🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ _.... در ک
👇ادامه ۷۸👇
زینب سادات سری به تایید تکان داد:
_آره! سالها اسطوره ام مادرم بود. اما یک روز از مادرم پرسیدم #الگوی تو کیه؟ مادرم گفت حضرت زهرا! (سلاماللهعلیها) پرسیدم چرا؟ گفت چون الگوی ما باید #بهترین باشه و بهترین الگو دختر نبی اکرم (صلیالله علیه و اله) هستن! از اون روز #الگوی_من مادرم حضرت زهرا س هستن. کاش میشد کمی شبیه ایشون بشم!
احسان با خود اندیشید:
«اسطوره! اسطوره من چه کسی هست؟»
بعد لبخند زد و زمزمه کرد:
« #اسطوره_ام_باش_پدر...»
پایان ۹۹/۴/۴
من الله توفیق
سنیه منصوری
🇮🇷رهبر انقلاب:
اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانهی داشتن فرزندان، زبان شکوه باز میکردند،باب شهادت و مجاهدت بسته میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید. ۸۰/۱۱/۲
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سایت رمانسرا (جدیدترین اخبارحوزه کتاب، دانلود رمان ایرانی و خارجی)
https://romansara.org
کانال رمانسرا (دانلود رمان، داستان)
https://t.me/romansara
کانال رمانهای گمنام (پیدا کردن نام رمانهای فراموش شده)
https://t.me/unknownroman
پیج رمانسرا (گلچینی از بهترین مطالب و اخبار رمانسرا)
https://instagram.com/romansaraorg
رمانسرا پلاس (دانلود داستان صوتی، رمان صوتی، مصاحبهها و کارهای گرافیکی)
https://t.me/romansaraplus
برنامه رمانسرا
https://romansara.org/app
✅✅این آدرس ها رو گذاشتم چون در pdf رمان همین ها بود دقیقا و باید اضاف میکردم
☘پایان☘
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🇮🇷🌷🕊🌷🌷
4_5765083839202331382.pdf
2.59M
🌿نسخه پی دی اف (pdf)
🌿رمان👈 #اسطوره_ام_باش_مادر
🌿 (جلد چهارم👉 از روزی که رفتی)
✍نویسنده: سنیه منصوری
📖تعداد صفحات: ۱۱۶
#عاشقانه #مذهبی #رمان #رمان_عاشقانه
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌿نسخه پی دی اف (pdf) 🌿رمان👈 #اسطوره_ام_باش_مادر 🌿 (جلد چهارم👉 از روزی که رفتی) ✍نویسنده: سنیه من
💚🤍❤️
اینم پی دی اف رمان شماره ۷۷😊👆
امیدوارم لذت برده باشین☘
💚🤍❤️
💟رمان شماره👈 هفتـــاد و هشــت😍
💚اسم رمان؛ #پناه
🤍نویسنده؛ الهام تیموری
❤️چند قسمت؛ ۱۰۴ قسمت
✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سلام همراهان این رمان رو لطفا تا اخر بخونین بعد قضاوت کنین☺️
ممکنه همه ما خطا داشته باشیم ولی مهم اینه عبرت بگیریم تلنگری برامون باشه و به خودمون بیایم و توبه کنیم💐💐
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱ و ۲
🍃مقدمه ؛
دختری به اسم پناه.... که با همه سر جنگ داره، در برابر مذهبی ها گارد میگیره،
عاشق آزادی و بلندپروازی هست.
خیلی زخم خورده و خیلی قضاوت شده و از اطرافیانش که مذهبی هستند زده شده و به خیال خودش میره تهران که آزاد باشه....
دانشگاه تهران قبول میشه و برای آدرس دادن به جای خوابگاه میره جایی که قبلا محله قدیمیشان بوده....
تا اینکه......
✨به نام خدای بیپناهان✨
اعصابم را همیشه متشنج میکند حتی از راه دور و پای تلفن انگار نه انگار که مهم ترین دلیل دور شدنم خود او بوده !
تماسش را ریجکت میکنم و این بار شمارهی پدر میافتد نفسم را با کلافگی فوت میکنم بیرون و جواب میدهم :
_الو، سلام بابا
+سلام، کجایی؟
_کجا باید باشم ؟
+چرا تلفن «افسانه» رو جواب ندادی؟
_کارواجب داشته حالا؟ میخواسته ببینه چقد دور شدم که جشن بگیره دیگه، بگید سور و ساطش رو بچینه که تهرانم.
صدای لا اله الا الله گفتنش را که میشنوم میفهمم باز عصبی شده و خویشتنداری میکند
+قطارش خوب بود؟
_آره...نمیدونم!
+چرا آنقدر بدبینی،پس تو کی میخوای بفهمی که...
_بابا جون بیخیال میخوای حرفمو پس بگیرم؟
+دلواپستم
چشمم میخورد به دختر بچهی کوچکی که چادر مادرش را چنگ زده و از کنارم میگذرند آهی میکشم و جواب میدهم:
_من دیگه بچه نیستم
+اونجا شهر غریبه،تو یه دختر تنهایی!
_من همیشه تنهام در ضمن این دور شدن خودتونم میدونید که برای همه خوبه مخصوصا بعضی ها!
+افسانه دوستت داره بابا
_هه...
میدانم از تمسخر کردن متنفر است اما بیتوجه و غلیظ هه میگویم
+موظب خودت باش، رسیدی خوابگاه زنگ بزن اگه سختت نبود !
چشمی میگویم و قطع میکنم.
هرچند این چک کردنهای همیشگیاش کم آزارم نمیدهد اما اگر او هم #دلنگرانم نباشد که کلاهم پس معرکه است!
علیرغم تمام تلاشهای اخیرم میدانم از خوابگاه خبری نیست اما لزومی ندیدم که پدر را در جریان بگذارم !
دلم آزادی میخواهد از قفسی که سالهاست افسانه، نامادریام ساخته، دوست داشتم دل بکنم و چه راهی بهتر از انتخاب دانشگاههای تهران و دور شدن از شهر خودم ! هرچند،شهر من همین تهران بود، یک روز افسانه بود که پدر را پایبند آنجا کرد، و من از همان اولین روز دوستش نداشتم !
دلم برای «پوریا» تنگ میشود برادر کم سن و سال ناتنیام ! شاید اگر افسانه بدتر بود هم باز پوریا را عاشقانه برادرم میدانستم با قدی که رو به دراز شدن است دیشب برای خداحافظی بغض کرده بود،چقدر حس خوبی بود وقتی توی راه آهن گفت:
"میخوای بیام تنها نباشی؟ بلاخره من مردم"
لعنت به تو افسانه که حتی بخاطر حضورت نمیتوانم به برادرم ابراز علاقه کنم .
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر میگوید اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
نمیدانم کجا بروم و هیچ آشنایی تقریبا نمیشناسم که کمکم کند به قول افسانه که همیشه #بیفکرم ! میدانستم با همیشگی قطار نزدیک به غروب میرسم و خوابگاه هم که نیست، اما هیچ اقدامی نکردم !
وسط میدان راه آهن ایستادهام و درست مثل در به درها چشمم به هر طرف میچرخد کمکم از نگاههای غریبهای که رویم زوم میشود میترسم موهای بیرون ریخته از شالم را تو میزنم و کنارتر میایستم. ماشینهایی که بوق میزنند را رد میکنم و شمارهی «لاله» را میگیرم .صدایش خوابالود است :
+الو رسیدی؟
_سلام آره ،خواب بودی؟
+نه بابا ، تازه بیدار شدم کجایی؟
_راه آهن
+کجا میری؟
_زنگ زدم همینو بپرسم
+دخترهی خل !فکر نمیکنی یکم زود اقدام کردی برای جاگیری؟ آخه یه دختر تنهای شهرستانی تو تهران یکی دو ساعت دیگم شب میشه و...
_بس کن، حرفای بابام رو هم تکرار نکن لطفا خودت دیدی که یهویی شد همه چیز
+کاش حداقل دروغ نمیگفتی که خوابگاه میری تا دایی خودش یه فکری میکرد!
_چیکار میکرد ؟ با اون حال بدش راه میفتاد باهام میومد البته اگه افسانه جون اجازه میداد !
+توام که فقط گارد بگیر
صدای مردی نزدیکی گوشم تنم را میلرزاند. "بفرما بالا ، دربسته ها "
چند قدم جلوتر میروم
+پناه مزاحمت شدن هنوز نرسیده؟میخوای زنگ بزنم به دایی صابر که یه فکری کنه؟
_اصلا ! میدونی که فقط دستور برگشت سریع میده
+پس چه غلطی میکنی؟
با دیدن پسر جوانی که به پرایدی تکیه داده و بر و بر مرا نگاه میکند، حواسم پرت میشود.
+الو ؟ کوشی پناه؟ دزدیدنت ایشالا ؟
_نه هنوز !
+نمیفهمم من چرا دهنمو میبندم تا تو همیشه بیفتی تو چاله آخه..
پسر برایم لبخند و چشمکی میزند و من اخم میکنم پا تند میکنم به رفتن اما این کفشهای پاشنه دار و چمدان حکم سرعتگیر را دارند!
_ببین لاله ، زنگ میزنم بهت
+مواظب خودت باش تو رو خدا
_فعلا ،...ترسو نیستم
اما این غریبگی بد دلهرهای به جانم انداخته.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌