eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5765083839202331382.pdf
2.59M
🌿نسخه پی دی اف (pdf) 🌿رمان👈 🌿 (جلد چهارم👉 از روزی که رفتی) ✍نویسنده: سنیه منصوری 📖تعداد صفحات: ۱۱۶ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 هفتـــاد و هشــت😍 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ الهام تیموری ❤️چند قسمت؛ ۱۰۴ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همراهان این رمان رو لطفا تا اخر بخونین بعد قضاوت کنین☺️ ممکنه همه ما خطا داشته باشیم ولی مهم اینه عبرت بگیریم تلنگری برامون باشه و به خودمون بیایم و توبه کنیم💐💐
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۱ و ۲ 🍃مقدمه ؛ دختری به اسم پناه.... که با همه سر جنگ داره، در برابر مذهبی ها گارد میگیره، عاشق آزادی و بلندپروازی هست. خیلی زخم خورده و خیلی قضاوت شده و از اطرافیانش که مذهبی هستند زده شده و به خیال خودش میره تهران که آزاد باشه.... دانشگاه تهران قبول میشه و برای آدرس دادن به جای خوابگاه میره جایی که قبلا محله قدیمی‌شان بوده.... تا اینکه...... ✨به نام خدای بی‌پناهان✨ اعصابم را همیشه متشنج میکند حتی از راه دور و پای تلفن انگار نه انگار که مهم ترین دلیل دور شدنم خود او بوده ! تماسش را ریجکت میکنم و این بار شماره‌ی پدر می‌افتد نفسم را با کلافگی فوت میکنم بیرون و جواب میدهم : _الو، سلام بابا +سلام، کجایی؟ _کجا باید باشم ؟ +چرا تلفن «افسانه» رو جواب ندادی؟ _کارواجب داشته حالا؟ میخواسته ببینه چقد دور شدم که جشن بگیره دیگه، بگید سور و ساطش رو بچینه که تهرانم. صدای لا اله الا الله گفتنش را که میشنوم میفهمم باز عصبی شده و خویشتن‌داری میکند +قطارش خوب بود؟ _آره...نمیدونم! +چرا آنقدر بدبینی،پس تو کی میخوای بفهمی که... _بابا جون بیخیال میخوای حرفمو پس بگیرم؟ +دلواپستم چشمم میخورد به دختر بچه‌ی کوچکی که چادر مادرش را چنگ زده و از کنارم میگذرند آهی میکشم و جواب میدهم: _من دیگه بچه نیستم +اونجا شهر غریبه،تو یه دختر تنهایی! _من همیشه تنهام در ضمن این دور شدن خودتونم میدونید که برای همه خوبه مخصوصا بعضی ها! +افسانه دوستت داره بابا _هه... میدانم از تمسخر کردن متنفر است اما بی‌توجه و غلیظ هه میگویم +موظب خودت باش، رسیدی خوابگاه زنگ بزن اگه سختت نبود ! چشمی میگویم و قطع میکنم. هرچند این چک کردن‌های همیشگی‌اش کم آزارم نمیدهد اما اگر او هم نباشد که کلاهم پس معرکه است! علی‌رغم تمام تلاش‌های اخیرم میدانم از خوابگاه خبری نیست اما لزومی ندیدم که پدر را در جریان بگذارم ! دلم آزادی میخواهد از قفسی که سال‌هاست افسانه، نامادری‌ام ساخته، دوست داشتم دل بکنم و چه راهی بهتر از انتخاب دانشگاه‌های تهران و دور شدن از شهر خودم ! هرچند،شهر من همین تهران بود، یک روز افسانه بود که پدر را پایبند آنجا کرد، و من از همان اولین روز دوستش نداشتم ! دلم برای «پوریا» تنگ میشود برادر کم سن و سال ناتنی‌ام ! شاید اگر افسانه بدتر بود هم باز پوریا را عاشقانه برادرم میدانستم با قدی که رو به دراز شدن است دیشب برای خداحافظی بغض کرده بود،چقدر حس خوبی بود وقتی توی راه آهن گفت: "میخوای بیام تنها نباشی؟ بلاخره من مردم" لعنت به تو افسانه که حتی بخاطر حضورت نمیتوانم به برادرم ابراز علاقه کنم . احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر میگوید اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد ! نمیدانم کجا بروم و هیچ آشنایی تقریبا نمی‌شناسم که کمکم کند به قول افسانه که همیشه ! میدانستم با همیشگی قطار نزدیک به غروب میرسم و خوابگاه هم که نیست، اما هیچ اقدامی نکردم ! وسط میدان راه آهن ایستاده‌ام و درست مثل در به درها چشمم به هر طرف میچرخد کم‌کم از نگاه‌های غریبه‌ای که رویم زوم میشود میترسم موهای بیرون ریخته از شالم را تو میزنم و کنارتر می‌ایستم. ماشین‌هایی که بوق میزنند را رد میکنم و شماره‌ی «لاله» را میگیرم .صدایش خوابالود است : +الو رسیدی؟ _سلام آره ،خواب بودی؟ +نه بابا ، تازه بیدار شدم کجایی؟ _راه آهن +کجا میری؟ _زنگ زدم همینو بپرسم +دختره‌ی خل !فکر نمیکنی یکم زود اقدام کردی برای جاگیری؟ آخه یه دختر تنهای شهرستانی تو تهران یکی دو ساعت دیگم شب میشه و... _بس کن، حرفای بابام رو هم تکرار نکن لطفا خودت دیدی که یهویی شد همه چیز +کاش حداقل دروغ نمیگفتی که خوابگاه میری تا دایی خودش یه فکری میکرد! _چیکار میکرد ؟ با اون حال بدش راه میفتاد باهام میومد البته اگه افسانه جون اجازه میداد ! +توام که فقط گارد بگیر صدای مردی نزدیکی گوشم تنم را میلرزاند. "بفرما بالا ، دربسته ها " چند قدم جلوتر میروم +پناه مزاحمت شدن هنوز نرسیده؟میخوای زنگ بزنم به دایی صابر که یه فکری کنه؟ _اصلا ! میدونی که فقط دستور برگشت سریع میده +پس چه غلطی میکنی؟ با دیدن پسر جوانی که به پرایدی تکیه داده و بر و بر مرا نگاه میکند، حواسم پرت میشود. +الو ؟ کوشی پناه؟ دزدیدنت ایشالا ؟ _نه هنوز ! +نمیفهمم من چرا دهنمو میبندم تا تو همیشه بیفتی تو چاله آخه.. پسر برایم لبخند و چشمکی میزند و من اخم میکنم پا تند میکنم به رفتن اما این کفش‌های پاشنه دار و چمدان حکم سرعت‌گیر را دارند! _ببین لاله ، زنگ میزنم بهت +مواظب خودت باش تو رو خدا _فعلا ،...ترسو نیستم اما این غریبگی بد دلهره‌ای به جانم انداخته..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۳ و ۴ اما این غریبگی بد دلهره‌ای به جانم انداخته باید حداقل از این یک گله جا، که پر از مسافرهای عجیب و غریب و راننده است دور شوم _سنگینه ،بده من بیارمش باز هم همان پسر خندان است ! ابرو در هم میکشم و چمدانم را از او دورتر میکنم. گوشه‌ی ناخن تازه مانیکور شده‌ام میشکند و آه از نهادم بلند میشود از خیر پیاده‌رو میگذرم و کنار خیابان می ایستم دلم شور نرفتن میزند _بودیم در خدمتتون، دربست بی‌کرایه انگار کنه‌تر از این حرف‌هاست.... با نفرت می گویم : _بیا برو دنبال کارت ! با وقاحت زل میزند به چشمانم +من بیکارم آخه زیرلب ناسزایی میگویم و برای اولین ماشین دست بلند میکنم ، ترمز که میکند با دیدن چهره‌ی خلافش یاد سفارش های لاله می‌افتم و پشیمان میشوم دستش را توی هوا تکان میدهد و گازش را میگیرد ماشین بعدی پیرمرد مهربانی‌ست که جلوی پایم می‌ایستد . سوار میشوم و نفس راحتی میکشم مثل آدم‌های مسخ شده شده‌ام ، نمیدانم کجا بروم و فعلا فقط مستقیم گفته‌ام ! به ساعت مچی سفیدم نگاه میکنم ،چیزی به غروب نمانده و من هنوز در به درم، رادیو اخبار ورزشی میگوید ،چقدر متنفرم از صدای گوینده های ورزشی ! پیروزی پرسپولیس را تبریک می گوید پیرمرد دوباره می‌پرسد : _کجا برم دخترم ؟ بی هوا و ناگهان از دهانم در میرود : _پیروزی و خودم تعجب میکنم ، محله‌ی سال‌ها پیش را گفته‌ام. مادر … مادربزرگ خانه‌ی قدیمی و هزاران خاطره‌ی تلخ و شیرین من با تمام بی‌دقتی‌ام ، خودش انگار خیابان‌ها را از بر باشد، راه را پیدا میکند و من را می‌برد درست انتهای همان کوچه‌ی آشنای قدیمی... دسته‌ی چمدانم را گرفته‌ام و روی زمینی که مثلا آسفالت است اما در حقیقت از زمین خاکی هم بدتر است می‌کشانمش ، می‌ایستم پلاک ۵ چند قدمی به سمت وسط کوچه عقب گرد میکنم و به خانه نگاه می‌اندازم، خودش است چقدر خاطره داشتم از اینجا. نمای بیرونش کلی تغییر کرده ، مثل آن وقت ها آجری نیست و حتی در ورودی را عوض کرده اند از داخلش هنوز خبری ندارم اما امیدوارم رنگ و بویی از قدیم هنوز مانده باشد بر پیکره اش . با یادآوری حرفهای چند دقیقه پیش مغازه‌داری که چند سوال ازش پرسیده‌ام ،ترس می‌افتد بر جانم . “حواست باشه خواهر من ، اینجا که میری خونه ی «حاج رضا»ست ! یعنی کسی که توی کل محل و داره و حرف اول و آخرُ میزنه ، همه رو سر و اسم زن و بچه‌ش قسم میخورن از من میشنوی برو شانست رو امتحان کن دل رحمن یه نیم طبقه‌ی خالی هم دارن که مـستاجر نداره شاید اگه دلشون رو به دست بیاری بتونی یه گلی به سرت بزنی” نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم و زنگ را فشار میدهم ، پسر نوجوانی که از کنارم عبور میکند با تعجب جوری خیره‌ام میشود که انگار تا حالا آدم ندیده ! بی‌تفاوت شانه‌ای بالا می‌اندازم و منتظر میشوم تا یکی آیفون را جواب بدهد.من به این نگاه‌ها عادت کرده‌ام ! _بله ؟ صدایم را صاف کرده و تقریبا دهانم را می چسبانم به زنگ _سلام +علیک سلام ، بفرمایید _منزل حاج رضا ؟ +بله همینجاست . _میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ +شما ؟ _پناه هستم میخندد انگار +میگم یعنی امرتون؟ _میشه حضوری بگم ؟ بعد از کمی مکث جواب میدهد +الان میام پایین _مرسی شالم را درست میکنم ، خیلی معطل نمیشوم که در باز و دختری با چادر رنگی پشتش ظاهر میشود با دیدنش لبخند میزنم. اما او لبش را گاز میگیرد و با چشم‌های گرد شده نگاهم میکند . فکر میکنم هم سن و سال خودم ، شاید هم کمی بزرگتر باشد دست دراز می کنم و با خوشرویی میگویم: _دوباره سلام چشمش هنوز ثابت نشده و رویم چرخ میخورد .دست میدهد +علیک سلام _ببخشید که مزاحم شدم +خواهش میکنم .بفرمایید عینک آفتابی‌ام را از روی موهایی که حجم وسیعش از گوشه و کنار شال بیرون زده بر میدارم و میگویم : _شما همسر حاج آقا هستید ؟ +خدا مرگم بده ! یعنی انقدر قیافم غلط اندازه ؟ من دخترشونم _معذرت ، حاج آقا هستن ؟ +نه چطور مگه ؟ _راستش یه صحبتی با ایشون داشتم چشم‌هایش تنگ میشود +در چه موردی ؟ _میتونم خودشون رو ببینم ؟ تردید دارد، از نگاهش میفهمم که با شکل و شمایلم مشکل دارد ! +والا چی بگم ! الان که رفتن نماز _می تونم منتظرشون بمونم؟ +حدودا نیم ساعت دیگه تشریف بیارید حتما تا اون موقع برگشتن میخواهد در را ببندد که با دست مانع بسته شدنش میشوم . _من اینجاها رو بلد نیستم ، توی کوچه هم که خیلی جالب نیست ایستادن،میشه بیام تو ؟ قبل از اینکه جوابی بدهد،دختر بچه‌ی بانمکی از پشت چادرش سرک می کشد و شیرین می گوید : _علوسکم کوش ؟ خم میشود و بغلش میکند اصلا نمیخورد مادر شده باشد، با ذوق لپ تپلش را میکشم...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵ و ۶ با ذوق لپ تپلش را میکشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش میروم . پشت چادر سنگر میگیرد، یاد و می‌افتم دوباره و با پررویی می گویم : _اشکالی نداره بیام تو؟ نگاهی به کوچه می‌اندازد و با دودلی جواب میدهد : _نه بفرمایید با خوشحالی اول نگاهم را میفرستم توی حیاط و بعد خودم پا میگذارم به این دفتر مصور خاطرات…. باورم نمیشود ! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدان‌های شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست نفس عمیقی میکشم . و با صدای دختر حاج رضا به خودم می‌آیم : +بفرمایید بالا است ! مثل لاله چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایه‌ی درخت‌هاست و فرش دستبافتی هم رویش پهن شده . _میشه اینجا بشینم ؟ +هرجا راحتی ، میام الان _مرسی نفسی عمیق میکشم و روی تخت کنار حیاط مینشینم.خسته‌ی راهم و منتظر. نمیدانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش . انگار حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک میکند انگار برگشته‌ام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ، صدای مادر توی گوشم زنگ میزند “دختر که از درخت بالا نمیره خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار ” بعد از او دیگر هیچکس نگفت “پناهم” انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر میگفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد ! انگار زمان کندتر از همیشه میگذرد ، بی‌دلیل بغض میکنم .اگر قبولم نکنند کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون میشدم اصلا ! راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟ صدای قدم‌هایی می‌آید و دستی رو به رویم دراز میشود . +بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمیدارم و تشکر میکنم. مینشیند کنارم ، شربت را مزه میکنم و میگویم: _خوشمزست نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه _عالیه چهره‌اش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده . چشمکی می زند و می پرسد : +پسندیدی؟ لبخند میزنم و او دوباره می‌پرسد: +مسافری؟ دلم هری میریزد ، تازه یاد شرایط فعلی‌ام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان میدهم سینی خالی را روی پایش می گذارد. _از کجا فهمیدی که مسافرم؟! +از چمدون به این بزرگی _راست میگی انگشتم را دور لبه ی لیوان میچرخانم. +از کجا میای ؟ _مشهد همین دو سه ساعت پیش رسیدم! +خسته نباشید حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟ میزنم زیر خنده از لحن بامزه اش .شالم سر میخورد و می‌افتد _نه بابا چه طلبی ! قصه‌ش مفصله +بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟ _پناه ، و تو ؟ +من که قدسی ابروهایم بالا می رود ولی خیلی عادی میگویم : _خوشبختم +یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ _اصلا ! راحت باش +خب پس شما یکم ناراحت باش گیج می شوم و می پرسم : _یعنی چی ؟ +یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ، میشه شما رو اینجوری ببینه لبخند ضمیمه ی صورتش می کند +یه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونه‌های دیگه دید داره یکم ،میبینی که من هنوز چادر سرمه _اوه ، معذرت با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت میگذارم و شالم را درست میکنم هرچند باز هم طبق موهایم بیرون زده اصلا مگر میشود از این بسته تر بود !؟ در را باز میکند و خانوم و آقای مسنی داخل میشوند . از همین فاصله هم چهره‌های و دارند. دخترشان آرام چیزی میگوید و با دست مرا نشان میدهد به احترام می‌ایستم ،... حاجی همانطور که سرش پایین است سلام میدهد ولی همسرش چند لحظه‌ای به صورتم خیره میشود و بعد مثل آدم‌های بهت زده چند قدمی جلو می‌آید بعد از چند لحظه دستم را میگیرد و با میگوید :...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌