🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌴سلام دوستان گلم و همراهان گرامی من چند تا رمانی که درخواست داده بودین رو خوندم ❌رمان #خانه_سعید_و_
🌹سلام دوستان
👈رمانهایی که خوندم و نمیذاریم کانال مشکلاتی دارند که علتشونو مینویسم اینجا👇
❌رمان #نگاه_خدا نمیذاریم چون دختره سارا چند بار میره خواستگاری بعدم چادری شدنش واقعی نیست حرف زدنشون اصلا مودبانه نیست😒
❌رمان #خریدار_عشق نمیذاریم چون اینم باز ظاهرش مذهبیه و از رمان غیرمذهبی بدتره
❌رمان #خاطرات_یک_مشاوره نمیذاریم چون نکته مثبت نداره و خیلی حوصله بر هست هیچ جذابیتی نداره
❌رمان #صدای_پای_خدا نمیذاریم چون اولا که ظاهر اسمش مذهبیه دوما قبح گناه رو میشکنه و مثل تمام رمانهایی که ظاهرشون مذهبیه هیچ توجهی نمیکنن که گناه کردن رو دارن عادی میکنن و بعد از مدتی مردم اصلا دیگه گناه چشم و زبان رو گناه نمیدونن
💚رمان شیخ عالیجناب تا قسمت ۱۳ نوشته شده ناقصه اگه کسی کاملشو پیدا کرد لینک بذاره برامون
💛رمان پیام یک عشق هم هنوز پیداش نکردم پیدا کنیم بخونمش اگه خوب بود میذاریم
💟رمان شماره👈 نــــــــود و هشــــت🥸
💚اسم رمان؟ #سجده_بر_یک_فرشته
🤍نام نویسنده؟ معلوم نیست
❤️چند قسمت؟ ۴۰ قسمت
✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۱ و ۲
✨أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْکُمْ يَاوبَنِيآدَمَ أَنْ لاَتَعْبُدُوا
الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ
آیا با شما عهد نکردم ای فرزندان آدم که شیطان را نپرستید، که او برای شما دشمن دشمن آشکاری است...
با صدای الله اکبر بیدار شدم دستمو بلند کردم نگاهی به ساعت انداختم. دستی به صورتم کشیدم. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. پا شدم موذن مسجدمون صدای دلنشینی داره که هر شنوندهای رو تحت تاثیر قرار میده.
کش و کوسی به بدنم دادم.بلند شدم پنجره اتاقم روبروی حیاط مسجد باز میشد. اتاقم درطبقه دومه که دید کامل به حیاط مسجد دارم.دیدمپیشنماز مسجدمون حاج حسین داره کنار حوض مسجد وضو میگیره. البته یه چند ماهی از شیوع ویروس کرونا تو ایران میگذره نماز جماعت به اون صورت که قبل ازکرونا برگزار میشد دیگه برگزارنمیشه هر چند خادمین مسجد همیشه بعد از تمام شدن نماز جماعت، مسجد رو ضدعفونی میکنند.
دلم پرکشید برای نمازجماعت روزهای قبل کرونا که با برادرم محمد به مسجد میرفتیم. برگشتم به عکس رو میز که دونفری گرفته بودم لبخندی زدم.
محمد پزشکِ با یه سری از دوستهاش به مناطق محروم خوزستان رفته.هرچند آمار کرونا پایین اومده اما باید رعایت کنیم. چون با رعایت نکردن شیوهنامهها دوباره به اوج خودش میرسه.بچههای جهادی تو تمام کشور دست به تولید ماسک زدن تو هیئتها با اینکار قیمت ماسک به طرز باور نکردنی کاهش پیدا کرد.
منو دوستم هم تصمیم گرفتیم تو این کار خیر مشارکت کنیم برای همین به جمع هیئتیها پیوستیم.بعضی از آدما فکر میکنند عبادت تنها نماز خواندن و روزه گرفتنه عده ای که تو غفلت و نادانی و خودخواهی خودشون فرو رفتن که اگر در برابر جلو چشمشان هم ، نوع خودشان از گرسنگی بمیرند ناراحت نمیشن.یک فرد مسلمان هیچوقت نباید نسبت به ناراحتی و گرفتاری های سایر مسلمانان بی تفاوت و از اوضاع و احوال اونا بیخبر باشه
نگاهمو از مسجد گرفتم که برم وضوبگیرم همیشه سعی میکنم که نمازامو اول وقت بخونم.یه جایی خوندم یک نفر پیش یه عالم ربانی به نام "شیخ حسنعلی اصفهانی «نخودکی»" میره.ایشون بهش میفرماید:
نماز اول وقت شاه کلید تمام مشکلات است.
با خودم میگم حتما یه چیز تو نماز اول وقت هست که اینقدر بزرگان دین سفارش کردن به خوندنش.همیشه با خودم فکر میکنم اگه نماز بخواد اون آرامشی که تو روایت و احادیث ازش تعریف میشه روی من تاثیر بزاره باید همیشه درحال خودسازی نفسم باشم تا مزه واقعی عبادت رو با تمام وجودم بچشم.
نمازم که تمام شد مادرم صدام زد که نهاره.جانماز و چادرم رو جمع کردم گذاشتم تو کمد رفتم بیرون
مامان:_عزیزم خیلی وقته صدات میکنم چرا جواب نمیدی.
_نماز میخوندم مامان
بابا وارد آشپزخونه شد
+قبول باشه دختر گلم.فرشتهی بابا دعا که برای بابات یادت نمیره.
پارچ پر آب کردمو رو میز گذاشتم.صندلی رو کشیدم همینطور که مینشستم گفتم محتاجیم به دعا.راستش بابا سر سجاده بعد نماز اول دعا میکنم که خدا شر این بیماریو از سرمون کم کنه وقتی آمار فوتیهای کرونایی در جهان از رسانه میبینم دلم میشکنه.بعد برای شما و مامان، و داداش سلامتی از خدا میخوام.
مامان:_قربون این دل مهربونت برم دخترم.بده من بشقابتو غذا بکشم برات.
_مامان ببخش امروز کمک نکردم
مامان:_اشکالی نداره.راستی محمد امروز زنگ زد گفت این ماه اگر سرش شلوغ نباشه سعی میکنه بیاد تهران
بابا:_میدونی چند وقته ندیدمش خیلی دلم براش تنگ شده یکسالی میشه ندیدیمش...راستی محدثه جان وضع درسهات چطوره؟
_بد نیست کلاسهام مجازی برگزار میشه باید تلاش بیشتری کنم یکم یادگیریم پایین آومده اما بهتر از هیچیه که
بابا:_حالا خوبه دخترم تو دانشجویی اون بچههایی که تازه کلاس اول میرن باید چی بگن.تو مجازی که هیچی نمیتونن یاد بگیرن
_اره واقعا
نهارمونو که خوردیم و به مادر در جمع کردن سفره کمک کردم بعد اومدم به اتاقم تا آماده بشم قرار بود بعدازظهر با دوستم مُنا بریم هیئت.به ساعت یه نگاه کردم زود بود کتابهامو برداشتم انقدر غرق درس خوندن شده بودم اصلا متوجه گذر زمان نشدم.سرمو که بلند کردم نگاهم به ساعت افتاد اوه دیرم شد
بلندشدم تندی لباسهامو عوض کردمو ماسکم زدم چادرم رو سرم کردم با مادرم خداحافظی کردم یه نگاه کردم که دیدم پیام از طرف منا اومده رمز گوشیم روباز کردم..
_دم در خونهتونم
نگاهی به ساعت پیام کردم ۲ دقیقه پیش بوده سریع کفشهامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون
_سلام خوبی؟
منا:_دختر تو کجایی دو ساعت اینجا منو کاشتی دم در علف سبز شد زیر پاهام کهِ
_منظورت این دو دقیقست دیگه؟
+حالا هرچی.
دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم
منا جان ببخشید. منا یک نگاه محبتآمیزی بهم کرد و گفت:
_حالا نمیخواد خودتو لوس کنی بدو بریم که دیر شد
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۳ و ۴
به جمع خیرین در هیئت که رسیدیم به سلامی کردمو رفتم سرکارم.اونجا فقط درست کردن ماسک نبود کارهای دیگهای مثل دوخت لباس بستهبندی مواد غذایی و.. هم انجام میدادیم.
من چون از ۱۴سالگی خیاطی یادگرفته بودم برای خودم استادی شده بودم.لباس میدوختیم برای خانوادههایی که توان مالی ندارند، بقیه رو هم به مغازه میبردند تا بعد فروشش و درآمدی که به دست میاد هر ماه بصورت سبد غذایی برای نیازمندان خرج میشد.همه اونایی که تو هیئت کمک میکنن به عشق اهلبیت و رضای خدا اومدن پای کار.غرق کارم بودم که منا گفت:
+محدثه خسته نباشی
_ممنون
+تو فکری؟
_تو این فکرم که دل بچهها با پوشیدن این لباسها چقدر شاد میشه.این کوچکترین کاریه که میتونم انجام بدم.
منا:_ماها که هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم پاشو محدثه جان اماده شو بریم.
_آره پاشو بریم...خانم همتی خسته نباشید ما دیگه داریم میرم بقیه کارها برای فردا دیگه.
خانم همتی:_در پناه خدا مواظب خودتون باشید.
بعد خداحافظی از هئیت بیرون اومدیم تاکسی گرفتیم تا وسایلی که برای خیاطی لازم بود را از بازار تهیه کنیم.قسمتی از مسیر را با ماشین رفتیم.وسایلی را که لازم بود رو تهیه کردیم. موقع برگشت از کوچهپسکوچهها رد شدیم تا زودتر به خونه برسیم.
هوای پیادهروی به سرمون زده بود. تصمیم گرفتیم تا خود خونه پیادهروی کنیم.خورشید غروب کرده بود. و تا اذان مغرب نیمساعتی مونده بود.
تو راه منا داشت از اتفاقا امروز تو هیئت و آشنایی با یه خانمی که جدیداً وارد جمعمون شده حرف میزد...نگاهم به روبرو بود که یک ماشین مدل بالابه سرعت ازکنارمون رد شد و آب کنار چاله کوچه پاشید.رومون
_واااای نه...!
منا:_هوی چیکار میکنی.؟؟واقعا متأسفم برای همچین آدمهای بیفرهنگ چشات کوره خیسمون کردی...ععععه مثل گاو گذاشت رفت.
_منا زشت بابا آرومتر
منا:_بروو بابا چیچی رو زشته خودتو ندیدی.
_حتما عجله داشته متوجه ما نشده.
منا:_آره حتما من هم باور کردم گوشهامم دراز دوتا آدمو به این بزرگی رو ندید.
_چی بگم والا من که حریف زبون تو نمیشم.
منا:_واینستاد حداقلش یه معذرتخواهی کنه آدم دلش به درد نیاد...ببین محدثه خودش نیست جلوی اون خونه خرابه پارک کرده..!! شیطونه میگه با این کیف برم بزنم شیشه ماشین شو بشکنم و دو تا بزنم تو سرش.
_چی میگی تو خوبی اصلا بابا آبش پاشیده رومون اسید که نپاشیدن.
منا:_نه تو را خدا اسید که میپاشید چشماشو درآورده بودم مردک.
نگاهمون به خرابه بود که یه آقایی از ماشین پیاده شد رفت تو خرابه
منا:_یا ابوالفضل این دیگه کیه؟؟گوریل بود یا انسان!!!چقدر خالکوبی داشت دیدی؟
_آره دیدم مگه کورم آخه.
منا:_میگم محدثه بیا از این کوچه برگردیم
میترسم از کنار اون خونه خرابه رد بشیم.گوریله معلوم نیست رفته تو اون خونه خرابه چه غلطی داره میکنه.
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۵ و ۶
با این حرفهای منا ترس افتاد به جونمون برگشتیم که از کوچه بیایم بیرون.چند قدمی برنداشته بودیم که صدای پسر بچهای ما رو وادار کرد تا برگردیم به عقب
_خانم..خانممم..صبر کنید.
یه پسر ۱۰ساله که انگاری سندروم دان (یک مشکل ژنتیکه)داشت به سمتمون میدوید.وقتی رسید نزدیکمون گفت:
+خانم اینو بگیر
منا:_اون وقت چیه این؟؟
+این بده به آقا پلیسه
_این دیگه چیه؟
منا:_من میترسم محدثه بیا زود بریم از این کوچه
اون بچه دستشو باز کرد یه گردنبد بود که از چوب ساخته شده بود. روش یه عدد حک شده بود ۶۶۶. پسر گفت:
+بگیرید دیگه خواهش میکنم بدید به آقا پلیسه
منا:_این بدیم به پلیس که چی بشه؟پسر جون فیلم پلیسی زیاد میبینیا
انگار از چیزی ترسیده بود و از چشماش التماس میبارید نمیدونم چرا قبول کردم.
_باشه
گردنبدو گذاشت دست من شروع به فرار کرد.بلند صداش کردم و چند قدم تند به سمتش برداشتم.
_آقا پسر کجا بیا من نمیخام دردسرنشه برام
منا:_ولش کن محدثه نمیرسی بهش
نفسم بند اومده بود چه سرعتی داشت.
منا:_اصلا این مگه چیه که بریم به پلیس بدیم نمیخندن بهمون!؟
_راست میگی ولی حالا اینو چکار کنم
منا:_ولش کن بیا بریم پیشت بمونه فردا یک سری از هم اینجا رد میشم شاید دیدیمشون بهش دادیم
_حالا چرا اونوقت پیش من باشه؟
منا:_چون داد دست تو دیگه
_چه ربطی داره اون وقت؟!
منا طوری برگشت سمتم که گفتم:
_باشه پیش خودم میمونه انشاالله فردا میبینیمش بهش پس میدیم.
دیگه تا خود خونه حرفی نزدیم.به دم در خونه که رسیدم از منا خداحافظی کردم.با کلید در باز کردم رفتم تو خونه
_سلاااام مامان
مامان:_سلام چرا اینقدر دیر کردی؟
_کارمون امروز طول کشید از اون ور هم یک سری وسایل لازم داشتیم سری به بازار زدیم ببخشید یادم رفت اطلاع بدم
مامان:_خسته نباشی برو مادر لباستو عوض کن بیا سالادو تو درست کن که الاناست بابات هم برسه
_چشم مامان بازم ببخشید با این پا دردت همه کار خونه افتاده رو دوش شما و دست تنهایی همشو انجام میدی.
به خاطر اینکه لباسهام آلوده نباشه رفتم لباس عوض کردمو در سبد جداگانه گذاشتم تا بندازم ماشین بشوره ولی فکرم هنوز مشغول اون پسربچه بود.یعنی اون گردنبد چوبی چی میتونه باشه از کیفم در آوردمش باز نگاهی کردمو گذاشتمش تو کشو.
بعد آماده کردن سالاد وضو گرفتمو اذان که تازه تمام شده بود نمازمو خوندم. اومدم پایین.مامان داشت سفره رو میانداخت که صدای در اومد.
بابا:_سلام علیک
_سلام بابا جونم خسته نباشی بزار کمکت کنم
+صبر کن اول ضدعفونی کنم وسایلها رو بعد
مامان:_سلام محسن...محدثه بده به من ضدعفونی کنم خسته ای
بابا:_سلام خانم گلم چه بوی راه انداختی تو امروز به به...
مامان لبخندی زد.لبخند رو لب مامان که میاد چالش گونه اش دل آدمو میبره خدا به داد بابام برسه
_بده من محسن جان محدثه تو برو غذا رو بکش تا بابات لباسشو عوض کنه بیاد
_بععلله چششم من رفتم دنبال غذا کشیدنم.
دیس پلو رو که گذاشتم تو سفره بابا هم لباس عوض کرده اومد
_محدثه بابا یک میلیون تومن که گفته بودی را گذاشتم رو میز
_ممنون بابا جونم خدا بده برکت
(بابا برای تهیه بسته غذایی نیازمندان هر ماه پولی به من میده که به صندوق هیئت بدم )
بابا:_همه چیز گرون شده دلم برای قشر ضعیف جامعه میسوزه. دیگه انصافی نمونده فروشندهها تو این حال روزکرونایی بیشتر اجناس ضروری مردمو دو برابر سه برابر گرون کردن.بنده خدا از فقیر و کارگر در این شرایط کرونایی از کجا بیاره شکم زن بچه هاشونو سیر کنند. دلشونو هم نمیتونن به یارانه خوش کنن با ۴۵ تومن یارانه نمیشه سه روز نون خالی خرید.
مامان:_خدا بزرگه محسن جان این بحثها بزارید برای بعد غذا، سرد شد غذاتون.
با حرفهای بابام موافق بودم ولی چیکار باید میکردیم.بعد از خوردن غذا سفره که جمع کردم،ظرفها رو شستم رفتم تو اتاقم.
رو تختم دراز کشیدم و تو فکر اون پسربچه بودم حتی اسمش رو هم نمیدونستم.
تندی از جام بلند شدم اون گردنبندو از کشو میزم بیرون اوردم.نگاش کردم این عدد 666 که روش هک شده یعنی معنی چی می تونه باشه؟ اصلا چرا اون پسره اصرار داشت حتما این باید بدم به پلیس؟
مگه این گردنبد چیه چه کاربردی داره؟؟
یهویی یه فکری زد به سرم حتما یه اطلاعاتی هست تو گوگل یک سرچ کنم ببینم
گوشیو برداشتم و عدد 666 رو تو گوگل سرچ کردم کردم.واای خدای من چی میبینم!!! نوشته یه عدد شیطانی! یعنی چی چرا شیطانیه این عدد؟روی یکی از سایتها دربارش مطلب نوشته بود...نوشته شده بود:"بعد از رانده شدن آدم و حوا دقیقا ۶۶۶ روز بعد شیطان از درگاه خداوند به بیرون رانده شد."
با خودم گفتم حتما همین جوری هک کردن روش. گردبندو گذاشتم تو کشوی میزم. بعد خوندن آیة الکرسی سه تا قل هوالله احد چشمام بستم خوابیدم.
✨ادامه دارد....
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶