🍃🍃🍃🍃
سلام دوستان این رمان کتاب هست چاپ شده و لینکش دانلود رایگانش هم وجود داره میتونین شما هم دانلود کنین
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کتابهایی که نمیتونیم بذاریم کانال دانلودش پولی هست یعنی باید بخریم پس نشر دادن و پخشش حق الناس میشه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ولی این کتاب دانلودش رایگانه منم الان دانلود کردم🤲🤲
🍃🍃🍃
کتابهایی که اجازه نشر ندارن لینک نسخهpdf رو برمیدارن بعد باید از اپلیکیشنهایی مثل طاقچه یا جاهای دیگه باید خریداری بشه بعد بخونیم
مثل کتاب دختر شینا
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۱۱ و ۱۲
_...اوايل خالصانه به مسجد و هيئت ميرفتی اما بعدها، مسجد ميرفتی تا تو را ببينند. هيئت ميرفتی تا رفقايت نگويند چرا نيامدی!اگر واقعاً برای خدا بود،چرا به فلان مسجد يا هيئت كه دوستانت نبودند نميرفتی؟
🍃ّنيت
«و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده ميشود.پس گنهکاران را ميبينی درحالیکه از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و ميگويند: وای بر ما، اين چه کتاب است که هيچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته، مگر اينکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر ميبينند و پروردگارت به هيچکس ستم نميکند.»(سوره کهف آیه ۴۹)
صفحات را كه ورق ميزدم، وقتی عملی بسيار ارزشمند بود،آن عمل، درشتتر از بقيه در بالای صفحه نوشته شده بود.در يكي از صفحات، به صورت بسيار بزرگ نوشته شده بود: كمك به يک خانواده فقير
شرح جزئيات و فيلم آن موجود بود، ولی راستش را بخواهيد من هرچه فكر كردم به ياد نياوردم كه به آن خانواده كمك كرده باشم! يعني دوست داشتم،اما توان مالی نداشتم كه به آنها كمك كنم.آن خانواده را ميشناختم.آنها در همسايگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند.
خيلی دلم ميخواست به آنها كمك كنم، برای همين يك روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم. به دو نفر از اعضای فاميل كه وضع مالی خوبی داشتند مراجعه كردم. من شرح حال آن خانواده را گفتم و اينكه چقدر در مشكلات هستند،اما آنها اعتنايی نكردند.حتی يكی از آنها به من گفت:
_بچه، اين كارا به تو نيومده.اين كار
بزرگترهاست.
آن زمان من ۱۵سال بيشتر نداشتم،وقتی اين برخورد را با من داشتند، من هم ديگر پيگيری نكردم.اما عجيب بود كه در نامه عمل من، كمك به آن خانواده فقير ثبت شده بود!
به جوان پشت ميز گفتم:
_من كاری برای آنها نكردم!؟
او گفت:
_تو نيت اين كار را داشتی و در اين راه تلاش كری، اما به نتيجه نرسيدی.برای همين، نيت و حركتی كه كردی، در نامه عملت ثبت شده.
البته فكر و نيت كار خوب،در بيشتر صفحات ثبت شده بود.هرجايی كه دوست داشتم كار خوبی انجام دهم ولي امكانش را نداشتم،اما برای اجرای آن قدم برداشته بودم،در نامه عمل من ثبت شده بود.ولی خداراشكر كه نيتهای گناه و نادرست ثبت نميشد.
در صفحات بعد و جای جای اين كتاب مشاهده ميكردم كه چنين اتفاقی افتاده. يعنی نيتهای خوب من ثبت شده بود. البته باز هم مشاهده كردم كه اعمالخوبم با اشتباهات و گناهانی که هيچ منفعتی برايم نداشت از بين رفته! به قول معروف: آش نخورده و دهان سوخته.
هرچه جلو ميرفتم، نامه عملم بيشتر خالی ميشد!خیلی از اين بابت ناراحت بودم.از طرفی نميدانستم چه كنم.ای كاش كسي بود كه ميتوانستم گناهانم را به گردن او بيندازم و اعمال خوبش را بگيرم! اما هرچه ميگذشت بدتر ميشد. جوان پشت ميز ادامه داد:
_وقتی اعمال شما بوی #ريا بدهد پيش خدا ارزشی ندارد.كاری كه غير خدا در آن شريك باشد به درد همان شريك ميخورد. اعمال خالصت را نشان بده تا كار شما سريع حل شود.مگر نشنيدهاي:«اَلاَعمال بِالنيات. اعمال به نيتها بستگی دارد.»(۱)
🍃نجات يك انسان
همينطور كه با ناراحتی، كتاب اعمالم را ورق ميزدم و با اعمال نابود شده مواجه ميشدم، يكباره ديدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده:«نجات يك انسان»خوب به ياد داشتم كه ماجرا چيست.اين كار خالصانه برای خدا بود. به خودم افتخار كردم و گفتم: خدا را شكر. اين كار را واقعاً خالصانه برای خدا انجام دادم.
ماجرا از اين قرار بود كه يك روز در دوران جوانی با دوستانم برای تفريح و شنا كردن، به اطراف سد زايندهرود رفتيم.رودخانه در آن دورانپرازآب بود و ما هم مشغول تفريح.يكباره صدای جيغ يك زن و فريادهای يك مرد همه را ميخكوب كرد!يك پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا ميزد، هيچكس هم جرئت نميكرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد.
من شنا و غريق نجات بلد بودم. آماده شدم كه به داخل آب بروم اما رفقايم مانع شدند! آنها ميگفتند:
_اينجا نزديك سد است و ممكن است آب تو را به زير بكشد و با خودش ببرد. خطرناك است و...
اما يك لحظه با خودم گفتم:
_فقط براي خدا و پريدم داخل آب.
خدا را شكر كه توانستم اين بچه را نجات بدهم. هر طور بود او را به ساحل آوردم و با كمك رفقا بيرون آمديم. پدر و مادرش حسابی از من تشكر كردند.خودم را خشك كردم و لباسم را عوض کردم.آماده رفتن شديم.خانواده اين بچه شماره آدرس مرا گرفتند.اين عمل خالصانه خيلی خوب در پيشگاه خدا ثبت شده بود.من هم خوشحال بودم.لااقل...
____________
۱. رسول گرامی اسلام در نهجالفصاحه، ص593 ميفرمايد:"خداي والا ميفرمايند: وقتي بنده من كار نيكی اراده كند و نكند (يا نتواند انجام دهد) آن را يك كار نيك براي وي ثبت ميكنم."
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۱۳ و ۱۴
لااقل يك كار خوب با نيت الهی پيدا كردم. ميدانستم كه گاهی وقتها،يك عمل خوب با نيت خالص،يك انسان را در آن اوضاع نجات ميدهد.از اينكه اين عمل، خيلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهميدم كار مهمی كردهام.
اما يكباره مشاهده كردم كه اين عمل خالصانه هم در حال پاك شدن است!با ناراحتی گفتم:
_مگر نگفتيد فقط كارهايی كه خالصانه براي خدا باشد حفظ ميشود، خب من اين كار را فقط براي خدا انجام دادم.پس چرا پاك شد؟!
جوان پشت ميز لبخندی زد و گفت:
_درست است، اما شما در مسير برگشت به خانه با خودت چه گفتی؟
يكباره فيلم آن لحظات را ديدم. انگار نيت درونی من مشغول صحبت بود. من با خودم گفتم:
_خيلی كار مهمی كردم.اگر جای پدر مادر اين بچه بودم، به همه خبر ميدادم كه يك جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت. اگه من جای مسئولين استان بودم، يك هديه حسابي و مراسم ويژه ميگرفتم.اصلا بايد روزنامهها و خبرگزاریها با من مصاحبه كنند. من خيلی كار مهمی كردم.
فردای آن روز تمام اين اتفاقات افتاد.خبرگزاریها و روزنامهها با من مصاحبه كردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به ديدنم آمد و يك هديه حسابی براي من آوردند و...
جوان پشت ميز گفت:
_تو ابتدا برای رضای خدا اين كار را كردی،اما بعد، خرابش كردی...آرزوی اجر دنيايی كردی و مزدت را هم گرفتی. درسته؟
گفتم: _همه اينها درسته.
بعد باحسرت گفتم:
_چه كنم؟! دستم خالی است.
جوان پشت ميز گفت:
_خيلیها كارهايشان را برای خدا انجام ميدهند، اما بايد تلاش كنند تا آخر اين #اخلاص را حفظ كنند.بعضیها كارهای خالصانه را در دنيا نابود ميكنند!
🍃سفر كربلا
حسابی به مشكل خورده بودم.اعمال خوبم به خاطر شوخیهای بيش از حد و صحبتهای پشت سر مردم و غيبتها و... نابود ميشد و اعمال زشت من باقی ميماند.البته وقتی يك كار خالصانه انجام داده بودم،همان عمل باعث پاك شدن كارهاي زشت ميشد.چرا که در قرآن آمده بود:«إِنَ الحَسنات يُذهِبنَ السيئات».(۱)
زيارتهای اهلبيت:بسيار در نامه اعمال من تأثير مثبت داشت.البته زيارتهای بامعرفتی که با گناه آلوده نشده بود.اما خيلی سخت بود.
هر روز ما،دقيق بررسی و حسابرسی ميشد.كوچكترين اعمال مورد بررسی قرار ميگرفت.همينطور كه اعمال روزانهام بررسی ميشد،به يكی از روزهای دوران جوانی رسيديم. اواسط دهه هشتاد.يكباره جوان پشت ميز گفت:
_به دستور #آقا_اباعبدالله پنج سال از اعمال شما را بخشيديم.اين پنج سال بدون حساب طی ميشود.
باتعجب گفتم: _يعنی چی!؟
گفت:_يعنی پنج سال گناهان شمابخشيده شده و اعمال خوبتان باقی ميماند.
نميدانيد چقدر خوشحال شدم.اگر در آن شرايط بوديد، لذتی كه من از شنيدن اين خبر پيدا كردم را حس ميكرديد.پنج سال بدون حساب و كتاب؟! گفتم:
_اين دستور آقا به چه علت بود؟
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام، بنده چندين بار توفيق يافتم كه به سفر كربلا بروم.در يكی از اين سفرها، يك پيرمرد كر و لال در كاروان ما بود.مدير كاروان به من گفت:
_ميتوانی اين پيرمرد را مراقبت كنی و
همراه او باشی؟
من هم مثل خيلیهای ديگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم،اما با اكراه قبول كردم.كار از آنچه فكر ميكردم سختتر بود. اين پيرمرد هوش و حواس درست و حسابی نداشت.او را بايد كاملا مراقبت ميكردم.اگر لحظهای او را رها ميكردم گم ميشد.
خلاصه تمام سفر كربلای من تحتالشعاع حضور اين پيرمرد شد.اين پيرمرد هر روز با من به حرم ميآمد و برميگشت.حضور قلب من كم شده بود.چون بايد مراقب اين پيرمرد ميبودم.روز آخر قصد خريد يك لباس داشت.فروشنده وقتی فهميد كه
او متوجه نميشود،قيمت را چند برابر گفت.من جلو آمدم و گفتم:
_چی داری ميگی؟ اين آقا زائر مولاست. چرا اينطوری قيمت ميدی؟ اين لباس قيمتش خيلی كمتره.
خلاصه اينكه من لباس را خيلی ارزانتر برای اين پيرمرد خريدم.با هم از مغازه بيرون آمديم.من عصبانی و پيرمرد خوشحال بود.با خودم گفتم:"عجب دردسری برای ما درست شد. اين دفعه کربلا اصلا به ما حال نداد."يكباره ديدم پيرمرد ايستاد.رو به حرم كرد و با انگشت دست،مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بيزبانی برای من دعا كرد. جوان پشت ميز گفت:
_به دعای اين پيرمرد،آقا امام حسين شفاعت كردند و گناهان پنج سال تورا بخشيدند.
بايد در آن شرايط قرار ميگرفتيد تا بفهميد چقدر از اين اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در كتاب اعمال من جلو رفت.اعمال خوب اين سالها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
_______________
1 .كارهاي خوب، گناهان را پاك ميكند. (قرآن کريم. سوره هود آيه 114)
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۱۵ و ۱۶
🍃آزار مؤمن
در دوران جوانی در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم.روزها و شبها با دوستانمان با هم بوديم.شبهای جمعه همگی در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامی و گشت و بازرسی و...داشتيم.
در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت.ما هم بعضي وقتها،دوستان خودمان را اذيت ميكرديم! البته تاوان تمام اين اذيتها را در آنجا دادم.برخی شبهای جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم.يك شب زمستانی،برف سنگينی آمده بود.یکی از رفقا گفت:
_كسی جرئت داره الان تا انتهای قبرستان برود؟!
گفتم:_اينكه كار مهمي نيست. من الان ميروم.
او هم به من گفت:
_بايد يك لباس سفيد بپوشی!
من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. خسخس صدای پای من بر روی برف، از دور هم شنيده ميشد.من به سمت انتهای قبرستان رفتم!اواخر قبرستان كه رسيدم، صوت قرآن شخصی را از دور شنيدم!
يك پيرمرد روحانی كه از سادات بود، شبهای جمعه تا سحر،در انتهای قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن ميشد.فهميدم كه رفقا ميخواستند با اين كار،با سيد شوخی كنند.ميخواستم برگردم اما باخودم گفتم:اگر الان برگردم، رفقای من فکر ميکنند ترسيدهام. برای همين تا انتهای قبرستان رفتم.
هرچه صدای پای من نزديكتر ميشد، صدای قرائت قرآن سيد هم بلندتر ميشد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولی به مسير ادامه دادم.تا اينكه به بالای قبری رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود.يكباره تا مرا ديد فريادی زد و حسابی ترسيد.من هم كه ترسيده بودم پا به فرار گذاشتم.
پيرمرد سيد، رد پای مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد.وقتي وارد پايگاه شد،حسابی عصبانی بود.ابتدا كتمان كردم، اما بعد، از او معذرت خواهی كردم. او با ناراحتی بيرون رفت. حالا چندين سال بعد از اين ماجرا، در نامه عملم حكايت
آن شب را ديدم.
نميدانيد چه حالی بود،وقتی گناه يا اشتباهی را در نامه عملم ميديدم،خصوصاً وقتي كسی را اذيت كرده بودم، از درون عذاب ميكشيدم. گويی خودم به جای آنطرف اذيت ميشدم.از طرفی در اين مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزيدن ميگرفت،طوریكه نيمی از بدنم از حرارت آن داغ ميشد!
وقتي چنين اعمالی را مشاهده ميكردم، به گونهای آتش را در نزديكی خودم ميديدم كه چشمانم ديگر تحمل نداشت.همان موقع ديدم كه آن پيرمرد سيد، كه چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و كنار جوان پشت ميز قرار گرفت.سيد به آن جوان گفت:
_من از اين مرد نميگذرم. او مرا اذيت كرد.او مرا ترساند.
من هم گفتم:
_به خدا من نميدانستم كه سيد داخل قبر عبادت ميكند.
جوان رو به من گفت:
_اما وقتي نزديك شدی فهميدی كه مشغول قرآن خواندن است. چرا همان موقع برنگشتی؟
ديگه حرفی برای گفتن نداشتم.خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال عبادتهای مرا برداشتند و در نامه عمل او قرار دادند تا راضی شود.دو سال نمازی كه بيشتر به جماعت بود.دو سال عبادت را دادم به خاطر اذيت و آزار يك مؤمن!(۱)
در لابلای صفحات اعمال خودم به يک ماجرای ديگر از آزار مؤمنين برخوردم.شخصی از دوستانم بود كه خيلی با هم شوخی ميكرديم و همديگر را سركار ميگذاشتيم.يكبار در يك جمع رسمی با او شوخی كردم و خيلی بد او را ضايع كردم. خودم هم فهميدم كار بدی كردم، برای همين سريع از او معذرتخواهی كردم. او هم چيزي نگفت.
گذشت تا روز آخر كه ميخواستم برای عمل جراحی به بيمارستان بروم.دوباره به همان دوست دوران جوانی زنگ زدم و گفتم:
_فلانی، من خيلی به تو بد كردم. يكبار جلوی جمع، تو را ضايع كردم.خواهش ميكنم مرا حلال كن.من شايد از اين بيمارستان برنگردم.
بعد درمورد عمل جراحی گفتم و دوباره به او التماس كردم تا اينكه گفت:
_حلال كردم، انشاءالله كه سالم و خوب برگردی.
آن روز در نامه عملم،همان ماجرا را ديدم. جوان پشت ميز گفت:
_اين دوست شما همين ديشب از شما راضی شد.اگر رضايت او را نميگرفتي بايد تمام اعمال خوب خودت را ميدادی تا رضايتش را كسب كنی، مگر شوخی است، آبروی يك انسان مؤمن را بردی.(۲)
______
۱. امام صادق(علیهالسلام) فرمودند:حرمت مؤمن حتی از كعبه بالاتر است.
مصاحبه با راوی اين کتاب، بارها به خاطر گريههای ايشان قطع شد.يادآوري اين خاطرات برايش بسيار سخت بود.
۲. بعدها مطلبی از رسول گرامی اسلام ديدم كه تأثيرگذار بود.روزی آن حضرت به کعبه نگاه کردند و فرمودند:"اي کعبه!خوشا به حال تو،خداوند چقدر تو را بزرگ و حرمتت را گرامی داشته!به خدا قسم حرمت مؤمن از تو بيشتر است،زيرا خداوند تنها يک چيز را از تو حرام کرده، ولی از مؤمن سه چيز را حرام کرده:مال، جان و آبرو،تا کسی به او گمان بد نبرد." روضةالواعظين،ج۲،ص۲۹۳
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۱۷ و ۱۸
🍃حسينيه
ميخواستم بنشينم و همانجا زار زار گريه كنم. براي يك شوخی بيمورد دو سال عبادتهايم را دادم. برای يك غيبت بيمورد، بهترين اعمال من محو ميشد. چقدر حساب خدا دقيق است. چقدر كارهای
ناشايست را به حساب شوخی انجام داديم و حالا بايد افسوس بخوريم.در اين زمان، جوان پشت ميز گفت:
_شخصی اينجاست كه چهار ساله منتظر شماست! اين شخص اعمال خوبی داشته و بايد به بهشت برزخی برود، اما معطل شماست.
با تعجب گفتم:
_از چه كسي حرف ميزنيد؟
يكي از پيرمردهای اُمنای مسجدمان را ديدم كه در مقابلم و در كنار همان جوان ايستاده. خيلي ابراز ارادت كرد و گفت:
_كجايی؟ چند ساله منتظرت هستم.
بعد از كمی صحبت، اين پيرمرد ادامه داد: _زمانيكه شما در مسجد و بسيج،مشغول فعاليت فرهنگی بوديد، تهمتی را در جمع به شما زدم. برای همين آمدهام كه حلالم كنيد.
آن صحنه برايم يادآوری شد.من مشغول فعاليت در مسجد بودم.كارهای فرهنگی بسيج و...اين پيرمرد و چند نفر ديگر در گوشهای نشسته بود.بعد پشت سر من حرفی زد كه واقعيت نداشت.او به من تهمت بدي زد.او نيت ما را زير سؤال برد. عجيبتر اينكه،زمانی اين تهمت را به من زد كه من ابتدای حضورم در بسيج بود و نوجوان بودم!! آدم خوبی بود.اما من نامه اعمالم خيلی خالی شده بود. به جوان پشت ميز گفتم:
_درسته ايشان آدم خوبی است، اما من همينطوری نميگذرم.دست من خالی است. هرچه ميتوانی از او بگير.(۱)
جوان هم رو به من كرد و گفت:
_اين بنده خدا يك #وقف انجام داده كه خيلی بابركت بوده و ثواب زيادی برايش میآيد.او يك حسينيه را در شهرستان شما، #خالصانه برای رضای خدا ساخته كه مردم از آنجا استفاده ميكنند. اگر بخواهی ثواب كل حسينيهاش را از او ميگيرم و در نامه عمل شما ميگذارم تا او را ببخشی.
با خودم گفتم:"ثواب ساخت يك حسينيه به خاطر يك تهمت؟!خيلي خوبه."بنده خدا اين پيرمرد، خيلی ناراحت و افسرده شد، اما چارهای نداشت.ثواب يك وقف بزرگ را به خاطر يك تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی.برای تهمت به يك نوجوان، يك حسينيه را كه با اخلاص وقف كرده بود،داد و رفت!
اما تمام حواس من در آن لحظه به اين بود كه وقتی كسی به خاطر تهمت به يك نوجوان، يك چنين خيراتی را از دست ميدهد، پس ما كه هر روز و هرشب پشت سر ديگران مشغول قضاوت كردن و حرف زدن هستيم چه عاقبتی خواهيم داشت؟!ما كه به راحتی پشت سر مسئولين و دوستان و آشنايان خودمان هرچه ميخواهيم ميگوييم...باز جوان پشت ميز به عظمت آبروی مؤمن اشاره كرد.(۲)
🍃اعجاز اشک
ايستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه ميکردم.انگار هيچ ارادهای از خودم نداشتم. هيچ کار و عملم قابل دفاع نبود. فقط نگاه ميکردم.يکی آمد و دو سال نمازهای من را برد! ديگری آمد و قسمتی از کارهای خير مرا برداشت. بعدی...
بلاتشبيه شبيه يک گوسفند که هيچ ارادهای ندارد و فقط نگاه ميکند، من هم فقط نگاه ميکردم.چون هيچگونه دفاعی در مقابل ديگران نميشد کرد.در دنيا، انسان هرچند مقصر باشد، اما در دادگاه از خود دفاع ميکند و با گرفتن وکيل و... خود را تاحدودی از اتهامات تبرئه ميکند. اما اينجا...مگر ميشود چيزی گفت؟!
فقط نگاه ميکردم.حتی آنچه درفکر انسان بوده برای همه نمايان است، چه رسد به اعمال انسان.برای همين هيچکس نميتواند بيدليل از خود دفاع کند.
در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را ديدم که مصداق اين ضرب المثل بود:آش نخورده و دهن سوخته.شخصي در مقابل من غيبت کرده يا تهمت زده و من هم در گناه او شريک شده بودم. چقدر گناهانی را ديدم که هيچ لذتی برايم نداشت و فقط سرافکندگی برايم ايجاد کرد.خيلي سخت بود.خيلی.حساب و کتاب خدا به دقت ادامه داشت.
اما زمانيکه بررسي اعمال من انجام ميشد و نقايص کارهايم را ميديدم،گرمای شديدی از سمت چپ به سوی من ميآمد! حرارتی که نزديک بود تمام بدنم را بسوزاند.اما...اين حرارت تمام بدنم را ميسوزاند، طوريکه قابل تحمل نبود. همه جای بدنم ميسوخت، بجز صورت و سينه و کف دستهايم!
براي من جاي تعجب بود. چرا اين سه قسمت بدنم نميسوزد؟! لازم به تکلم نبود. جواب سؤالم را بلافاصله فهميدم...
___________
۱. تازه معنای آيه۳۷ سوره عبس را فهميدم.«هرکسی(در روز جزا برای خودش) گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برايش بس است و مجال اين نيست که به فکر کس ديگری باشد.»
۲.آيه۱۹ سوره نور ميفرمايد:«کساني که دوست دارند زشتيها در ميان مردم باايمان رواج يابد، براي آنان در دنيا و آخرت عذاب دردناکي است...» امام صادق علیهالسلام در تفسير اين آيه ميفرمايد:«هرکس آنچه را دربارهی مؤمنی ببيند يا بشنود،برای ديگران بازگو کند،از مصاديق اين آيه است.»
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۱۹ و ۲۰
من از نوجوانی در هيئت و جلسات فرهنگی مسجد محل حضور داشتم. پدرم به من توصيه ميکرد که وقتی برای آقا امام حسين علیهالسلام و يا حضرت زهرا سلاماللهعلیها و اهل بيت اشک ميريزی، قدر اين اشک را بدان.
اشک بر اين بزرگان، قيمتی است و ارزش آن را در قيامت ميفهميم. پدرم از بزرگان و اهل منبر شنيده بود که اين اشک را به سينه و صورت خود بکشيد و اين کار را ميکرد. من نيز وقتی در مجالس اهلبيت گريه ميکردم. اشک خود را به صورت و سينهام ميکشيدم.
حالا فهميدم که چرا اين سه عضو بدنم نميسوزد! نکته ديگری که در آن وادی شاهد بودم بحث اشک و توبه بر درگاه الهی بود. من دقت کردم که برخی گناهانی که مرتکب شده بودم در کتاب اعمالم نيست!بعد از اينکه انسان از گناهی توبه ميکند و ديگر سمتش نميرود،گناهاني که قبلا مرتکب شده کاملا از اعمالش حذف ميشود.
آنجا #رحمت_خدا را به خوبی حس کردم.حتي اگر کسي حقالناس بدهکار است اما از طلبکار خود بیاطلاع است، با دادن #رد_مظالم برطرف ميشود. اما حقالناسی که صاحبش را بشناسد بايد در دنيا برگرداند.حتی اگر يک بچه از ما طلبکار باشد و در دنيا حلال نکرده باشد، بايد در آن وادی صبر کنيم تا بيايد و حلال کند.
🍃بيتالمال
از ابتدای جوانی و از زمانیكه خودم را شناختم، به حقالناس و بيتالمال بسيار اهميت ميدادم. #پدرم خيلي به من توصيه ميكرد كه مراقب بيتالمال باش. مبادا خودت را گرفتار كنی.
از طرفی من پای منبرها و مسجد بزرگ شدم و مرتب اين مطالب را ميشنيدم.لذا وقتی در سپاه مشغول به كار شدم، سعی ميكردم در ساعاتی كه در محل كار حضور دارم، به كار شخصي مشغول نشوم.
اگر در طي روز كار شخصی داشتم و يا تماس تلفنی شخصی داشتم، به همان ميزان و كمی بيشتر، اضافهكاری بدون حقوق انجام ميدادم كه مشكلي ايجاد نشود. با خودم ميگفتم: حقوق كمتر ببرم و حلال باشد خيلي بهتر است. از طرفی در محل كار نيز تلاش ميكردم كه كارهای مراجعين را به دقت و با رضايت انجام دهم.اين موارد را در نامه عملم ميديدم. جوان پشت ميز به من گفت:
_خدا را شكر كن كه بيتالمال بر گردن نداری وگرنه بايد رضايت تمام مردم ايران را كسب ميكردی!
اتفاقاً در همانجا كسانی را ميديدم كه شديداً گرفتار هستند.گرفتار رضايت تمام مردم، گرفتار بيتالمال. اين را هم بار ديگر اشاره بُعد زمان و مكان در آنجا وجود نداشت.يعنی به راحتی ميتوانستم كسانی را كه قبل از من فوت كردهاند ببينم، يا كسانی را كه بعد از من قرار بود بيايند!
يا اگر كسی را ميديدم،لازم به صحبت نبود، به راحتی ميفهميدم كه چه مشكلی دارد.
يكباره و در يك لحظه ميشد تمام اين موارد را فهميد.من چقدر افرادی را ديدم كه با #اختلاس و #دزدی_از_بيتالمال به آن طرف آمده بودند و حالا بايد از تمام مردم اين كشور، حتی آنها كه بعدها به دنيا ميآيند، حلاليت ميطلبيدند!
اما در يكی از صفحات اين كتاب قطور،يك مطلبی برای من نوشته بود كه خيلی وحشت كردم! يادم افتاد كه يكی از سربازان، در زمان پايان خدمت، چند جلد كتاب خاطرات شهدا به واحد ما آورد و
گذاشت روي طاقچه و گفت:
_اينها اينجا بماند تا سربازهايی كه بعداً
ميآيند،در ساعات بيكاری استفاده كنند.
كتابهای خوبی بود. يكسال روي طاقچه بود و سربازهايی كه شيفت شب بودند، يا ساعات بيكاری داشتند استفاده ميكردند. بعد از مدتي، من از آن واحد به مكان ديگری منتقل شدم. همراه با وسايل شخصی كه ميبردم، كتابها را هم بردم.
يك ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس كردم كه اين كتابها استفاده نميشود. شرايط مكان جديد با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل،كمتر اوقات بيكاری داشتند.لذا كتابها را به همان مكان قبلی منتقل كردم و گفتم:
_اينجا بماند بهتر استفاده ميشود.
جوان پشت ميز اشارهای به اين ماجرای كتابها كرد و گفت:
_اين كتابها جزو بیتالمال و برای آن مكان بود، شما بدون اجازه، آنها را به مكان ديگری بردی، اگر آنها را نگه ميداشتی و به مكان اول نمیآوردی، بايد از تمام پرسنل و سربازانی كه در آينده هم به واحد شما میآمدند، حالليت ميطلبيدی!
واقعاً ترسيدم.با خودم گفتم:من تازه نيت خير داشتم. من از كتابها استفاده شخصی نكردم. به منزل نبرده بودم، بلكه به واحد ديگری بردم كه بيشتر استفاده شود، خدا به داد كسانی برسد كه #بیتالمال را ملك شخصی خود كردهاند!!!
در همان زمان،یکی از دوستان همكارم را ديدم. ايشان از بچههای بااخالص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود.او مبلغی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خريداری كند.اما اين مبلغ را به جای قرار دادن در كمد اداره....
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۲۱ و ۲۲
در جيب خودش گذاشت! او روز بعد،در اثر سانحه رانندگی درگذشت.حالا وقتی مرا در آن وادی ديد، به سراغم آمد و گفت:
_خانواده فكر كردند كه اين پول براي من است و آن را هزينه كردهاند. تو رو خدا برو و به آنها بگو اين پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اينجا گرفتارم. تو رو خدا برای من كاری بكن.
تازه فهميدم كه چرا برخی بزرگان اينقدر در مورد بيتالمال حساس هستند. راست ميگويند كه مرگ خبر نميكند.(۱)
🍃صدقه
در ميان روزهايی كه بررسی اعمال آنها انجام شد،یکی از روزها برای من خاطره ساز شد.چون در آن وضعيت، ما به باطن اعمال آگاه ميشديم.يعنی ماهيت اتفاقات و علت برخی وقايع را ميفهميديم. چيزی كه امروزه به اسم شانس بيان ميشود، اصلا آنجا مورد تأييد نبود،بلكه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علتها رخ ميداد.
روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتيم.كلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسيد، نميدانيد كه چقدر بچههای هم دوره را اذيت كردم. بيشتر نيروها خسته بودند و داخل چادرها خوابيده بودند، من و يكی از رفقا ميرفتيم و با اذيت كردن، آنها را از خواب بيدار ميكرديم!
براي همين يك چادر كوچك،به من و رفيقم دادند و ما را از بقيه جدا كردند.شب دوم اردو بود كه باز هم بقيه را اذيت كرديم و سريع برگشتيم چادر خودمان كه بخوابيم. البته بگذريم از اينكه هرچه ثواب و اعمال خير داشتم، به خاطر اين كارها از دست دادم! وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتيم، ديدم يك نفر سر جای من خوابيده!
من يك بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو،برای خودم يك رختخواب قشنگ درست كرده بودم.چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه كسی جای من خوابيده،فكر كردم يكی از بچهها ميخواهد من را اذيت كند، لذا همينطور
كه پوتين پايم بود، جلو آمدم و يك لگد به شخص خواب زدم!
يكباره ديدم حاج آقا...كه امام جماعت اردوگاه بود از جا پريد و قلبش را گرفته و داد ميزد:
_كي بود؟ چي شد؟
وحشت كردم. سريع از چادر آمدم بيرون. بعدها فهميدم كه حاجآقا جای خواب نداشته و بچهها برای اينكه مرا اذيت كنند،به حاج آقا گفتند كه اين جای حاضر و آماده برای شماست!اما لگد خيلی بدی زده بودم. بنده خدا يك دستش به قلبش بود و يك دستش به پشتش! حاج آقا آمد از چادر بيرون و باعصبانيت گفت:
_الهی پات بشكنه، مگه من چيكار كردم كه اينجوری لگد زدی؟
جلو رفتم و گفتم:
_حاج آقا غلط كردم. ببخشيد. من با كسی ديگه شما را اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود كه پوتين پايم كردم و ممكن است ضربه شديد شود.
خلاصه اون شب خيلی معذرت خواهی كردم. بعد به حاج آقا گفتم:
_شرمنده،شما برويد بخوابيد،من تو ماشين ميخوابم،فقط با اجازه بالش خودم رو برميدارم.
چراغ برداشتم و رفتم توي چادر، همين كه بالش رو برداشتم، ديدم يك عقرب به بزرگی كف دست زير بالش من قرار دارد!
حاج آقا هم داخل شد و هرطوری بود عقرب رو كشتيم. حاجی نگاهی به من كرد و گفت:
_جان مرا نجات دادی، اما بد لگی زدی، هنوز درد دارم.
من هم رفتم داخل ماشين خوابيدم. روز بعد اردو تمام شد و برگشتيم.روز بعد، من در حين تمرين در باشگاه ورزشهای رزمی، پايم شكست. اما نكته جالب توجه اين بود كه ماجرای آن روز در نامه عمل من، كامل و با شرح جزئيات نوشته شده بود.
جوان پشت ميز به من گفت:
_آن عقرب مأمور بود كه تو را بكشد،اما صدقهای كه آن روز دادی، مرگ تو را به عقب انداخت!
همان لحظه فيلم مربوط به آن صدقه را ديدم.يادم افتاد عصر همان روز، خانم من زنگ زد و گفت:
_فلانی كه همسايه ماست،خیلی مشكل مالی دارد.هيچی برای خوردن ندارند.اجازه دارم از پولهايی كه كنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟
گفتم:_آخه اين پولها برای خريد موتور است. اما عيب نداره. هر چقدر ميخواهی به آنها بده.
جوان گفت:
_صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما...
_________
۱.من بعدها پيغام اين بنده خدا را به خانوادهاش رساندم. ولی نتوانستم بگويم كه چطور او را ديدم. الحمدالله مشکل ايشان حل شد..در سيره پيامبر گرامی اسلام نقل است: "روز حرکت از سرزمين خيبر، ناگهان به يكی از ياران پيامبر تيری اصابت کرد و همان دم شهيد شد. يارانش همگي گفتند:_بهشت بر او گوارا باد..خبر به پيامبرگرامیاسلام رسيد.ايشان فرمودند: من با شما هم عقيده نيستم، زيرا عبايی که بر تن او بود از بيت المال بود و او آن را بياجازه برده و روز قيامت به صورت آتش او را احاطه خواهد کرد..در اين لحظه يکي از ياران پيامبر گفت:من دو بند کفش بدون اجازه برداشتهام. حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قيامت به صورت آتش در پای تو قرار ميگيرد."(فروغ ابديت ج۲ ص ۲۶۱)
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。