。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۳ و ۴
اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.در آن ايام، تلاش بسياری كردم تا مانند برخی رفقايم،وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه،همان لباس ياران آخر الزمانی امام غائب از نظر است.
تلاشهای من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دورههای آموزشی،در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم،يك شخصيت شوخ، ولی پركار دارم.
يعنی سعی ميكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم.اما همه رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم. رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشينی با من خسته نميشود.در مانورهای عملياتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای خنده از چادر ما به گوش ميرسيد.
مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم،یه روزمرگی دچار شد و طی ميشد.روزها محل كار بودم و معمولا با خانواده برخی شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم. سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت.
يك روز اعلام شد كه براي يك مأموريت جنگی آماده شويد. سال۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروريستهای وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالی پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله ميكردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده ميشدند،نيروهای اين گروهك تروريستي به شمال عراق فرار ميكردند.
شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جاننثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه،نيروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگی را برای پاكسازی كل منطقه تدارك ديدند.
🍃مجروح عمليات
عمليات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهای پاسدار، ارتفاعات و كل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهک تروريستی پژاک پاكسازی شد. من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامی واقعی را از نزديك تجربه كردم، حس خيلی خوبی بود.
آرزوی شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم ميگفتم:"ما كجا و توفيق شهادت؟!" ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود.
در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و...چشمان من عفونت کرد.آلودگی محيط، باعث سوزش چشمانم شده بود. اين سوزش، حالت عادی نداشت. پزشك واحد امداد، قطرها را در چشمان من ريخت و گفت:
_تا يك ساعت ديگه خوب ميشوی.
ساعتی گذشت اما همينطور درد چشم،مرا اذيت ميكرد. چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن،باعث شد كه ارتفاعات شمال غربی به كلی پاكسازی شود.نيروها به واحدهای خود برگشتند،
اما من هنوز درگير چشمهايم بودم.بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد.حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم.در اين مدت صدها بار به دكترهای مختلف مراجعه كردم اما جواب درستی نگرفتم.
تا اينكه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! درست بود.در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده!حالت عجيبی بود.از طرفی درد شديدی داشتم.
همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكی تشكيل شد.عكسها و آزمايشهای متعدد از من گرفتند.
در نهايت تيم پزشكی كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند:
_يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده، فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده. به علت چسبيدگی اين غده به مغز، كار جداسازی آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد.
كميسيون پزشکی، خطر عمل جراحی را بالای ۶۰درصد ميدانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران، كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتی از ابروی من را شكافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند.عمل جراحی من در اوايل ارديبهشت ماه ۱۳۹۴ در يكي از بيمارستانهای اصفهان انجام شد. عملی كه شش ساعت به طول انجاميد. تيم پزشكی قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد:
_به علت نزديكی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينایی و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. برای همين احتمال موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود.
با همه دوستان و آشنايان خداحافظی كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سالها سختیهای بسيار كشيده بود وداع كردم. از همه حلاليت طلبيدم....
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۵ و ۶
از همه حلاليت طلبيدم و با توكل به خدا راهي بيمارستان شدم.وارد اتاق عمل شدم. حس خاصی داشتم. احساس ميكردم كه از ايناتاق عمل ديگر برنميگردم. تيم پزشكی با دقت بسياری كارش را شروع كرد. من در همان اول كار بيهوش شدم.
🍃پايان عمل جراحی
عمل جراحي طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم،با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبينی ميشد با مشكل جدی همراه شد. آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد...
احساس كردم آنها كار را به خوبی انجام دادند. ديگر هيچ مشكلی نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايی بود! درد از تمام بدنم جدا شد.يكباره احساس راحتی كردم. سبك شدم.با خودم گفتم:
"خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی بود". با اينكه كلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
براي يك لحظه، زمانی را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه كودكی تا لحظهای كه وارد بيمارستان شدم، برای لحظاتی با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شيرينی داشتم. در يك لحظه تمام زندگی و اعمالم را ديدم!
در همين حال و هوا بودم كه جوانی بسيار زيبا، با لباسی سفيد و نورانی در سمت راست خودم ديدم. او بسيار زيبا و دوست داشتني بود. نميدانم چرا اينقدر او را دوست داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم.او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد.
محو چهره او بودم. با خودم ميگفتم: "چقدر چهرهاش زيباست! چقدر آشناست. من او را كجا ديدهام!؟"
سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمهام و آقاجان سيد(پدربزرگم) و ... ايستادهاند. عمويم مدتی قبل از دنيا رفته بود. پسرعمهام نيز از شهدای دوران دفاع مقدس بود.
از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلی خوشحال شدم.زيرچشمی به جوان زيبارویی كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم.من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهرهاش برايم آشناست.
يكباره يادم آمد. حدود ۲۵ سال پيش... شب قبل از سفر مشهد...عالم خواب... حضرت عزرائيل...با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال ايشان بودم كه با لبخندی بر لب به من گفتند:
_برويم؟
باتعجب گفتم:
_كجا؟
بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم.دكتر
جراح، ماسک روي صورتش را درآورد و به اعضای تيم جراحی گفت:
_ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت:
_خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه.
يكي از پزشكها گفت:
_دستگاه شوک رو بياريد...
نگاهی به دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند!عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم! حتي ميفهميدم كه در فكرش چه ميگذرد!
من افكار افرادی كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم.همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت.خوب به ياد دارم كه چه ذكری ميگفت.اما از آن عجيبتر اينكه ذهن او را ميتوانستم بخوانم! او با خودش ميگفت:
"خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند
كوچك دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برايش بيفتد، ما با بچههايش چه كنيم؟"
يعنی بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچههای من چه كند!؟ كمي آنسوتر، داخل يكي از اتاقهای بخش، يك نفر در مورد
من با خدا حرف ميزد! من او را هم ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روی تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد.
او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی كردم و گفتم كه شايد برنگردم.اين جانباز خالصانه ميگفت: "خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه."
يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه ميشوم. نيتها و اعمال آنها را ميبينم و...بار ديگر جوان خوشسيما به من گفت:
_برويم؟
خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است.از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماری خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلی بهتر شده، اما گفتم:
_نه!
مكثی كردم و به پسر عمهام اشاره كردم. بعد گفتم:
_من آرزوی شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟!
اما انگار اصرارهای من بیفايده بود. بايد ميرفتم. همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند:
_برويم
بياختيار همراه با آنها حركت كردم.لحظهای بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم! اين را هم بگويم كه زمان، اصلا....
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۷ و ۸
زمان، اصلا مانند اينجا نبود. من در یک لحظه صدها موضوع را ميفهميدم و صدها نفر را ميديدم!آن زمان كاملا متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلی خوبی داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم.
پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلی عالی بود.من شنيده بودم كه دو ملک از سوی خداوند هميشه با ما هستند،حالا داشتم اين دو ملك را ميديدم.چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتنی بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم.
ما با هم در وسط يك بيابان كويری و خشك و بيآب و علف حركت ميكرديم. كمی جلوتر چيزی را ديدم! روبروی ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به ميز نزديك شديم!
به اطراف نگاه كردم.سمت چپ من در دور دستها، چيزي شبيه سراب ديده ميشد. اما آنچه ميديدم سراب نبود، شعلههای آتش بود! حرارتش را از راه دور حس ميكردم.به سمت راست خيره شدم. در دوردستها يك باغ بزرگ و زيبا،يا چيزي شبيه جنگلهای شمال ايران پيدا بود.نسيم خنكی از آنسو احساس ميكردم.
به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم.ميخواستم ببينم چهكاردارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند،هيچ عكسالعملی نشان ندادند.حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
🍃حسابرسی
جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتي تعجب من را ديد، گفت:
_كتاب خودت هست، بخوان. امروز برای حسابرسی،همينكه خودت آن را ببينی كافي است.
چقدر اين جمله آشنا بود. در يكی از جلسات قرآن، استاد ما اين آيه را اشاره كرده بود:«اقرا كتابك، كفي بنفسك اليوم عليك حسیبا.(آیه ۱۴سوره اسرا)»اين جوان درست ترجمه همين آيه را به من گفت. نگاهی به اطرافيانم كردم. كمی مكث كردم و كتاب را باز كردم. سمت چپ بالای صفحه اول، با خطی درشت نوشته شده بود: "۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز" از آقايي كه پشت ميز بود پرسيدم:
_اين عدد چيه؟
گفت: _سن بلوغ شماست. شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدی.
به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يكسال از پانزده سال قمری كمتر است.اما آن جوان كه متوجه ذهن من شده بود گفت:
_نشانههای بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داری.
من هم قبول كردم.قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زيادی نوشته شده بود.از سفر زيارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم:
_اينها چيست؟
گفت:_اينها اعمال خوبی است كه قبل از بلوغ انجام دادی همه اين كارهای خوب برايت حفظ شده.
قبل از اينكه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شويم، جوان پشت ميز نگاهی كلی به كتاب من كرد و گفت:
_ #نمازهايت خوب و مورد قبول است. برای همين وارد بقيه اعمال ميشويم.(۱)
من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويقهای پدر و مادرم، هميشه در مسجد حضور داشتم.كمتر روزی پيش ميآمد كه نماز صبحم قضا شود.اگر يك روز خدای ناكرده نماز صبحم قضا ميشد، تا شب خيلی ناراحت و افسرده بودم. اين اهميت به نماز را از بچگي آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت ميدادم. خوشحال شدم.به صفحه اول كتابم نگاه كردم.
از همان روز بلوغ،تمام كارهای من با جزئيات نوشته شده بود. كوچكترين كارها. حتی ذرهای كار خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند.تازه فهميدم كه «فمن يعمل مثقال ذره خيراً يره» يعني چه.
كه ما اينجا شوخي حساب كرده بوديم، آنها جدي جدي نوشته بودند!در داخل اين كتاب، در كنار هر كدام از كارهای روزانه من، چيزی شبيه يك تصوير كوچك وجود داشت كه وقتی به آن خيره ميشديم، مثل فيلم به نمايش درميآمد. درست مثل قسمت ويدئو در موبايلهاي جديد، فيلم آن ماجرا را مشاهده ميكرديم.آن هم فيلم سه بعدي با تمام جزئيات!
يعني در مواجه با ديگران،حتي فكر افراد را هم ميديديم. لذا نميشد هيچكدام از آن كارها را انكار كرد. غير از كارها، حتي نيتهای ما ثبت شده بود.آنها همه چيز را دقيق نوشته بودند. جاي هيچگونه اعتراضی نبود.تمام اعمال ثبت بود. هيچ حرفی هم....
__________
۱. پيامبر(صلیاللهعلیهوآله)فرمودند: نخستين چيزي كه خدای متعال بر امتم واجب كرد، نمازهای پنجگانه است و اولين چيزیكه از كارهای آنان به سوي خدا بالاميرود، نمازهاي پنجگانه است و نخستين چيزی كه درباره آن از امتم حسابرسی ميشود، نمازهاي پنجگانه ميباشد.(كنز العمال،جلد هفتم، ص۲۷۶)
وقتي آن ملك، اينگونه به نماز اهميت داد و بعد به سراغ بقيه اعمال رفت، ياد حديثی افتادم كه فرمودند: "اولين چيزي كه مورد محاسبه قرار ميگيرد، نماز است. اگر نماز قبول شود، بقيه اعمال قبول ميشود و اگر نماز رد شود..."
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۹ و ۱۰
هيچ حرفي هم نميشد بزنيم.اماخوشحال
بودم كه از كودكي، هميشه همراه پدرم در مسجد و هيئت بودم. از اين بابت به خودم افتخار ميكردم و خودم را از همين حالا در بهترين درجات بهشت ميديدم.
همينطور كه به صفحه اول نگاه ميكردم و به اعمال خوبم افتخار ميكردم، يكدفعه ديدم، تمام اعمال خوبم در حال محو شدن است!صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبديل به كاغذ سفيد شده بود! باعصبانيت به آقايی كه پشت ميز بود گفتم:
_چرا اينها محو شد.مگر من اين كارهی خوب را انجام ندادم!؟
گفت: _بله درست ميگويي، اما همان روز #غيبت يكي از دوستانت را كردی. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
باعصبانيت گفتم:
_چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟
او هم غيرمستقيم اشاره كرد به حديثی از پيامبر كه ميفرمايند:"سرعت نفوذ آتش در خوردن گياه خشک، به پای سرعت اثر غيبت در نابودی حسنات يک بنده نميرسد.(بحارالانوار جلد۷۵ صفحه۲۲۹)
رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسيج، هيئت، رضايت پدر و مادر و...فيلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمام اعمال خوب، مورد تأييد من بود.
آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خيلیها مثل من بچه مثبت بودند.خيلی از كارهای خوبی كه فراموش كرده بودم تماماً براي من يادآوری ميشد.اما باتعجب دوباره مشاهده كردم كه تمام اعمال من در حال محو شدن است! گفتم:
_اين دفعه چرا؟ من كه در اين روز غيبت نكردم!؟
جوان گفت:
_يكی از رفقای مذهبیات را #مسخره كردی. اين عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد.
بعد بدون اينكه حرفی بزند، آيه سیام سوره يس برايم يادآوری شد: "روز قيامت براي مسخرهكنندگان روز حسرت بزرگی است.«یا حَسرَةً علی العِباد ما يأتيهم من رسولٍ الاّ كانوا به يستهزؤن» خوب به ياد داشتم كه به چه چيزی اشاره دارد. من خيلی اهل شوخی و خنده و سركار گذاشتن رفقا بودم.با خودم گفتم:
اگه اينطور باشه كه خيلی اوضاع من خرابه!
رفتم صفحه بعد، روز بعد هم كلی اعمال خوب داشتم. اما كارهای خوب من پاک نشد. با اينكه آن روز هم شوخی كرده بودم، اما در اين شوخیها، با رفقا گفتيم و خنديديم، اما به كسی #اهانت نكرديم. غيبت نكرده بودم. هيچ گناهی همراه با شوخيهای من نبود.برای همين، شوخیها و خندههای من، به عنوان كار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شكر(۱).
خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد،باتعجب ديدم كه ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! به آقايي كه پشت ميز نشسته بود با لبخندی از سر تعجب گفتم:
_حج؟! من اين اواخر مکه رفتم، در سنين نوجوانی کی مكه رفتم که خبر ندارم!؟
گفت: _ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث ميشود كه ثواب چندين حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل اينكه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه کنی.يا مثلا زيارت با معرفت امام رضا(علیهالسلام) و...
اما دوباره مشاهده كردم كه يكیيكی اعمال خوب من در حال پاك شدن است! ديگر نياز به سؤال نبود.خودم مشاهده كردم كه آخر شب با رفقا جمع شده بوديم و مشغول اذيت كردن يكي از دوستان بوديم،
ياد آيه ۶۵ سوره زمر افتادم كه ميفرمود: «برخي اعمال باعث حبط(نابودی) اعمال (خوب انسان) ميشود.»به دو نفري كه در كنارم بودند گفتم:
_شما يك كاری بكنيد!؟ همينطور اعمال خوب من نابود ميشود و...
سری به نشانه نااميدی و اينكه نميتوانند كاري انجام دهند برايم تكان دادند. همينطور ورق ميزدم و اعمال خوبی را ميديدم كه خيلی برايش زحمت كشيده بودم، اما يكی يكی محو ميشد.
فشار روحی شديدی داشتم. كم مانده بود دق كنم. نابودی همه ثروت معنویام را به چشم ميديدم.نميدانستم چه كنم!هرچه شوخی كرده بودم اينجا جدی جدی ثبت شده بود. اعمال خوب من،از پروندهام خارج ميشد و به پرونده ديگران منتقل ميشد.
نكته ديگری كه شاهد بودم اينكه؛ هرچه به سنين بالاتر ميرسيدم،ثواب كمتری از نمازهای جماعت و هيئتها در نامه عملم ميديدم! به جوانی كه پشت ميز نشسته بود گفتم:
_در اين روزها من تمام نمازهايم را به جماعت خواندم. من در اين شبها هيئت رفتهام. چرا اينها در اينجا نيست؟
رو به من كرد و گفت:
_خوب نگاه كن.هرچه سن و سالت بيشتر ميشد، #ريا و خودنمايی در اعمالت زياد ميشد...
__________________
۱. امام حسين علیهالسلام ميفرمايند: برترين اعمال بعد از اقامه نماز، شاد کردن دل مؤمن است؛ البته از طريقی که گناه در آن نباشد.(المناقب، ج ۴ ،ص۷۵)
۲.پيامبر فرمودند: هر فرزند نيکوکاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابلهر نگاه، ثواب يک حج کامل مقبول به او داده ميشود، سؤال کردند: اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟ فرمود: آری... بحارالانوار، ج۷۴ ،ص۷
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
🍃🍃🍃🍃
سلام دوستان این رمان کتاب هست چاپ شده و لینکش دانلود رایگانش هم وجود داره میتونین شما هم دانلود کنین
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کتابهایی که نمیتونیم بذاریم کانال دانلودش پولی هست یعنی باید بخریم پس نشر دادن و پخشش حق الناس میشه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ولی این کتاب دانلودش رایگانه منم الان دانلود کردم🤲🤲
🍃🍃🍃
کتابهایی که اجازه نشر ندارن لینک نسخهpdf رو برمیدارن بعد باید از اپلیکیشنهایی مثل طاقچه یا جاهای دیگه باید خریداری بشه بعد بخونیم
مثل کتاب دختر شینا