🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
.
🌹#نکته_مهم شماره 1⃣🌹
👈در قسمت ۴۹ و ۵۰
👇خصوصیات منافقین👇
.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
. 🌹#نکته_مهم شماره 1⃣🌹 👈در قسمت ۴۹ و ۵۰ 👇خصوصیات منافقین👇 .
🌻سخنان رهبری🌻
🔻مردم را به جرم طرفداری از 👈امام و انقلاب میکشتند
🔹گروه منافقین👇
× آیهی قرآن میخواندند،
× خطبهی نهجالبلاغه میخواندند،
× ادّعای دینداری میکردند،
× خودشان را از همه مسلمانتر و انقلابیتر میدانستند؛
👈آن وقت بمبگذاری میکردند و ناگهان یک خانواده، بزرگ و کوچک و بچه و صغیر و همه کس را به هنگام افطارِ ماه رمضان میکشتند! چرا؟ چون اعضای آن خانواده طرفدار امام و انقلاب بودند.
👈ناگهان بمبگذاری میکردند و یک جمعیتی بیگناه را مثلاً در فلان میدان شهر نابود میکردند.
👈شهید محراب هشتاد ساله، پیرمرد نورانىِ مؤمنِ مجاهدِ فی سبیلالله را به وسیلهی بمبگذاری میکشتند.
👈اینها چهار، پنج شهید🖐 محراب از علمای مؤمنِ عالمِ فاضلِ برجسته را کشتند. ۱۳۷۵/۱۱/۱۲
✳️رجوع کنید به لینک زیر👇
https://eitaa.com/Khatt_khamenei/187
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
🌾 #نکته_مهم شماره 2⃣
👈در قسمت ۵۹ و ۶۰
👇در مورد کمونیستی و مارکسیستی👇
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾 #نکته_مهم شماره 2⃣ 👈در قسمت ۵۹ و ۶۰ 👇در مورد کمونیستی و مارکسیستی👇
🌻سخنان رهبری🌻
🔻ایدئولوژی منافقین مارکسیستی بود
🔹در کشور در آن وقت، احزاب و گروههای کمونیستی بودند، خودشان هم اعلان میکردند؛ ولی.....
🔻متأسفانه نسل جوان ما از جنایات منافقین خبر ندارند
🔻کار منافقین تردیدافکنی در اصل دفاع از کشور بود
✳️کاملتر بخونیم👇
https://eitaa.com/Khatt_khamenei/186
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۶۱ و ۶۲
پری مقابلم مینشیند و سوالاتی که ذهنم را پر کرده، جواب میدهد. یکی از سوالات من #نحوهی_مبارزه است و #فرق آن با مبارزه ای که " آیت الله خمینی" شروع کرده.
پری با شنیدن سوالم فوری جوابش را میدهد:
_رویا، ما ترسو نیستیم. اگه قراره برای مردم و کشورمون کاری کنیم از جون و دل مایه میزاریم. ما دلمون نمیخواد مردم فدای ما بشن و ما هم پشت مردم خودمونو قایم کنیم. روشهایی مثل اعتراض خوبه اما نه برای براندازی رژیم.
اعتراض برای مسئله های کوچیک و پیش پا افتاده راهگشاست. شاه جلوی ما اسلحه میگیره پس ما هم باید با جنس خودشون جلوشون بایستیم. اونا بچههای ما رو میگیرن و اعدام میکنن، خب ما هم مستشارها و تیمسارهاشون رو تیکه پاره میکنیم. جواب های هوی عزیزم.
به دقت به گفته هایش گوش میدهم.نظرم دربارهی #مردم #تغییر میکند، حس میکنم آنها ملعبهی دست روحانیون شدهاند. شجاعتی که پری در درونم تزریق میکند غیرقابل وصف است.
_یادته از فیدل کاسترو و چگوارا برات گفتم؟ قهرمانهای جهانی که تونستن از طریق مبارزهی مسلحانه پیروز بشن؟
با یادآوری آن حرفهای مبهم سر تکان میدهم که یعنی بله.
📌_پس نباید ترسید! من با #عقاید_کمونیستی کنار اومدم. آره گاهی وقتا حس میکنم #زیادهروی میکنن اما کنار اومدم. چون #سازمان داره با این روش پیش میره. خیلیا بر علیه ما افتادن، #روحانیون دور برداشتن که ما نجسیم و کافر! نه! اینا یه مشت حرفه، ما هم از ساواک میکشیم هم ازین قماش ترسو.ما مسلمونیم، تا جایی که قرآن و خدا میگه عمل میکنیم اما از یه جایی به بعد خود خدا هم میگه لا اکراه فی الدین..بعدشم الان قرن ها از زمان نزول قرآن گذشته..علمی هم بخوای حساب و کتاب کنی میبینی خیلی چیزا تغییر کرده پس اشکال نداره برای رفع نیازهای جدید دست به کارهای دیگهای زد.
جملات پری را کمی بالا و پایین میکنم و متوجه میشوم درست میگوید. توی رختخواب آرام میگیرم اما ذهنم مشغول است. نمیدانم چه وقت اما پلکهایم روی هم میروند و خواب هوش را با خود میبرد.
صبحانه را که میخوریم، پری قصد رفتن میکند. من هم برای این که خلاء تنهاییام را پر کنم کاغذ و قلم برمیدارم و از جملاتی که توی کتاب نوشته و دوستش دارم، رونویسی میکنم.
اکنون حس میکنم آن عطشی که داشتهام را شناخته ام. حس مصمم بودن و هدف داشتن کم نیست! آن هم هدفی چون پیمان که بزرگیاش به وسعت نابودی ظلم میباشد.
هر لحظه خودم را در آینده فرض میکنم که همچون پری چم و خم کار مبارزاتی را یاد گرفتهام. آنگاه پیمان هم فکر نمیکند خوی اشرافی بر فطرتم برتری کرده است.
برای ناهار پری مرا به ساندویچی میبرد.با هم ساندویچ خوراک سوسیس سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.مغازهی کوچکی است که پشت یخچالش اجاقی دارد.
ساندویچها که حاضر میشود، پسری آن را روی میز میگذارد و میرود.در کنار پری به اشتها میآیم و شوخیهای او مرا بیشتر تشویق به خوردن میکند. بعد از بیرون آمدن از مغازه، پری رو به من میکند.
_رویا؟
_جان؟
به آسمان بالای سرمان نگاه میکند و لب میزند:
_پیمان میخواد ببینتت.
یکهو قلبم شروع می کند به بالا و پایین پریدن. رطوبت دهانم به خشکی گراییده و میپرسم:
_چیکارم داره؟
_والا اون حرف زیادی به من نمیزنه. نمیخواد نگران بشی، حتما خیره!
باز هم ضایع بازی درآوردهام! خب معلوم است از چهرهی رنگ پریده میفهمد چه مرگم شده!
_نه نگران نیستم.
_باشه، بهم گفت ساعت چهار بری پارکی که مقابل اون کافهای بود، که یه بار رفتیم. آدرسشو بلدی؟
چند باری سر تکان می دهم.
_آ... آره، چشمی بلدم. بعدشم مگه تو نمیای؟
کیفش را روی دوشش میاندازد و همانطور که یک قدمی از من فاصله دارد، لب میگشاید:
_در مورد اومدن من چیزی نگفت پس فکر کنم لزومی نداره بیام.
از روی اکراه قبول میکنم. بهم دست می دهیم و او به پایین خیابان میرود و من میایستم و تاکسی میگیرم. دستهایم را بهم فشار میدهم و با خودم میگویم یعنی چه میخواهد بگوید؟ دلیل این رفتن چیست؟
به کافه میرسم و تاکسی نگه میدارد.به اطرافم نگاه میکنم و با دیدن پارک آن سوی خیابان بیشتر استرس میگیرم.با قدمهای آرام خودم را به ورودی پارک میرسانم. صدایی مرا میخکوب میکند. جواب سلامش در گلویم مانده و نمیتوانم لام تا کام جوابی بدهم.
🔥_حالتون خوبه؟
_بله
به نیمکت رنگ و رو رفتهای اشاره میکند..
_________
📌سخن نویسنده؛
دوستان عزیز اینها برخی مغالطههایی هست که برای توجیه رویه مسلحانهی مجاهدین خلق استفاده میشده و خیلیها اینجوری گول خوردن. من پاسخ به تمام این شبهات رو بعداً و در قسمت های آیندهی رمان میگذارم پس این مغالطه ها رو جدی نگیرین.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۶۳ و ۶۴
اشاره می کند تا بنشینیم.کنارم مینشیند. کیف زنانهای از پشت سرش درمیآورد و مقابلم میگیرد.وقتی خوب با چشمانم جسم در دستش را زیر و رو میکنم، تازه پی میبرم آن کیف من است.
🔥_خوشحال نشدین؟
_چرا خوشحال شدم. منتهی یکم شوکه شدم. پری که گفته بود پس گرفتن این کیف سخته!
نگاهش جنس پیروزمندانه ای به خود میگیرد و باد به قبقبهاش میاندازد و جواب میدهد:
🔥_خب... سخت که بود اما سابقه و اعتبار من توی سازمان تونست اون کیف رو پس بگیره.
اصلا دلخوش نیستم و نمیخواهم تشکر کنم اما چاره چیست؟ خواهش میکنمی میگوید و از جایش بلند میشود.
🔥_من واقعا ازتون ممنونم. این چند وقت خیلی جور من و پری رو کشیدین. چند روزی تحملش کردین و من شرمندهام. امیدوارم خوشبخت باشین و سفر خوبی براتون آرزو میکنم.
_خواهش میکنم. شما منو ببخشید.
با کمی فاصله جلوی پیمان می ایستم.
سرم را پایین می اندازم:
_خب... دیگه وقت خداحافظیه.مثل این که دیگه هم رو نمیبینیم پس خدانگهدارتون.
پشتم را بهش میکنم و به طرف در ورودی به حرکت میآیم. صدای پیمان میآید.به طرفش برمیگردم.دلم گواهی میدهد اکنون جلو میآید و میگوید که بمانم و عضو سازمان شوم. اما با جلو آوردن کارت پرواز و کلید به علاوه یک پاکت کاهی، آب میروم.
🔥_من یادم رفت اینا رو بهتون بدم.برای کارت پرواز قبلیتون عذرمیخوام برای همین یکی دیگه برای دو روز دیگه خریدم. اینم کلید آپارتمان تون و اینم مدارکی که دستم بود.
هنوز چند قدمی برنداشتهام که پایم بخاطر پاشنهی کفش میپیچد. به عقب نگاهی میاندازم. پیمان دست تکان میدهد و به طرف دیگری میرود.به درد پایم توجه نمیکنم کنار خیابان میایستم که با صدای بوق ماشین به خودم می آیم و قدمی به طرف پیاده رو برمیدارم.
دستی برای تاکسی تکان میدهم. مرا به هتل میرساند.پری با دیدنم پیش میآید و بعد از سلام و احوالپرسی میپرسد:
_چی شد؟
_هیچی، کیفمو پس گرفته با یه کارت پرواز دستم داد.
_خب خدا رو شکر هم تو تکلیفت معلوم شد هم پیمان دیگه عذاب وجدان نداره.
_عذاب وجدان چرا؟
کمان لبش را کج می کند.
_والا پیمانو تو نمیشناسی.تا به یه چیزی پیله کنه تا تهش میره. اون دوست داشت تو کیفتو بگیری و لنگ نمونی. خدا رو صد مرتبه شکر که هر دوتاتون به مراد دلتون رسیدین.
کیف را روی میز رها میکنم و جواب الکی به پری میدهم. وقتی پری از خانه بیرون میزند وقت خوبی است برای عقدهگشایی.بلند میشوم و تابلوی پیمان را از توی کمد چوبی برمیدارم.از توی کابینت چاقوی نوک تیزی انتخاب میکنم.
خشمم فوران میکند و تمام بوم را با چاقو رد میاندازم.تابلو را تکه تکه میکنم تا قابل تشخیص نباشد و آن را به سطل آشغال میاندازم.سعی می کنم دیگر به او فکر نکنم و ارزشی برایش قائل نباشم.
با خودم میگویم شاید تا حدی اشرافی بتواند این عشق به فقر نشسته را در خود حل کند.برای همین با پری هم سرسنگین رفتار میکنم تا دوباره سخنی از پیمان به زبان نیاورد.
صبح با مدارکم راهی دفتر آقای افشارمنش میشوم و کلید خانه را به دستش میدهم تا مشتری برای خانه و ماشین پیدا کند. دوست دارم زودتر پایم را از این مملکت بیرون بگذارم و دیگر هیچگاه برنگردم.افشار منش فردای آن روز خبر میدهد برای کار سند به دفترخانه برویم.بعد از امضا کردن دفاتر از دفترخانه بیرون میزنم. بخاطر این که ماشین ندارم مرا میرساند.تشکر میکنم و سهم خوبی از این معامله را به جیبش میریزم.
با این که دلم راضی نیست اما مشغول جمع کردن وسایل و جا دادن آن در چمدان میشوم. هرگاه پری به من کمک میکند کمی خودم را کنار میکشم.لباس ها و وسایل نقاشیام را برمیدارم و به سختی درچمدان را میبندیم.اتاق را تحویل میدهیم و جلوی هتل میایستیم.
پری دستم را میگیرد و میگوید که دل خداحافظی ندارد و ادامه میدهد:
_دلم نمیخواد باهات خداحافظی کنم.
میشه تا لحظهی آخر پیشت باشم؟میشه باهات بیام فرودگاه.
از خداخواسته قبول میکنم و با تاکسی راهی فرودگاه میشویم. توی سالنفرودگاه نگاه میگردانم تا شاید باری دیگر پیمان را ببینم. صدای زنی میآید که مسافران پاریس را میخواند. پری با اشک بدرقه ام میکند و در لحظات آخر میگوید:
_عزیزم، هر وقت برگشتی و خواستی منو ببینی ادرسمو از توی این کاغذ پیدا کن. من که خیلی خوشحال میشم!
کاغذ میان دستانش را میگیرم و آغوشش را میقاپم.اشک دست بردار چشمانم نیست و با گریه از او جدا میشوم.در حال رفتن به سالن پرواز هستم که صدای زن می آید که میگوید هواپیما دچار نقض شده و با تاخیر پروازمیکند. روی صندلی فلزی مینشینم.نگاهم روی سنگهای کف فرودگاه است.روزی که کتاب تکامل را میخواندم
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛