eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ لحن، همان لحن بود اما مَدّی که به حروف می‌داد، همان کشش مجاز بود و از حد نمی‌گذارند. اذان تمام شد. بلندگو را روی زمین گذاشت. با خود گفت: "افراد مومن و با تقوایی در این جمع هستند. من چطور برای آنان امامت کنم." چهره‌اش متفکر بود. رو به مرد میانسالی که با او وارد مسجد شده و از جمع، بزرگ‌تر بود کرد. دستش را به سمت سجاده امام جماعت نشانه رفت و دهان باز کرد: _حاج آقا شما بفر.. اما او، دست سید را خواند و گفت: _حاج آقا بفرمایید و با صدایی بلند گفت: _قد قامت الصلوه.. قد قامت الصلوه از میکروفون تا سجاده، چند قدمی فاصله بود. سید، متواضعانه به سمت سجاده حرکت کرد. اقامه را بین راه گفت که مردم خیلی سرپا نیاستند. روی سجاده جای گرفت. با خدا مناجات کرد: "خدایا، به واسطه نماز اول وقت ، صاحب الامر، و نماز این بندگان خوبت، نماز مرا هم بپذیر." اشک از دیدگانش سرازیر شد. شانه‌هایش لرزید. استغفار کرد و تکبیر گفت. چنگیز و اقای مرتضوی رکعت اول نماز سید، وارد مسجد شدند. آقای مرتضوی، خود را سریع به صف رساند و قامت بست. چنگیز وضو نداشت. فکر کرد برود وضو بگیرد اما دید سید به سجده رفت و حاج عباس پشت بلندگو نبود. مردد بود جلو برود یا نه. به خود جرأت داد. پشت میکروفون رفت. با خود گفت: "من جلو آمدم خدایا، تو برایم راهنما بفرست." رو به سید ایستاد. سید از سجده سربلند کرد و گفت: _الله اکبر. چنگیز پشت میکروفون تکرار کرد : _الله اکبر. نگاه برخی نمازگزاران از جمله آقای مرتضوی، به سمت چنگیز چرخید. از صدایش جا خورد. سعی کرد حواسش را به نماز بدهد. سید مجدد به سجده رفت. چنگیز گفت: _الله اکبر. نمی دانست درست می‌گوید یا نه. تا جایی که یادش می‌آمد، حاج عباس همین الله اکبر را تکرار می‌کرد. سید سر از سجده برداشت و برخاست. چنگیز گفت: _یاالله. یکی از نمازگزاران با صدای کمی بلند گفت: _بحول الله و بقیه ذکرش را آرام تر گفت. چنگیز شنید. تکرار کرد: _بحول الله. تا آخر نماز، چنگیز حواسش هم به سید بود و هم آن نمازگزاری که به او نزدیک تر بود و برخی اذکار را بلندتر می‌گفت. شور، نشاط و شعف خاصی وجودش را پُر کرده بود. مکبری چنگیز هر جور که بود ، بالاخره تمام شد. سید رو به چنگیز کرد، و لبخند دل‌نشین و تحسین برانگیزی نثارش کرد. چنگیز میکروفون را دست آقای مرتضوی که به سوی او آمد داد و رفت وضوخانه. از صف ها که رد می‌شد، صدایی شنید که "مکبری را چه به تو!" عکس العملی نشان نداد. انگار که چیزی نشنیده. آستینهایش را بالا داد و سعی کرد همان طور که از سید دیده بود، وضو بگیرد. حال خوشی داشت و دلش نمی‌خواست این حال خوشش را هیچکس خراب کند. به مسجد برگشت. دعاهای تعقیبات را آقای مرتضوی خوانده بود. سید آرام و نرم از جا برخواست ، و کنار آقای مرتضوی قرار گرفت. کتابی دستش بود. کتابی نسبتا کلفت اما کوچک. میکروفون را سید گرفت و به جمع سلام کرد: _سلام علیکم. نماز و روزه‌هایتان قبول باشد الهی. اگر یادتان باشد سوالی مطرح شده بود و قرار بود هرکس پاسخش را گفت، جایزه‌ای بگیرد. بسم الله.. چه کسی یادش هست و جواب را می‌داند؟ صدای بمی برخاست که: _سوال چه بود؟ سید لبخندی زد و گفت: _یک راه برای اینکه خداوند در روز قیامت پرونده اعمال بدمان را باز نکند و بر او عرضه نکند در مفاتیح بیان شده است. سوال این بود که آن راه چیست؟ آقای مرتضوی نگاهی به کتاب دست سید انداخت و گفت: _به به عجب جایزه جالبی. من بگویم؟ سید گفت : _بفرمایید. آقای مرتضوی گفت : _حالا بگذارید ببینیم کسی می‌داند یا نه. و برای کمک گفت: در تعقیبات نماز است. یک دعاست. بقیه اش را شما بگویید. مردم به یکدیگر نگاه می‌کردند. از قسمت خواهران کاغذی رسید دست سید. کاغذ را باز کرد و گفت: _یکی از خواهران پاسخ را گفته است. چنگیز مفاتیح دستش بود ، و برای پیدا کردن جواب، از بخش تغقیبات مشترکه شروع به خواندن توضیحات کرد. سید گفت: _ظاهرا پاسخ را آقای مرتضوی باید بگویند. لطفا این کتاب را به خواهری که این کاغذ را نوشته اند بدهید. چنگیز دستش را بالا گرفت و گفت: _پیدایش کردم حاجی و چنان با شوق و فریاد این جمله را گفت که همه به سمت او برگشتند و خودش هم به یکباره متوجه شد که فریاد کشیده و لبخند روی لبانش، ماسید: _ببخشید. شرمنده سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. سید از پشت میکروفون گفت: _به به. بفرما آقا چنگیز. بفرما پشت میکروفون برایمان بگو. چنگیز زیر نگاه‌های سنگین مردم،.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ چنگیز زیر نگاه‌های سنگین مردم، اذیت بود و عرق کرده بود. موقع جلو رفتن شنید که همان صدای قبلی گفت "تو را چه به مفاتیح" باز هم نشنیده گرفت اما این بار دلش شکست. نزدیک سید رسید. آقای مرتضوی نگاه مهربانی به او کرد و گفت: _بگو برایمان پسرم سید میکروفون را جلوی دهان چنگیز گرفت. چنگیز تشکر کرد و گفت: _در بخش تعقیبات مشترکه، یکی از دعاها این طور گفته شده: ( از دست نوشته شیخ شهید نقل است که حضرت رسول (صلى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: هرکه می خواهد خداوند در قیامت اعمال زشتش را بر او عرضه نکند و پرونده گناهانش را نگشاید، باید این دعا را بعد از هر نماز بخواند: اَللّهُمَّ إِنَّ مَغْفِرَتَكَ أَرْجى مِنْ عَمَلى،...) سید جمله به جمله فرازی که چنگیز به سختی و با مکث می‌خواند را ترجمه کرد تا مردم بدانند چه دعایی می‌خوانند واز خداوند چه می‌خواهند و خدا به خاطر چه درخواستی گفته که نامه اعمال زشتت را باز نمی‌کنم. در آخر گفت: _جایی ننوشته اند که گنهکار نیاید و چه لطفی عظیم تر از این که پرونده گناهانمان را باز نکنند؟ آنقدر روز قیامت نیاز به مهربانی و ستاریت خداوند داریم. آنقدر نیاز به نگاه پر مهرش داریم.. خدایا، ما را از شیعیان و دوست داران اهل بیت قرار ده و زندگی و مرگمان را به حیات و ممات معصومین علیهم السلام پیوندی جدانشدنی ده.. اشک در چشمانش حلقه زده بود. صدای آمین جمعیت بلند شد. آرام به چنگیز گفت: _جایزه شما هم پیش من محفوظ است. سپس اذان و اقامه را با همان لحن زیبایش گفت. میکروفون را دست چنگیز داد و گفت: _بسم الله. زیبا مکبری کردی چنگیز با خود فکر کرد نماز جماعت را که این طور از دست می‌دهم. اما چیزی نگفت. میکروفون را گرفت. زیر لب گفت: " خدایا مجدد راهنمایی ام کن. " مرد میانسالی گفت: _قد قامت الصلوه.. چنگیز هم بلند گفت: _قد قامت الصلوه. منتظر شد تا سید دستانش را بالا ببرد. سید، دو دستش را به آرامی به موازات گوشش بالا آورد و رها و نرم، به کنار بدنش ثابت کرد. لحظه ای مکث کرد ، و بسم الله را شمرده شمرده، بلند و با لحنی خاص که سرشار از شادابی و حزنی عمیق بود، خواند. چنگیز خود را از حال و هوای سید بیرون کشاند و گفت: _الله اکبر تکبیره الاحرام.. تعجب کرد. لحن مکبری کردن های حاج عباس را گرفته بود. چقدر برایش آشنا بود مکبری کردن. علت را نفهمید ، اما خوشحال‌تر و مطمئن‌تر از قبل، رو به سید ایستاد و محو حالاتش شد. نماز که تمام شد، سید آرام از چنگیز پرسید که حاج عباس آمدند یا نه. جواب منفی چنگیز را که شنید از جا برخاست. آقای مرتضوی شروع به خواندن تعقیبات کرد. چنگیز پشت سر سید راه افتاد. سید وارد آشپزخانه شد. کتری چای را برداشت و مشغول ریختن چایی شد. چنگیز، کتری آب جوش را برداشت و استکان ها را پر کرد. سینی اول که آماده شد ، چنگیز آن را برداشت و داخل مسجد رفت. سید، سینی دوم را پر کرد و وارد مسجد شد. چنگیز در حال تعارف سینی بود. نگاهی به سید انداخت که به گوشه مسجد رفت. از زیر پرده، سینی را به قسمت خواهران فرستاد و گفت چایی را بردارید. صدایی تشکر کرد. سید که خیالش راحت شد، به سمت آقای مرتضوی رفت و آرام گفت حاج عباس را از بعد از نماز ظهر ندیده است. مردم چایی را خوردند. برخی غر زدند که پس شیر و خرما کو و برخی بخاطر همین چای تشکر کردند. سید بالای منبر رفت. همهمه از بخش خواهران بلند بود. سکوت سید و تذکر آقای مرتضوی، یک سوم صدا را خواباند اما هنوز نمی شد صحبت را شروع کرد. سید با صدای بلند و با لحن صوت مجلسی عبدالباسط گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم" سکوت بر مسجد، حکمفرما شد. آقای مرتضوی از این فکر سید کیف کرد و نشست. با خود گفت "ظاهرا سید نیازی به کمک ما ندارد. ما باید از او کمک بگیریم" و از این فکر تبسمی بر لبانش نشست. سید ادامه داد: _از خواهران محترم درخواستی دارم. روایتی که به نظرتان زیبا و کارآمد آمده را روی برگه ای بنویسید و اول نماز هر شب بدهید بخوانیم. صدای صلوات از قسمت خواهران بلند شد. یکی از آقایان گفت : _مثل اینکه خانم ها خیلی خوششان آمد. برخی خندیدند. سید دعای فرج را خواند و صحبت را شروع کرد. حاج عباس، وارد مسجد شد. دنبال آقای مرتضوی گشت. کنارش رفت و آرام در گوشش چند دقیقه ای صحبت کرد. چهره آقای مرتضوی گرفته شد. برخاست و به چنگیز گفت : _بعد از اینکه مردم رفتند به سید بگو به بیمارستان بقیه الله بیاید. همان جا که حاج احمدبستری بود. چنگیز پرسید : _چه شده؟ حاج عباس نگاه مضطربش را به سید انداخت و آرام به چنگیز گفت: _حاج احمد سکته کرده...... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ حاج عباس نگاه مضطربش را به سید انداخت و آرام به چنگیز گفت: _حاج احمد سکته کرده. بعد از خلوتی مسجد به سید بگویی ها چنگیز که بعد از دیدار آخری که با سید از حاج احمد داشت و نوع برخورد محترمانه سید را با حاج احمد دیده بود، نسبت به او مهربان تر شده بود و از این خبر، ناراحت و آشفته شد. حاج عباس و آقای میرشکاری به سمت در مسجد رفتند. آقای میرشکاری نگاهی به شکاف دیوار کرد و گفت: _اینم شده قوز بالاقوز. نگهبان امین از کجا بیاورم حالا؟! و با ناراحتی و نگرانی مسجد را ترک کرد. چنگیز استکان های خالی و نیم خورده چایی را از جلوی مردم جمع کرد. سید جملات آخرش را گفت: _برای هر کارمان ولو به یک لبخند، نیت اخروی داشته باشیم برده ایم. خدا کمک کند بتوانیم لحظاتمان را نورانی تر از قبل کنیم. دعا کرد و مردم با صلواتی او را همراهی کردند. چنگیز سینی خواهران را هم که از زیر پرده بیرون آمده بود برداشت و به آشپزخانه برد. مسجد، زودتر از همیشه خالی شد. سید بعد از خداحافظی و پاسخ به پرسش های چند جوان و میانسال، به سمت چنگیز رفت و پرسید: _خدا قوت. ممنون بخاطر چایی و همه کمک هایت. خدا خیرت بدهد. چه شده بود آقا چنگیز؟ چنگیز گفته آقای مرتضوی را به سید گفت. سید نگاهی به شکاف دیوار کرد و فکر کرد " چطور مسجد را تنها بگذارم؟" تلفن سید زنگ خورد: "السلام علی الحسین.. السلام علی الحسین." زهرا بود: _سلام جواد جان. مسجد تعطیل شده نمی‌آیی برویم؟ سید گفت: _آخ ببخشید. شما دمِ درِ مسجدید؟ و سریع از مسجد بیرون رفت. چنگیز نمی‌دانست باید چه کند. روز و شب می گذراند و هدف خاصی نداشت. قبلا گروهی داشت. نوچه هایی. برو و بیایی. گیم نت مسابقات داشتند. در محل کارها می‌کردند که از یادآوری‌شان شرمگین می‌شد. از وقتی مِهر سید به دلش افتاده بود، دیگر دلش نمی‌خواست با دوستان قدیمی‌اش بپلکد اما هیچ کار خاصی هم نداشت. سید وارد مسجد شد. چنگیز گفت: _شما بروید بیمارستان. من اینجا می‌مانم. سید از این پیشنهاد سخاوتمندانه چنگیز تشکر کرد: _خدا خیرت بدهد. آقای میرشکاری نفرمودند برای چه باید بروم بیمارستان؟ چنگیز که به سفارش حاج عباس، اصل اتفاق را رو نکرده بود گفت: _نه ایشان چیزی نگفتند. گوشی سید مجدد زنگ خورد: _جانم.. سلام گلم.. بله.. متشکرم.. نه نیازی نیست شما بیایی. بله. گوشی را بده مادربزرگ آقا چنگیز با ایشان صحبت کنند. بله.. از من خدانگهدار سید گوشی مشکی رنگش را به چنگیز داد. چنگیز نگاهی به گوشی ساده سید کرد و آن را با لبخند گرفت: _الو.. الو.. الو عزیزجون.. الهی قربونت برم.. سلام عزیز جون.. خوبین؟ حالتون خوبه؟ دیگر حالتان به هم نخورد عزیز؟ و با حالت گریه‌ای ادامه داد: _عزیز چنگیزتو ببخش بخاطر بی لیاقتی من اینقدر در به در شده ای و دیگر حرفی نزد و فقط اشک ریخت. سید که از همان ابتدا، از چنگیز فاصله گرفته بود تا راحت با مادربزرگش صحبت کند، صدای گریه‌اش را شنید و شروع به خواندن سوره عصر کرد و خواندن را چند بار تکرار کرد. چنگیز آرام‌تر شد. گوشی را به سید داد. قطع شده بود. صدای گوشی بلند شد: _جانم.. سلام گلم.. باشه آمدم. از مسجد بیرون رفت ، و با قابلمه ای برگشت. قابلمه را جلوی چنگیز گذاشت و گفت: _افطار کن آقا چنگیز. من با اجازه ات بروم بیمارستان. همه‌اش را بخوری‌ها.خدا خیرت دهد که از مسجد مراقبت می‌کنی. پیشانی‌اش را بوسید،و قبل از اینکه احساس شرمندگی و خجالت به او دست دهد، مسجد را ترک کرد. به بیمارستان که رسید، به آقای مرتضوی تماس گرفت. حاج عباس خود را به طبقه پایین رساند و سید را به بخش قلب برد. سید، از دیدن حاج احمد تعجب کرد و نگاه پرسشگر خود را به حاج عباس دوخت: _چی شده حاج عباس؟ چه اتفاقی افتاده؟ حاج احمد که حالش خوب بود حاج عباس، به گریه افتاد و گفت: _موقع نماز ظهر، حاجی با یک حالت خاصی آمد مسجد و شما را نگاه کرد و رفت. حالت غریبی داشت. غم در صورتش موج می‌زد. نتوانستم بمانم و بلافاصله خودم را به خانه‌اش رساندم. زنگ زدم و گوشی که برداشته شد خودم را معرفی کردم. خانمش پشت گوشی بود. چون هیچ صدایی از ایشان نیامد. دکمه باز شدن در را زد. می‌دانید که همسر ایشان را هیچکس ندیده. خودم در را باز کردم و وارد شدم. صدای حاج احمد از اتاق می‌آمد. با کسی بحث داشت. احساس کردم نباید وارد اتاق شوم. انگار یقه به یقه شده باشند، آنطور در حال دعوا و بحث بودند. فریاد حاج احمد آمد که: نمی‌گذارم این کار را بکنی..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ _.....فریاد حاج احمد آمد که نمی‌گذارم این کار را بکنی. پس این سالها همه این مصیبت ها زیر سر تو بود. وقتی همه بفهمند دیگر یک ساعت هم دوام نخواهی آورد. و باز انگار درگیری شد. دیگر سکوت شد و صدایی نیامد. بعد از چند ثانیه، آقایی از اتاق بیرون رفت و به سرعت از در خارج شد. اصلا نفهمید که من گوشه دیوار ایستاده‌ام. گریه‌ حاج عباس بیشتر شد و ادامه داد: _من که وارد شدم، دیدم حاج احمد روی زمین افتاده. سریع زنگ زدم اورژانس سید از این اتفاق بسیار ناراحت شده بود. آقای مرتضوی، از اتاق دکتر بیرون آمد و به سید که رسید، به او دست داد: _سلام علیکم حاج آقا. خداقوت نگاهی به حاج عباس کرد. حاج عباس گفت: _همه چیز را گفتم نگاه شماتت بار آقای مرتضوی صورت حاج عباس را جدی کرد. دست از گریه برداشت و گفت: _نه آن را نگفتم سید، نگاهش را بین آن دو رفت و برگشت داد و از حاج عباس پرسید: _چیزی به من مربوط است که نگفته‌اید؟ بگویید خب. آقای مرتضوی دست سید را گرفت و روی صندلی نشاند. از مسجد و شکافش پرسید. سید قضیه نگهبانی چنگیز را تعریف کرد. آقای مرتضوی گفت: _خدا خیرش بدهد این جوان چقدر خوب بود و ما چه فکرها که نمی‌کردیم. سید پرسید: _حاج آقا، چه چیز را حاج عباس آقا به من نگفته است؟ آقای مرتضوی گفت: _اینکه دعوا سر شما بوده و طرف دعوا هم... سید از شنیدن این جمله تعجب کرد و گفت: _سر من؟ طرف دعوا؟ آقای مرتضوی ادامه داد: _بله. با آقای میرشکاری سید، دست بر زانویش زد و با غصه‌، فقط گفت: "ای وای." سید، بالای سر حاج احمد رفت. پیشانی اش را بوسید و آرام در گوشش گفت: _حاجی خودت را به خاطر من ناراحت نکن. دنیاست دیگر. دار بلا. آرام باش دستش را روی قلب حاج احمد مماس کرد و مشغول خواندن حمد شد. دست دیگرش را روی سر حاج احمد گذاشت و آرام او را نوازش ‌داد. نقطه بین ابروها تا رستنگاه مو را آرام نوازش کرد و سوره حمد را با طمانینه و آرامشی خاص خواند و اشک ریخت. پیشانی حاج احمد را مجدد بوسید و نجوا کرد: _این جوان خام را ببخش که از وقتی شما را دیدم برایت دردسر داشتم. خدا مرا ببخشد. اشک‌هایش بی صدا روی محاسن ریخت. مهر کربلا را از جیب پیراهنش در آورد. همان جا روی سرامیک های بیمارستان به سجده افتاد و با حالت گریه، خدا را به ارحم الراحمین صدا کرد و شفای همه بیماران را از او خواست. آقای مرتضوی داخل شد. دست سید را گرفت و از زمین بلند کرد. عمامه‌اش را بوسید و او را که هنوز گریه می‌کرد، از اتاق بیرون برد. حاج عباس هم که تازه آرام شده بود مجدد گریه کرد. سید دست به صورت و محاسنش کشید و او را در آغوش گرفت و گفت: _آرام باشید حاجی. حالشان خوب می‌شود ان شاالله. من به خدا حسن ظن دارم. آرام باشید. گوشی آقای مرتضوی زنگ خورد: _چه سلامی چه علیکی. چه به روز حاج احمد آورده‌ای مرد حسابی؟ نخیر زنده است. منتظر مرگش بودی؟؟؟ گوشی قطع شد. آقای مرتضوی اعصابش خرد شده بود. به سمت ایستگاه پرستاری رفت و بعد از چند دقیقه برگشت: _تا فردا که دکتر بیاید، حاج احمد تحت کنترل است. ماندن ما اینجا فایده‌ای ندارد. چنگیز آقا هم که در مسجد تنهاست. حاج عباس شما برگرد مسجد پیش آقا چنگیز بمان اگر حاج خانم مشکلی ندارند. آقا سید شما هم بروید منزل. من اینجا می‌مانم. سید گفت: _حاج عباس خسته اند. اگر اجازه بدهید ایشان بروند مسجد. آقا چنگیز هم می روند منزل ما پیش مادربزرگشان. آقای مرتضوی با تعجب پرسید: _مگر مادربزرگشان.. نکند از آن دعوا و جریانات، منزل شما هستند؟ سید گفت: _مهمان ما هستند. برکت خدا در منزلمان است. الحمدلله. اگر اجازه بدهید، با خانواده به مسجد برویم. همسرم از بیتوته کردن در مسجد بسیار خوشحال می‌شوند. اشکالی که ندارد؟ آقای مرتضوی به حال سید و خانمش غبطه خورد. او این همه سال.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ او این همه سال عضو هیات امنا مسجد بود و رفت و آمد به مسجد داشت؛ حتی کلید مسجد دستش بود اما یک شب هم در مسجد بیتوته نکرده بود: _نه چه اشکالی دارد؟ خیلی هم خوب است. خوشا به سعادتتان. سید تشکر کرد و گفت: _اگر خبری شد یا کاری داشتید بفرمایید. سحری هم برایتان می‌آورم ان شاالله آقای مرتضوی از این حواس جمع سید در شگفت شد و گفت: _نه حاجی جان. من سحر فقط چایی و قند می‌خورم همیشه. زحمت نکشین. معده‌ام یاری نمی‌کند چیز بیشتری بخورم. سید به شکم ورم کرده آقای مرتضوی نگاه کرد و گفت: _در عافیت باشید الهی. البته شاید اینجا جایش نباشد اما می‌خواستم بپرسم در هضم غذا مشکل دارید؟ آقای مرتضوی از این سوال سید جا خورد و گفت: _چرا. هم در هضم هم در.. ممم.. گلاب به رویتان.. سید گفت: _به نظر می‌رسد معده تان سرد باشد. بعدا بیشتر در موردش صحبت می‌کنیم. بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت: _چند دقیقه، الان می‌آیم. نگاهی به حاج احمد انداخت و به سرعت، به سمت خروجی بیمارستان حرکت کرد. به مغازه کنار بیمارستان رفت ، و از مغازه دار چیزی پرسید. دست خالی بیرون آمد و به سوپری‌ای که آن طرف تر بود رفت. کیسه پلاستیکی به دست، بیرون آمد ، و به سمت بیمارستان، آرام دوید. آقای مرتضوی و حاج عباس پایین آمده بودند و در حیاط بیمارستان، مشغول حرف زدن بودند. چهره‌هاشان در هم شده بود. با رسیدن سید، صحبت را قطع کردند. سید، پلاستیک را بالا آورد. بطری عرق نعنا را در آورد و به دست آقای مرتضوی داد و گفت: _یکی دو قلپ عرق نعنا بخورید. معده را گرم می‌کند. قبل و بعد از غذا هم بخورید برای هضم خیلی خوب است. کمک کننده است. از بیرون هم معده تان ورم دارد. گفتم این کار را امشب می‌شود انجام داد، انجام بدهیم تا بعد برسیم به کارهای دیگر. ببخشید دیگر کمی معطل شدید. آقای مرتضوی که مات و ساکت او را نگاه می‌کرد گفت: _خب می‌گفتید خودم می‌خریدم. زحمت تان شد. شما ببخشید سید گفت: _اختیار دارید. انجام وظیفه است. شما خسته اید گفتم شاید حال خرید نداشته باشید. ممنونم از محبت تان. رو به حاج عباس کرد و گفت: _خب حاج عباس آقا، برویم؟ حاج عباس از لحن صدا کردن سید خوشش می‌آمد. با خنده گفت: _برویم. خدانگهدار حاج آقا آقای مرتضوی خداحافظی کرد و داخل بیمارستان شد. در راه بازگشت، حاج عباس با تردید، به سید گفت: _همسر حاج احمد چیزهایی می‌گفت. سید سکوت کرده بود. حاج عباس با دلهره گفت: _آقای مرتضوی گفتند بهتر است شما بدانید. سید لبخند زد. حاج عباس به خودش جرأت بیشتری داد و گفت: _در مورد شماست سید با صدایی آهسته که راننده نشوند گفت: _آرام باشید حاج عباس آقای گل. هیچ چیز دنیا جدی و مهم نیست. این نیز بگذرد. اگر به نظرتان لازم است نکته خاصی بدانم، نکته را بفرمایید. حاج عباس، جملاتی که حاج خانم، به او زده بود را مرور کرد و فقط گفت: _بیشتر مراقب خودتان باشید. علیه‌تان اقداماتی دارند صورت می‌دهند. سید که به این مسائل از قرائن رفتارها و صحبت‌ها و ناراحتی‌های چنگیز به این مسئله پی برده بود گفت: _آقا چنگیز هم خدا خیرش بدهد؛ نگران بود. نگران نباشید. بادمجان بم آفت ندارد. پول کرایه را حساب کرد و نگذاشت حاج عباس دست به جیب بشود. حاج عباس، زودتر پیاده شد و به خانه رفت. سید، شعف خاصی پیدا کرد. تنها شده بود و هر لحظه به گلدسته های روشن مسجد، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. چراغ‌های همیشه روشن گلدسته‌های مسجد، به چشم راننده هم آمد: _چقدر زیباست. چه نوری دارد. سید گفت: _بله زیباست. دو چراغ پرنور سبزرنگی که گلدسته‌های بلندقامت مسجد را به نمایش گذاشته بود. راننده جوان گفت: _کجا بروم حاج آقا؟ سید همان طور که کوچه‌ای را نشان داد گفت: _آنجا، کوچه‌ی هشت ممیز یک لطفا. متشکرم. خدا خیرتان دهد. سید از ماشین که پیاده شد، با سرعت به سمت خانه رفت تا زودتر وسایل را آماده کند و چنگیز بتواند به خانه برگردد. لوازم را گوشه حیاط گذاشت. علی اصغر کنار مادربزرگ، خواب بود. زهرا به زینب کمک کرد تا زودتر حاضر شوند و بی سروصدا از خانه خارج شدند. سید گفت: _بهتر نبود علی اصغر را می‌آوردیم؟ مزاحمتی برای مادربزرگ ایجاد نکند؟ زهرا گفت: _نه خیلی خسته است. تا صبح می‌خوابد. به مسجد که رسیدند، سید به گوشی آقا چنگیز تماس گرفت. در باز شد. همه وارد شدند. زهرا و زینب به قسمت خواهران رفتند تا آقا چنگیز برود. سید، کلید خانه را به چنگیز داد و گفت: _منزل خودتان است. مادربزرگ خواب هستند. علی اصغر ما هم کنارشان خوابیده. اگر بیدار شد یا جیغی چیزی زد تماس بگیر می‌آیم خانه. باشد آقا چنگیز آقای گل؟ چنگیز گفت:..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
sticker_mazhabi(53).mp3
10.63M
🎧 هرجا که به پرچمش نگاهت افتاد حــــرم رقــــیه‌ست تنها حـرمی که روضــه خون نمیخواد حــــرم رقــــیه‌ست... 🎙 کربلایی (س) 📌گوش کنید خیلی قشنگه 😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ چنگیز گفت: _چشم. ممنونم. از حاج خانم تشکر کنید. غذای خوشمزه ای بود. باز هم اگر بخواهید من در مسجد می‌مانم ها سید تشکر کرد و گفت: _تا همین الانش هم خیلی زحمت کشیدی. خدا خیرت بدهد. چنگیز گفت: _زحمتی نبود حاج اقا. تا به حال اینقدر احساس آرامش نداشتم. لحظات خوب و شیرینی بود. چرایش را نمیدانم اما خیلی شاد و سرحال هستم. سید از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت: _در آغوش خدا بودن، شادابی هم دارد. چنگیز از سید خداحافظی کرد ، و به سمت کوچه هشت ممیز یک، حرکت کرد. در را که باز کرد، صدای خروپف مادربزرگ به گوشش خورد. دلتنگی قدم‌هایش را تند کرد. در اتاق مادربزرگ، نیمه باز بود ، تا جلوی دریچه نایلونی کولر گرفته نشود. نگاهی به نایلون بادکرده کرد و از ابتکار سید خنده‌اش گرفت و با خود فکر کرد عجب مرد خلاقی است. علی اصغر دست مادربزرگ را گرفته بود و خوابش برده بود. چنگیز، پایین پای مادربزرگ رفت. ملحفه را از کف پای مادربزرگ کنار زد و پاهایش را بوسید. اشک در چشمانش جمع شد. آرام به مادربزرگ گفت: "شما اگر می‌رفتید خیلی تنها می‌شدم. ممنون که این همه سال در کنارم هستی. عزیزجان" ملحفه را روی پای مادربزرگ کشید، و همان پایین پا، خوابید. اشک می‌ریخت و بوسه ای به ملحفه روی پا می زد. با خدا حرف می زد و اشک می‌ریخت. زانوانش را در شکم جمع کرده بود. به خود می‌پیچید و اشک می‌ریخت و از گناهانش معذرت خواهی می‌کرد. بوسه‌ای دیگر از پای مادربزرگ گرفت. کمی آرام شد. تسبیح مادربزرگ را که کف دستش رها افتاده بود به آرامی برداشت و مشغول صلوات فرستادن شد. آن دقایق، همان لحظاتی بود ، که حاج احمد در بیمارستان با مرگ می‌جنگید و سید در مسجد، مشغول نماز و ذکر برای شفای همه بیماران و بود. سید، از زینب خواست کمی بخوابد. چشمانش قرمز و بیحال شده بود. زینب گوشه مسجد خوابید. زهرا به سید گفت: _اشکالی ندارد یک ساعت دیرتر مشغول جارو شویم؟ سید گفت: _نه چه اشکالی دارد. خیلی هم خوب است. وقت که زیاد داریم زهرا، لقمه نان و گوجه ای به سید تعارف کرد و گفت: _مطمئنم چیزی نخورده‌ای سید نگاه قدرشناسانه ای به زهرا کرد و گفت: _دست زهرا جانم را نداشتم آخر.. قربان مهربانی‌ات با صفا.. ما را هم دعا کن در نمازها و دعاهایت زهرا گفت: _کمی باید دیگران را دعا کنم البته. چون مدام در طول روز دارم شما را دعا می کنم جواد جان. و خنده زنانه‌ای کرد. سید هم از این مزاح زهرا خندید. زهرا به قسمت خواهران رفت و سید، سر سجاده،کنار شکاف مسجد، برای شفای حاج احمد و همه بیماران جسمی و روحی، نماز استغاثه خواند. بعد از نماز، به حیاط مسجد رفت ،تا زیر آسمان، دعایش را بخواند. چند جوان، با دیدن سید، از مسجد دور شدند. سید در مسجد را باز کرد ، و پشت سرش بست. به دنبال آن چند نفر رفت که پشت دیواری ایستاده بودند و با هم صحبت می‌کردند. حواسشان به سید نبود. سید سلام کرد. همه جا خوردند و کمی عقب رفتند. سید، نادر را بین آنان شناخت. به تک تک شان دست داد و حال و احوال کرد و پرسید: _می خواستید به مسجد بیایید؟ بفرمایید. در خانه خدا همیشه باز است بفرمایید. نادر و دو دوستش به همدیگر نگاه کردند. یکی شان که سرزبان بهتری داشت گفت: _متشکریم. آمده بودیم پیاده روی کنیم افطارمان هضم شود. فکر کنم دیگر بس است مگه نه بچه ها؟ نادر حرفش را تایید کرد و گفت: _بله. داشتیم برمی‌گشتیم. و دست دوستش را گرفت و به سمت وانتی که کمی آن طرف تر، پشت شکاف مسجد پارک شده بود کشاند. همانی که سروزبان داشت گفت: _ببخشید حاجی دیگه امشب شما در مسجد تنها پیش خدا هستید سید خندید و گفت: _نه همچین هم تنها نیستم. برید به سلامت. خلاصه اگر کاری هست بگویید ما در خدمتیم ها. نادر گفت: _ممنون حاجی. خدانگهدار. شب خوبی داشته باشید به مسجد برگشت. زهرا جارو کردن را شروع کرده بود. جلو رفت: _ای بابا زهرا جانم شما چرا تا من هستم؟ شما برای ما دعا کن عزیزم. فدای این همه فداکاری و ایثارت. سعی کرد جارو را از زهرا بگیرد اما زهرا دسته جارو را محکم گرفته بود و از دست سید فرار کرد: _ئه . جواد. بزار جارو کنم دیگه. آقا ول کن دیگه.. ای بابا سید... هر چه جایش را عوض می کرد سید به دسته جارو می‌رسید تا آن را از دست زهرا بقاپد. آخرش زهرا جارو را روی زمین گذاشت و همان طور که میخندید نشست روی جارو. سید خنده‌اش گرفته بود: _باشه من تسلیم. ولی همین یک فرش را. قبول؟ اگر به ثواب باشد من همه ثواب امشب و دیشب و فردا شب و همه شب هایم را هدیه ات می کنم. قبول؟ زهرا از این دست و دل بازی همسرش سر کیف شد و با شیطنت و مزاح زنانه‌ای گفت: _قبول. ولی اگر فکر کردی.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ با شیطنت و مزاح زنانه‌ای گفت: _قبول. ولی اگر فکر کردی بقیه شب را نماز می‌خوانم و به تو هدیه می‌دهم سخت در اشتباهی. من یک آدم خودخواهی هستم که نگو سید خندید. جاروی دیگر را برداشت و از قسمت خواهران، شروع به جارو کردن شد. جارو کردن با جاروهای دستی، آن هم در نور گلدسته ها که از پنجره ها و شکاف به داخل می‌تابید کار آسانی نبود. سید، زیر لب ذکر می‌گفت ، و با آرامش و قدرت، جارو می‌کشید. آنقدر ریتم جارو زدنش آرام بود که زهرا، ایستاد و به او نگاه کرد. نفس عمیق کشید و زیر لب گفت: "خدایا، کمی از آرامش این بنده خوبت را به من هم بده. نگاه کن چطور جارو می‌کند. انگار خانه کعبه را جارو می‌کشد." سید اشک می‌ریخت. زیر لب چیزی می گفت و گریه می‌کرد. زهرا به بهانه جارو کشیدن کمی خود را به او نزدیک کرد: "یا اباعبدالله. شب عاشورا شما خارها را با دستانتان از بیابان برمی‌داشتید.." زهرا جارویش را روی فرش کشید ، که یعنی در حال جارو کردن است تا سید حالش را کتمان نکند. مجدد دست نگه داشت. سید می‌گفت: "یا رسول الله. کی برسد روزی که مسجد شما را آب و جارو کنیم برای تشریف فرمایی .." زهرا جارویش را کشید و دیگر صدای سید را نشنید. سید تمام قد رو به قبله ایستاد. دست راستش را روی سر گذاشت. و مجدد خم شد و به جارو کشیدنش ادامه داد. زهرا با خود گفت: "کاش من هم کمی مثل سید بودم" با همین افکار، فرشی که قرار بود جارو بزند را جارو کشید. طبق قولی که داده بود، جارو را کنار بقیه وسایل، به دیوار تکیه داد. نزدیک زینب رفت. نگاهی به صورتش کرد. انگار قرمز بود. دست روی لپ های نرمش گذاشت. داغ داغ بود. مقنعه اش را درآورد. روی گردنش دانه‌های ریز قرمز بیرون زده بود. عرق زیادی کرده بود. صدایش زد. بیدار نشد. مضطرب فریاد زد: "جواد بیا زینب حالش بد است." برای سید یک نگاه کافی بود بفهمد که تب بالایی دارد. جوراب های زینب را در آورد و با آب بطری‌ای که آورده بودند؛ آن‌ها را خیس کرد و به مچ پاهایش بست. زهرا مجدد زینب را صدا کرد. ناله ضعیفی از حنجره‌اش شنید. سید، دست و صورت زینب را با آب بطری، خیس کرد. روزنامه‌ای به دست زهرا داد که بادش بزند. ساعتش را نگاه کرد. دو نیمه شب بود. به جوان تاکسیران زنگ زد. سید گفت تا چند دقیقه دیگر، تاکسی می‌آید. زهرا چهره نگران سید را که دید گفت: _شما بمان مسجد کار را تمام کن. من زینب را می‌برم دکتر. سید گفت: _آخه تنهایی بروی درمانگاه؟ زهرا همان طور که مقنعه و چادر زینب را سر کرد و پاچه هایش را پایین داد گفت: _نگران نباش. زینب به محض نشستن ،حالت تهوع گرفت و بالا آورد. صدای تک بوق‌های خاص جوان تاکسیران، به گوش سید رسید. زینب را بغل کرد و به سمت در دوید. زهرا، کیفش را برداشت و دوید تا در را برای سید باز کند. سید زینب را داخل ماشین گذاشت. کرایه ماشین و کارت بانکی‌ را به زهرا داد. چند صدم ثانیه، به زهرا و زینب نگاه کرد و در را بست. راننده، از اینکه سید سوار نشد تعجب کرد اما با امر "بروید زهرا " ، با سرعت تمام، از مسجد دور شد. صدای داد و فریاد مبهمی به گوش سید رسید. کمی مکث کرد. نتوانست تشخیص دهد صدا از کجاست. صلواتی فرستاد که اگر دعوایی هست، به آشتی منتهی شود. داخل مسجد شد. جارو دست گرفت و مسجد را با دقت جارو کرد. هر از گاهی، دست از کار می‌کشید و پیامکی به زهرا می‌داد. زهرا پاسخ می‌داد و او مجدد مشغول کار می‌شد. یک ساعتی گذشت. زینب زیر سرم بود. تقریبا نظافت مسجد تمام شده بود. سید، دست و صورتش را کامل شست و وضویی تازه کرد. مشغول خواندن نماز شب شد. چهار رکعت که خواند گوشی‌اش زنگ خورد: _سلام حاج آقا. خواب که نبودید؟..مادربزرگ مدتی است بیدار شده اند و دل نگران اند. سراغ شما را می‌گرفتند و گفتند سحری بیاورم. سید جریان دخترش را سربسته به چنگیز گفت و از او خواهش کرد اگر اشکالی ندارد به مسجد بیاید. از علی اصغر که پرسید چنگیز گفت: _خواب است. نگران نباشید. من هم تا چند دقیقه دیگر می‌آیم. چنگیز، نان و پنیری که در یخچال بود را داخل کیسه ای گذاشت و به مسجد رفت. سید از کمک های چنگیز تشکر کرد. لقمه‌ای گرفت. آن را دست چنگیز داد. لقمه‌ای دیگر هم برای زهرا گرفت و داخل پلاستیک گذاشت. لقمه سوم را چنگیز، زمانی که سید برای رفتن حاضر می‌شد، گرفت و به سید داد و گفت: _تا نخورید نمی‌گذارم بروید. رنگ تان پریده است. سید تبسمی کرد و گفت: _رنگ صورت ما همین است آقا چنگیز. و لقمه را گرفت و تشکر کرد. چنگیز، نور چراغ قوه گوشی‌اش را از روی صورت سید برداشت و به اطراف مسجد انداخت. مسجد تمیز تمیز بود..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶ مسجد تمیز تمیز بود ، و همه قرآن‌ها و رحل‌ها مرتب سرجایشان بودند. پلاستیک کنار دریچه کولر که صدای ناهنجاری داشت، نبود. به سید گفت: _شما مسجد ماندید برای نظافت؟ خب می‌گفتید من هم بمانم. اصلا چرا شما؟ حاج عباس مگر این کار را نمی کند؟ سید، لقمه جویده شده‌اش را به آرامی قورت داد. زیر لب الحمدللهی گفت و با شرمندگی گفت: _لیاقت نداشتم نظافت کنم. حاج عباس آقا سرور ما هستند. شما هم سرورید... دعایمان کن آقا چنگیز. بازم ممنونم از اینکه آمدی. خدا خیرت بدهد. بروم؟ کاری نداری؟ چنگیز از جا برخاست و تا دم در، سید را بدرقه کرد و در مسجد را بست و قفل در را انداخت. سید که تازه شماره حاج عباس را از او گرفته بود، پیامک زد: "سلام علیکم حاج عباس آقا، ببخشید بد موقع مزاحم شدم. آقا چنگیز در مسجد است برای نگهبانی. دخترم حالش به هم خورده و درمانگاه است. من در راه درمانگاه هستم. گفتم در جریان باشید. " بلافاصله حاج عباس زنگ زد: _چی شده حاجی؟ دخترت چی شده؟ سید با آرامش جریان را گفت و در آخر اضافه کرد: _نگران نباشین. فقط خواستم در جریان باشید و اگر توانستید زودتر به مسجد بروید که تنها نباشند. کمی حاج عباس برای سید و دخترش دعا کرد و گفت که زودتر خواهد رفت و گوشی را قطع کرد. همان موقع، گوشی چنگیز هم زنگ خورد: _سلام چنگیز. چطوری؟ کجایی خیلی کم پیدا شدی ها؟ چنگیز که احساس کرد حال خوشش را صدای نادر خراب کرده به سردی پاسخ داد: _زیر سایه خدا. همین اطرافیم. این وقت شب چه کار مهمی داری که زنگ می زنی مردم را از خواب بیدار می‌کنی؟ نادر قهقه‌ای زد و گفت: _نگو خواب بودی که می‌دانم در مسجد تنهایی. در را باز کن بیایم داخل. چنگیز که لم داده بود، بُراق شد و نشست. جدی و محکم پاسخ داد: _در مسجد را باز کنم بیایی داخل که چه بشود؟ تو اهل نماز و مسجد نبودی. چه شده نیمه شبی یاد خدا افتاده‌ای؟ نادر جدی تر از قبل گفت: _فلسفه نباف. خود سید گفت در خانه خدا همیشه باز است. پس چرا بسته است؟ باز کن کار داریم. چنگیز که سابقه کارهای نادر را کم و بیش می‌دانست – اگر چه هر بار به او کنایه زده، انکار کرده بود – گفت: _در قفل است و کلید هم دست من نیست. و گوشی را قطع کرد. کیسه روی شکاف، از پشت تکان خورد. چنگیز، بیل را از گوشه مسجد، برداشت. سایه دست پشت پلاستیک روی شکاف را که دید، با چوپ بیل، آرام به آن زد که پلاستیک کنده نشود. سایه عقب رفت. گوشی اش مجدد زنگ خورد: _احمق چه کار می کنی؟ دستم را شکستی چنگیز فریاد زد: _دستی که بی جا دراز بشود را قطع می‌کنم. این که چیزی نیست. جول و پلاست را جمع کن و برو نادر با عصبانیت گفت: _آدم شده‌ای برای من. نشانت می‌دهم. همان سایه دست آمد و کیسه پلاستیک جِر خورد. چنگیز دسته بیل را به سمت پلاستیک بریده شده برد و روی دست نادر زد. نادر دستش را پس کشید. سایه بدنش نمایان تر شد و به یکباره از شکافی که ایجاد کرده بود داخل پرید. چنگیز با دسته بیل، به پهلوی نادر زد و فریاد کمک را سر داد. نادر، چاقو به دست گفت: _همان دفعه قبل باید می‌کشتمت از ضربه های محکم چنگیز، عصبانی شده بود و مدام خیز برمی‌داشت که چاقو را در ران چنگیز فرو کند. چنگیز یک پرش به عقب برداشت. کلیدهای مسجد را روشن کرد. همه جا روشن شده بود. دوستان نادر داشتند از نردبان داخل می‌آمدند.کار سخت شده بود. گوشی چنگیز پای دیوار افتاده بود. نادر مجدد به سمت چنگیز حمله ور شد. نوک چاقو به شلوارش گرفت و پاره شد. چنگیز سریع خودش را عقب کشید و با دسته بیل به ساق دست نادر زد. نادر از او لاغرتر و فرزتر بود. چنان هیجان و عصبانیت و تهور در وجودش شعله کشید که دسته بیل را چرخاند و این بار با بیل آهنی، به ساق پای نادر زد. یاد سفارش سید افتاده بود ، و نمی خواست به نقاط حساسی مثل سرش بزند که اتفاقی نیافتد. آنقدر محکم به پای نادر کوبید که فریادش بلند شد و روی زمین افتاد. چنگیز از این فرصت استفاده کرد، و به سمت گوشه دیوار رفت. کلید روشن کردن بلندگو را زد و مجدد جلو آمد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنش رسید همین بود. فریاد زد: " کمک کنید. دزد" و مجدد به پای نادر که در حال بلند شدن بود زد. دوستان نادر از شکاف مسجد داخل پریدند. اطراف را نگاه کردند. یکی شان چراغ های مسجد را خاموش کرد و دیگری، زیر بغل نادر را گرفت و گفت: _بیا برویم. گیر می‌افتیم. نادر، عصبانی‌تر شده بود. او را پس زد و به سمت چنگیز حمله کرد. نزدیکش که شد، چاقو را با شتاب به او زد. چاقو در ران چنگیز فرو رفت....‌ 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ چاقو در ران چنگیز فرو رفت. نعره کشید: _گم شو از مسجد برو بیرون. و با همان حال و خونریزی پایش، به سمت نادر حمله ور شد. نادر که چاقویش را از دست داده بود، چند قدمی عقب رفت. دوستش دستش را کشید و به سمت شکاف برد. چشمان قرمز و غضب آلود نادر، دنبال چنگیز می‌گشت. صدای همهمه چند نفر از خیابان به گوش رسید. دوست دیگرش که وسط های نردبان بود فریاد زد: _عجله کنید. صدای روشن شدن موتور آمد. دسته بیل تا نزدیک شکم نادر آمد و رد شد. نادر که در تاریکی، چنگیز را گم کرده بود پشت سر دوستش از شکاف دیوار خارج شد. صدای مردی آمد: _بگیریدشان.. قفل در مسجد باز شد. حاج عباس و چند نفر دیگر وارد مسجد شدند. حاج عباس دوید و چراغ های سِری مسجد را روشن کرد. چنگیز را دید که به پهلو، به دیوار تکیه داده و از پای چاقو خورده‌اش خون فوران می‌کند. حاج عباس فریاد زد: " یاابالفضل. " دیگری گفت: _من موتور دارم و از مسجد به بیرون دوید. حاج عباس و مرد دیگری، زیر بغل چنگیز را گرفتند و سوار موتور کردند و رفتند. حاج عباس در مسجد را قفل کرد و با صد و ده تماس گرفت. تاکسی سید تازه به سر خیابان رسیده بود. موتورسوار و چنگیز را دید که به سرعت از جلویش رد شدند. سکوت تاکسی را با صدای نگرانش شکست: "یافاطمه الزهرا.." همزمان که پنجره را پایین می‌کشید ، به راننده گفت میدان را دور بزند و از جلو مسجد رد شود. دم مسجد که رسید از ماشین پیاده شد و به سمت حاج عباس دوید. بعد از مختصر صحبتی که کردند، سید نگاهی به تاکسی کرد. برگشت. با عجله و صدایی نگران کوچه هشت ممیز یک را نشانش داد و گفت: _آنجا لطفا. زهرا اطراف را با چشمانش کاوید ، ببیند چه اتفاقی افتاده که سید اینطور مادر را صدا زد.... سر زینب روی پاهای زهرا بود. به محض ایستادن، سید در را باز کرد. به راننده گفت: _برمی گردم با احتیاط، زینب را بغل کرد. با چه قوتی تا خانه با آن سرعت دوید؛ خدا می‌داند. قلبش به شدت می‌زد. کلید انداخت. زینب را داخل برد و روی پتو خواباند و برگشت. زهرا که پا تند کرده بود تا به سید برسد، موقع بیرون آمدن از خانه، دستش را گرفت: _چه شده جواد؟ سید، قطره اشکی گوشه چشمش بود. دست زهرا را فشرد و گفت: _مرا ببخش تنهایت می‌گذارم. به مسجد دزد زده و چنگیز چاقو خورده. همین الان بردنش بیمارستان. زهرا دست سید را رها کرد و با هیجان و ترس گفت: _بدو پس. بدو برو ببین چی شده. بدو جواد. سید با سرعتی چندبرابر، به سمت تاکسی دوید و سوار شد و در را نبسته، تاکسی حرکت کرد. همزمان به حاج عباس زنگ زد ، تا بپرسد چنگیز به کدام بیمارستان برده شده. با دست خالی و جیب خالی، مریض به درمانگاه فرستادن هم از کارهای شاقی است که سید در آن شب، انجام داد. زمانی که زهرا را سوار ماشین کرد، می‌دانست در کارت، پولی نمانده اما با دل قرص، آن را به زهرا داد و آن ها را به سپرد و با خود گفت: " برای حساب کردن پولش، خودم را به درمانگاه خواهم رساند ان شاالله. " خودش به مسجد برگشت تا نماز استغاثه بخواند. همان اول نماز، به حضرت متوسل شد: "مولای من. صاحب ما هستید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید که دست من خالی و ضعیف است." چنان با مولایش خلوت کرده بود ، و اشک می‌ریخت که صدای دور خوردن موتور نادر را در اطراف مسجد نشنید. اگر شنیده بود ، شاید این اتفاق نمی‌افتاد. اگر نگهبانی‌اش را با چنگیز عوض نکرده بود، شاید می‌توانست از این اتفاقات جلوگیری کند. او دفاع شخصی بلد بود و راحت می‌توانست چاقو را از دست نادر بقاپد و او را تسلیم کند. اما هیچ کدام از این اگرها اتفاق نیافتاده بود. زینب حالش بد شده بود ، و سید جایش را با چنگیز عوض کرده بود و الان چنگیز، چاقو خورده بود. در تمام مدتی که در تاکسی ، منتظر رسیدن به بیمارستان بود، تک تک ثانیه های خلوت با مولا، جلوی چشمانش رژه رفتند. آرام اشک ریخت و را مجدد صدا زد: "یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی." راننده تاکسی متوجه حال خراب سید شده و سکوت کرده بود. سید، عمامه را از سر برداشت و روی زانوانش گذاشت. یاد حرف‌های پر سوز نیم ساعت قبلِ زهرا افتاد: "جواد دیگه بُریده ام. نه خانه‌ای. نه پولی. بچه ها یکی اینجا یکی در خانه . سید من هم آدمم. من مثل تو قوی نیستم. من زنم. جواد نمی توانم مریضی بچه هامو ببینم. نمی توانم گرسنگیشان را صبوری کنم. بریده ام سید...." و همان طور که اشک می ریخت، چادر را روی صورتش کشید و از نمازخانه درمانگاه خارج شد و به سمت تخت زینب رفت.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ صدای زهرا آن‌قدر واضح ، در گوش سید بود که انگار، همین الان، در حال حرف زدن است. صدای گریه‌های علی اصغر، صدای گریه و ناله زینب، صدای ناله چنگیز از روی موتور، صدای خر خر گلوی حاج احمد، صدای نفس کشیدن های سخت مادربزرگ، صدای گریه های عمو محسن و همه مشکلات و ، روی قلب لطیفش سنگینی کرد. او بیدی نبود که با این‌ بادها بلرزد ، اما آن‌شب، آنقدر همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاده بود و همه این صداها در گوش و قلبش پژواک داشت که اشک از دیدگانش سرازیر شد. اشکی که نه از سر بی تابی بود و نه کم آوردن. گله‌ای نکرد. یافت برای خلوت و مناجاتی بیشتر با خدا و صاحبش. لب‌هایش را آرام تکان داد و فقط گفت: " یا صاحب الزمان.. صاحبم شمایید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید." دستان لرزانش را بالا آورد و اشک ریخت. ماشین ایستاد اما سید متوجه نشد. راننده، از داخل آینه به سید نگاه کرد. گردنش افتاده، دست های لرزانش بالا رفته، سرش بدون عمامه، شانه‌هایش در حال تکان خوردن و قطرات اشکی که روی عمامه اش می‌ریخت و .. نگاه از سید برگرفت. نتوانست نگاه کند. در دل به خدا گفت: "خدایا کمکش کن." بعد از چند دقیقه، سید متوجه ایستادن ماشین شد. اشک هایش را پاک کرد و کرایه را تعارف کرد. راننده گفت: _باشد مهمان من حاج آقا سید گفت: _میدانم کم است. شرمنده تان هستم. اما همین را هم اگر بگیرید لطف کرده اید. شماره همراهتان را لطف می‌کنید؟ راننده شماره‌اش را گفت. فکر کرد برای تاکسی گرفتن مجدد می‌خواهد اما سید، برای دادن بقیه کرایه، شماره‌اش را گرفت. این را نگفت و به جایش، از بزرگواری راننده تشکر کرد. راننده، آن مختصر پول را به خاطر شرمنده نشدن سید گرفت و گفت: _جدی عرض کردم مهمان من. امیدوارم بیمارتان شفا پیدا کند. با من کاری ندارید؟ سید تشکر و خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد. به سرویس بهداشتی رفت. وضویی تازه کرد و در حیاط، زیر نور چراغ های بلند بیمارستان، ایستاد. قرآن جیبی اش را در آورد و مشغول تلاوت شد. چند دقیقه‌ای رها از این دنیا، جانش را با کلام خدا سیراب کرد. خدا را شکر گرفت. قرآن را بوسید. بست و در جیب قبا، روی قلبش گذاشت. لبانش را به تبسم، کِشی داد و وارد بیمارستان شد. صدای فریاد چنگیز می‌آمد ، و لازم نبود از پذیرش بپرسد. فقط سرم به او زده بودند و سعی داشتند جلوی خونریزی را بگیرند. دکتر بخش، بالای سرش ایستاده بود و به پرستار غُر می‌زد که : " پس کِی این جراح می‌رسد؟" نگران خونریزی پای چنگیز بود. خودش گوشی تلفن را برداشت و شماره دکتر را گرفت. پرستار سعی کرد از دست چنگیز رگ بگیرد اما فشارش افتاده بود و رگ را پیدا نمی کرد. دنبال دکتر رفت.... سید در این اوضاع و احوال، نزدیک تخت چنگیز شد. صحنه تیرخوردن بچه های جنگ جلوی چشمش آمد که با فریاد امدادگر امدادگر، رزمنده‌ای با کوله‌ای پر از باند، به بالای سرش می‌آمد. بعد از بررسی، بالای رگ را با چفیه می‌بست که جلوی خونریزی را بگیرد. روی زخم را باندپیچی مختصری می‌کرد که زخم باز نباشد و اگر رزمنده سالمی بود ، یا ماشینی برای حمل مجروح، او را به عقب می‌فرستاد. سید، چفیه اش را از زیر قبا ، و دور کمرش، باز کرد و دور ران چنگیز، بالاتر از چاقوی دندانه دار، نیمه محکم بست تا خونریزی کمتر شود. دستش را روی پیشانی چنگیز گذاشت و سلام کرد: _سلام مومن. چنگیز به محض دیدن سید، ناله اش را قورت داد و لبخند زد و گفت: _ئه. سلام حاجی. خوبین؟ دخترتون چطوره؟ بهتره؟ سید از لبخند زورکی چنگیز خوشش آمد و گفت: _خداراشکر. نگران نباش. فعلا نگران حال خودت باش که یک چاقوی دندانه دار، داخل ران پایت جا خوش کرده چنگیز نیم خیز شد و گفت: _بالاخره هرچه از دوست رسد نیکوست دیگر. این هم یک مدلش است. شما نگران نباشید سید گفت: _مسجد را سپردیم دستت نگهبانی بدهی نه اینکه رادیو مسجد راه بندازی مومن و لبخندی به چنگیز زد. چنگیز در ابتدا کمی مات و مبهوت سید را نگاه کرد که " یعنی چه؟ " و بعد یادش افتاد که وسط داد و فریادش با نادر، بلندگو را روشن کرده. خندید و آخ دردناکی با خنده اش فریاد کرد. سید گفت: _سر همان هم مردم آمدند. فکر جالبی بود. خوشم آمد. حالا تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟ و چنگیز تا آمد تعریف کند خانم پرستار و دکتر سررسیدند: _شما کی هستید؟ کی شما را داخل راه داد؟ ای وایی. این را چه کسی بسته؟ با داد و فریاد پرستار، سرپرستار دوید و خود را به تخت چنگیز رساند. نگاهی به چفیه کرد و با تمسخر گفت: _معلوم است کتابهای جبهه‌ای زیاد می‌خوانید دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت: _فعلا بازش نکنید..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت: _فعلا بازش نکنید. همین جلوی خونریزی را گرفته. و یک انتی بیوتیک برای عفونت تجویز کرد، تا دکتر جراح بیاید و چاقو را از پای چنگیز درآورد و رگ و پی پاره شده را بدوزد. سید، با لبخندی، دل چنگیز را قرص کرد و گفت: _همین جا کنارت هستم. و از تخت چنگیز فاصله گرفت. به همراه سرپرستار رفت. موتورسواری که چنگیز را آورده بود، کسی جز آن جوان تسبیح به دست داخل مسجد نبود که سید همان روزهای اول، چند باری او را دیده بود و دیگر، خبری ازش نشده بود. کیسه دارو به دست، وارد بیمارستان شد. داروها را به سرپرستار داد و به سمت سید، چرخید: _سلام حاج آقا. عرض ارادت. سید به او دست داد: _سلام علیکم بنده خوب خدا. زنده باشی. خداقوت. سعادت دیدارتان را ندارم چند وقتی است. خیر باشد «مجید»، تسبیحش را از دور مچ باز کرد و دست گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت: _متاسفانه گرفتاری‌های دنیایی نمی‌گذارند پا به مسجد بگذاریم والا دلم آن‌جاست. سید، دست بر شانه‌اش زد و گفت: _خیر باشد. گرفتاری های دنیا که همیشه هست. خلوت هایمان را نباید از دست دهیم و نگاهی به تسبیحش کرد و گفت: _مرحبا.. ما را هم دعا کن مومن. گونه‌های مجید، از شرمندگی تغییر رنگ داد و گفت: _شما دعایمان کنید حاج آقا موقع نماز شب هایتان سرپرستار که به صحبت هایشان گوش می داد گفت: _اگر التماس دعاهایتان تمام شده بفرمایید آن قسمت به افسرپلیس توضیحات‌تان را بدهید. و رو به نگهبان کرد و گفت: _این آقای جوان از بیمارستان بیرون نروند. حاج عباس، به همراه پلیس، به بیمارستان آمده بود. سید و مجید هم به سمت افسر پلیس رفتند و مشغول صحبت شدند. افسر، به نگهبان چیزی گفت و مجید، از جمع خداحافظی کرد و رفت. سید به حاج عباس گفت: _مسجد را چه کردید؟ حاج عباس با اشاره به افسر پلیس گفت: _ایشان نگهبان گذاشتند. افسر پلیس رو به سید گفت: _حاج آقا از شما بعید است. مسجد پر از وسایل و بدون نگهبان را که تخریب نمی کنند. سید گفت: _درست می‌فرمایید. افسر، برای شنیدن توضیحات چنگیز، به سمت تخت او رفت. دکتر جراح هم زمان وارد شد و نگاهی به سید و افسر پلیس کرد و به ایستگاه پرستاری رفت. موبایلش را روی میز گذاشت ، و نشست تا سرپرستار، دکتر را بیاورد. همزمان که افسر، گفته های چنگیز را یادداشت می‌کرد، دکتر، وضعیت بیمار با به جراح تشریح کرد. افسر برگه ای به سید داد و گفت: _حالشان که بهتر شد به اینجا بیاید برای تکمیل پرونده. به کادر درمانی خداقوتی گفت و از بیمارستان خارج شد. دکتر جراح، بالای سر چنگیز رفت. نگاهی به چاقو کرد و گفت: _چیز خاصی نیست. نیم ساعته درش می‌آورم. نیازی به بیهوشی هم نیست. و برای پوشیدن لباس، به اتاق رفت. دو پرستار، تخت چنگیز را به سمت اتاق عمل، حرکت دادند. حاج عباس گفت: _بیست دقیقه دیگر اذان است حاجی. شما به مسجد بروید. من اینجا کنارش می‌مانم. سید به ساعت نگاه کرد. پیشنهاد حاج عباس را قبول کرد و از بیمارستان خارج شد. حاج عباس، از قفسه‌ای که کتابهای متنوعی در آن گذاشته شده بود، قرآن بدون جلدی را برداشت و به طبقه‌ای که چنگیز را برده بودند رفت. روی صندلی به انتظار نشست. قرآن را باز کرد و مشغول تلاوت شد.سکوت و خلوتی بیمارستان، صدایش را بازتاب می‌داد. چند دقیقه‌ای بیشتر نخوانده بود که صدای اذان، از پنجره راهرو بیمارستان به گوش رسید. طبق عادت همیشگی، مشغول اذان گفتن شد. صدای اذان، از بلندگوی مسجد پخش شد. مردم بیشتری به مسجد آمدند و جریان چاقو خوردن چنگیز دهان به دهان نقل شد. سید، در سجاده نشسته ، و مشغول تلاوت قرآن بود. همیشه قبل از اذان صبح، تلاوت را شروع می‌کرد و تا دقایقی بعد از اذان ادامه می‌داد. یک بار که زهرا علت این کارش را پرسید، گفت: "می خواهم اسمم در هر دو دفتر فرشته ها ثبت شود" و با خنده‌ای، حرف را عوض کرد. زهرا، می‌دانست که الان، سید مشغول تلاوت است. او هم قرآنش را برداشت. سوره یس را که قرار هر روزشان بود، باز کرد و با صدای آرام، مشغول خواندن شد. زینب، چند بار دیگر هم بالا آورده بود ، و بی‌حال و خسته، خواب بود. دلش نیامد برای نماز بیدارش کند. با خود گفت: "بگذار کمی بخوابد. دیرتر صدایش می‌زنم." سید، قرآن را بست. ایستاد و مشغول گفتن اذان شد. 🤲بین اذان و اقامه .... برای در فرج مولا، سلامتی و بالاتر رفتن و جمهوری اسلامی ایران، کار مومنین، بیماران و به رسیدن حاجت مندان دعا کرد و مردم همه آمین گفتند. صلوات فرستاد و مشغول گفتن اقامه شد و قامت بست. زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید، اذان و اقامه را می‌گوید. نگاهی به زینب کرد. دلش پر از غم شد. با خود گفت: "بالاخره که باید برای نماز بیدار شود. چرا اول وقت بیدارش نکنم؟ این بهتر است" قبل از خواندن نماز، زینب را صدا زد. زینب که تازه خوابیده بود تکانی خورد و دوباره خوابید. زهرا، سرسجاده ایستاد و تکبیرنمازش را گفت. بعد از نماز، به آشپزخانه رفت و مجدد وضو گرفت تا بیدار بماند و بتواند تعقیباتش را بخواند. دست خیسش را روی پیشانی زینب کشید. موهایش را نوازش کرد و آرام آرام او را از عالم بیهوشی و خواب، بیرون آورد. زینب که نشست، کمکش کرد برخیزد ، و وضو بگیرد. زینب نمازش را که خواند،مختصر آبی خورد و از خستگی و بی حالی، خوابش برد. زهرا نشست و مشغول خواندن تعقیبات شد. سید هم مشغول خواندن تعقیبات بود. مردم التماس دعا گفته و نگفته، از جا برخاستند و به خانه‌هاشان رفتند. صادق جلو آمد. سید، با خوشرویی به او دست داد و به به و چه چه گفت از اینکه نماز صبح را به مسجد آمده است. صادق گفت: _خبرهایی شنیدم.درست است؟ آقا چنگیز تیر خورده؟ سید از شنیدن کلمه تیر، خنده اش گرفت و گفت: _تیر که نه. یک چیزی تو مایه های زخم شمشیر و این ها صادق گفت: _پس تکلیف جشن پس فردا شبمان چه می‌شود؟ سید گفت: _غصه نخور. آن آقا چنگیزی که من می‌شناسم با زخم شمشیر هم کارش را انجام می‌دهد چه رسد به چاقو. خب آقا صادق شما چه کردی؟ صادق دفترش را درآورد و طرح کامل شده با ابعاد درست را به سید نشان داد. سید کارش را تحسین کرد. مسجد خلوت شده بود. دو نفری مشغول تلاوت قرآن بودند. صادق گفت: _مادرم می‌خواستند با شما صحبت کنند. گفتند بپرسم کی فرصت دارید؟ سید پرسید: _مادر هم مسجد آمده‌اند؟ صادق سرش را به نشانه تایید پایین آورد. سید که از برنامه فردایش هیچ خبر نداشت گفت: _الان فرصت هست اگر وقت داشته باشند. صادق شماره مادر را گرفت و جریان را گفت و نظر مثبت مادر را اعلام کرد. سید گفت: _بفرمایید آن گوشه مسجد تشریف بیاورند. سید، نزدیک پرده، رو به قبله نشست.صدای خانم قدیری از پشت پرده آمد: _سلام علیکم سید آرام پاسخ داد و عذرخواهی کرد از اینکه اینطور در خدمتشان است. صادق، کمی آن طرف تر نشست که حرفهای مادر را نشوند. خانم قدیری گفت: _الحمدلله رفتار پرویز با صادق بهتر شده اما من هنوز نتوانسته ام رابطه خودم را با ایشان خوب تر کنم. با اینکه توصیه های زهرا خانم را هم انجام دادم. چه کار کنم؟ سید که از توصیه‌های زهرا خبر داشت گفت: _درست می‌شود ان شاالله. خانم قدیری با صدای ناامیدانه ای گفت: _ان شاالله سید گفت: _خوبی های همسرتان را که می بینید الحمدلله. این خوبی ها را به او می‌گفتید. ایشان تعبیر دیگر می کرد. این کار را ادامه دهید و علاوه بر آن، خوبی هایشان را بنویسید و جلوی چشمانشان قرار دهید. انگار که برای او می‌نویسید. خانم قدیری گفت: _یعنی چه طور بنویسم؟ سید گفت: _مثلا بنویسید ممنونم پرویز آقا که اینقدر پر تلاش هستی. ممنونم آقاپرویز که این همه سال، کانون خانواده مان را با قدرت نگه داشته ای. چقدر خوب است که من همسری وفادار و صبور دارم.. و حتی خیلی جالب تر و ظریف تر که شما خانم ها، استاد این دست ظرافت ها هستید. دل خانم قدیری از تکریم سید گرم شد. سید ادامه داد: _کار دیگر هم اینکه (چله)، یا هر مقداری که می توانید، را در محیط خانه بخوانید. اگر خانواده تان هم بشنوند که عالی است. اگر هم نه، خواندن حدیث کسا در خانه برای بهبود شرایط و وضعیت خانواده بسیار مفید و عالی است. خانم قدیری گفت: _چشم. حتما. سید محترمانه گفت: _اگر موارد دیگری هم لازم بود به زهرا خانم بفرمایید به بنده منتقل خواهند کرد ان شاالله. امری هست در خدمتم خانم قدیری با کمترین کلمات، تشکر و خداحافظی کرد. سید از جا برخاست. دست بر گردن صادق انداخت و شاداب و با نشاط گفت: _خب آقا صادق، درس عربی مان را کِی بخوانیم پسر خوب و زرنگ و باهوش؟ صادق گفت: _هر وقت شما بفرمایید سید تبسمی کرد و نگاه شیطنت آمیزی به صادق انداخت و گفت: _الان چطور است؟ صادق از حرف سید جا خورد و ایستاد. سید، خندید و گفت: _شوخی کردم پسر. برو به سلامت. مراقب خوبی‌هات باش. پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در مسجد، بدرقه کرد. دیگر در مسجد، کسی نمانده بود. سید چراغ ها را خاموش کرد. خداقوتی به نگهبان مسلح دم در مسجد گفت و به سمت خانه حرکت کرد تا دوشی بگیرد و مجدد به بیمارستان برود. اما خبر نداشت که در خانه، چه اتفاقی افتاده است. زهرا به خیال اینکه سید زنگ در را زده است، در را باز کرد. خانمی پشت در...... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ خانمی پشت در ایستاده بود ، و به محض دیدن زهرا، خود را در آغوشش انداخت و گریه کرد. زهرا که حسابی خمار خواب بود، خوابش پرید. مات و مبهوت، آن خانم را کمی نوازش کرد و گفت: _آرام باشید. آرام باشید ببینم چه شده آن خانم بعد از اینکه کمی گریه کرد و سبک شد گفت: _شوهرم دیوانه است. مگر من چه کار کردم که اینقدر مرا می زند. ای خدا چرا جانم را نمی گیری راحت شوم و مجدد گریه کرد. زهرا مانده بود چه کند. این وقت صبح، تازه یک ربع از اذان صبح گذشته بود. آن خانم را به خانه دعوت کرد ، به این امید که مادربزرگ که تجربه بیشتری دارد، با او حرف بزند و آرامش کند. داخل اتاق شدند. آن خانم به محض دیدن مادر بزرگ، انگار که مادرش را دیده باشد به پایش افتاد و ناله زد: _شما را به خدا حاج خانم، شما دل صافی دارید، دعا کنید بمیرم از این زندگی راحت شوم مادر بزرگ که این خانم را می‌شناخت گفت: _با مردن که چیزی درست نمی‌شود مریم خانم زهرا مات و مبهوت ایستاده بود و نمی‌دانست چه باید بکند. فکرش کار نمی‌کرد. خسته بود و تجربه ای در این زمینه نداشت. تا به حال نشده بود سید بی‌احترامی‌ای به او بکند چه برسد به اینکه او را بزند. همیشه این موارد را سید حل و فصل می‌کرد اما سید اینجا نبود. علی اصغر از سروصدا بیدار شد. زهرا او را از اتاق بیرون برد. سعی کرد کنار زینب بخواباندش اما مدام گریه می‌کرد و مچ پایش را گرفته بود. زهرا کمی مچ پایش را که هر از گاهی شب ها درد می‌گرفت مالید. لیوان آبی برایش آورد که بنوشد. زیر بغل هایش را گرفت و او را به نرمی به دستشویی برد و به داخل برگشت. بالشت را روی پایش گذاشت و علی اصغر را روی آن خواباند و به التماس گفت: _خواهش می کنم بخواب.. خدایا.. کمک کن. اعصابش خرد شده بود. با آن بی خوابی و کم خوراکی و مسائل مختلف، جیغ های گوش خراش علی اصغر، اعصابش را تخلیه کرد. سعی کرد به خود مسلط باشد. در دلش تکرار می‌کرد: "اگر آرام باشی بچه هم آرام می‌شود و زود می‌خوابد و می توانی استراحت کنی. اگر آرام نباشی او هم ناآرام‌تر خواهد شد.. آرام باش زهرا.. آرام باش.. خدایا کمک کن.." خودش را به صبوری زد. مچ پای علی اصغر را مالید و گرم کرد. چند دقیقه ای که گذشت، علی اصغر ساکت شد و چشمانش بست و باز شد. زهرا خدا را شکر کرد ، و دلش را به لطف خدا گرم کرد که الان است که بخوابد. مادر بزرگ با مریم خانم کمی صحبت کرد. مریم خانم آرام تر شده بود اما نمی‌خواست از خانه برود. مادربزرگ گفت: _الان حاج آقا می‌آید و زشت است که شما اینجا باشی و بخواهی بمانی. در و همسایه چه می‌گویند. شما به خانه ات برگرد و کمی آن زبان تیزت را ببند کتک نخواهی خورد. صد بار به تو گفته ام شوهرت ماه ها در جاده است. وقتی برمی‌گردد نباید او را به باد نقد و انتقاد و غر بگیری و گله و شکایت کنی. مریم گفت: _به خدا حاج خانم من خیلی نرم با او حرف می زنم. مادر بزرگ گفت: _من که حرف زدنت را دیده ام. نرم است اما تیز ، می بُرد. یک کمی سکوت کردن را یاد بگیر. خودت تحریکش می کنی. حالا هم وقت این حرفها نیست. برو به خانه که عصبانی تر نشود کجا رفته ای این وقت صبح. هنوز آفتاب هم در نیامده. مریم خانم از اتاق بیرون آمد. نگاهی به زینب و علی اصغر که روی پای زهرا در حال خواب رفتن بود انداخت و گفت: _شما را به خدا ببخشید نمی خواستم مزاحم بشوم. دیگر به اینجایم رسیده. نمی دانم چرا آمدم اینجا. شما را به خدا ببخشید. زهرا همان طور که علی اصغر را تکان تکان می داد گفت: _خواهش می کنم اختیار دارید. خیرباشد ان شاالله. شما ببخشید کاری از دستم بر نیامد. شرمنده ام نمی توانم بلند شوم. بفرمایید بنشینید. مریم خانم گفت: _نه دیگه . بد موقع است. شوهرم عصبانی می شود که کجا رفته ام. باید بروم. ببخشید. زهرا دست به بالشت برد که علی اصغر نیمه خواب را روی زمین بگذارد اما مریم خانم گفت: _راحت باشید هنوز خواب نرفته. خدا بهتان ببخشد. خودم می روم. شما بفرمایید. خدانگهدار صدای کلید انداختن در به گوش زهرا رسید. با خود گفت: "سید آمد." مریم خانم کفش هایش را پوشید و پله اول را که پایین رفت، در باز شد و سید را دید. سر جایش ایستاد. روسری اش را جلو کشید و مجدد قدم هایش را حرکت داد. سید متوجه حضور خانم غریبه شد. همان طور که سرش پایین بود یاالله گفت. مریم خانم گفت: _سلام حاج آقا. بفرمایید . من داشتم می رفتم. بفرمایید. خدانگهدار سید در را بازتر کرد و کنارتر ایستاد. مریم خانم از خانه بیرون رفت. سید در را بست و مجدد یاالله گفت. زهرا با صدای آرام گفت: _بیا تو جواد سید، صدای زهرا را که شنید...... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ سید، صدای زهرا را که شنید داخل خانه رفت. علی اصغر خوابیده بود و زهرا پایش را از زیر بالشت، به آرامی بیرون می‌کشید. سید، کیفش را کنار دیوار گذاشت، و لبه‌ی بالشت را گرفت تا زهرا راحت تر بتواند پاهایش را آزاد کند و در همان حال با صدای خیلی آرام و نجواگونه گفت: _سلام عزیزم. زهرا که دیگر از نفس افتاده بود، همان جا کنار علی اصغر با چادرنمازی که به سر داشت، به پهلو دراز کشید و گفت: _سلام جواد. دیگه نا ندارم. ببخش و چشمانش را بست. سید، کنارش نشست. پشت و کمر زهرا را ماساژ نرمی داد. مقنعه نماز را از سر زهرا در آورد. کش موهایش را باز کرد و انگشتان مردانه اش را لای موهای زهرا برد و به نرمی، سرش را ماساژ داد و به نوازش، دستش را از زیر موهای زهرا به بیرون سُر داد. چند بار این کار را کرد. زهرا که نصف هوشیاری اش رفته بود گفت: _راستی از چنگیز چه خبر؟ سید گفت: _خوب است نگران نباش. بخواب. خیلی خسته‌ای. سرش را بوسید و به نوازشش ادامه داد تا زهرا خوابش برد. نگاهی به زینب کرد. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود. نگران چنگیز بود. به حاج عباس پیامک زد: "سلام حاج عباس آقا. خداقوت. چه خبر؟ خسته‌ای ی دوش می گیرم می‌آیم شما بروید منزل استراحت" حاج عباس جواب داد: "عمل کردند. حالش خوب است. گفتند فردا صبح مرخص است. نمی خواهد شما بیایید. من دو ساعتی خوابیده ام. شما کمی استراحت کنید. به نماز مسجد رسیدید؟" سید که عبا و عمامه اش را به جالباسی می‌گذاشت پاسخ داد: "بله رسیدم خداراشکر. جای شما خالی بود. شماره کارت بدهید مبلغی واریز کنم شاید لازم شود. فراموش کردم کارت را بدهم ببخشید" حاج عباس گفت: "آقای مرتضوی اینجا آمدند. ایشان حساب کردند. شما استراحت کنید." سید کنار زهرا، روی زمین، دراز کشید. گوشی را برداشت تا پیامک بعدی را بدهد : "سلام برسانید. حال حاج احمد چطو...." گوشی از دستش افتاد و نفس کشیدنش آرام و عمیق شد. سید، با صدای زینب از جا بلند شد: _بابا بابا. بابا حالم بده. بابا.. سید از جا برخاست. نگاهی به زینب کرد. زینب عُق زد. سید از جا جهید و به آشپزخانه که در یک متری اش بود رفت و ظرفی برداشت و جلوی زینب رسید. همزمان زینب بالا آورد. زهرا از صدای زینب بیدار شد. سید ظرف را به دست زهرا داد و پشت سر زینب رفت. سرشانه هایش را مالید. پشتش را به سمت پایین ماساژ داد و تکرار کرد: _چیزی نیست. نگران نباش. چیزی نیست. زهرا که خیلی بد بیدار شده بود، قلبش درد گرفته و تند تند می‌زد. دستش را روی قلبش گرفت. سید، حال زهرا را که خراب دید، ظرف را از دستش گرفت و گفت: _زهرا تو بخواب. من حواسم به زینب هست. زهرا که دلش نمی‌آمد سید با آن همه خستگی بیدار بماند سعی کرد از زینب مراقبت کند اما درد قلبش زیاد بود. دراز کشید. زینب مجدد بالا آورد و آرام شد. سید ظرف را به آشپزخانه برد. دستش را خیس کرد و روی پیشانی زینب کشید. لیوان آبی دست زینب داد که جرعه ای بنوشد. یاد حرف دکتر افتاد. به آشپزخانه رفت. تکه آورد و به زینب داد که در دهانش بگذارد و تاکید کرد که نجود و بمکد تا معده اش بهتر شود. زهرا گفت: _نبات که برایش خوب نیست. اسهال هم دارد سید گفت: _دکتر گفت خوب است. حالا اگر حالش بدتر شد می‌گویم دربیاورد. بخواب دیگر زهرا. خسته ای. قلبت درد گرفته؟ زهرا گفت: _بد بیدار شدم. سید، زهرا را به سمت راست چرخاند ، و از پشت، طرف قلبش را به نرمی ماساژ داد. می دانست با این مالیدن ها، تنش از عضلات آزاد می‌شود و زهرا بهتر می‌تواند بخوابد. زینب هم دراز کشید و نبات را مکید. به سید گفت: _بابا خوابم می‌آید. سید کاسه کوچکی آورد تا زینب، نبات را داخل آن بگذارد. مجدد طرف قلب زهرا را مالید و به نیت شفای همه بیماران، خواند. زهرا که خوابید، سید هم دراز کشید. چشمانش را بست و مشغول خواندن سوره یس شد. همان آیات اول، خوابش برد. وقتی بیدار شد، نور آفتاب، همچون لحافی، روی آن ها را پوشانده بود. بسم الله گفت و از پهلوی راست بلند شد. زهرا و زینب آرام خوابیده بودند. ساعت را نگاه کرد. هفت و دوازده دقیقه بود. برخاست و وضو گرفت. گوشی را برداشت. چهار پیامک آمده بود: "سلام حاج آقا. جلسه امروز چه ساعتی است؟" پیامک بعدی را خواند: "حاج احمد به هوش آمدند. الحمدلله حالشان خوب است. توانستید یک سر بیایید" پیامک بعدی را خواند: "با سلام. جهت برخی توضیحات پیرامون شکایت واصله، به دفتر تبلیغات مراجعه فرمایید. " انتظار چنین پیامکی را داشت. پیامک بعدی را خواند: "سلام علیکم پسرم. مدت هاست از شما بی خبرم. با من تماس بگیر. رفعتی" تعجب کرد..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫