💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۳ و ۴
اما این غریبگی بد دلهرهای به جانم انداخته باید حداقل از این یک گله جا، که پر از مسافرهای عجیب و غریب و راننده است دور شوم
_سنگینه ،بده من بیارمش
باز هم همان پسر خندان است !
ابرو در هم میکشم و چمدانم را از او دورتر میکنم. گوشهی ناخن تازه مانیکور شدهام میشکند و آه از نهادم بلند میشود از خیر پیادهرو میگذرم و کنار خیابان می ایستم دلم شور نرفتن میزند
_بودیم در خدمتتون، دربست بیکرایه
انگار کنهتر از این حرفهاست....
با نفرت می گویم :
_بیا برو دنبال کارت !
با وقاحت زل میزند به چشمانم
+من بیکارم آخه
زیرلب ناسزایی میگویم و برای اولین ماشین دست بلند میکنم ، ترمز که میکند با دیدن چهرهی خلافش یاد سفارش های لاله میافتم و پشیمان میشوم دستش را توی هوا تکان میدهد و گازش را میگیرد
ماشین بعدی پیرمرد مهربانیست که جلوی پایم میایستد .
سوار میشوم و نفس راحتی میکشم مثل آدمهای مسخ شده شدهام ، نمیدانم کجا بروم و فعلا فقط مستقیم گفتهام !
به ساعت مچی سفیدم نگاه میکنم ،چیزی به غروب نمانده و من هنوز در به درم،
رادیو اخبار ورزشی میگوید ،چقدر متنفرم از صدای گوینده های ورزشی ! پیروزی پرسپولیس را تبریک می گوید
پیرمرد دوباره میپرسد :
_کجا برم دخترم ؟
بی هوا و ناگهان از دهانم در میرود :
_پیروزی
و خودم تعجب میکنم ، محلهی سالها پیش را گفتهام. مادر … مادربزرگ خانهی قدیمی و هزاران خاطرهی تلخ و شیرین من با تمام بیدقتیام ،
خودش انگار خیابانها را از بر باشد، راه را پیدا میکند و من را میبرد درست انتهای همان کوچهی آشنای قدیمی...
دستهی چمدانم را گرفتهام و روی زمینی که مثلا آسفالت است اما در حقیقت از زمین خاکی هم بدتر است میکشانمش ،
میایستم پلاک ۵ چند قدمی به سمت وسط کوچه عقب گرد میکنم و به خانه نگاه میاندازم، خودش است چقدر خاطره داشتم از اینجا.
نمای بیرونش کلی تغییر کرده ، مثل آن وقت ها آجری نیست و حتی در ورودی را عوض کرده اند از داخلش هنوز خبری ندارم اما امیدوارم رنگ و بویی از قدیم هنوز مانده باشد بر پیکره اش .
با یادآوری حرفهای چند دقیقه پیش مغازهداری که چند سوال ازش پرسیدهام ،ترس میافتد بر جانم .
“حواست باشه خواهر من ، اینجا که میری خونه ی «حاج رضا»ست ! یعنی کسی که توی کل محل #اعتبار و #آبرو داره و حرف اول و آخرُ میزنه ، همه رو سر و اسم زن و بچهش قسم میخورن از من میشنوی برو شانست رو امتحان کن دل رحمن یه نیم طبقهی خالی هم دارن که مـستاجر نداره شاید اگه دلشون رو به دست بیاری بتونی یه گلی به سرت بزنی”
نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم و زنگ را فشار میدهم ، پسر نوجوانی که از کنارم عبور میکند با تعجب جوری خیرهام میشود که انگار تا حالا آدم ندیده !
بیتفاوت شانهای بالا میاندازم و منتظر میشوم تا یکی آیفون را جواب بدهد.من به این نگاهها عادت کردهام !
_بله ؟
صدایم را صاف کرده و تقریبا دهانم را می چسبانم به زنگ
_سلام
+علیک سلام ، بفرمایید
_منزل حاج رضا ؟
+بله همینجاست .
_میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
+شما ؟
_پناه هستم
میخندد انگار
+میگم یعنی امرتون؟
_میشه حضوری بگم ؟
بعد از کمی مکث جواب میدهد
+الان میام پایین
_مرسی
شالم را درست میکنم ، خیلی معطل نمیشوم که در باز و دختری با چادر رنگی پشتش ظاهر میشود با دیدنش لبخند میزنم. اما او لبش را گاز میگیرد و با چشمهای گرد شده نگاهم میکند .
فکر میکنم هم سن و سال خودم ، شاید هم کمی بزرگتر باشد
دست دراز می کنم و با خوشرویی میگویم:
_دوباره سلام
چشمش هنوز ثابت نشده و رویم چرخ میخورد .دست میدهد
+علیک سلام
_ببخشید که مزاحم شدم
+خواهش میکنم .بفرمایید
عینک آفتابیام را از روی موهایی که حجم وسیعش از گوشه و کنار شال بیرون زده بر میدارم و میگویم :
_شما همسر حاج آقا هستید ؟
+خدا مرگم بده ! یعنی انقدر قیافم غلط اندازه ؟ من دخترشونم
_معذرت ، حاج آقا هستن ؟
+نه چطور مگه ؟
_راستش یه صحبتی با ایشون داشتم
چشمهایش تنگ میشود
+در چه موردی ؟
_میتونم خودشون رو ببینم ؟
تردید دارد، از نگاهش میفهمم که با شکل و شمایلم مشکل دارد !
+والا چی بگم ! الان که رفتن نماز
_می تونم منتظرشون بمونم؟
+حدودا نیم ساعت دیگه تشریف بیارید حتما تا اون موقع برگشتن
میخواهد در را ببندد که با دست مانع بسته شدنش میشوم .
_من اینجاها رو بلد نیستم ، توی کوچه هم که خیلی جالب نیست ایستادن،میشه بیام تو ؟
قبل از اینکه جوابی بدهد،دختر بچهی بانمکی از پشت چادرش سرک می کشد و شیرین می گوید :
_علوسکم کوش ؟
خم میشود و بغلش میکند اصلا نمیخورد مادر شده باشد، با ذوق لپ تپلش را میکشم......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۵ و ۶
با ذوق لپ تپلش را میکشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش میروم . پشت چادر سنگر میگیرد، یاد #خودم و #مادر میافتم
دوباره و با پررویی می گویم :
_اشکالی نداره بیام تو؟
نگاهی به کوچه میاندازد و با دودلی جواب میدهد :
_نه بفرمایید
با خوشحالی اول نگاهم را میفرستم توی حیاط و بعد خودم پا میگذارم به این دفتر مصور خاطرات….
باورم نمیشود ! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدانهای شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست نفس عمیقی میکشم .
و با صدای دختر حاج رضا به خودم میآیم :
+بفرمایید بالا
#مهربان است ! مثل لاله چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایهی درختهاست و فرش دستبافتی هم رویش پهن شده .
_میشه اینجا بشینم ؟
+هرجا راحتی ، میام الان
_مرسی
نفسی عمیق میکشم و روی تخت کنار حیاط مینشینم.خستهی راهم و منتظر. نمیدانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش .
انگار #مادر حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک میکند انگار برگشتهام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ،
صدای مادر توی گوشم زنگ میزند
“دختر که از درخت بالا نمیره خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار ”
بعد از او دیگر هیچکس نگفت “پناهم” انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر میگفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
انگار زمان کندتر از همیشه میگذرد ، بیدلیل بغض میکنم .اگر قبولم نکنند کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون میشدم اصلا ! راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟
صدای قدمهایی میآید و دستی رو به رویم دراز میشود .
+بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی
چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمیدارم و تشکر میکنم.
مینشیند کنارم ، شربت را مزه میکنم و میگویم:
_خوشمزست
نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه
_عالیه
چهرهاش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده .
چشمکی می زند و می پرسد :
+پسندیدی؟
لبخند میزنم
و او دوباره میپرسد:
+مسافری؟
دلم هری میریزد ، تازه یاد شرایط فعلیام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان میدهم سینی خالی را روی پایش می گذارد.
_از کجا فهمیدی که مسافرم؟!
+از چمدون به این بزرگی
_راست میگی
انگشتم را دور لبه ی لیوان میچرخانم.
+از کجا میای ؟
_مشهد همین دو سه ساعت پیش رسیدم!
+خسته نباشید حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟
میزنم زیر خنده از لحن بامزه اش .شالم سر میخورد و میافتد
_نه بابا چه طلبی ! قصهش مفصله
+بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟
_پناه ، و تو ؟
+من که قدسی
ابروهایم بالا می رود ولی خیلی عادی میگویم :
_خوشبختم
+یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_اصلا ! راحت باش
+خب پس شما یکم ناراحت باش
گیج می شوم و می پرسم :
_یعنی چی ؟
+یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ، #معذب میشه شما رو اینجوری ببینه
لبخند #مهربانی ضمیمه ی صورتش می کند
+یه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونههای دیگه دید داره یکم ،میبینی که من هنوز چادر سرمه
_اوه ، معذرت
با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت میگذارم و شالم را درست میکنم هرچند باز هم طبق #عادت موهایم بیرون زده اصلا مگر میشود از این بسته تر بود !؟
در را باز میکند و خانوم و آقای مسنی داخل میشوند . از همین فاصله هم چهرههای #مهربان و #خوبی دارند.
دخترشان آرام چیزی میگوید و با دست مرا نشان میدهد
به احترام میایستم ،...
حاجی همانطور که سرش پایین است سلام میدهد
ولی همسرش چند لحظهای به صورتم خیره میشود و بعد مثل آدمهای بهت زده چند قدمی جلو میآید
بعد از چند لحظه دستم را میگیرد و با #مهر میگوید :......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷ و ۸
بعد از چند لحظه دستم را میگیرد و با مهر میگوید :
_خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا
+متشکرم هوا خوب بود
~ باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن
زن هنوز هم انگار در چهرهی من دنبال چیزی است، انگار سوالی نپرسیده دارد !
حاج رضا دستی به محاسن سفیدش میکشد و میگوید:
_خیر باشه ، بشین آقاجون
باز هم تشکری میکنم و لبه ی تخت مینشینم زل میزنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانهی حاجی جابه جا میشود
+خب دخترم ، گوشم با شماست
منتظرند و کنجکاو به شنیدنم نمیدانم که از کجا شروع کنم اصلا !
_راستش خب … میخواستم یه خواهشی ازتون بکنم .
+خیره ان شاالله
با چیزهایی که در موردشان شنیدهام میترسم محکومم کنند به بیعقلی ! ولی حرفم را میزنم:
_من مشهدیام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده، کسی رو هم نمیشناسم که ازش کمک بگیرم.
~عزیزم
+عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟
_میخوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما
نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث میشود تا احساس خطر کنم ،
همسرش بعد از کمی من و من میگوید :
~ متوجه منظورت نشدم
_میخوام یه اتاق اینجا اجاره کنم
~ کی بهت گفته که ما مستاجر میخوایم ؟
هول میشوم و میگویم :
_قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازهداری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقهی خالی دارید که کسی توش زندگی نمیکنه من اجاره اش میکنم هر چقدر که قیمتش باشه
~ مسئله پول نیست دختر گلم
_ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط میخوام اینجا باشم تا #آرامش بگیرم همین .
احساس میکنم جور خاصی به حاج رضا نگاه میکند انگار میخواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد
حاجی سرفه ای میکند و می گوید :
+توام مثل دخترم میمونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته....
نمیگذارد میان حرفش بپرم و ادامه میدهد :
+منو ببخش نمی تونم قبول کنم
_اما حاج آقا …
+بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه
با قاطعیت ردم میکند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینهام میزنند شاید هم به خاطر #ظاهرم !
امیدم پر میکشد میترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند حس غربت میکنم ، باحسرت به در و دیوار حیاط چشم میدوزم و بدون هیچ حرفی بلند میشوم ...
دختر بچهای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و میپرد روی تخت و شروع میکند به شیرین زبانی .
قدسی سرش را پایین میاندازد ، ناراحت منی که هنوز نمیشناسم شده
احساس میکنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را میگیرم و به سمت در میروم.
هنوز در را باز نکردهام که صدای حاج خانوم بلند میشود :
~ صبر کن
هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود :
~ صبر کن دخترم من عادت ندارم #مهمون رو از خونم بیرون کنم !
میایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست برمیگردم ...
لبخند میپاشد به صورتم و به همسرش میگوید :
~ اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم .
با شنیدن یکی دو روز وا میروم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه!
قدسی چشمکی می زند .
نمیدانم چرا ، اما حسی به من میگوید.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۹ و ۱۰
نمیدانم چرا ، اما حسی به من میگوید که این دختر را بیش از اینها خواهم شناخت .
حاج رضا وقتی چهرهی منتظرم را میبیند که وسط حیاط سردرگم ایستادهام ،تسبیح را در جیب کت سورمه ای رنگش میچپاند و یاالله گویان بلند میشود :
+«زهرا خانوم» به خودت میسپارم اگه خیره که بسم الله ، با اجازه
و میرود ...
همسرش که حالا میدانم زهرا نام دارد به من میگوید :
+خب الحمدالله میتونی فعلا اینجا باشی و خیال پدرت رو هم راحت کنی تا فردا پس فردایی که حاجی برات بسپاره و جایی پیدا بشه از ما که ناراحت نشدی ؟ حق بده که #غافلگیر شدیم
_اصلا ! چرا ناراحت بشم ؟ شما خیلی خوبین
و این را از ته دل میگویم !
+خوبی که از خودته.بریم بالا که خستگی راه به تنت مونده ،فقط یه چیزایی هست که «فرشته» بهت میگه..میدونی که پناه جون ! در مورد حجاب و اینا واقعا برایم مهم نیست این حرف ها اما همینجوری....
سریع و سرسری جواب می دهم:
_قدسی جون بهم گفته که باید یکم حجاب داشته باشم
_قدسی جون کیه ؟
با دست دخترش را نشان میدهم که نیشش تا بناگوش باز شده و از چشمهایش شیطنت میبارد .
+خدایا ، باز تو آتیش سوزوندی فرشته؟؟
با تعجب نگاهش می کنم ،
شانه ای بالا میاندازد و میخندد تازه میفهمم که دستم انداخته بوده ، خنده ام میگیرد !
اما چه چیزی خوبتر از پیدا کردن یک #فرشتهی #نجات که هنوز از راه نرسیده با من #دوست شده !؟
فکر میکنم که تا فردا میمیرم از دلهره و بیتابی بیجا ماندن اما خب امشب هم غنیمت است انگار ! دلم بی تاب رفتن به جای دیگری هم هست...
و مگر مادر نمیخواست تازه از من هم احساساتی تر بود گوشه ی زبانم را گاز میگیرم و به در و دیوار نگاه میکنم.
سر خاک مادرم آخرین بار کی بود که رفتم و اتفاقا سایه ی افسانه هم سنگینی میکرد روی سرم ؟
حالم بهم میخورد از این که همه جا و همیشه حضورش پررنگ است
یکی نبود بگوید
“خب زن بابایی باش دیگه چرا انقد بولدی !”
اصلا پدر را هم خام همین اخلاق مزخرفش کرده بود . کاش او به جای مامان میمرد اصلا ! . اما نه پس پوریا چه می شد ؟!
به اتاقی که فرشته به صورت کاملا موقت در اختیارم گذاشته نگاه میکنم .کتابخانهای پر از کتاب های بهم چفت شده ،تخت خوابی ساده و یک لپ تاپ ، چند قاب عکس از مردانی با لباس #جبهه و دو #پلاک و …
در میزند و سرک میکشد تو
_آمار گرفتم ، شام قیمه داریم
اگر با پای خودم اینجا نیامده و اصرار به ماندن نکرده بودم ، حالا با این شرایط قطعا شک میکردم !
+راستی پناه جان لباس داری یا بهت بدم ؟
_مرسی تو چمدونم هست .
+اگه خیلی خسته ای یکم بخواب برای شام بیدارت میکنم
چطور آنقدر خوبند !؟
میپرسم :
_زشت نیست ؟
قبل از اینکه در را ببندد میگوید :
+نه والا ،خوب بخوابی منم برم کمک مامان.
باورم نمیشود که بعد از این همه سال دوباره برگشتهام به خانهای که همهی دوران کودکیم درونش گذشته. آن هم با آدمهایی که برایم یک روزی عزیزترین ها بودند ولی حالا خیلی دور بودیم از هم...
آن وقت ها که ما بودیم ،اینجا فقط یک طبقه بود اما حالا شده بود دو طبقه و نیم ،
فرشته دستی تکان میدهد و در را میبندد....
چقدر خستهام ،کلی توی راه بودهام کمـرم درد گرفته . مانتو و شالم رو درمیآورم و میگذارم روی صندلی ، با آن همه بیخوابی که از دیشب کشیدهام الان تقریبا گیجم.
کیفم را زیر سرم میگذارم ،
و روی فرشی که کجکی وسط اتاق پهن است دراز میکشم ، با اینکه خانه عوض شده و با این مهندسیاش غریبی میکنم اما انگار از همه طرفش هنوز هم صدای مامان به گوشم میرسد.
اشک از کنار چشمم راه میگیرد و میرود سمت موهایم ، غلغلکم میآید با دست اشکهایم را پاک میکنم و چشمهایم را میبندم . دلم میخواهد به آینده فکر کنم اما از شدت خستگی زودتر از چیزی که فکر میکنم بیهوش میشوم .
با صدایی شبیه به تق تق چشمانم را به سختی باز میکنم ، انگار پلکم بهم چسبیده متعجب به اطرافم خیره میشوم . همه جا تاریک تر شده
گیج شدهام و نمیدانم که چه وقت روز است، استخوان درد گرفتهام با سستی می نشینم .
فرشته نشسته و کنجکاو نگاهم میکند
+چه عجب
_ببخشید خیلی خسته بودم
+چقدرم خوابت سنگینه چرا رو زمین خوابیدی ؟
_گفتم شاید خوشت نیاد رو تختت بخوابم ، چون خودم اینجوریم
+حساسی پس
_اوهوم،ولی به قول مامان که میگفت اگر خسته باشی روی ریگ بیابون هم خوابت میبره
+واقعا هم همینه
به سینی ای که روی میز گذاشته اشاره میکند و میگوید:
+بفرمایید شام
_مگه شما خوردین ؟!
+ساعت ۱۲ شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم
_مرسی
با ذوق سینی را برمیدارم ،.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱ تا ۱۰👇👇
قسمت ۱۱ تا ۳۰ (۲۰ قسمت میذارم)👇
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
با ذوق سینی را برمیدارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده !
_با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟
+نه مامانم پخته ، نوش جان...
_به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست
قاشق اول را که توی دهانم میگذارم میپرسد :
+مامانت فوت شده ؟
با چشمهای گرد شده از تعجب نگاهش میکنم. و میپرسم :
_من گفتم فوت شده ؟
+نه ولی مشخص بود
_از کجا
+خب گفتی “همیشه میگفت” برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمیبرن !
_چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد
+خدا رحمتش کنه
_مرسی
+ببخشید حالا نمیخواستم ناراحتت کنم شامتو بخور
_یه سوال فرشته جون
+جانم ؟
_شما چجوری به من #اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟
+مامان و بابای من زیاد از این کارا میکنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !
_شهاب سنگ ؟
قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره میماند ،
عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟
ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد
بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بالاخره خیالش را راحت میکنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده
قطع که میکنم فرشته میگوید :
+یا خیلی شجاعی یا بی کله
_چطور مگه ؟
+اخه به چه امیدی وقتی میدونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران
_خب … مجبور بودم
+دیگه چرا به پدرت #دروغ گفتی دختر خوب؟
_بازم مجبور بودم !
+یعنی تو اگه مجبور باشی #هرکاری میکنی؟
برمی خورد به شخصیتم . من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت میکنم
و خودش ادامه می دهد :
+البته میدونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا …
پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض میکنم :
_آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟
+حتما برای ارشد میخوای بخونی ؟
نیشخند میزنم و جواب میدهم :
_نه ! درسته که به سنم نمیخوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه
+مگه چند سالته ؟
_بیست و دو
+پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم
_چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم .
+با خودت لج کرده بودی ؟
_بیخیال... تو چی میخونی ؟ چند سالته؟میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم
میخندد و جواب میدهد :
+من ۲۳ سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم انشاالله تا خدا چی بخواد
پوفی میکشم و فکر میکنم که نسبت به او چقدر عقب ماندهام
_حدس میزدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال !
+انقدر پیر شدم پناه جون؟
_نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت میخوره
+ولی من تصورم برعکسه
_یعنی چی؟
+یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر میرسی
_تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟
+چقدر یهو موضع میگیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم
_اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !
+خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمیگردم ببخشید.
می رود ....
و به این فکر میکنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم
«بهزاد» ! وقتی خسته و مانده از اداره پست برمیگشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت .
هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم !
از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه میچید ، به شدت متنفر بودم !
آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بالاخره گفت:
" ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط میخواستم ببینم که درست شنیدم..."
زیادی سر به زیر بود برعکس من !
با بی حوصلگی و عصبانیت گفتم :
_یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟
+خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین
هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه ...
با لج گفتم :
_چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد !
+خاله افسانه همیشه خوبی میگه
_بیخیال تو رو خدا این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما
+من اصلا به این چیزا کار ندارم
_آفرین ! خدا خیرت بده پس دیگه نیا از من تاییدیهی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن !
+بخدا خوشحال شدم من ولی آخه این همه دانشگاه تو مشهد هست چرا تهران ؟
ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
ابروهای تازه کوتاه شدهام ناخواسته و به تعجب بالا رفت و جواب دادم
_یعنی چی دقیقا ؟
+یعنی خیلی خوبه که بعد از چند سال قصد ادامه تحصیل کردین ولی چرا یه شهر دیگه و به سختی ؟
_فقط همینم مونده بود که این وسط پاسخگوی عموم مردم باشم واسه تصمیمات شخصیم !
+من که …
با دست اشاره کردم که چیزی نگوید و خودم ادامه دادم:
_ببین آقا بهزاد خوب گوش کن ببین چی میگم ، حالا دوبار خالهت میون داری کرده و بیخودی دوتا از تو به من گفته و سه تا از من به تو ، هوا ورت نداره که خبریه ها ، من تا بوده جز شر از افسانه بهم چیزی نرسیده پس اصلا تو تصورمم نمیگنجه که قاطی خانوادش بشم ، مخصوصا عروس خواهرش که احتمالا نیتی پشتش داره و اتفاقا میخوام بدجور بزنم تو ذوقش !
سرخ شده بود ، اولین بار نبود که آماج تیرهای در رفته از زبان تندم می شد و از همین صبور بودنش متعجب بودم.
سرش را بلند کرد و کلافه نگاهم کرد.گفت :
+شالتون افتاده....
نیشخندی زدم و شال سبزم را تا وسط سرم بالا کشیدم موهای تازه پیرایش شدهام هنوز بوی خوش تافت میداد .
نمیخواستم بیخودی اعصابم را خورد حرفهای صد من یه غاز این و آن بکنم راهم را کشیدم که بروم .
ولی جوری اسمم را صدا کرد که دلم سوخت:
+پناه خانوم ! بخدا من اونجوری که شما فکر میکنید نیستم .اصلا به خالم کار ندارم. مگه خودم کور بودم تو این سالها ندیدمتون که یکی دیگه بیاد با چهار کلوم خوب و بد بکشه شما رو جلوی چشمم ؟ شما خیلی زود از کوره در میری و موضع میگیری
_وقتی میخوای ادای ادمای خوب و دلباخته رو دربیاری اما گند میزنی نتیجش میشه همین.. یه لطفی کن دست از سر کچل من بردار بهزاد خان ! وگرنه پای بابامو میکشم وسط!!
پسر خوبی بود ، اما شاید همین که از طرف افسانه معرفی شده و زیاد دور و ورم میپلکید باعث شده بود تهاجمی با او برخورد کنم . چه بهتر که همین حالا پر بزنم
سرم را تکان میدهم تا از خاطرات چند روز پیشم دور بشوم آمده ام اینجا تا از نو بسازم نه اینکه در گیر و دار گذشته وا بروم میترسم که اینجا هم چیزی گریبان گیرم شود از فضای زیادی مذهبی این خانه هم حالا کم واهمه ندارم اگر قرار باشد آوارهای در قفسه دوباره باشم …
پس سرم را روی زمین میگذارم و نمیفهمم که کی و در چه فکری تقریبا بی هوش میشوم .
صبح اولین روز تهران بودن را آن هم بعد از چند سال دوست دارم تازه میفهمم این آزادی واقعیست و خواب نبوده باید زودتر بروم سراغ کارهای دانشگاه تا وقت بیشتری برای خودم داشته باشم ،
ضمن اینکه هنوز استرس ماندن یا نماندن در خانه ی حاج رضا را هم دارم همان شال و مانتویی که دیروز تنم بود را میپوشم و جلوی آینه ی نیم قدی اتاق طبق عادت آرایش کامل میکنم .
موهای بلوطی رنگم را یک طرفه روی صورتم می ریزم از چشم های مشکی و پوست کمی برنزه شده ام خوشم می آید ،چقدر گشتم تا این کرم را پیدا کنم برای کمی تغییر کردن . اعتماد به نفسم را بیشتر میکند به چهره ی زیبا شده ی خودم لبخند میزنم .
نمیدانم چرا، اما #معذبم ...که زهرا خانوم با این ریخت و قیافه ببینتم #میترسم مثل افسانه #ایراد بگیرد یا عذرم را بخواهد قبل از بیرون رفتن از اتاق، کمی شالم را جلوتر میکشم ،
زهرا خانوم نشسته و چیزی میدوزد ، با دیدنم #لبخند میزند و میگوید :
+کجا میری مادر ؟
_میرم دانشگاه
+بسلامتی ،بلدی عزیزم ؟
_بله از فرشته جون آدرس گرفتم و به آژانس زنگ زدم
+خدا به همراهت
تشکر میکنم و راه می افتم نگاه مهربان اما نافذش توی ذهنم #ثبت میشود و به روی خودم نمیآورم
ته دلم امیدوارم که پیگیریهای حاج رضا به هیچ برسد و همینجا در معیت فرشته بمانم خیلی دوست داشتنی است و مرا مدام به یاد لاله می اندازد و خوبی هایش ..
از نگاه های خیرهی راننده ی آژانس متوجه میشوم که خوب و موجه به نظر میآیم ! هرچند حوصله ی ترافیک های طولانی مدت تهران را ندارم اما خب باز هم به وضعیت تکراریی که تابحال داشته ام می چربد
بعد از پرداخت کرایه ی نجومی پیاده و با بسم الله وارد حیاط بزرگ و سرسبز دانشگاه میشوم .
چقدر خوشحالم. انگار در دنیای جدیدی را به رویم باز کرده اند و همه ی عالم و آدم خوش آمدگوی من شده اند !
با نیشی که تا بناگوش باز شده راهی سالن طبقه اول می شوم بجای نگاه کردن به تابلوی اعلانات و در و دیوار روی آدم ها زوم کرده ام و برایم جالب است که دخترها و پسرها توی چنین محیطی چه رفتاری و برخوردی دارند آزادی در روابطشان کاملا مشهود است.
اولین بار نیست که دانشگاه میآیم ،....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌