eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ صفحه بعد: " آئین هی میره و میاد. دلشوره دارم! این روزها پای رفتن یونس هم به اردوهای جهادی باز شده. یک مدتی بخاطر من، نمیرفت. میدونست خیلی بیتابی میکنم! اما الان میگه وظیفه است.میگه پشت مردت باش و زنیت کن! دلم تنگه براشون! خدایا!مواظب عزیزانم باش. " صفحه بعد؛ " فکر کنم خدا مواظب نبود! شاید هم صدای من رو نشنید! یا شاید دعای آئین بیشتر بود! برادرم رفت. شهادت! یونس گفت میاد! گفت قبل از رسیدن آئین میاد!بیا! طاقت خاک کردن برادر ندارم! وای از دل زینب کبری! وای از درد بی برادری! " زینب سادات با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و صفحه بعد را خواند: " گفت قبل آئین میاد و اومد...گفتم طاقت خاک کردن برادر ندارم! طوری طاقتم داد که یک طرف برادرم رو خاک کردم و یک طرف عشقم رو! آئین رفت... یونس رفت... خدایا! من چرا هنوز زنده ام؟ " زینب سادات هق هق میکرد ، از غم دل آمینی که صدایش هنوز لالایی‌اش بود. میخواست بداند چه بر سر دل آمین آمد؟ ادامه دفتر را خواند: " چند ماهه که گیج و منگ هستم. خوبه که آیه هست. خوبه که آیه داغ رو میشناسه! خوبه که میدونه چطور کوه باشه! کاش من آیه بودم! کاش من کوه بودن رو بلد بودم!خوبه که آیه هست! " زینب سادات با خود گفت: مامان! کاش میشد مثل تو باشم! قهرمان همیشه در سایه! کوه پنهان! اسطوره بی آوازه! صفحه بعد را خواند: " باورم نمیشه آیه هم یک روزهایی شکسته بود! آیه هم با خودش لجبازی کرده بود! اما سرپا شد. آیه میگه، مهم نیست که گاهی مقابل سختی‌ها خم بشیم یا حتی بشکنیم! مهم این هست که به موقع سرپا بشیم. جای زخم‌ها رو تمیز کنیم و همیشه یادمون باشه از چه روزهای سختی عبور کردیم.مهم این هستش که ایمان داشته باشیم! به خدا و به اینکه «ان مع العسر یسری»... دوستت دارم خدای من! خدای یونس! خدای آئین! " صفحه بعد را خواند: " جلوی همه ایستادم! حتی خود نفس!وصیت آئین بود و مجبورم بایستم تا حرف برادرم زمین نمونه! نفس رو عروس کردم!نفس آئینم رو عروس کردم و تماشا کردم! دوباره شکستم. اشک قهر چشم‌های نفس رو دیدم و شکستم! آخه تو سنی نداری عروس برادرم! تو جوان و زیبایی نفس آئینم! نفس آئین رفت... نفس آمین رفت... این روزها دیگه نفسی نیست که گریه کنه تا با خودم ببرمش سر خاک آئینم! این روزها تنها میشینم و به سنگ های سخت و خاموش نگاه میکنم. " صفحه بعد: " میخوام راه یونس رو ادامه بدم. میخوام قصه بگم برای بچه ها! میخوام رو زنده کنم. خدای یونس! خدای آئین! به من کمک کن! " صفحه بعد: " بعد از مدتها برگشتم خونه و آیه زخم زد به من! بعد از مدتها اومدم و آیه میخواد عروسم کنه! مگه میشه بعد از یونس عروس کسی شد؟ " صفحه بعد: " یوسف مرد خوبی هست. یکی شبیه یونس! یکی شبیه آئین! حالا از این که فرصت آشنایی دادم، ناراحت نیستم. با مرد خوبی آشنا شدم که درد رو میشناسه! که زندگی رو بلده! که با خدای یونس آشناست! " صفحه بعد: " خدایا! این بیماری کجا بود؟ این چیه که جون مردم افتاده؟ آدمهای زیادی تو دنیا دارن میمیرن! چقدر داغ قراره رو دلها بمونه؟ آخرالزمان شده انگار! برای کمک به بیمارستان میرم! میرم که قصه بگم برای بچه‌هایی که نفسشون به دستگاه وصل شده و زجر و درد رو مثل یونس عزیزم، درون تنشون احساس میکنن. میخواستم به یوسف جواب مثبت بدم. اگه بعد این ماجرا زنده موندم، بهشون میگم و اگه نموندم هم.... خدای یونس! خدای آئین! خدای یوسف! به داد این مردم برس! " ******* باقی صفحات خالی بود. زینب سادات میدانست قصه گوی کودکی‌هایش، خیلی زود از دنیا رفته است اما نمیدانست این قدر تلخ رفته است. نمیدانست، تنهایی عمو یوسفش از هجر محبوب است... چادرش را سر کرد و به طبقه پایین رفت. در زد. محسن در را باز کرد: _تو باز اومدی؟ زینب سادات در را به عقب هل داد: _نیومدم دنبال ایلیا! برو دنبال کارت. بعد بلند رها را صدا زد: _خاله! خاله جونم! خاله رها! رها از اتاق بیرون آمد: _باز تو صداتو انداختی پس سرت و داری داد و فریاد میکنی؟ زینب سادات لبخند بزرگی زد و گفت: _یک سوال! عمو یوسف بخاطر خاله آمین ازدواج نکرد؟ رها لبخندش رنگ درد گرفت: _خاطرات آمین رو خوندی؟ زینب سادات سری به تایید تکان داد: _خیلی عاشق حاج یونس بود! مثل مامان من که عاشق بابام بود! رها دست زینب را گرفت و کنار خود نشاند: _فقط مادرت بعد از پدرت فرصت زندگی داشت و ارمیا بهترین انتخابش بود اما آمین فرصت زندگی هم نداشت! یوسف خیلی عاشقش بود. بعد آمین، دل به کسی نبست! البته، خیلی هم عمر نکرد! خدا لعنت کنه باعث و بانی خون‌های به ناحق ریخته رو! زینب سادات پرسید: _اون بیماری که..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۳ و ‌۳۴ زینب سادات پرسید: _اون بیماری که خاله آمین رو کشت، خیلی بیماری بدی بود؟ رها آه کشید: _دوران بدی بود. هیچکس نمیدونست چکار کنه! مردم ترسیده بودن. دنیا آشفته شده بود!هیچ‌امنیتی تو دنیا نبود. باز وضع ما ایرانیها بهتر بود! ما ایمان به خدا داشتیم، ما سختی کشیده بودیم! بلد بودیم به همدیگه کمک کنیم! اما کشورهای مادی‌گرا، اونهایی که ایمانی به خدا نداشتن و فقط خودشون رو میدیدن و این دنیا رو، روزگار رو به خودشون و هموطن هاشون سخت کرده بودن! کاش هیچوقت اون دوران برنگرده! زینب سادات گفت: _شما ها هم رفتید کمک؟ رها لبخند زد و آن روزها مقابل چشمانش نشست: _اون روزها ایلیا و محسن خیلی کوچیک بودن. من و مادرت خونه‌نشین بودیم بخاطرشون اما عموت و سایه رو چند ماه ندیدیم. همش بیمارستان بودن! بابات هم خیلی کم میومد خونه و همش درگیر بود. کارهاشون چند برابر شده بود. آقا یوسف خدابیامرز هم که خودش رو وقف کار و خدمت به مردم کرده بود. کار ما هم خیلی زیاد شده بود. بخاطر اوضاع مطب ها تعطیل شده بود و فشار روانی این بیماری، اوضاع مراجعینمون رو بدتر کرده بود! روزای سختی از سر گذروندیم! ******** احسان ظرف خرما را در بهشت معصومه گرداند. گریه‌های بی‌صدای زینب سادات، بی قرارش کرده بود. همه سیاه پوش بودند. یک سال از سفر آیه و ارمیا گذشته بود. زینب سادات را بی‌حال و توان از سر خاک بلند کردند. سیدمحمد و صدرا محکم از دو سمت، دستانش را گرفته بودند تا روی پا شود. مراسم تمام شده بود و دخترک یتیم آیه پر درد تر از لحظه ای که آمده بود، میرفت. ایلیا را مهدی و محسن با خود برده بودند و احسان آخرین ظرف خرما را هم خیرات کرده بود. همه رفتند و احسان کنار قبر نشست و فاتحه ای خواند. بعد رو به ارمیا کرد: _سلام حاجی! خوش میگذره اونجا؟ رفتی و نگفتی من بدون تو و راهنمایی‌هات دوباره گم میشم؟ حاجی راه رو نشونم ندادی و رفتی ها! انگار براشون رسم شده که یکی رو تشنه کنن و بذارن برن، اما نترس! تنهات نمیذارم! رسم سیدمهدی و دوستاش تک خوری نیست. سیدمحمد بود که کنار احسان نشست: _سیدمهدی که رفت، ارمیا عوض شد! دوستی عجیبی داشتن! ازشون بخواه! تنهات نمیذارن! فاتحه‌ای خواند و سنگ قبر را بوسید: _دلم برات تنگ شده داداش بی‌معرفت! دوباره سنگ قبر را بوسید و گفت: _من برم که حال زینبت خوب نیست! حال ایلیات خوب نیست! حال هیچکس خوب نیست ارمیا! به آیه بگو هوای دخترش رو داشته باشه! بلند شد و رفت و احسان اشک چشمانش را خوب دید. بغض کرد: _حاجی! دلم برای دخترت رفته! کمک کن به من! دخترت سر سخته و من هنوز اول جاده خدا هستم! *********** زینب سادات وارد بیمارستان شد. روز اول کاری‌اش بعد از اتمام درس. برای دو سال پا در این بیمارستان گذاشت. بسم اللهی گفت. روپوشش را پوشید و مقنعه‌اش را مرتب کرد و کارتش را به آن وصل کرد. کفش‌های طبی‌اش را پوشید و همراه چند تن از هم دوره‌ای‌هایش مقابل سرپرستار ایستاد و به سخنانش گوش داد. پرستاری را دوست داشت. کمک به مردم را دوست داشت. زینب سادات خوب بودن را دوست داشت. ساعات کاری سخت و طولانی بود اما لبخند و دعای زیر لبی مردم، دلش را گرم میکرد. هفته‌ها میگذشت اما زینب سادات هر روز مشتاق تر بود برای دیدن لبخندهای از ته دل مردم بود. این ماه در بخش اطفال بود.برایش دوست داشتنی بودند. چهره‌ای آشنا در بخش دید. مقابل دکتر رسید و سلام کرد. احسان نگاهش را از سرپرستار گرفت و به زینب سادات متعجب دوخت. احسان: _سلام خانم علوی! اینجا چکار میکنید؟ زینب خواست صحبت کند که سرپرستار اجازه نداد و خودش گفت: _از بچه طرحی های جدیده! شما همدیگه رو میشناسید؟ احسان توجهی به او نکرد و ادامه دستوراتش را وارد پرونده کرد. بعد به زینب سادات گفت: _امیدوارم موفق باشید خانم! رفت و اخم های سرپرستار را برای زینب سادات گذاشت. چه میشود کرد؟ گاهی دیوار کوتاهی هستی که کوتاه تر از تو پیدا نمیشود! زینب سادات به بهای بی‌محلی‌های احسان، تا صبح مشغول کار بود و صبح خسته‌تر از هر روز سوار ماشینش شد. مقابل در خانه که رسید، احسان هم همزمان رسید و با لبخند گفت: _صبح بخیر! شب سختی داشتید؟ زینب سادات اخم کرد: _سلام. صبح شما هم بخیر! سخت؟وحشتناک بود! میشه وقتی من دور و بر نیستم، حال سرپرستارمون رو بگیرید که ترکش‌هاش منو نگیره دیگه؟ بخدا اگه دو روز دیگه از من اینجوری کار بکشه، خودم باید روی یکی از تختها بستری بشم! احسان اخم کرد و ایستاد: _اذیتتون کرد؟ زینب سادات سربه زیر انداخت و صدای اوهوم پر بغضی از گلویش شنیده شد. احسان گفت: _نگران نباش! درسی بهش بدم که.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۵ و ۳۶ احسان گفت: _نگران نباش! درسی بهش بدم که دیگه... زینب حرفش را برید: _وای نه! بعدا برام دردسر میشه. من دو سال باید تو این بیمارستان باشم! احسان دلش برای ترس های کوچک این دختر سوخت. زینب سادات پرسید: _شما که دکتر داخلی بودید! بخش اطفال چکار داشتید؟ احسان لبخند زد: _داخلی اطفال هستم آخه! زینب سادات کمی فکر کرد و گفت: _یعنی اون روز خاله رها منظورش این بود که من بچه‌ام؟ احسان متعجب پرسید: _کدوم روز؟ زینب سادات اخمی کرد و گفت: _هیچی! بریم داخل که هوا سرده. شب بخیر. یعنی نه، صبح بخیر! اصلا خوب بخوابید. بعد آهی کشید و گفت: _خیلی دارم چرت و پرت میگم! بهتره برم داخل. زینب سادات رفت و احسان با لبخند به در خیره ماند. چقدر کارهای زینب سادات به دلش می‌نشست.... . . . زینب سادات مهیای خواب میشد ، که صدای جر و بحثی شنید.خسته بود اما نمیتوانست بی‌تفاوت بماند. از اتاق خارج شد و حرف‌های زهرا خانم و ایلیا را شنید. زهرا خانم: _این بار چندمه که میگی زینب نفهمه! ایلیا: _بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش مهم نیست. زهرا خانم: _فعلا اون بزرگتر توئه! ایلیا لجاجت کرد: _شما بزرگتر ما هستی! زینب سادات وارد آشپزخانه شد: _چی شده اول صبحی سروصدا راه انداختید؟ زهرا خانم: _ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد برو بخواب که ضعف نکنی! زینب سادات نشست: _خب آقا ایلیا! تعریف کن. ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و درون دهانش گذاشت: _مدرسه والدین منو خواسته! زینب سادات: _اون وقت علتش چیه؟ ایلیا: _الکی! زینب سادات:_یعنی چی الکی؟مگه میشه؟ ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد: _چون پدر مادر ندارم. زینب سادات: _درست حرف بزن ایلیا! ایلیا: _این رو به اونها بگو! از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت. زهرا خانم: _برو بخواب. خودم میرم مدرسه. زینب سادات: _چرا به من نگفتید؟ زهرا خانم مقابلش نشست: _قسمم داد به خاک حاجی! گفتم درست میشه اما خب این سومین باره! زینب سادات بلند شد: _برم حاضر بشم. زهرا خانم: _خسته ای! بذار من برم. زینب سادات لبخند غمگینی زد: _اینقدر نگران ما نباش! از پسش برمیایم! ایلیا کنار محسن ایستاد بود که زینب‌ سادات وارد حیاط شد. زینب سادات: _سلام آقا محسن! شما هم با والدین قرار داری؟ محسن: _سلام. منتظر مامان زهرا هستیم. زینب سادات: _من جای مامان زهرا میام. محسن اخم کرد: _پس کی با من میاد؟ زینب سادات: _مگه به خاله و عمو نگفتی؟ محسن شانه‌ای بالا انداخت. زینب سادات صدایش بالا رفت: _شما چی با خودتون فکر کردید؟ محسن: _داد و بیداد نکن زینب. مامان زهرا مادربزرگمون هستش دیگه، میومد و حل میشد! پنجره طبقه بالا باز شد. صدایی از بالا آمد: _چه خبره اول صبح؟ نگاه سه نفر از پایین به بالا شد و احسان با دیدن زینب سادات کمی هوشیار تر شد: _چی شده؟ شما مگه نباید خواب باشید الان؟ کجا دارید میرید؟ ایلیا غیرتی شد: _از کجا میدونه شما باید الان خواب باشی؟ زینب سادات: _چون تو بیمارستان ما هستن و دیشب هم شیفت بودن و صبح با هم رسیدیم خونه! ایلیا: _تو مگه ماشین نداری خودت؟ زینب سادات زیر لب گفت: _ساکت باش. نگفتم با هم اومدیم که! باهم رسیدیم! ایلیا آهانی گفت و محسن ریز ریز خندید و زینب رو به احسان گفت: _با بچه‌ها میرم مدرسه! دردسر درست کردن. احسان گفت: _صبر کنید الان میام پایین. احسان رفت و زینب سادات غرغر کرد: _این چرا داره میاد؟ به تو چه آخه! محسن زیر لب گفت: _غیرتی شده دیگه! ناموسش بره وسط یک مشت نوجوان؟ زینب سادات از بس درگیر افکار از سر باز کردن احسان لود، متوجه حرفهای محسن نشد. احسان لباسهایش را عوض کرده و وارد حیاط شد: _سلام! باز چکار کردید شما؟ زینب سادات: _باز؟ مگه شما در جریان قبلی ها بودید؟ احسان شانه‌ای بالا انداخت: _یک بار داشتم میرفتم بیمارستان، دیدم با مامان زهرا دارن میرن مدرسه. خب! چکار کردید؟ محسن: _هیچی! احسان: _مامان بابا میدونن؟ محسن آرام گفت: _نه. زینب سادات: _از سادگی و مهربونی مامان زهرا سواستفاده کردن! احسان اخم کرد: _شاید کاری که کردید مهم نباشه و بشه بخشیدتون. اما پنهان کردن از خانواده، واقعا میخوام بدونم چطور میخوای جواب مامان بابا رو بدی! به سمت در حیاط میرفتند که محسن به ایلیا گفت: _چرا به زینب گفتی؟ ایلیا: _نگفتم! شنید دیگه! محسن: _الان به همه میگه! زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت: _تا شما باشید...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۷ و ۳۸ زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت: _تا شما باشید پنهان کاری نکنید. دم در احسان گفت: _بفرمایید سوارشید، با هم میریم. زینب سادات جواب داد: _ممنون. با ماشین خودمون میایم. احسان: _راه کوتاهه. یکم باهاشون حرف بزنیم ببینیم چی شده. ایلیا در عقب را باز کرد و نشست. زینب سادات به اجبار کنار برادر قرار گرفت. در راه همه سکوت کرده بودند. هیچکس حرف نمیزد. به مدرسه رسیده و هر سه وارد شدند. نگاه پسرها به دختر جوان محجبه‌ای افتاد که با سه مرد وارد میشد. زمزمه‌هایی از اطراف بلند شد. احسان کنار زینب سادات قرار گرفت و سایه حمایتش احساس عجیبی به زینب داد. ایلیا در طرف دیگر غر زد: _آخه چرا اومدی؟ ببین چطور نگاهت میکنن! برم یک بادمجون پای چشمهاشون بکارم ها! احسان گفت: _آروم باش پسر! این چیزا طبیعیه! به دفتر مدرسه رسیدند. وارد که شدند معلم‌ها یکی یکی در حال خارج شدن بودند. مرد جوانی که حدودا سی و پنج ساله بود گفت: _پارسا! گفتم والدین! فقط والدین! تو هم همینطور زند! برید بیرون. زینب سادات گفت: _سلام. من خواهر ایلیا پارسا هستم... مرد حرف زینب سادات را قطع کرد: _گفتم بهشون فقط والدین! وقت خودتون و من رو تلف نکنید لطفا. زینب سادات اخم کرد و مشتش دور چادرش، محکم شد: _خدا رفتگان شما رو بیامرزه! مرد اخم کرد: _چه ربطی داره خانم؟ زینب سادات: _آخه والدین ما هم رفتن پیش رفتگان شما! یعنی شما خبر ندارید از دانش آموزانتون؟ تا جایی که یادمه برای مدیر مدرسه همه چیز رو توضیح داده بودم. در همان لحظه مردی میانسال وارد شد: _اتفاقی افتاده آقای فلاح؟ مرد جوان: _نه جناب مدیر. خودم حلش میکنم. زینب سادات: _شما نمیتونید حل کنید آقا! جناب توکل! خواهر ایلیا پارسا هستم. توکل: _خوش اومدید خانم. جریان چیه فلاح؟ فلاح: _دعوای دیروز. توکل رو به احسان کرد: _و شما؟ احسان: _احسان زند هستم. فلاح پوزخند زد: _والدین شما هم فوت کردن جناب زند؟ احسان اخم کرد: _نه! خداروشکر کاملا صحیح و سالم هستن. فلاح: _پس بگید خودشون بیان. احسان: _اگه کار شما واجب باشه، حتما! فلاح: _بهتره بگید اگه بچه شون براشون مهم باشه! احسان: _بهتره بگید موضوع چیه؟ فلاح: _دعوا! زینب سادات: _پس والدین طرف دیگه دعوا کجا هستن؟ فلاح: _اینها به اون حمله کردن! دو نفر به یک نفر! زینب سادات: _هیچوقت تو دعوا فقط یک نفر مقصر نیست. احسان: _انگار شما یکم حق به جانب هستید! لطفا تماس بگیرید! فلاح اخم کرد: _برادرهای شما دردسر هستن! زینب سادات: _بعد از اومدن والدین طرف دیگه، صحبت میکنیم. توکل گفت: _تماس بگیر لطفا. بعد رو به احسان و زینب سادات گفت: _ایشون یکی از بهترین معاونینی هستند که تا حالا داشتم. احسان گفت: _این آقای بهترین، بهتره یکم احترام گذاشتن یاد بگیره. فلاح پرخاش کرد: _اصلا شما میفهمید سر و کله زدن با یک مشت بچه زبون نفهم یعنی چی؟ احسان کارتی از جیب کتش درآورد و به سمت توکل گرفت. بی اعتنا به عصبانیت رو به افزایش فلاح، با خونسردی گفت: _دکتر احسان زند، متخصص گوارش اطفال. یکم از بچه های زبون نفهم میفهمم. زینب سادات گفت: _جزء بهترین ها! کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود: _از چنین خانواده‌ای چنین بچه‌هایی دور از انتظار نیست. نیم ساعت آینده به پا در هوایی پسرها و خستگی و خواب آلودگی زینب سادات و احسان گذشت. فلاح با خانمی وارد شد: _خانم احمدی رسیدن. فرستادم تا احمدی رو هم صدا کنن. خانم احمدی: _روز بخیر جناب توکل! اتفاقی افتاده؟ توکل: _سلام خانم. بفرمایید بشینید. در حقیقت دعوایی دیروز اتفاق افتاده و به همین علت اینجا جمع شدیم. خانم احمدی نشست. پسری در را زد و اجازه ورود گرفت. فلاح: _بهتره شروع کنیم. دیروز این دو تا پسر به این بچه حمله کردن. زینب سادات: _چرا زدنت؟ احمدی: _الکی! زینب سادات: _تا جایی که میدونم برادرم دیوانه نیست و به مردم حمله نمیکنه! فلاح پوزخندی زد: _نکنه شما روانشناس هستی؟ زینب سادات با بی توجهی جواب داد: _من پرستارم، مادرم روانشناس بودن. بعد رو به ایلیا پرسید: _چرا زدینش؟ ایلیا: _بخاطر حرفی که زد. زینب سادات: _چی گفت؟ ایلیا سکوت کرد و محسن با تردید گفت: _به ایلیا گفت بی بته! گفت بی پدر و مادره! زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: _به چه حقی هر چی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی‌بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی چیه؟ میدونی..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۳۹ و ۴۰ زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: _به چه حقی هرچی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی چیه؟ میدونی یعنی چی؟ میدونی... زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت: _ایلیا اگه میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت نایستاده بود. خانم احمدی: _منظورتون چیه خانم؟ زینب سادات نگاهی به زن کرد: _ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت!....دکتر زند! ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟ احسان: _نه! کاملا سالمه. فلاح: شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟ زینب سادات: _بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. اما بهش این هم یاد داده که خودی‌ها هرچقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر خاطر شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر خاطر شما! حق ما نیست که طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم زندگی کنیم. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: _بهت افتخار میکنم. ایلیا عمیق لبخند زد: _مثل مامان شدی! «کاش مادر اینجا بود.... کجایی آیه؟ کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟ کجایی که یتیمی درد دارد! بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد! این درد فقط درد یتیمی اش نیست! درد یتیمی برادری است از خون مردی که برایش پدر کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد! درد یتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود. مادر! اسطوره زندگی ام! چگونه مثل تو کوه باشم؟ چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگی‌ام؟» زینب سادات: _کاش مامان بود. به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید: _تا تو هستی، دلم قرصه! " دلت قرص باشد جان خواهر! خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو هستم! " زینب سادات: _هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگیر چرا دعوا کردید؟ محسن گفت: _به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت حرف دهنتو ببند.اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خلاص بشه و دعوا نشه. خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشت‌هاش هم ناغافل و نامردی زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتم کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید و... محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت: _ ناعادلانه کردید! ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیم‌ها از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه! زینب رفت. احسان رو به پسرک گفت: _با ناجوانمردی به هیچ جا نمیرسی! یادت نره! احمدی رو به فلاح گفت: _دایی حالا چی میشه؟ احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد: _دایی! احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند! احسان: _زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید. زینب سادات: _ممنون آقای دکتر! ترجیح میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر کنم. زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از صبح.... . . ‌. ‌. محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی مقابلشان بودند. احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها نشسته بودند. رها سکوت را شکست: _بدترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام دادین! ما رو به خودتون از دست دادید. محسن اعتراض کرد: _اما مامان... صدرا حرفش را قطع کرد: _چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به دست نمیاد. ایلیا: _کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم شما هم اشتباه درباره ما کنید! زینب سادات جواب برادرش را داد: _چند بار اینجوری شد؟ چند بار کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟ ایلیا سرش را پایین انداخت: _هیچوقت. زینب سادات: _پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید! احسان گفت: _زیاد بهشون سخت نگیرید. صدرا: _سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که پسرم روی حمایتم حساب نکنه! صدرا بلند شد و به اتاقش رفت. رها سری به افسوس تکان داد: _ما یک هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۴۱ و ۴۲ رها سری به افسوس تکان داد: _ما یک هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی شدیم تصمیم میگیریم. نمیخوام در ناراحتی تصمیم بگیرم. ایلیا: _ببخشید خاله. رها: _از خواهرت معذرت خواهی کن! ************** بیمارستان روز شلوغی داشت. احسان خسته مقابل سرپرستاری ایستاد. همین چند ساعت پیش زینب سادات را دیده بود، اما الان هیچ کجای بخش نبود. از یکی از پرستارها پرسید: _خانم علوی رو ندیدین؟ پرستار به احسان نگاه کرد: _کاری دارید من انجام میدم. احسان: _نه. کاری ندارم. ندیدمشون تو بخش. پرستار: _یک آقایی اومده بودن دیدنشون، رفت حیاط. احسان متعجب گفت: _آقا؟ پرستار: _بله. انگار از شهرستان اومده بودن. احسان مردد ایستاده بود که پرستار پرسید: _شما خانم علوی رو میشناسید؟ احسان از فکر بیرون آمد. اندکی درنگ کرد و گفت: _دختر خاله‌ام هستن. پرستار را متعجب بجای گذاشت و به سمت حیاط رفت. نیاز به گشتن نبود. زینب‌سادات با یک نامحرم در جای دور و خلوت نمیرفت. مرد را شناخت. آنقدر آشنا بود که چیزی مثل غیرت در درونش بجوشد. صدای محمدصادق بلند و محکم بود: _این آخرین باره که این رو میگم! بهتر از من برای تو نیست زینب. اشتباه نکن. زینب سادات آرام حرف میزد: _من حرف هامو زدم. نظرم عوض نشده. محمدصادق: _اگه مثل مامانت داری ناز میکنی، من بیشتر از ارمیا برات صبر کردم! ناز و ادا هم حدی داره. زینب سادات اخم کرد: _بحث این چیزها نیست. ما هیچ تفاهمی با هم نداریم و جواب من منفیه. محمدصادق: _من میخوامت و به دستت میارم. تفاهم هم خودش به وجود میاد. احسان جلو آمد: _اتفاقی افتاده خانم علوی؟ محمدصادق به احسان نگاه کرد. فورا او را شناخت: _سلام آقای دکتر! شما هم اینجا هستید؟ احسان: _سلام. بله من هم اینجا مشغول کار هستم. محمدصادق رو به زینب سادات کرد: _دلت رو به دکترهای اینجا خوش نکن! بچه سوسول هایی که از اسم خدمت سربازی هم میترسن و پشت کتابهاشون قایم میشن! احسان اخم کرد: _ببخشید من اینجا ایستادم و میشنوم ها! محمدصادق سینه به سینه احسان ایستاد: _گفتم که تو هم بشنوی، خیالاتی نشی. هر چند که گروه خونی تو به دختر چادری ها نمیخوره! تو کل خاندان شما جز رها خانم، کسی چادری هست؟ احسان: _خیالات من به خودم مربوطه! تو هم زیاد به ایمانت دل نبند! مگه نشنیدی که هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره!؟ محمدصادق رو به زینب سادات کرد: _تا فردا منتظر جوابت هستم. خداحافظ زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: _این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟ به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود: _ببخشید آقای دکتر، حرف‌هاش از سر عصبانیت بود. احسان هم به زمین نگاه کرد: _شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم. احسان کنار زینب سادات گام برمیداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند. " متانتت را دوست دارم بانو. همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخندهای از ته دلت به کودکان دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم بانو اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو... تو مهتابی. تو پاک و درخشانی. کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کمرنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم. " ******************* از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش درد میکرد و این سر و صدا سر دردناکش را دردناک تر میکرد.دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به شور انداخت. پنجره را باز کرد و شنید. صدرا: _شاید بعد بیمارستان رفته خرید. زهرا خانم: _نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره! ایلیا: _تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید. رها: _شاید با دوستاش باشه. ایلیا: _زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد. مهدی: _گوشیش هنوز خاموشه. رها: _تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد. زهرا خانم: _به سیدمحمد گفتید؟ صدرا: _آره الان میرسه. صدای گریه زهرا خانم همراه با ناله‌هایش به گوش رسید و بند دل احسان پاره شد: _خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا! احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت: _چی شده؟ ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷