eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷۵ و ۷۶ کسی که با همه دلش تو را دوست دارد و تو هیچ احساسی به او نداری خیانت نیست؟الان در قبال مهرش وظیفه ای نداشت، اما اگر همسرش میشد نمیتوانست بی جواب بگذارد این همه عاطفه را! برایش احترام قائل بود،بابت محبتهایش متشکر بود اما علاقه‌ای در میان نبود.باید فکر میکرد.برای همین ترجیح داد دست از بحث بکشد: -فکر میکنم برای امشب کافی باشه. من باید فکر کنم.هرچند بعید میدونم به نتیجه ای که شما دوست دارید برسم.! و نگاهش موقع ادای این کلمات چنان قاطع و محکم بود که تمام پنجره‌های امید را در دل جناب استاد بست!سیاوش آنقدر راحله را میشناخت که بداند این حرف از سر بازارگرمی نیست.برق نگاهش خاموش شد و راحله نفس راحتی کشید. اما نمیتوانست دست بکشد. آخرین تلاشش را کرد: -بازم جای شکرش باقیه که فکر میکنید. امیدوارم دیدار دوباره‌ای باشه و وقتی راحله سکوت کرد فکر کرد شاید بشود کمی امیدوار بود. به اشاره راحله از هال بیرون رفتند..آن چند روز راحله تمام مدت به خواستگار جدیدش فکر میکرد. آنقدر که دیگر کلافه شده بود.برخلاف همیشه پدرش اصلا حرفی در این مورد نزد.میدانست حالا حالا نیاز به فکر کردن دارد. شنبه شب وقتی در رختخواب دراز کشیده بود، همه حرفها، کارها و اتفاقات را مرور کرد. باز هم به همان نتیجه رسید.باید جواب منفی میداد.نه بخاطر بی علاقگی خودش، شاید اگر با هم زندگی میکردند بالاخره علاقه‌ای هم پیدا میشد، اما تنها چیزی که در دلش پیدا شد حس احترام بود و بس. این چند روز همانقدر که برای راحله کلافه کننده بود برای سیاوش هم سنگین بود.با حرفهایی که شنیده بود امیدی به جواب مثبت نداشت.اگر جواب منفی بود چه باید میکرد؟ تنها دلخوشی اش این میان پدر راحله بود.حس کرد این مرد میتواند کمکش کند. بعد از مراسم خواستگاری سیاوش پاپی پدر شده بود تا زیر زبانش را بکشد که راحله چه چیزی راجع به او گفته است. این میان پدرش هم شوخی اش گرفته بود و سیاوش را دق داده بود تا بگوید. بیشتر مواقع غرق در افکار خودش بود.آنقدر که شنبه شب، وقتی در سالن انتظار فرودگاه نشسته بود تا پدرش را بدرقه کند چنان در عوالم خیال سیر میکرد که اصلا متوجه اعلام پرواز نشد.بالاخره پدر رفت... دم در خانه بود. از ماشین پیاده شد تا در گاراژ را باز کند و ماشین را داخل ببرد. به لطف جناب پروفسور حواس‌پرت، ریموت در گم شده بود.اما اگر ریموت گم نشده بود او هم از ماشین پیاده نمیشد و اتفاقی که سرنوشتش را عوض کرد رقم نمیخورد. در را باز کرد، به طرف ماشن برگشت که کسی صدایش زد: -اقای سیاوش پارسا؟ سیاوش برگشت: -بله، خودم هستم یکدفعه کسی از پشت سر دست انداخت دور گردنش و عقبش کشید. چاقوی تیزی را کنار گلویش گرفت و تهدید کنان گفت: -هیسسسس...صدات در نیاد کشیدش و عقب‌عقب رفت به طرف تاریکی کنار دیوار. کسی که صدایش زده بود از سایه بیرون آمد. صورتش را پوشانده بود: -خب جناب استاد! مثل اینکه خیلی دوست داری سوپر من باشی! سیاوش که نفسش به سختی درمی‌آمد گفت: -چی میخوای؟؟ -میخوام بلایی سرت بیارم که یاد بگیری پات رو از گلیمت درازتر نکنی مرد این را گفت،جلوتر آمد و مشت محکمی به شکم سیاوش زد.سیاوش رزمی کار نبود اما به یمن وجود ورزش دوستش جناب سید، چیزهایی یاد گرفته بود، برای همین عضلاتش را منقبض کرد که توانست شدت ضربه را کم کند البته آنقدر درد داشت که صدایش را دربیاورد و اگر نفر پشت سرش دست روی دهانش نگذاشته بود حتما با دادی که کشید همسایه‌ها خبر میشدند. سیاوش دستش را بالا آورد تا شاید دستی که گردنش را گرفته بود و داشت خفه اش میکرد را کمی شل کند که با مقاومت روبرو شد و تیزی چاقو بیشتر به گلویش فشار آورد برای همین بیخیال شد و با صدایی خرخرمانند پرسید: -گلیم چیه؟؟من که کاری با کسی ندارم مرد ضربه دوم را زد و گفت: -لابد داشتی که ما الان اینجاییم و قبل از اینکه سیاوش بتواند جوابی بدهد به زمین پرتاب شد و باران مشت و لگدبود که به سمتش فرود می‌آمد.تنها کاری که توانست بکند این بود که در خودش‌مچاله شود و دستش‌را روی سرش بگذارد که ضربه ها به صورت و سرش نخورد. آنقدر ضربه ها پشت هم بود که حتی فرصت نمیکرد فریاد بزند. بالاخره وقتی به اندازه کافی سیاوش بینوا را لگدمال کردند، یکیشان چرخاندش، روی سینه‌اش نشست و گفت: -حالا برات یه یادگاری میذارم که هروقت دیدیش یادت بیفته نباید پا تو کفش کسی بکنی!! چاقویش را درآورد و با نوک چاقو، از بالای پیشانی سیاوش تا کنار گونه اش خطی کشید. عمیق نبود اما خون راه افتاد. از روی سینه سیاوش بلند شد،پایش را عقب برد تا ضربه ای بزند،سیاوش دستش را حایل شکمش کرد و با ضربه‌ای که خورد فریادش بلند شد.احساس کرد صدای شکسته شدن استخوان دستش را شنید... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷۷ و ۷۸ چقدر گذشت نمیدانست، فقط احساس کرد صدای باز شدن در خانه را شنید. صادق بود که آمده بود سطل زباله را دم در بگذارد.از دیدن ماشین روشن و بدون راننده سیاوش تعجب کرد. زیرلب گفت: -بیا! بعد به من میگه موسیو! چرخی دور ماشین زد که صدای ناله مانندی را شنید: -صادق!! به طرف صدا چرخید.با دیدن سیاوش در آن حال به طرفش دوید و جلویش زانو زد: -یا جده سادات! سیاوش؟چی شده؟حالت خوبه؟ سیاوش با صورت ورم کرده و خونی،دستش را گرفته و به دیوار تکیه کرده بود. سید دست دراز کرد تا دستش را بگیرد که با فریاد خفیفی که سیاوش کشید رهایش کرد. به هر بدبختی بود کمکش کرد تا سوار ماشین شود، سریع رفت تا لباسش را بپوشد و سیاوش را به بیمارستان برساند. راحله پشت پنجره کلاس ایستاده بود و به حیاط خیره شده بود. داشت به تصمیمی که قرار بود امشب به پدرش بگوید فکر میکرد. دیروز استاد پارسا را ندیده بود. با خودش فکر میکرد شاید اگر یکبار دیگر اورا ببیند بهتر می تواند تصمیم بگیرد که ایا احساسی نسبت به او دارد یا نه. هرچه باشد هیچ وقت به چشم خواستگار او را ندیده بود.در همین فکرها بود که گوشی‌اش زنگ خورد. سپیده بود: -جانم سپیده؟ آها...باشه،اومدم سپیده طبق معمول در سلف جا خوش کرده بود.راحله از راهرو که بیرون آمد توجهش به نگهبان دم در جلب شد که با عجله به سمت در ورودی دانشکده میرفت.یکی دو تا از دانشجوها هم همین حرکت را کردند. نگاهش را سمت در برد تا ببیند چه خبر است. شناختش، خود استاد بود...نگاهش مات ماند روی پانسمان سر سیاوش و آن دست گچ گرفته آویزان به گردنش. ایستاد. دستش را روی قلبش گذاشت!این چه حالت بود؟نگران سیاوش مجروح بود؟اصلا چرا نگران بود؟به حکم انسان دوستی؟اگر از سر نوع دوستی بود باید با دیدن دست شکسته هر ابوالبشری من جمله بقال سرکوچه‌شان هم به همین روز می‌افتاد، نه!؟سیاوش همراه با همراهانش به طرف در راهروی سالن ها حرکت کرد.نباید سیاوش چیزی میفهمید.فرصتی نبود.جمع به نزدیکی راحله رسیده بود.سر بلند کرد و یک آن نگاهش به سمت سیاوش چرخید. برای لحظه‌ای نگاهشان در هم گره خورد. خدای من!چه بلایی سرش آمده بود.با خودش فکر کرد پس برای همین دیروز نیامده بود.!!خدا خدا میکرد چشمانش چیزی را لو ندهد.خیلی سریع سری به نشانه احترام تکان داد و دور شد.. اصلاهمین عجله او را لو میداد و سیاوش مالامال از شعف، احساس کرد چقدر از آن دو غریبه که کتکش زده‌اند ممنون است.تشخیص اینکه چه کسی آن دو قلچماق را برای حسابرسی فرستاده بود سخت نیست. چند روز از آن اتفاق کذایی گذشته بود که دوباره سیاوش را در حیاط پشتی دانشکده دیده بود.سر بلند کرد. آن بانداژ بزرگ جایش را به چسب زخم کوچکی داده بود. ورم‌های صورتش خوابیده بود ولی دست شکسته همچنان از گردن صاحبش اویزان بود. راحله خواست بلند شود که سیاوش مانع شده بود و خودش کمی آنطرف‌تر، سر نیمکت نشسته بود و نگاهش را به روبرویش دوخته بود.راحله زیرچشمی نگاهی به سیاوش انداخت. کارهایی که تا به حال از او سر نزده بود.اما چه عیبی داشت؟مگرنه‌ اینکه سیاوش خواستگارش بود و او حق داشت نگاهش کند. -خوبه؟ -چی؟ -قیافه م! قابل تحمله؟ راحله سرخ شد.اصلا فکرش را نمیکرد که سیاوش حواسش باشد و سیاوش گفت: -همیشه یادتون باشه،مردها هرچقدرم که کنن که حواسشون نیست بازم همه چیز رو میپان.. خودش را جمع و جور کرد و خیلی کوتاه گفت: -کاری داشتین؟ سعی کرد تا جایی که میتواند خونسرد جلوه کند. سیاوش لبخندی زد به این سردی ساختگی: -میخواستم بدونم جوابتون چیه؟ دیدار دوباره‌ای هست یا... گذاشتن جای خالی از سر شیطنت نبود.اکراه داشت از تکمیل جمله ای که اخرش به جدایی میرسید. حتی تصورش هم سخت بود آن "نه" آخر.راحله جوابش منفی نبود.فهمیده بود سیاوش را دوست دارد.اما نمیخواست شأنش را پایین بیاورد. حتی در مقابل کسی که دوستش داشت: -فکر نمیکنم درست باشه که اینجوری جواب بدم. هرچی باشه هرچیزی رسم خودش رو داره.! سیاوش لبخندش کش آمد.فکر کرد چقدر خوب است این نازکردن‌های محجوبانه. اصلا زن است و نازش.همین دست نیافتنی بودنش بود که خواستنی‌اش میکرد.برای جواب منفی که به رسومات نیاز نبود. مثل همان بار اول نه را میکوبید تخت سینه‌اش و خلاص.جواب مثبت است که رعایت رسم و رسوم میخواهد. در حالیکه بلند میشد گفت: -پس من به پدر میگم تماس بگیرن. امشب. راحله سربلند نکرد: -باشه - اگر امری نیست با اجازه من برم! و با تایید و تعارف راحله رفت....زنگ زده‌ بودند، جواب گرفته بودند و قرار بود امروز عصر بیایند... آمدند.حرفهای بزرگترها رد و بدل شد،راحله‌هم حرفهایش را زد. اعتقاداتش،حریم‌ها،خط‌قرمزهایش را گفته بود و از سیاوش پرسیده بود. فهمید سیاوش... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷۹ و ۸۰ فهمید سیاوش با وجود همه اختلاف‌ها قابل اعتماد است.همانطور که پدر فکر میکرد اصول اخلاقی‌اش محکم و درست است.می‌ماند ریزه‌ کاری‌های اعتقادی‌اش که باید راحله میکرد و .تحقیقات انجام شده بود و پدر وقتی سید را دیده بود و سوال پرسیده بود از رفیق پانزده ساله‌اش مطمئن شده بود که این وصلت خیر است، در نهایت قرارها گذاشته شد و تاریخ‌ نامزدی تعین شد..آزمایش خون، بازکردن گچ دست سیاوش، خریدهای اولیه و ریزه کاری‌ها انجام شد و درنهایت، عصر یکی از روزهای اردیبهشت ماه، همان روز تولد سیاوش، مراسم نامزدی برپا شد... یکی دو ساعتی طول کشید تا مراسم تمام شود و مهمانها پراکنده شوند.وقتی خطبه را خواندند و تبریکات تمام شد،در اولین فرصتی که پیش آمد سیاوش دست تازه عروسش را گرفت و به باغ خزید. بعد از ماه ها انتظار میتوانست با خیال راحت تماشا کند این پروانه سبکبالی را که به هر فرصتی از دستش میگریخت.ساکت میان باغ کوچکشان قدم میزدند. راحله خجالت میکشید و سیاوش هم چنان خوشحال بود که نمیتوانست حرفی بزند. کمی که راه رفتند راحله پرسید: -این مدت اینقدر درگیری بود یادم رفت بپرسم، نگفتین کی اونجور بهتون حمله کرده بود؟ سر چی؟ و سیاوش که اصلا دوست نداشت با به میان آوردن اسم نیما این لحظات خوشش را زهر کند اخم کوتاهی کرد و گفت: - دو تا دزد! میخواستن ماشین رو ببرن، درگیر شدیم! و راحله با شیطنت گفت: -پس اهل دعوا و کتک کاری هم هستین! حالا بیشتر زدین یا خوردین؟ و سیاوش که با این حرف اخم هایش را فراموش کرده بود قاه قاه خندید و گفت: -فکر کنم بیشتر خوردم! و دوباره خندید. راحله ایستاده بود و نگاهش میکرد. حالا دیگر میتوانست با خیال راحت کیف کند از بودن با سیاوش. این آن خطبه جادویی است که اینقدر میبخشد! سیاوش گفت: -راستی میدونستی امروز تولد منه؟ راحله متعجب پرسید: -واقعا؟ خوش به حالتون سیاوش که منظورش را نفهمیده بود گفت: -چرا؟! -آخه خدا یه کادوی خوب مث من بهتون داد و سیاوش که اصلا فکرش را نمیکرد آن دختر محجوب و سر بزیر اینقدر زبان ریختن بلد باشد دوباره خندید.یکدفعه راحله به طرفی رفت،خم شد انگار میخواست چیزی را از روی زمین بردارد و بعد برگشت. قاصدکی را جلوی سیاوش گرفت و گفت: -بیا! اینم برا آرزوی روز تولدتون.چشماتونو ببندین، ارزو کنین و فوت کنین سیاوش قاصدک را جلوی دهانش آورد.نگاه مهربانی به راحله کرد و فوت کرد.آرام شعری را میخواند: -باد بر میخیزد..جان میگیرد..باد وزیدن‌آغاز کرد..اکنون باید زیست..برای زیستن دوقلب لازم است..قلبی که دوست بدارد.. قلبی که دوست داشته شود..و بهانه‌ای برای ماندن..نمیدانم یکباره تورا چه شد.. تو اما بدان..اشکهایم دلتنگت شده‌اند..این اشک ها..خووووب چشمانم را درک میکنند... شعر تمام شد.راحله یادش آمد به اولین روز نامزدی‌اش با نیما.خطبه را که خواندند نیما سرش گرم گوشی بود.یکدفعه بغضی گلویش را بست.از خوشحالی داشتن سیاوش. چقدر شکرگزار خداوند بود بخاطر داشتن چنین نعمتی. سیاوش چرخید و به چشمان راحله خیره شد: -چی شده خانم گل؟ راحله دلش گرفت.نیما هیچوقت او را به این لطافت صدا نزده بود.نیمایی که تمام دلش را نثارش کرده بود و این مرد، این جوانی که چه آب و آتشی زده بود برای دست آوردنش.پرده ای از اشک چشمانش را پوشاند. - راحله جان؟حالت خوبه خانمی؟نمیخوای چیزی بگی؟ دارم نگران میشما! دوست داشت تمام خستگی این مدت را زار بزند.دستان سیاوش امنیت خاصی داشت. میدانست اگر حرف بزند بغضش خواهد ترکید. سعی کرد لرزش صدایش را مخفی کند: -خیلی خوبه که هستی سیاوش.منو ببخش... سیاوش منو ببخش کمک کرد راحله بنشیند،دستانش را محکم گرفت و اجازه داد هرچه میخواهد ببارد.. حالا راحله آرام شده بود.روی پایه‌ای‌سنگی میان باغچه نشسته بود،سیاوش روبرویش زانو زده بود.دستمالی از جیبش درآورد و به راحله داد: -ببخشید ناراحتت کردم کمی شرمنده بود از این اشکهایی که ضعیف نشانش میدادند.سیاوش چانه راحله را گرفت و بالا آورد: -اینقدر بده؟ راحله منظورش را نفهمید و سیاوش با خنده‌ای شیطنت‌آمیز گفت: - قیافم!اینقد بده که به جای من پیراهنم رو نگاه میکنی؟ راحله خنده‌اش گرفت.چقدر این نگاه بازیگوش و شاد، جذاب بود: -اگه بدم باشه دیگه باید تحمل کنم!! سیاوش قهقه زد.راحله با خودش فکر کرد:آخ راحله! چطور میخواستی عاشق این مرد نباشی؟بعد یکدفعه یادش آمد که سیاوش روی خاکها زانو زده.با عجله بلند شد: -ای وای لباستون کثیف شد! سیاوش آرام بلند شد،زانوهایش را کمی تکاند و با لحنی نمایشی گفت: -فدای سرتان بانو.!!بانو به این شوالیه جان نثار، افتخار همراهی میدن؟ راحله خنده‌کنان از این مسخره‌بازی سیاوش، بازویش را گرفت و... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید به جمع ما خوش آمدید💚🤍♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا