدواج او درآورم و او را برادر و وصی و وزیر و جانشین خود،میان امت قرار دهم. دخترم، ای پاره ی تنم؛ بدان که پدر تو بهترین پیامبران خدا و شوهرت بهترین اوصیا و وزرا است و تو اولین کسی از خانواده من هستی که به من ملحق خواهی شد. پس خداوند برای سومین بار به زمین توجهی کرد و و تن از فرزندانت و فرزندان برادرم و را انتخاب نمود...پس مژده باد که تو رئیس و سرور زن های اهل بهشت هستی و فرزندانت (حسن و حسین) سید و آقای اهل بهشتند، بدان که من و برادرم و آن یازده نفر (ع) پیشوایان و من تا روز قیامت همه هدایت کننده و هدایت شده‌ایم. فاطمه با شنیدن این سخنان چشمانش از شوق میدرخشید و پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله که با دیدن حال میوه‌ی دلش،انگار دردی در این عالم ندارد ادامه داد :... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷۵ و ‌۷۶ فضه خیره به صحنهٔ روبرویش، همانطور که اشک چشمانش را با گوشهٔ چادرش میگرفت، گوش‌هایش را تیز کرد تا تمام کلام پیامبر را بشنود و به گوش جان بسپرد، کلامی که یک پدر به فرزندش می‌فرمود، سخنی که پیامبر به مریدش می‌گفت..‌ پیامبر با نوای روحانی اش ادامه داد: _ای پاره ی تنم؛ نخستین اوصیا پس از برادرم علیه‌السلام، ، بعد از او ، سپس تن از که همه در بهشت، دریک مقام هستند و منزل و مقامی از منزل من به خدا نزدیک تر نیست. بعد از من مقام ابراهیم و آل ابراهیم به خدا نزدیک‌تر است‌‌...دخترم، مگر نمیدانی که یکی از هدیه‌های خداوند نسبت به تو آن است که شوهر تو بهترین فرد امت و بهترین شخص اهل بیت من است. از حیث از همه پیش‌تر، عظیم‌تر، بیشتر، شخصیتش ، زبانش ،قلبش ،دستش ، به دنیا و از لحاظ جدیت و فعالیت مردم است. حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها با شنیدن این سخنان،مسرور گشت... پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله لبخندی زد و نگاهی به سیمای مبارک علی علیه‌السلام انداخت و رو به فاطمه سلام‌الله‌علیها گفت : _این علی، شوهر تو ، برادر و داماد من ، هشت امتیاز بُرنده و شکننده دارد، برتری‌هایی که هیچ کس جزء علی ندارد... و شروع به شمردن آن امتیازها نمود:علی کسی بود که به خدا و فرستاده اش ایمان آورد و هیچ کس در این امر بر او پیشی نگرفت..جز علی کسی به تمام کتاب خدا و سنت من علم ندارد و غیر از شوهرت کسی تمام علم مرا نمیداند. چون خدا به من علمی داد که به هیچ کس یاد نداده و خداوند به من دستور داد تا تمام علم را به علی بیاموزم و من هم اطاعت کردم ، پس غیر از او هیچ کس از امتم تمام علم و فهم و فقه مرا نمی داند..سومین امتیاز آنکه ،تو، دختر و پاره ی تن من، همسر او هستی..دو نوه ام حسن و حسین فرزندان من اند و بزرگواران امت اند..امتیاز دیگر علی آن است که او آمربه‌معروف و ناهی‌ازمنکر است..برتری دیگرش این است که خداوند به علی،حکمت آموخت و بدان ،علی فصل الخطاب است ، یعنی خداوند علم فیصله دادن به خصومت ها، علم شناختن حق و باطل را نیز به علی آموخت.... در این هنگام حضرت زهرا(س) با نگاهی سرشار از مهربانی به سیمای مبارک‌ شوهرش نظر افکند... و همزمان فضه هم این جمع نورانی را از نظر گذراند و خیره به مولایی شد که آسمان و زمین بر سیادت و امامتش گواهی میدادند... اما دنیای بعد از رسول الله صلی‌الله‌علیه‌واله نشان داد که امت بعداز پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله لیاقت این گوهر هستی را نداشتند...رسول الله که خوب میدانست چند روزی دیگر میهمان این جمع پر از دلدادگی نیست، شروع به سخن گفتن از فضائل اهل بیت علیه السلام نمود... فضه غرق در گفتگوی این پدر و دختر آسمانی بود، همانها که این عالم به بهانه وجودشان خلق شد و مدار آرامش این زمین جز زهرا و پدرش و همسرش و فرزندانش نبوده و نیستند.. رسول الله نفسی تازه کرد و فرمود: _دخترم، خداوند به ما اهلبیت هفت خصلت عطا کرده که به هیچ کس از و غیر از ما عنایت نفرمود...اول اینکه من رئیس پیامبران و فرستادگان خدا و بهترین آنهایم..دوم اینکه جانشین من، بهترین خلفاست..سوم اینکه وزیر من، شوهر توست...چهارم اینکه شهید ما بهترین شهداست. در این هنگام حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها به سخن درآمد و پرسید : _بهترین شهدایی که با شما شهید شده اند؟ پیامبر (ص) فرمود : _نه،بلکه سرور شهدا از اولین و آخرین ،غیر از پیامبران و جانشینان آنها.و جعفربن‌ابیطالب که دوبار هجرت کرد(یکی به حبشه و یکی به مدینه) او دو بال دارد که با آنها در بهشت و با ملائکه پرواز میکند،او از ماست...فرزندانت حسن وحسین دو سبط این امت اند و آقای اهل بهشتند.و قسم به آنکه جانم در دست اوست، امت از ماست که خداوند به وسیله ی او زمین را پر از عدل و داد میکند ،پس از آنکه ظلم و زورگویی آن را فراگرفته باشد.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله تا واپسین لحظات عمر بابرکتش از برتری علی صلی‌الله‌علیه‌واله و اولاد او،سخن‌ها گفت، درهرواقعه و رخدادی به این مهم تلنگری زد و باز هم این امر را تکرار کرد و تکرار کرد ، تا مبادا یارانش فراموش کنند و علی و اولادش در مظلومیت بماند که نتیجه اش بی‌شک و خواهد بود. در همین حین پیامبر (ص) نگاهی سرشار از مهر به سوی فاطمه و شوهر و فرزندانش نمود و رو به بهترین یاران علی‌اش، فرمود : _ای سلمان ! خدا را شاهد میگیرم با کسانی که با اینان بجنگند، روی جنگ دارم و با آنکس که تسلیم آنان است،روی مسالمت دارم. بدانید که اینان دربهشت با من خواهند بود. سپس پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله روی خود را به علی علیه‌السلام نمود، میخواست پرده از رازی بردارد که همگان بعدها به چشم خود دیدند....پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله میخواست اتمام حجتش را با مسلمانان بنماید که نامردانی نگذاشتند اما حال که در بین بهترین یارانش بود،چنین فرمود.. 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷۷ و ۷۸ فضه شاهد تمام ماجرا بود و جزء به جزء وقایع را به خاطر می‌سپرد و حسی درونی به او نهیب میزد که به زودی از این معلومات باید استفاده‌ها کنی و اینها را برای ملتی فراموشکار رو نمایی... در این هنگام پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله رخسار مبارکشان را به سمت علی (ع) نمود و فرمود : _یاعلی، تو به زودی از قریش و از تظاهراتی که میکنند و ظلم‌هایی که نسبت به تو انجام میدهند، سختی خواهی دید. اگر پیدا کردی ،به کمکشان کن و به کمک یارانت با دشمنانت بجنگ و اگر یاری پیدا نکردی کن و دست نگهدار و با دست خویش، خود را در معرض خطر قرار مده!..علی جان، تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسی هستی، به این صفت پسندیدهٔ هارون عمل کن که به برادرش موسی گفت :«این قوم مرا ضعیف شمردند و نزدیک بود مرا از پای درآورند و بکشند»..یا علی، تو همانند هارون و موسی و تابعانش هستی و قریش همچون گوساله‌ی سامری و پرستندگان او هستند. موسی علیه‌السلام هنگامی که هارون علیه‌السلام را جانشین خود بر قومش قرار داد، امر کرد: اگر گمراه شدند و هارون یارانی داشت با آنها جهاد کند وگرنه دست نگهداشته و جان خویش را حفظ کند و میان آنان جدایی نیندازد..یاعلی؛ خداوند پیامبری را مبعوث نکرد مگر اینکه گروهی بدخواه و دسته‌ای تسلیم وی شدند.. پس خداوند کسانی را که به اجبار تسلیم شدند بر آنهایی که بدلخواه تسلیم شدند، مسلط کرده و آنان را کشته‌اند تا اجر آنان که بدلخواه تسلیم شدند فزون‌تر گردد(منظور اجر شهداست)..یاعلی؛ هر امتی که بعد از پیامبرش با یکدیگر اختلاف کنند، اهل بر اهل غلبه میکند. این مقدر خداست او اختلاف و جدایی را برای امت مقرر کرده است درحالیکه اگر میخواست همه را هدایت میکرد به طوری که دو نفر از مردم هم اختلاف نمیکردند و در هیچ کاری به منازعه نمی‌پرداختند و هیچ مفضولی، برتری صاحب فضلی را بر خود انکار نمیکرد. اگر خدا میخواست بلایی زودرس میفرستاد و تغییری حاصل میشد که ظالم را تکذیب میکردند و حق جاری میشد، همانا دنیا جای عمل و آخرت جای قرار و استراحت است تا بدکاران مطابق عملشان و نیکوکاران جزای نیک داده شوند...همان مَثَل امام و ولی ، مَثَل کعبه است، مسلمانان به دور کعبه باید بگردند نه امام و ولی به دور یاران بگردد. علی علیه‌السلام فرمود: _چون این کلمات را از پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله شنیدم،گفتم خدای را شکر برای نعمت هایش، به خاطر صبر بر بلایش، تسلیم و رضا به قضایش سپاسگزارم. و براستی که این سرا ،سرای امتحان است و کل امت اسلام باآزمایشی بزرگ ابتلا شدند، آنها با «ولایت علی بن ابی طالب» امتحان شدند و خدا را هزاران سپاس که ما در جرگه‌ی آنانی هستیم که دل در گرو مهر علی علیه‌السلام و اولاد علی علیه‌السلام سپردیم... لحظات و ساعات و روزها،روزهای سخت و غمباری بود و براستی که فضه خون دل میخورد و مدام زیر لب تکرار می کرد: ما خود به چشم خویشتن ،رفتن جان عالم امکان را به نظاره نشسته ایم.. آسمان و زمین شهر،غمزده بود ، هوهوی بادی بدشگون در کوچه ها می‌پیچید و خبری ناگوار گوش به گوش و دهان به دهان می‌رسید....شهر آبستن حوادثی بود... و نقطه‌ی آغازش به وقوع پیوسته بود، پیامبری آسمانی، آسمانی شده بود..😭محمدامین صلی‌الله‌علیهوآله، این اسطوره‌ی زمین، آخرین رسول دین پرواز کرده بود و زمین را بیش از این سعادت حضور این وجودنازنین، نبود... مردم با شنیدن این خبر غمبار،به سوی منزل پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله روان شدند.هرچه به خانه‌ی رسول‌الله نزدیک‌ترمیشدند، جمعیت به چشم میخورد و این خود جای سؤال داشت:... مگر خبر صحت ندارد؟ شاید پیامبر هنوز زنده است؟! و نه شاید رسم عرب برای کفن و دفن و مراسم تغییر کرده؟ و شاید پیکر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را برای انجام مراسم خاکسپاری به جای دیگر منتقل کرده اند؟ اما غیرممکن است، آخر چگونه ؟ تا بوده رسم عرب بر آن است که میّت را در خانه‌اش غسل میدهند و کفن میکنند و مطمئنا برای پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله نیز چنین است... پس اگر رسم عرب تغییر نکرده و به راستی پیامبر به لقاءالله پیوسته، چرا درب خانه‌ی رسول‌الله خالی از جمعیت است؟! چرا کسی نیست که مجلس پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را، پیامبری که کل عمرش را به پای این امت ریخت، رونق دهد....
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
یعنی محمد صلی‌الله‌علیه‌واله اینقدر در بین یاران مدعی‌اش، غریب بود؟ یعنی تمام عرض ارادت‌ها به محضر او همه دروغ و نیرنگ بود؟ خدای من؛ آخر به کجا چنین شتابان؟! مگر این دنیای دون چه دارد که برای رسیدن به او پیامبرت را، راهنما و مرادت را، روشنگر دنیایت را، فراموش کنی ؟ آخر زمانی که محمد صلی‌الله‌علیه‌واله زنده بود این کوچه و این خانه غلغله بود و مملو از کسانی که سنگ ارادت و مهر و شاگردی او را به سینه میزدند،... پس کجایند آن عاشقان مدعی؟ کجایند آن شاگردان دنیا طلب؟ کجایند آن مهرورزان ظاهر بین؟ یعنی همه به دنبال دنیایشان رفته اند؟! و فضه شاهد بود و میدید که علیِ و به سوگ نشسته را ،یكّه و رها کردند، علی به مشغول غسل پیامبر بود . آنها، مردمانی که ادعای مسلمانی و دوستی رسول‌الله را داشتند،رفته بودند تا بتوانند برای خود تکه‌ای از گوشت این دنیای فریبکار، این مرداب بدبو و این لاشه‌ی متعفن را به نیش کشند.. تا از قافله ی دنیا طلبان عقب نمانند، تا آنها هم صله ای از این دنیای فریبنده داشته باشند، آنها با یک تلنگر و هوس نفسانی،از استاد و مربی و رسولشان غافل شدند و به سمت کسی رفتند تا دین خدا را به باد دهد.... هر کس پشت درب خانه ی رسول الله میرسید، قبل از اینکه دست به کوبه ی درب ببرد، خبری در گوشش میپیچید که انگار برایشان مهم‌تر از خبر عروج پیامبر بود : _شتاب کنید....یاران پیامبر ،شتاب کنید که همه ی انصار در« ی بنی‌ساعده» جمع شدند، آهای مسلمانان مدینه ، آهای مهاجرین اسلام ،بشتابید تا شما هم از این قافله ی دنیا پرست عقب نمانید....بشتابید تا از حق خود دفاع کنید به سمت سقیفه بروید که امری مهم در حال وقوع است. و اینان غافل بودند و شاید خود را به غفلت زده بودند و نمیدانستند،..با پیوستن به شورای سقیفه پا روی حق خدا میگذارند، مزد رسالت پیامبرشان را فراموش میکنند و در حق محمد صلی‌الله‌علیه‌واله ظلم میکنند و از همه مهم‌تر با ظلم بر علی علیه‌السلام و نادیده گرفتن حقی که از سوی خدا به علی علیه‌السلام داده شده بود، بزرگترین ظلم را در حق خود و بشریت بعد از خود می کنند...آنان نه تنها خود به بیراهه رفتند بلکه امتی را گمراه نمودند و این خطایی ست بس عظیم...... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷۹ و ‌۸۰ فضه در کنار بانو و مولایش در خانهٔ‌ رسول خدا حضور داشت و او میدید که علی و ، در اتاقی آن‌طرف‌تر به تنهایی مشغول غسل و کفن، نفس و جانش است و فاطمه با حالی نزار گریه‌ها میکند و ناله‌ها سر میدهد... دل فضه از درد فراق رسول و بی‌تابی فاطمه سخت به درد آمده بود..اما نمیدانست دردی سخت‌تر از درد عروج رسول‌الله در راه است و بیرون این خانه چه خبرهایی دهان به دهان میگردد و چه مجالسی به پا شده.. مردم دسته دسته وارد سقیفه‌ی بنی‌ساعده میشدند، مکانی که در نزدیکی مسجدالنبی بود و متعلق به طایفه‌ی بنی ساعده بود.. جایی که بیشتر به محل استراحت شبیه بود، دور تا دورش را نخل‌های سربه‌فلک‌کشیده گرفته و برایش سقفی از شاخ و برگ درختان درست کرده بودند‌‌... عده ای از انصار در صدر مجلس مشغول صحبت بودند، گویا مسئله‌ی مهمی برایشان پیش آمده بود، مسئله‌ای که از ارتحال پیامبرشان نیز، مهم‌تر بود. مردم وارد سقیفه می‌شدند و دور آن جمع حلقه میزدند...هرچه زمان میگذشت، افراد بیشتری وارد آنجا میشدند و کم‌کم تعدادی از مهاجرین هم به حلقه ی صدرنشین پیوستند... هر کس حرفی میزد و نظری میداد، اما بعد از مدتی نظر مورد بحث رد و نظریه ای تازه نمودار میشد،... همه و همه به فکر و بعد از محمد صلی الله علیه وآله بودند، پیامبری که هنوز پیکر مقدسش بر زمین بود و اینان بی توجه به این موضوع مهم، تلاش میکردند که سهم خود را از خلافت بیشتر کنند و همه میدانستند که آنها را درخلافت سهمی نیست اما خود را به نادانی و بی‌خبری زده بودند و علیِ مظلوم، مظلوم‌تر از همیشه به همراه بنی‌هاشم و ملائک آسمان، کمی آنطرف‌تر در خانه‌ای ماتم زده، پیش روی دختری داغدار، مشغول غسل و کفن و حنوط، آخرین پیامبر خدا بود. بالاخره داخل سقیفه، جمعشان جمع شد و انگار حلقه ی شورایشان تکمیل شده بود ، یکی میگفت خلافت از آنِ انصار است به فلان دلیل...، دیگری از خوبیهای مهاجرین میگفت و آنها را مستحق خلافت میدانست... گویی اینان و نسیان گرفته بودند و فراموش کرده بودند،کمتر از سه ماه پیش، پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله در حجةالوداع در غدیرخم از آنان برای علی علیه‌السلام بیعت گرفت،... آنها فراموش کرده بودند که همین جمع و سردسته‌ی مهاجرین این جمع، اولین کسانی بودند که خلافت بلافصل علی علیه‌السلام را بعد از پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله تبریک گفتند و جزء اولین نفراتی بودند که علی علیه‌السلام را امیرالمؤمنین خواندند.... آنها آیه ی تبلیغ، آیه‌ی مباهله، آیه‌ی اکمال دین و آیات دیگری که ولایت علی علیه‌السلام را گوشزد میکرد، از یاد برده بودند،... گویی اینجا کینه‌ها بود که میجوشید و بغض و حسدها بود که طغیان نموده بود، تا علی علیه‌السلام را از حق مسلمش که خداوند تعیین کرده بود، محروم کنند... و درخلافت، در امری که اصلا به آن علم و اِشراف نداشتند، حقی برای خود قائل شوند. گفتگوی مهاجرین و انصار به درازا کشیده بود...در این بین پیرمردی نشسته بود که به عصایش تکیه داده بود و پینه‌ی وسط پیشانی و بین دو چشمش، نشان از این داشت که بسیار عبادت کرده، او خوب حرف اطرافیان را گوش میداد و به هر سخنی دقت فراوان داشت،... وقتی بحث بین صحابه بالا گرفت و بیم آن بود که این جمع بدون اینکه به نتیجه‌ای برسند از هم بپاشند، آن پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود، ابتدا صدایش در هیاهوی مردم گم بود،... اما به یکباره جمع متوجه او شدند و چون دیدند حرف‌های حکیمانه‌ای میزند، سخنانش را تأیید کردند و عاقبت، تصمیم‌شان همان شد که آن پیرسالخورده بر زبان آورد، هیچکس او را نمی‌شناخت، اما همه به درستی رأی و نظر او اقرار کردند، نفهمیدند او از کجا آمد و به کجا رفت، فقط دیدند که نظری مدبرانه داد... پس از اینکه جمع مورد نظر بر سر خلافت اجماع کردند به سمت مسجد حرکت نمودند و بر بالای منبر رسول خدا قرار گرفت و همان پیرمرد پیشانی پینه بسته ، برای بیعت کردن اولین نفر جلو رفت، اولین کسی بود که با خلیفه‌ی تعیین شده دست داد و بیعت نمود، او هنگام بیعت، درحالیکه گریه میکرد گفت : _شکر خدا که قبل از مردن، تو را در این جا میبینم، دستت را برای بیعت دراز کن، ابوبکر دستش را جلو برد ،او هم بیعت کرد و گفت : _«امروز ،روزی ست مثل روز آدم» و با زدن این حرف خود را کنار کشید و از مجلس خارج شد....
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
هیچکس توجه نکرد که او چه کسی بود، اما خوشحال بودند که اولین بیعت کننده، پیرمردی ست که اثر سجده و عبادت بر جبین دارد‌... هیچ کس به معنای حرفی که او زد «روزی ست مانند روز آدم» توجه نکرد و اگر هم توجه میکردند چون غرق در دنیا و از خداوند دور شده بودند، معنایش را نمی‌فهمیدند‌....آن پیر فریبکار حرفش را به کرسی نشاند و بیرون رفت.... فضای خانهٔ پیامبر حزن انگیز بود...😭 و هرکس با روح ملکوتی رسول الله در دل واگویه‌ها مینمود،.. فضه یک چشمش به بچه‌های علی بود که زانوی غم دربغل گرفته بودند و یک چشمش به بانویش بود که از شدت ناراحتی رنگ به رو نداشت و از بس ناله کرده بود، صدای نازنینش گرفته بود اما باران چشمانش در تکاپو بود،... در این اثناء درب خانه ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را به شدت زدند. «فضل بن عباس»، پسر عباس عموی پیامبر درب را گشود و پشت درب چشمش به «براء بن عازب» افتاد و گفت : _چه شده ؟ چرا اینچنین پریشانی؟! براء با دو دست بر سرش کوبید و گفت : _خاک بر سر مردم شد، نتوانستد بیعتی را که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله در زمان حیات مبارکش، برای علی علیه‌السلام گرفت، حفظ کنند، مردم در سقیفه با ابوبکر بیعت کردند و اکنون هم به سمت مسجد می‌آیند تا ابوبکر به نام خود خطبه بخواند و از همگان بیعت بستاند.. فضل بن عباس ،سری به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت : _بدانید که دست‌های شما تا آخرالزمان آلوده شد، همانا من به شما دستورهایی داده بودم و شما سرپیچی کردید. در همین حین صدای غلغله‌ای ازبیرون مسجد بلند شد، ابن عباس داخل خانه‌ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله شد و درب را بست... قلب فضه از شنیدن این حرف گرفت و بغضی را که سعی میکرد در جلوی چشمان بچه های علی فرو بخورد شکست و اشکش جاری شد، چون که با چشم خویش میدید با رفتن پیامبر گویی دین او هم از مسیر اصلیش به بیراهه میرفت... ابوبکر و جمعی از صحابه وارد مسجد شدند، بی‌توجه به شیون و ناله ای که از سوی خانه‌ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله آمد، ابوبکر بر منبر رسول خدا بالا رفت و به نام خود خطبه‌ی خلافت خواند،...پس از آن مشغول ستادن بیعت شد و پس از آنکه تمام جمع حاضر، دست در دست ابوبکر نهادند، عمر که رفیق شفیق او محسوب میشد ،برای آسودگی خیالشان سر در گوش خلیفه‌ی تازه تعیین شده،برد و پیشنهادی داد.. ابوبکر با شنیدن پیشنهاد عمر ازجا برخاست و از منبر رسول الله پایین آمد، همگان فکر میکردند که او میخواهد به منزل پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله برود و خود را در این غم عظمی شریک کند،اما متوجه شدند که آنها قصد بیرون رفتن از مسجد را دارند... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۱ و ۸۲ کم کم هیاهوی داخل مسجد فرو‌نشست انگار آنچه می‌باید رخ دهد، رخ داده بود و بانیان مجلس خیالشان بابت بیعت پوشالی‌شان راحت شده بود... فضه آرام لای درب را باز کرد و متوجه شد مردم دسته دسته از درب مسجد بیرون می‌آمدند آنها وارد کوچه‌های مدینه میشدند و به هرکس می‌رسیدند، با شیطنت او را شناسایی میکردند و بالاجبار دست او را در دست ابوبکر قرار میدادند و به اصطلاح برای ابوبکر بیعت می‌ستاندند.. براء بن عازب که همراه جمعیت بیرون رفته بود، با دیدن این صحنه،به سرعت از بین آن جمع بیرون آمد و شیون‌کنان خود را به مسجد رساند... از آن طرف، یاران با وفای پیامبر در منزل ایشان جمع بودند...سلمان که از زمان ارتحال پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله در کنار علی علیه‌السلام بود... و فضه شاهد این ماجرا بود که سلمان مدام حواسش پی ولیّ بلافصل پیامبر و خدمت مولا علی علیه‌السلام بود، علی طبق وصیت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله که فرموده بودند غیر از علی علیه‌السلام کسی غسلش را برعهده نگیرد و علی به کمک جبرئیل،پیکر مطهر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را غسل داد به این طریق که هر عضوی را میخواست غسل دهد، برایش توسط ملائکه برگردانده میشد. وقتی غسل و حنوط و کفن او به پایان رسید، علی علیه‌السلام به سلمان امر کرد تا به همراه ابوذر و مقداد و فاطمه سلام‌الله‌علیها و حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند‌ داخل اتاق شوند و فضه هم با این جمع همراه بود...علی علیه‌السلام جلو ایستاد، آنها هم پشت سر او به صف ایستادند و بر پیکر پیغمبر نماز خواندند... قبل از اینکه مهاجرین و انصار وارد اتاق شوند و ده نفر ده نفر بر پیکر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله نماز بخوانند،... سلمان خود را نزدیک علی علیه‌السلام نمود و آرام گفت : _این مهاجرین و انصار که الان پیدایشان شده، من با چشم خود دیدم،در مسجد با ابوبکر به عنوان خلیفه بیعت کردند، هم اکنون در مسجد بلوایی به پاست یکی یکی جلو می‌آیند بیعت میکنند، آنهم نه با یک دست، با دو دست بیعت میکنند!! علی علیه‌السلام رو به سلمان گفت : _ای سلمان، هیچ فهمیدی اولین کسی که روی منبر پیامبر(ص) با ابوبکر،بیعت کرد، چه کسی بود؟ سلمان عرض کرد: _نشناختمش، فقط همین قدر میدانم که او را در سقیفه‌ی بنی‌ساعده هم دیدم و هنگاهی که بحث بالا گرفت با انصار مخاصمه میکرد تا به نتیجه‌ی دلخواهی برسد و اولین کسی که با او بیعت کرد «مغیره» بود بعد از «بشیربن سعید»، سپس «ابوعبیده»، «عمربن خطاب»، «سالم» غلام ابی حذیفه و «معاذبن جبل»... علی (ع) فرمودند: _درباره‌ی اینان از تو سؤال نکردم، بگو آیا فهمیدی اولین کسی که از منبر بالا رفت و با او بیعت کرد که بود؟ سلمان گفت : _عرض کردم که نفهمیدم چه کسی بود،ولی پیرمردی سالخورده را دیدم که بر عصا تکیه کرده و گویا پیشانی‌اش در اثر سجده زیاد پینه بسته بود و نشان میداد در عبادت کوشاست او درحالیکه گریه میکرد از منبر بالا رفت و گفت : شکر خدا قبل از مردن تو را در اینجا دیدم ،دستت را برای بیعت دراز کن، ابوبکر دستش را جلو برد،او هم بیعت کرد و گفت :«روزی ست مانند روز آدم» و سپس از منبر پایین آمد و از مسجد خارج شد. امیرالمؤمنین فرمودند : _ای سلمان، آیا او را شناختی؟ سلمان گفت : _نه ! ولی از گفتارش ناراحت شدم، مثل این که مرگ پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را به مسخره گرفته بود.... امام علی (ع) رو به سلمان فرمود: _او شیطان بود!! پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله به من خبر داد که ابلیس ،رؤسای یارانش در روز عید غدیرخم، شاهد منصوب شدن من به امر خداوند بودند و این که من صاحب اختیار آنان هستم و پیامبر هم به جمع دستور دادند تا حاضران به غائبان اطلاع دهند. در این هنگام شیاطین و بزرگان آنها به سوی شیطان روی آوردند و گفتند: این امت مورد رحمت خداوند قرار گرفته واز گناه دور خواهند بود، ما دیگر بر اینان راه نخواهیم یافت و نتوانیم که آنها را از مسیر رسیدن به خدا باز داریم،آنها امام و پناهگاه امن خود را بعد از آخرین پیامبر شناختند، و وای برما وای بر ما که کار از دستمان بیرون شده و در این زمان ابلیس بسیار محزون و درهم شده بود!!!!
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود : _پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله به من خبر داده است که : «ای علی علیه‌السلام،ای اولین ولی خدا پس از من، بدان که بعد از من، مردم در سقیفه بر سر حق ما، اختلاف پیدا میکنند و با دلیل ما استناد میکنند ،بعد به مسجد می‌آیند و اول کسی که بیعت میکند شیطان است که به صورت پیر سالخورده‌ای جدی در عبادت،خواهد بود که این حرف‌ها را خواهد گفت و بعد خارج شده و شیاطین خود را جمع میکند، آنها در مقابلش سجده میکنند و می گویند: ای رئیس و بزرگ ما، تو همان کسی هستی که آدم را از بهشت راندی.... او هم می گوید: کدام امت بعد از پیامبرش گمراه نشد؟!خیال کرده اند من دیگر راهی بر آنان‌ ندارم؟! هان ای‌شیاطین؛ نقشه ی مراچگونه دیدید؟ وقتی که به حیله‌ی من ،آنان امر خداوند را مبنی بر اطاعت از علی و امر پیامبر را راجع به همین مطلب ترک کردند، چگونه است این فکر؟ واین بی شک همان گفته ی خداوند است «همانا شیطان حدسی که درباره آنان زده بود به مرحله ی عمل رسانید ، سپس او را پیروی کردند جز گروهی از مؤمنان» «سوره سبأ، آیه ۲۰» آری ، فضه با چشم خود میدید که آنچه نباید اتفاق بیافتد، اتفاق افتاد و صحابه ی رسول الله به گفتار و کتابی که ایشان آورده بودند،استناد کردند و به حقی که از آنِ آنان نبود تجاوز کردند و بعد از اتمام سر سپردگی و دنیا طلبیشان تازه یادشان افتاده بود که پیکر پیغمبر(ص) هنوز بر زمین است...آنها دسته دسته وارد اتاق می شدند و درحالیکه روح ناپاکشان جای دیگر سیر میکرد، ظاهرا بر پیکر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله نماز خواندند... علی علیه‌السلام پیکر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را در قبر نهاد، انگار روح زهرا سلام‌الله‌علیها در این لحظه به آسمان رفت،.. زهرای مرضیه، این تک دختر رسول، این مادر پدر، این سرور زنان دو عالم از دیده خون می‌بارید و خوب میدانست که رفتن پدر همان و ظلم های فراوان همان... عروج پدر همان و غربت دختر همان، پرواز محمد صلی‌الله‌علیه‌واله همان و تنهایی علی علیه‌السلام همان.... و فضه که این غم بزرگ قلبش را سخت میفشرد باید مراقب خانمش بود تا مبادا این سوگ عظیم او را از پا بیاندازد...آن روز غم انگیز به شبی غم انگیزتر گره خورد... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🖤اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و اخر تابع له علی ذلک...😭
اینترنت سرچ کنین سایت های معتبر هست
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۳ آسمان و زمین تیره و تار بود از ناله‌ای که سکوت شب را میشکست، هق هق دختری در فراق پدر و واگویه های زنی جوان که هنوز نفحات روح پدر را در کنارش داشت اما به یغما رفتن یادگار و راه او را با چشم خود میدید و خون جگر میخورد،... تمام دردها باهم شده بود و این ناله محزون‌تر از همیشه بر آسمان میرفت، صدای ناله از طرف مسجد می آمد... نه از مسجد و نه از منزل پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله بلکه از منزل علی و زهرا علیهماالسلام، همان خانه‌ای که زمانی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله مسجد را بنا کرد، دستور داد تمام درهایی که به مسجد باز میشوند، به جز درب این خانه بسته شود... آخر این خانه و اهلش با بقیه‌ی مردم، توفیر داشت...آخر ساکنان این خانه، ذریه‌ی رسول الله بودند و حکم رسول خدا، بنا بر حکم پروردگار بود که خوابیدن کسی جز علی و فرزندانش در مسجد نهی شود . تنها منزل علی علیه‌السلام و محمد صلی‌الله‌علیه‌واله که در مسجد خدا قرار گرفت... تا فرزندان این بزرگواران، فرزندان مسجد باشند و خداوند اینگونه برتری این خاندان را بر همگان فریاد زد.. یعنی بدانید که حرمتِ منِ پروردگار، حرمت این خاندان است، همانطور که خانه‌ی من، خانه‌ی این خاندان است..😭💔 فضه بارها و بارها این حکایت را از زبان اطرافیان شنیده بود، حکایت واقعی که ریشه در عشق خداوند به علی اعلی داشت. همگان به این امر خداوند واقف شدند و حتی وقتی عُمر نزد پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله آمد و گفت : _اجازه دهید درب خانه ی من شکافی به اندازه ی یک چشم به مسجد باز باشد... پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله مانع شد و فرمود : _خداوند به موسی دستور داد تا مسجد طاهر و پاکیزه‌ای بنا کند که غیر از او و هارون و دو فرزندش، کسی در آن سکونت نداشته باشد، به من هم امر کرده که مسجد طاهری بنا کنم که جز خودم و برادرم علی علیه‌السلام و فرزندانش کسی در آن سکنی نگزیند.... و این یک اشاره از سوی پروردگار بود، اشاره ای که آشکارا همگان را به وجوب احترام این خاندان مطهر امر میکرد... حالا در این لحظات پر از التهاب و غم ناله‌ی زهرای مرضیه در رسای پدرش و درمظلومیت دینی که پدرش آورد و در غربت ولیِّ بلافصل بعد از پدرش، بلند بود... و فضه در التهاب این غم عظیم، مانند پروانه به دور بانویش میگشت تا اندکی او را آرام کند، اما چه آرام کردنی؟!چرا که خود عمق این درد را میفهمید و غم دل پنهان میکرد.. علیِ مظلوم، مأمور بود برای عمل به وصیت پیامبرش، وصیت اول را که همان غسل و تدفین وخواندن نماز بر پیکر او ،توسط امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، عمل نمود... و حالا نوبت اجرای دومین سفارش بود. پیش بینی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله از اقدامات قریش پس از ارتحالش،مانند تمامی سخنان ایشان،درست از کار درآمد و حالا نوبت دومین سفارش بود. و صدای محمد صلی‌الله‌علیه‌واله گوش او می‌پیچید : اگر یارانی پیدا کردی ،برای احقاق حق خود و اجرای حکمی که خداوند به عنوان ولایت برمسلمین، به تو عطا کرده ،قیام کن .... و چه سخت بود برای این مردترین مرد دوران، چه طاقت فرسا بود برای این ولیِّ تنها....چه نفس گیر بود برای این نَفسِ عالمِ خلقت.... فضه از ورای پرده شاهد بود که علی علیه‌السلام، نزد زهرایش زانو زد، اشک از دیدگان یارش پاک نمود، او با مهربانی نگاهش،با شرم در حرکات و مظلومیت سیمایش، با زبان بی‌زبانی حرفش را زد... و زهرا سلام‌الله‌علیها،این همسر و همزبان علی علیه‌السلام، ناگفته‌های مردش را شنید، به خاطرسنگینی باری که در شکم و غمی که در دل داشت، دست علی علیه‌السلام را تکیه‌گاه نمود و ازجابرخاست. فضه که حالا میدید عمق مظلومیت این خانواده را...با اشک چشم کودکان را آماده کرد...حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند، پشت سر مادر برخاستند و علیِ مظلوم هم در پی آنان روان شد.. اینان می‌بایست، میرفتند تا تصویری ازغربت و مظلومیت را خلق کنند، میرفتند تا بهانه‌ای به دست بهانه جویان ندهند...میرفتند تا حجت را تمام کنند....تا در روز رستاخیز برای کسانی که دوستی‌شان را داشتند روزنه ای نباشد که بگویند.... نیامدی...نگفتی....روشن نکردی....سکوت کردی و ما سکوتت را علامت رضایت دانستیم... علی و زهرا و حسنین علیهماالسلام باید حجت تمام می کردند... هر چند که دلشان داغدار بود.... هرچند که هنوز عروج پدر را باور نکرده بودند.... هر چند که هنوز کسی برای عرض تسلیت نزدشان نیامده بود... هرچند.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۴ فضه تا جلوی درب بانو و مولا و فرزندانش را همراهی کرد و چون مقدر خداوند بود تا با آنها در این صحنهٔ مظلومیت همراه نباشد،... بیش از این جلو نرفت اما با چشم خود دید که : علیِ مظلوم ، همسرش فاطمه را با حالی نزار بر الاغ نشانید و دست دو کودکش حسن و حسین را در دست گرفت و غریبانه در کوچه‌های تاریک و غریب‌کش مدینه روان شد... حال که فضه تنها شده بود، بغض فرو‌خورده‌اش را شکست، چرا که نمیخواست جلوی این خانواده عزادار گریه کند و با گریه اش ، آتش به جگر پاره پارهٔ آنها بزند،.. اما حال که او بود و آسمان خدا ، روی حیاط خاکی خانه نشست و اشک از دیدگان روان کرد و‌خون دلش به غلیان افتاد و گویی مهتاب هم از آن بالا بر این غربت و بی‌کسی، خون گریه میکرد و علی همراه ستون‌های عالم خلقت،... میرفت تا حقی را که از آنِ او بود و خداوند به نام او و اولادش زده بود را گوشزد کند، میرفت تا تلنگری بر غافلان دنیا زند،... میرفت تاشاید کسانی را که خود را به خواب زده‌اند، بیدار نماید... میرفت تا دیگر بهانه‌ای به دست بهانه جویان نباشد.... تا فردا نگویند... علی تو نگفتی....تو مارا به جهاد نخواندی... تو مارا برای احقاق حقت و اجرای حکم خدا دعوت نکردی.... علی(ع) به همراه یادگار پیامبر(ص) می رفت تا دین پیامبر را نجات دهد ....تا شاید آتش انحرافی که بوجود آمده است را با یاری یاران در نطفه خاموش کند ... علی، درب خانه ی تمام و و بدر و خیبر را یکی یکی میزد.... اگر صاحب خانه از شیار درب نگاه میکرد و زننده ی درب را می شناخت، دری باز نمیشد، اهل خانه صدای خود را خفه میکردند و خود را به خواب میزدند تا مبادا چشم در چشم علی شوند... آنها به خوبی سفارش پیامبر را در خاطر داشتند، درب را نمی‌گشودند تا مبادا مجبور به تسلیم در برابر علی علیه‌السلام شوند ، آنها دنیایشان را دو دستی چسپیده بودند و آخرت را به فراموشی سپرده بودند. درب بعضی از خانه ها که زده میشد، صاحب خانه بی‌خبر از زننده ی درب، میگفت : _کیستی؟ و علیِ تنها، نمی گفت من علی ام، داماد پیامبرتان، پدر نوه هایش، ولیِّ بلافصل محمد صلی‌الله‌علیه‌واله،... بلکه آرام میفرمود : _باز کنید دختر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله پشت در است😭😭 و وای بر مدینه...وای بر این یاران بی وفا... به جای اینکه برای عرض تسلیت نزد ذریه‌ی رسول خدا بروند، آنچنان وقیحانه عمل کرده بودند که زهرا و علی سلام‌الله‌علیهما، مظلوم و مظلومه‌ی عالم را به کوچه‌ها کشانیدند... و کاش این ظلم همین جا پایان میگرفت و غصه‌های دیگر که آتش به دل عرشیان آسمان زد ،پیش نمی‌آمد.... علی علیه‌السلام درب تمام خانه ها را زد تا برای همگان حجت تمام کند و وای بر تو ای آسمان که شاهد ماجرا بودی و از غم این غربت آتش نگرفتی!!! وای بر تو که دیدی و صد پاره نشدی از این غم عظمی!!! و خاک بر سرت زمین که شاهد این مظلومیت علی علیه‌السلام و آل طه بودی و از خجالت آب نشدی.... مگر علی علیه‌السلام ابوتراب نیست؟؟ مگر او را پدرِ خاک نمی خوانند؟ چرا در دفاع از پدرت، از صاحبت،از ابوتراب، حرکتی نکردی و با زلزله‌ای این شهر مظلوم‌کُش را کن فیکون نکردی؟ بالاخره درب آخرین خانه را هم زدند، آنطور که برمی‌آمد، همگان سخنان علی علیه‌السلام را تأیید کردند و حق را به او می دادند اما با بهانه های واهی از همراهی او سرباز زدند، از این میان فقط تعداد چهل و چهار نفر به علی علیه‌السلام جواب مثبت و قول یاری دادند. پس علی علیه‌السلام روی حرف و قول آنها حساب کرد، گرچه تاریخ نشان داد که این مردم فراموشکارند...اما علی علیه‌السلام به آنان فرمان داد تا هنگام صبح با سرتراشیده و اسلحه در دست برای هم پیمانی وشهادت آماده شوند و خود را به مکانی که تعیین نمود، برسانند تا با کمک هم قیام کنند ،تا دین محمد صلی‌الله‌علیه‌واله و آیین اسلام را از بیراهه به راه کشانند، اما...‌‌ 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
لعنت الله علی القوم الظالمین🖤🖤😭😭😭
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۵ آن شب حزن انگیز، آخرشب ،فضه شاهد بود که مظلوم‌ترین و مقدس‌ترین انسان‌های روی زمین وارد خانه شدند و آن شب به روزی دیگر گره خورد، هنوز آفتاب سر نزده بود که فضه دید مولایش لباس رزم پوشید و دانست شاید جنگی در پیش باشد... صبح زود علی علیه‌السلام با لباس رزم بر تن مبارکش، براه افتاد...حیدر، این جنگاور میدان‌های سخت همو که جز او ‌کسی یارای پیروزی بر خیبرنشینان را نیافت و با یک حرکت درب خیبر از جا کند و‌ قلعه را فتح نمود... و این پیروزی شد کینه‌ای در دل یهودیان خیبرنشین، کینه‌ای که به گمانم اینک وقت سرباز کردنش بود. خود را به مکان موعود رساند و جز و و و که با سرهای تراشیده آماده‌ی جهاد بودند، کسی را نیافت...!!! علی علیه‌السلام که چشمش به این چهار نفر افتاد توصیه‌ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله در گوش مبارکش طنین انداخت : _اگر یارانی یافتی با آنان جهاد کن وگرنه جان خویش را حفظ کن و میان آنان جدایی نیانداز.... علی علیه‌السلام خوب میدانست که این طایفه‌ی پیمان شکن، پایش بیافتد خون علی که سهل است خون دختر پیامبرشان و نواده‌های او را بر زمین خواهند ریخت، پس دست نگهداشت... و رو به یارانش ،توصیه به نمود، اما برای اینکه، بر همه‌ی اهل مدینه و تمام دنیای آیندگان، حجت را تا حد اعلایش،تمام کند، شب دوم هم دوباره با همسر و فرزندانش به درب خانه ی مهاجرین و انصار روان شد و باز هم همان واقعه تکرار شد.... اما فضه خوب میدانست که علی ولیِّ خدا بود و کارهایش رنگ و بویی از احکام و تلنگرهای پروردگار داشت،... برای بار سوم،فرصتی دیگر به مدعیان مسلمان داد و برای سومین بار، شب هنگام بر درب خانه‌ی صحابه رفت و باز هم شب، چهل و چهار نفر قول یاری دادند و وقتی که سپیده دم سر زد، فقط همان چهار نفر، آماده‌ی جهاد بودند... و این است رسم خلقت، همان طور که در آیات قرآن نیز آمده «انَّ الله لایغیر ما بقومٍ حتی....» همانا خداوند سرنوشت قومی را تغییر نمی دهد مگر آنکه خود تغییر دهند.... این رویه ی خداوند است و این قوم نادان لجوجانه بر انحراف دینشان پافشاری میکردند، بی خبر از این بودند که این بیراهه رفتنشان امتی را تا ظهور آخرین سلاله ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله منحرف میکند و بی شک گناه آیندگانی که نبودند و ندیدند، بر عهده ی همین کسانی هست که بودند و دیدند و بیعت کردند اما پس از ارتحال پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله،همه چیز را به بوته‌ی فراموشی سپردند و حکم پروردگار را نادیده گرفتند و دنیاطلبی خودشان را سرلوحه قرار دادند..... پس علیِ مظلوم ،خانه نشین شد... نه یارانی یافت که جهاد کند، نه به مسجد رفت که سر تسلیم فرود آورد و بیعت کند با بیعت شکنان....... فضه که خانه نشینی مولا را دید،میخواست از این مظلومیت فریاد برآورد تا تمام جهانیان بفهمند و بگوید: آهای مردم..آهای دنیا... بدانید، که علی علیه‌السلام قبل از خانه نشینی نکرد.. نیافت تا کند و کاش بودند یارانی که.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم نماز میام بقیه رو میذارم
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۶ فضه با چشم خود میدید که علیِ مظلوم، چون بی وفایی مسلمان نماها و حیله‌گری اهل مدینه را دید و یاری نیافت برای جهاد و احقاق حق خدا، به توصیه ی پیامبر ،«خانه نشینی» را برگزید... و مشغول جمع آوری و ترتیب قرآن شد و از خانه خارج نشد تا قرآن را به آنگونه که مامور شده بود، جمع کند... همه‌ی آنچه که بر پیامبر(صلی الله علیه واله) نازل شده بود، آنچه قابل تأویل بود و ناسخ و منسوخ را جمع‌آوری نمود و با دست مبارک خود، آن را نگاشت. در یکی از همین روزهای خانه نشینی درب خانهٔ علی را زدند، فضه چادر به سر کرد و خود را پشت درب رسانید... و از زننده درب سوال کرد و وقتی متوجه شد چه کسی پشت در است ، خود را هراسان به مولایش رساند و‌گفت : _یا مولا، یا امیرالمؤمنین؛ ابوبکر که خود را خلیفه خوانده،قاصدی به درب فرستاده و پیغام داده : ای علی،از خانه بیرون آی و با ما بیعت کن! و علی علیه‌السلام، این مردترین مرد دنیا و تنهاترین ولیِّ زمان، به درب خانه رفت و جواب فرستاد: _من مشغولم و با خود قسم یاد کرده ام که عبا به دوش نیاندازم جز برای نماز ، تا قرآن را جمع آوری و مرتب کنم‌. وقتی این خبر به ابوبکر و عمر رسید، آن دو عبیده و مغیره را فراخواندند و از آنها نظریه‌ای خواستند، تا دوباره برخورد با علی را به شورا کشانند... همه نظرشان بر این بود که علی علیه‌السلام به پشت گرمی همسرش زهرا سلام‌الله‌علیها و عباس‌ بن‌ عبدالمطلب، عموی پیامبر است که با آنها بیعت نمیکن ، پس باید نقشه‌ای می‌کشیدند تا این دوحامی را از سر راه برمیداشتند...بحث شان به دراز کشید،... فاطمه (سلام الله علیها)را نمیشد به هیچوجه از علی(علیه السلام) جدا کرد،چون همگان واقف بودند که فاطمه، جانِ علی ست و علی نَفَس فاطمه..... کجا می شود بین جان و نفس جدایی انداخت؟؟؟همه میدانستند که اگر پایش بیافتد،علی در راه فاطمه جان میدهد و فاطمه خود را فدایی علی میکند.. همگان اقرار میکردند که زهرا همان حیدر است و حیدر همان فاطمه است. پس این روح در دوجسم را به هیچ وجه نمیتوان از هم جدا نمود....پس باید اول فکری به حال عباس میکردند، در این هنگام «مغیره بن شعبه» گفت: _به نظر من اول باید با عباس بن‌ عبدالمطلب ملاقات کنید و او را به طمع بیاندازید که برای تو و نسل‌هایت هم نصیبی از خلافت خواهد بود، با این سیاست او را از علی بن ابی طالب جدا سازید، زیرا اگر عباس بن عبدالمطلب با شما باشد، این خود دلیلی برای مردم ظاهربین است و مقابله ی ما با علی بن ابی طالب کار آسانی ست... ابوبکر و عمر و ابو عبیده این نظریه را پذیرفتند و هر سه با هم به سراغ عباس رفتند و این در حالی بود که چند روز بیشتر از رحلت پیامبر(صلی الله علیه واله) نمیگذشت... وقتی ابوبکر پیش روی عباس قرار گرفت گفت :.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۷ فضه شاهد بود که ابوبکر به همراه عده‌ای از صحابه به نزد عباس آمد و چون روبه‌روی ایشان رسید..ابوبکر بادی به غبغب انداخت، گلویی صاف کرد و گفت : _خداوند محمد(صلی الله علیه واله) را به عنوان پیامبر شما و صاحب اختیار مؤمنان فرستاده است. خدا بر مردم منت نهاد و او را از میان همین مردم قرار داد تا اینکه پیامبر را به پیش خود فراخواند و «ریاست مردم را به خود آنها واگذار کرد تا خودشان، مصلحت خویش را به اتفاق ،اختیار کنند» مردم هم مرا به عنوان والی خود و مسؤل کارهایشان انتخاب کردند و من به یاری خدا هیچ سستی و حیرت و ترسی به خود راه نمیدهم و فقط به یاری خدا توفیق خواهم یافت، لکن مخالفی دارم که برخلاف مردم سخن میگوید و تو را پناه خویش قرار داده و تو هم قلعه ای محکم و خواستگاه و پناهی امن برای او شده ای!..ای عباس، تو هم باید یا بر آنچه که همگان اتفاق دارند و هم رأی شده‌اند، داخل شوی یا مردم را از عقیده‌شان برگردانی، حال ما پیش تو آمده‌ایم و پیشنهادی برایت داریم، ما میخواهیم سهمی از خلافت برای تو قرار دهیم تا برای تو و نسل بعد از تو این نصیب و سهم باشد، زیرا تو عموی پیامبری، اگر چه مردم با اینکه مقام تو و رفیقت علی را میدانند، اما در خلافت از شما رویگردانی کردند... در این هنگام عمر هم به سخن در آمد تا آتش حرف‌های ابوبکر را تندتر کند و عباس بن عبدالمطلب را به هر طریق شده با خود همراه کند... تا دست از حمایت علی(علیه السلام) بردارد، پس ادامه ی سخنان ابوبکر را گرفت و گفت: _به والله، از طرف دیگر ای بنی‌هاشم،بر پیامبرتان افتخار دارید،پیامبر از خانواده ی شماست...ای عباس؛ برای حاجتی نزد تو نیامدیم اما خوش نداریم که ایراد و فتنه ای بر سر آنچه که مسلمانان بر آن توافق کرده‌اند پیش آید و شما در مقابل ما قرار بگیرید، به صلاح خود و مردم نظر دهید!! عباس بن عبدالمطلب ،سخنان این دو را که نه مطابق با عقل و منطق و نه مطابق با حکم خداوند بود شنید... و در پاسخ گفت : _خداوند محمد(صلی الله علیه واله) را همانطور که گفتی به عنوان پیامبر و صاحب اختیار مردم مبعوث کرد، اگر تو خلافت را بنا به حکم و امر پیامبر گرفته‌ای که همگان میدانند این حق ماست که غصب کرده ای و اگر به درخواست مؤمنین است، ما هم از آن مؤمنین بودیم و لیکن از خلافت تو اطلاع نداشتیم و مشاوره و سؤالی هم در این مورد از ما نکردی و بدان ما هم به خلافت تو رضایت نمیدهیم ،زیرا ما هم از مؤمنان هستیم،اما تو را دوست نداریم و خلافت تو را قبول نداریم....اما اینکه گفتی برای من هم سهم و نصیبی در خلافت باشد؛ اگر خلافت اختصاص به تو دارد برای خودت نگهدار که ما احتیاج به حق تو نداریم و اگر حق مؤمنین است پس تو حق نداری راجع به حقوق آنان دستور بدهی و یا اظهارنظر بکنی و اگر حق ماست (که طبق امر پیامبر و حکم خدا از ماست) ما به قسمتی از آن راضی نمیشویم(یعنی خلافت را غصب کردی ، باید آن را بگردانی)....اما آنچه تو‌ گفتی ای عمر، که پیامبر از ما و شما است. بدان که پیامبر درختی است که ما شاخه‌های آن و شما همسایگان آن هستید، پس ما از شما سزاوارتریم...و اما آنچه گفتی که از خواسته‌های پراکنده میترسیم، بدان کاری را که شما آغاز کرده اید ،ابتدای پراکندگی و اختلاف است.....و خداوند یاری کننده است. و اینچنین بود که توطئه عمر و ابوبکر برای جلب حمایت عباس از خلافت غصبی‌شان، نافرجام ماند... و پس از این مناظره، عباس بن عبدالمطلب شعری سرود به این مضمون و در هر کجا و هر زمان آن را میخواند تا به گوش همگان برسد: گمان نمیکردم خلافت از بنی‌هاشم و از میان آنها از ابی‌الحسن علی علیه‌السلام، انحراف پیدا کند...آیا علی(علیه السلام) اولین کسی نیست که به طرف قبله نماز خواند؟ آیا او عالم ترین مردم به آثار و سنت های پیامبر نیست؟ آیا او نزدیک ترین مردم در دوران زندگی نسبت به پیامبر نبود؟ آیا او همان کسی نبود که جبرئیل در غسل و کفن پیامبر یار او بود؟ همان کسی که آنچه همه ی خوبا‌ن دارند او به تنهایی دارد و خوبی های او در این مردم نیست...هان ای مردم؛ چه کسی شما را از او‌ جدا کرد؟ باید او را بشناسیم! بدانید که بیعت شما آغاز فتنه هاست!!
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
و عالم و آدم شهادت میدهند، که سخنان عباس بن عبدالمطلب که خدا او را رحمت کند، عین حقیقت است،... براستی علی علیه‌السلام نیست مگر ولیّ بلافصل بعد از پیامبر(صلی الله علیه واله)، علی علیه‌السلام اولین مظلوم عالم ،همو ‌که عالم به بهانه ی وجودش ،موجودیت گرفت .... و ولایت علی نیست مگر از جانب خدا ،تا ما را محک بزند در عشق خودش...و خدا را بی‌نهایت شکر که ما ندای من کنت مولاه فهذا علی مولاه پیامبر را از ورای قرن ها شنیدیم و دل دادیم به دلدادگان الهی و جان می دهیم در راه این دلدادگی.... الهی مرحبا بر درگهت باد که مادر هم مرا با یا علی زاد 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۹ چند روز از قضیه ی دست رد زدن عباس بن عبدالمطلب به سینه‌ی خلیفه‌ی غاصب میگذشت، آنها مدتی قضیه را ساکت گذاشتند و فقط به فرستادن قاصدی به درب خانه‌ی مولا علی، بسنده کردند... آنها میخواستند تا مردم از یاد ببرند که عباس چه گفت و علی چه کرد، آنها میخواستند با گذشت زمان و جا افتادن بیعت تازه‌ی مردم، بیعت گذشته را که پیامبر(صلی الله علیه واله) برای علی(علیه السلام) گرفته بود از خاطره ها محو کنند .... اما علی(علیه السلام) باید،یک بار دیگر حقی را که از آنِ او بود و حکم پروردگار در آن بود را دوباره برملا کند، او میخواست برای آخرین بار حجت را بر اهل مدینه تمام کند و در تاریخ ثبت نماید که علی(علیه السلام) حقش را جار زد... اما یاری نیافت تا به کمکشان خلافتی را که شده بود به صاحب اصلی اش برگرداند... فضه که چندین روز شاهد ماجرا بود و میدید که مولایش سخت به جمع آوری قرآن مشغول است حالا مشاهده کرد که :بعد از چند روز که قضیه ساکت مانده بود ، علی علیه‌السلام مظلوم، از خانه اش بیرون آمد ، درحالیکه قرآن را در یک پارچه جمع آوری و مُهر کرده بود ،داخل مسجد شد... فضه هم بلافاصله در پی مولایش روان شد، میخواست ببیند چه میشود و مولایش چه کاری میخواهد بکند،...او وارد مسجد شد و دید که،ابوبکر و جمع زیادی از مردم در مسجد پیامبر(صلی الله علیه واله) نشسته بودند. علی(علیه السلام) نزدیک محراب مسجد شد و با صدای بلند به طوریکه به گوش همگان برسد چنین ندا برآورد: _«ای مردم، من از زمانی که پیامبر(صلی الله علیه واله) رحلت نموده مشغول غسل او و سپس جمع آوری قرآن بودم تا این که همه‌ی آن را در یک پارچه جمع آوری کردم، بدانید که خداوند هر آیه ای بر پیامبر(صلی الله علیه واله) نازل کرده در این مجموعه است، تمام آیات را پیامبر برای من خوانده و تأویل آن را به من آموخته است». علی با این سخنش فهماند که اگر اسلام محمدی را خواهانید،اگر دین خدا را برمی‌تابید، پس بدانید کتاب خدا با تمام تفاسیرش که هر حرف آن حکمت و رازی دارد، پیش من است، اگر میخواهید؛ این گوی و این میدان...ولیّ خدا را دریابید و غاصبان خلافت را رها کنید. علی گفت، اما صدا از جمع بلند نشد... مولایمان نگاهی به جمع غافل و پیمان‌شکن روبرویش کرد و ادامه داد _«این کار را کردم تا فردا نگویید، ما از قرآن بی‌خبر بودیم» و بعد نگاهی معنا دار به جمع کرد و فرمود: _« روز قیامت نگویید که من شما را به یاری خویش نطلبیدم و حقم را برای شما بیان نکردم و شما را به اول تا آخر قران دعوت نکردم» علی گفت و گفت و گفت،اما هیچ یک از دنیا پرستان پیش رویش نفهمیدند که علی همان قرآن است و قرآن همان علیست... و بارها و بارها این سخن در کلام پیامبر آمده بود که علی با قرآن و قرآن با علیست ، این دو از هم جدا نمی شوند تا در حوض کوثر در بهشت به من برسند... و چه بی سعادت بودند این دنیا پرستان بی دین، چه بی لیاقت بودند این مسلمان نماهای مدعی و قرآن را در غربت خود تنها گذاشتند... در این هنگام که علی(علیه السلام) این سخنان را فرمودند، عمر که در جمع حضور داشت پاسخ داد : _ای ابوتراب، آنچه که از قرآن پیش روی ماست،ما را کفایت میکند و احتیاجی به آنچه ما را دعوت میکنی نداریم! و علیِ مظلوم، با شنیدن این سخن ، تنها تر از همیشه وارد خانه شد.... و فضه با خود فکر میکرد براستی که : علی(علیه السلام) تلنگری به جمع زد تا اگر فطرت پاکجویی در آنجا باشد به خود آید.... اما تاریخ شهادت میدهد که آنها به خود که نیامدند هیچ، کینه های درون سینه شان از حقد و حسد که سالیانی دور در آن انبار کرده بودند، به جوش آمد و واقعه ای را رقم زدند که تا قیام قیامت لکه‌ی ننگش بر دامان بشریت مانده است و غربت و مظلومیت این واقعه، مُهری شد که بر جبین شیعه خورد تا واقعه ها پس از این واقعه پیش آید... تا خوردن سیلی زهراپویان تکرار و تکرار شود....... و گذشتگان چه ظلم عظیمی کردند و چه ظلم عظیمی می کنیم ما، اگر واقعیت این مطلب را به همگان نرسانیم و نگوییم که حق با مادرمان زهراست و حقیقت در ولایت مولایمان علی ع بود و بس...‌‌ 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟