🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷 از قسمت ۵۳ تا قسمت ۶۰👇👇
🍃از قسمت ۶۱ تا ۶۴👇
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۶۱ و ۶۲
_جای خندیدن تکلیفت رو با زندگیت روشن کن. اون از مهتاب، اینم از رویا، خانمت.مهتابو گفتی برای انتقام بوده. رویا چی؟ اون برای چی حالا داری این بلا رو سرش میاری؟ ولی اینو بهت بگم، هرکاری که از الان کنه خودم پشتش هستم.
امین همینجور که میخندید گفت:
_بابا نکنین اینجوری. من راضی نیستم همه باهم دشمنم بشین...(دوباره قهقهه زد)
آقامصطفی:_و دل شکستن تاوان داره. دیگه حق نداری زنگ بزنی به رویا. بزنی هم نمیذارم گوشیت رو برداره. من پسری به اسم امین ندارم!!
امین:_به اون زنه، رویا بگو اگه.....
اقا مصطفی، وسط حرفهای امین، با حرص و عصبانیت تلفن را قطع کرد.ایمان سراغ کلمن گوشه مغاره رفت. لیوان آبی دست پدرش داد.
_بابا چقدر خودتون ناراحت میکنین. ولش کنین خودش سرش به سنگ میخوره
اقا مصطفی با ناراحتی گفت:
_پدر نیستی ایمان، پدر نیستی که بفهمی چقدر درد داره اولاد ارشدت اینجوری چوب حراج به آبروت بزنه. یه عمر ذره ذره آبرو جمع میکنی با یه کار بچهت کل اعتبارت زیر سوال میره
گوشی اقا مصطفی زنگ خورد.ایمان نگاهی به گوشی کرد، خواست گوشی را بردارد که جواب دهد:
اقا مصطفی:_دست نزن. برو خط خودت هم خاموش کن. باید یه درسی به این پسر بدم تا عمر داره یادش نره
ایمان:_بنظرتون این راه اثر داره؟
اقا مصطفی سرش را به نشانه تایید تکان داد. گوشیاش را برداشت. صدای زنگ قطع شده بود. وارد تنظیمات گوشی شد. خط دائمیاش را خاموش کرد. با خط ایرانسل تماسی به گوشی همسرش گرفت:
_الو سلام. اکرم جان گوش کن چی میگم. سیمکارتت رو دربیار یه خط اعتباری خریدم، میارم بهت میدم از اون استفاده کن.
اکرم خانم با تعجب گفت:
_سلام چیشده اقا مصطفی؟ نگرانم کردی؟ خبری شده؟
_امین زنگ زده. حالا بعد برات تعریف میکنم.
+خدا مرگم بده. امین چیشده؟کجا بود؟ گفتی رویا رفته مهریهشو گذاشته اجرا؟
اقا مصطفی که از قبل هم عصبانی بود. با پرخاش گفت:
_آره گفتم بهش!!چقدر سوال میکنی زن حسابی، هرچی میگم بگو چشم! اومدم خونه میگم. همین الان خط رو خاموش کن. فهمیدی؟ همین الان!
در مغازه باز شد و چند نفری وارد شدند..
ایمان سریع بلند شد. خوشامدی گفت:
_سلام خوش اومدین، میتونم کمکتون کنم؟ شما با هم هستین؟
مشتری اول که مُسن بود،گفت:
_نه بابا جان، من تنها هستم. یه کمربند جنس خوب میخوام پسرم، داری؟(دستی به کمربند قدیمی و پوسیده خودش زد و آن را نشان ایمان داد) از این جنس میخوام باشه، حتما چرم اصل میخوام
_بله که داریم، چشم الان میارم براتون
مشتری دوم و سوم که باهم بودند، به پیراهنهای مغازه نگاه میکردند و آرام حرف میزدند.
چند ساعتی گذشت.آقا مصطفی آبی که ایمان آورده بود و کمی گرم شده بود را پای گلدان کنار دستش ریخت. از مغازه بیرون رفت و سیگارش را روشن کرد.
ایمان نگاهی به ساعتش کرد...
عقربهها ساعت ۲۲ را نشان میدادند. پیراهنها و شلوارهایی که برای مشتری باز کرده بود، را یکی یکی روی پیشخوان پهن میکرد، تا میکرد و در قفسه طبقهبندی شده پشت سرش میگذاشت.
زیر چشمی نگاهی به پدرش کرد....
هنوز بیرون از مغازه با پدر رویا حرف میزد.نفس عمیقی کشید،آرام گوشی را از جیبش درآورد. خط را فعال کرد. شماره امین را گرفت.
امین با خنده جواب داد:
_به به برادر گرام، شما کجا، اینجا کجا. چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی
ایمان:_سلام.امین داداش چرا برنمیگردی؟ اصلا کجا رفتی؟ چکار میکنی؟
امین:_این چیزا به تو مربوط نمیشه. بگو ببینم چرا زنگ زدی؟ زنگ زدی راپورت منو به بابا و بقیه بدی؟
ایمان:_امین چی میگی؟ من یواشکی الان زنگ زدم. بابا بیچاره بیرون مغازهس، کلی وقته داره با، بابای رویا خانم حرف میزنه.
امین خنده بلندی کرد:
_خوبه، خوبه حرف بزنن. مگه فقط زن درد دل میکنه
ایمان:_بگو کجایی امین. میخوام بیام پیشت.
امین:_لازم نکرده بیای. تو بمون ور دست پاپا جون
ایمان:_همیشه منو مسخره کردی امین، این بار هم روی بقیهش. میفهمی مهریه چیه؟ از کجا داری بدی ۱۳۷۰ تا سکه؟ اخه بفهم داری چکار با زندگیت میکنی
امین خنده بلندی کرد:
_کی حالا قراره بده؟ تو که بچهای داری منو نصیحت میکنی برو بابا ببینم...
ایمان نگاهی به در شیشهای سکوریت مغازه کرد. پدرش در حال سیگار کشیدن، سر به زیر انداخته بود و شرمنده، حرف میزد.
_خیلی مشکوک میزنی امین معلوم نیست کجایی و چه غلطی داری میکنی که اینجوری مطمئن هستی!
امین باز هم قهقههای سر داد.
ایمان:_ داری با آبروی همهمون بازیمیکنی، پلهای پشت سرت رو خراب نکن فقط... خداحافظ
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
امین جای جواب دادن، باز خندید و تلفن را قطع کرد!
ایمان درب مغازه را میبست که حاج عمو مرتضی را دید که از دور میآید.به هم، با سر سلامی کردند اما آقا مصطفی اصلا متوجه آمدن حاج عمو نشده بود.کنار آقا مصطفی که رسید، دست روی شانهاش گذاشت.
اقامصطفی یکه خورد. با دیدن حاج عمو ناراحتیاش را قورت داد و با لبخند مشغول احوالپرسی شدند...هر سه سوار ماشین شدند. به خانه آقا مصطفی که رسیدند.
ایمان حدس زد حاج عمو حتما با پدرش کار داشته که در طول مسیر ساکت و بیحرف بوده.خداحافظی گرمی با عمو کرد و به خانه رفت.در خانه آقا مصطفی که بسته شد.
حاج عمو سمت آقامصطفی چرخید و گفت:
_میدونی خاصیت دین و اهلبیت چیه؟ آدما هرچقدر هم از هر کاری ضربه بخورن متنفر نمیشن الا دین. خدانکنه یه ادم مذهبی و متدین خطا کنه، دیگه عدهای تا مرز کفر میرن جلو!
+حاج مرتضی شما که حال منو میدونی. شما دیگه چرا اینو میگی!؟
_اخه پدربیامرز مگه نگفتی دیگه سیگار رو ترک کردی؟ گذاشتی کنار. چرا باز رفتی سراغش؟
آقامصطفی دستانش را دور فرمان قاب کرد. سرش را روی دستش گذاشت:
_دارم دق میکنم. تو عمرم اینقدر شرمنده نبودم حاجی! شرمنده مهتاب! شرمنده رویا و پدرش!
حاج عمو شانه آقامصطفی را به آرامی فشار داد و گفت:
_میدونم چی میگی ولی کسی که مدح اهلبیت میکنه، روضه خون امام حسینه، نباید لب به سیگار بزنه! جور در نمیاد باباجان!
آقا مصطفی سر بلند کرد پوزخندی زد گفت:
_من کاری به مردم ندارم
+منم نگفتم بخاطر مردم نَکِش. بخاطر اهلبیتی که عاشقشون هستی پای قولت بمون(در ماشین را باز کرد) دیگه خوددانی! یاعلی
از ماشین پیاده شدند. بعد از خداحافظی آقا مصطفی به خانه رفت و حاج عمو سرکار....
🔸چند روز بعد....خانه احترام خانم🔸
مهتاب و مینا روی زمین کتابها و جزوههایشان را پهن کرده بودند و مشغول خواندن....
مینا:_میگم مهتاب استاد اوجی رو میشناسی؟
مهتاب:_کدوم اوجی؟ اقای طاها اوجی؟
مینا:_آره. میشناسی؟
مهتاب:_اره کم و بیش میشناسمش. قبلا دانشجوی دانشگاه خودمون بوده. چطور مگه؟
مینا:_هیچی همینجوری پرسیدم. جالب بود برام چرا اطلاعیه دانشگاه شما رو تو سالن ما زده بودن
مهتاب یادش به آن روز افتاد که بخاطر اطلاعیهای همه جلو تابلو جمع شده بودند...
مهتاب:_اها. اره خیلی وقت ها وقتی اطلاعیه یا مثلا خبری چیزی باشه توی تابلو هر دوتا دانشکده میزنن که زودتر دانشجوها بشنون.
مهتاب این را گفت و دوباره سرش را پایین برد و ادامه خواندن شد. اما مینا در فکر بود که فکرش را بلند گفت...
مینا:_یعنی چقدر این استاد اوجی درس خونده تا شده استاد دانشگاه؟ اصلا مگه میذارن یه دانشجو استاد بشه؟
مهتاب سر بلند کرد پاهایش را جمع کرد و چهار زانو نشست.
_خیلی باید بخونی. آره میشه البته اگه تا دکترا خونده باشی ولی بعضی رشته ها فوق لیسانس هم قبول میکنن بستگی به دانشگاه و شهرش داره
مینا با جواب مهتاب از فکر بیرون امد و با اشتیاق گفت:
_وااای چه باحاااال
از لحن جملهی مینا باهم بلند خندیدند. با صدا زدن مادرشان، از اتاق بیرون رفتند تا لحظاتی در کنار هم باشند و غذایی میل کنند....
دو هفتهای از رفتن صادق به ماموریت، گذشته بود.کمکم عید نوروز نزدیک میشد. و همه خانه مادرجان،مشغول خانه تکانی بودند.
اکرم خانم ناراحت از اتفاقات پیش آمده، زیاد با کسی همصحبت نمیشد.
حالا دیگر رویا هم به جمعشان اضافه شده بود.هر موقع رویا و مهتاب باهم حرف میزدند، همه نگران بودند که مبادا مهتاب دلخوری گذشته را پیش بکشد.اما عاقلانه رفتار کردن مهتاب، مهربانی کردن و شادی را جایگزین قهر و کدورت کرده بود..
اکرم خانم، اقامصطفی، ایمان و علیرضا خطهایشان را عوض کردند و بقیه هم شماره امین را مسدود کرده بودند.
اما امین با خطهای متفاوت زنگ میزد.و تا میفهمیدند که امین، پشت خط است. قطع میکردند.
همه او را محروم کرده بودند....
رویا هم مهریهاش را اجرا گذاشت. تا امین را برگرداند اما فایده نداشت. درخواست طلاق داد. درخواست نفقه داد. حتی اقامصطفی او را از ارث محروم کرده بود. اما خبری از امین نشد!
اکرم خانم، اوایل چند بار تماس گرفت، اما بعد مدتی همین زنگ را هم،از او دریغ کرد.
تا اینکه امین، چند بار به حاجعمو و سمیه خانم تماس گرفته بود تا کمک مالی به او کنند.اما هیچکدام حتی پاسخ تلفنش را نداده بودند.
همه تلاش میکردند تا امین سرش به سنگ بخورد.اما او راه خودش را میرفت...
تعطیلات عید گذشت....
مهتاب، مینا و علیرضا به دانشگاه رفتند.
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
ادامه فردا💟
سلااااام
خوابید یا بیدار😎
میخوام با گذاشتن ۴ قسمت شگفتزده تون کنم😍😁🥰
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۶۵ و ۶۶
کلاس که تمام شد، مینا لرزش گوشیاش را حس کرد. آن را از جیبش درآورد. پیام از مهتاب بود.
_سلام میناجون من کلاسم تموم شده دارم میرم کتابخونه. کلاس بعدیت که تموم شد بیا اونجا باهم برگردیم. کارم داشتی پیام بده عزیزم، زنگ نزن.
مینا که میدانست، چقدر مهتاب مراقب است تا در کتابخانه سروصدا نشود. لبخندی زد و جوابش را داد.
_باشه آجی جونم. کتابخونهش کجاست؟
مهتاب وارد کتابخانه شد...
به قسمت منابع رفت.یک کتاب و یک مقاله را که پروفسور گفته بود را برداشت. میخواست کارهایی که پروفسور گفته بود را زودتر انجام دهد. و نگذارد برای بعد از فاغالتحصیلی.
کتاب زندگینامه #شهید_شهریاری را هم برداشت که اگر کسی او را دید شک نکند. و مثلا آمده تا کتابهای شهید را بخواند.
با بلند شدن صدای گوشیاش زود آن را از کیفش درآورد و روی بیصدا گذاشت. یک دستش کتابها بود و با دست دیگرش جواب پیام مینا را داد:
_وارد ساختمون مهندسی که شدی بیا طبقه ۳، دست راست آخر راهرو، کتابخونه مرکزی هست
پیام را که ارسال کرد اسم دایی علی بالای صفحه گوشیاش نمایان شد. جواب نداد. وارد قسمت پیام گوشی شد:
_سلام دایی علی خوبین. ببخشید جواب ندادم کتابخونه هستم. جانم دایی کاریم داشتین؟ میخواین برم بیرون زنگ بزنم؟
+سلام مهتاب جان. نه دایی به کارت برس. بعد دانشگاه بیاین اینجا. همه اینجان. به علیرضا هم زنگ زدم گفتم.
_باشه چشم دایی
ساعت ۴ بعدازظهر شد.علیرضا با خط جدیدی که داشت، پیامی برای مینا فرستاد:
_سلام علیرضا هستم. کنار در ورودی دانشگاه وایسادم. شما کجایین؟
مهتاب و مینا از پله های ورودی سالن پایین میامدند که مینا جواب داد:
_سلام. ما هم داریم میایم
هرسه از دانشگاه بیرون رفتند...
علیرضا ماشین دربستی گرفت و به خانه مادرجان رفتند. همه در محفل صمیمی گرم خوش و بش بودند.
صادق کتاب به دست به سمت مهتاب آمد. نگاهش را به گل چادر مهتاب داد:
_اینم کتابی که خواسته بودید..جلد یک این کتاب رو فقط پیدا نکردم.. شرمندهتون..
مهتاب با خواندن نام کتاب لبخندی زد. اصلا یادش نبود که چندماه پیش دنبال این کتاب میگشت...
اما صادق از کجا فهمیده بود؟ از کجا میدانست جلد اولش را هم نیاز داشت؟ بدون سوال، تشکر کرد و به اتاق رفت. وقتی از اتاق برگشت صادق به سمتش آمد...
_راستی یادم رفت بگم، کنفرانس این هفته سالن اجتماعات برگذار میشه!
مهتاب:_یاخدااا !! سالن اجتماعات چرا؟ شاید اشتباه میکنین!
صادق:_استاد هدایتی، رییس دانشگاه و ۱۰ نفراز نمایندگان نخبههای کشوری هم دعوتن. به اضافه دانشجوها!
مهتاب با تعجب زیاد گفت:
_مطمئنیین؟؟
صادق همانطور که سر به زیر حرف میزد، سری به علامت مثبت تکان داد."بااجازه" ای گفت و به سمت جمع ایمان و علیرضا و داییعلی رفت.
مهتاب متحیر از جملهای که شنیده بود زیرلب"یاحسین"ی گفت و ماند که چگونه باید این کنفرانس را ارائه دهد تا نمره برتر کسب کند...
با اشارههای چشم و ابروی حاج عمو، سمیه خانم کنار احترام خانم نشست و سر بحث را بازکرد:
_میگم احترام جان،"اقای جوانمردی"رو که میشناسی؟
+پیشنماز مسجد رو میگین؟
_نه عزیزم.همسایهمون رو میگم که برای نذری عمه خانم اومده بود اونجا.
_اره میشناسمشون.چقدر خانم خوب و صبوری هست.خیلی اون روز زحمت کشید.
+آره دیگه اون روز که اومده بود خونه عمه خانم،مینا رو دیده برای پسرش. من پرسیدم ازش، پسر خوب و سر به راهی هست، ولی گفتم اول بگم به خودت. اگه دوست داشته باشی تا شمارهت رو بدم دیگه با خودت هماهنگ کنن.
_بخاطر اتفاقات قبل هنوزم خودمو نبخشیدم. میترسم بگم بیان مهتاب اذیت بشه!
+مهتاب دختر عاقل و فهمیدهای هست. درک میکنه.ولی بازم هرچی نظر خودت باشه اگه موافق نیستی من دیگه آب پاکی بریزم دستش.
با نزدیک شدن مهتاب و مادرجان به آنها، بحثشان را عوض کردند..آن شب نوبت مهتاب بود که خانهی مادرجان، بماند.
علی چون راننده سرویس مدارس بود و باید صبح زود بیدارمیشد، زود "شب بخیر"ی گفت و به اتاقش رفت...
بعداز خوابیدن مادرجان، مهتاب به بهانه درس خواندن به اتاق میهمان رفت و مشغول خواندن بود که پیامی به گوشیاش ارسال شد.
پیام از طرف فردی ناشناس بود:
_ترم اخر مشروط میشی. لذت اینو به نسبت دیدن سیلی که زدم خیلی بیشتره.
شکلکهای تحقیر و تمسخر هم به جمله اضافه شده بود. مهتاب شک نداشت پیام از طرف امین است.به پیام اهمیتی نداد. مگر کم درس خوانده بود که نمراتش زیر ۱۹ شود!
نه امکان ندارد! نمرهی زیر ۱۹ نداشت چه رسد به مشروطیت! چه مسخره بود حرفش! با لبخندی گوشی را روی بیصدا گذاشت و به خواندن ادامه داد....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
🔸خانه احترام خانم...چند روز بعد🔸
مینا:_وای مامان من نمیدونم کدومش خوبه؟
+مینا عزیزم زودباش فرقی زیاد نداره. جلسه اوله مامان جان.
مینا روسری یاسی رنگش را دوباره سر کرد و گفت:
_مامان خوبه؟
مهتاب وارد اتاق شد و نگاهی به مینا کرد با لبخند گفت:
_دختر تو که هنوز آماده نیستی زودباش زشته آماده نباشی!
مینا خندید و جلوی مهتاب ایستاد. گیره روسری را هم دستش داد:
_همونجوری خوجل ببند آجی جونم..مثل مال خودت.
مهتاب خندید و گیره را از مینا گرفت. مینا گفت:
_مهتاب محکم ببند باز نشه ها...مهتاب تروخدا قشنگ نگاه کن نگینش جلو باشه...پشت و رو نزنی یه وقت
مهتاب خندید:
_یه دقیقه اروم بگیر دخترجون....اهاا بفرما اینم از این حالا نگاش کن ببین خوبه؟
مینا روبروی آینه چرخید.چشمانش برقی زد:
_وای عالیه مهتاب
مادرش وارد اتاق شد...
باورش نمیشد دختر کوچکش که تا دیروز کارهایش را میکرد و مراقبش بود، حالا بزرگ شده و خانمی شده بود برای خودش! همانطور که پشت سر مینا ایستاده بود،چادر رنگی را به سرش انداخت و گفت:
_خوشبخت بشی عزیزم.
صدای زنگ در، احترام خانم را زود به سمت در کشاند. و مینا و مهتاب به آشپزخانه رفتند.
مینا با استرس گفت:
_میگم مهتابییی...اجییی...تو هم وقتی امین اومد خواستگاریت استرس داشتی؟
مهتاب از شنیدن نام امین،اخمی کرد و گفت:
_نه. اتفاقا اینقدر ناراحت بودم از اتفاقات ولی همش دو دل بودم. هیچ استرسی نداشتم.
مهتاب استکان ها را در سینی چید و گفت:
_اگه مامان صدات کرد بیا
+چشم اجی جونم
مهتاب لبخندی زد. گونه خواهرش را بوسید و وارد پذیرایی شد. میهمانان در حال احوالپرسی بودند.خانم جوانمردی، مادر داماد، مهتاب را در آغوش گرفت و روبوسی کردند.
بعد از دقایقی خوش و بش، صدای زنگ واحد احترام خانم دوباره به صدا در آمد و احترام خانم بدون پرسیدن در را باز کرد. حاج عمو مرتضی و زن عمو سمیه بودند که به جمع میهمانان اضافه میشدند..
بعد از کمی صحبتهای معمول حاج عمو گفت:
_خب جوون یه کم از خودت بگو. هنوزم حجره حاجی کار میکنی؟
وحید تکیه از مبل برداشت. عرق پیشانیاش را پاک کرد:
_راستش حاج علوی من چند مدتیه دیگه اونجا نیستم(نگاهی به پدرش کرد. با لبخند پدرش ادامه داد) و با کمی کمک مالی از بابا و یه وامی که گرفتم یه مغازه کوچیک خریدم.یه مغازه کوچیک همین نبش بازار هست ولی خدا بخواد تلاشمو میکنم کارم رونق بگیره.
حاج عمو سرش تکانی داد و با لبخند گفت:
_عاقبت بخیر بشی باباجان
پدر وحید:_خب حاجی اجازه میدین جوونا برن صحبت کنن؟
مادر وحید با لبخند گفت:
_البته جلسه اوله ولی خب اگه اجازه بدین که خوبه
حاج عمو اشارهای به احترام خانم کرد و او مینا را صدا کرد. مینا آرام با سينی چای وارد مجلس شد. و بعد از تعارف به همه، بین مهتاب و حاج عمو نشست.
حاج عمو:_ما رسم نداریم جلسه اول صحبت باشه. اما بخاطر گل روی اقای جوانمردی عزیز، چون از قدیم پدرش رو هم میشناسم باشه اشکال نداره.
و رو به احترام خانم گفت:
_دخترم نظر شما چیه؟
احترام خانم:_مخالف نیستم.هرچی شما صلاح بدونین حاج عمو.
مینا و وحید به انتهای پذیرایی رفتند، گوشهای را که دو تا صندلی، احترام خانم برایشان در نظر گرفته بود، نشستند....
ساعت به ۹ نزدیک میشد، که احترام خانم و سمیه خانم سفره شام را پهن کرده بودند. و در کنار هم شام را صرف کردند...
بعد از شام حاج عمو سر حرف را باز کرد و رو به مینا گفت:
_مینا عمو، خوب فکراتو کن نیاز نیست عجله کنی.
مینا از شرم سر به زیر انداخت. و احترام خانم گفت:
_عمو شما چقدر میشناسینشون؟
حاج عمو:_بحث شناخت من خیلی فرق داره تا بحث ازدواج دخترم. از شناخت رفاقتی که من دارم، هم پدر وحید و هم پدربزرگش رو تقریبا ۲۰ سالی میشناسم. کل بازارچه رو سر پدرش قسم میخورن. ولی زیر یه سقف رفتن و زندگی کردن خیلی فرق داره!
و رو به مینا کرد و ادامه داد:
_خب بابا جان سبک سنگین کن، اگه خواستی که جلسه دوم بیان خبرم کن.اگه هم جوابت کلا منفی بود بگو خودم میگم بهشون.
بلند شد. اشارهای به سمیه خانم کرد و گفت:
_ما دیگه بریم. خوب فکراتو کن باباجان
سمیه خانم کیف و چادرش را از اتاق برداشت. و بعد خداحافظی، همراه حاج عمو رفتند...
احترام خانم:_مهتاب گوشیت خودشو کشت. بیا ببین کیه!
مهتاب در واحد را پشت سر حاج عمو که بست به اتاقش میرفت:
_چشم مامانم رفتم
نگاهی به گوشی کرد.باز ناشناس بود. این بار دهم بود که تماس میگرفت. باز دکمه کنار گوشی را لمس کرد و روی بیصدا گذاشت....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱