eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸از قسمت ۶۵ تا ۶۸😄👇
خب امیدوارم که راضی باشین از تعداد پارت ها😄 ادامه رو صبح یا ظهر میذارم🍃🧡 الهی دلهامون همیشه متوجه امام زمانمون باشه ❤️🤲 خب دیگه برید لالا من برم بقیه رو بنویسم😄😁
سلام دوستان پیام این مدلی تو ناشناس ها زیاد داشتیم خواستم که ی توضیحی بدم .... اولا که رمان هیجانش به اینه که جای حساسش پارت تموم شه😄 دوم اینکه ادمین پارت گذاری با بنده که تبادل میگذارم متفاوتیم😕 و اگه ایشون میگه کسالت داره دلیل نمیشه که بنده تبادل هارو نگذارم بعدم خب یکم درک کنیم دیگه فصل مریضی و سرما خوردگیه حالا این مدیر گلمون یکم حالش خوب نبوده اشکالی نداره که😅 عوض اون همه ۲۰ تا شگفتانه هایی که مناسب ها میگذاشتن این رمان رو هم زمان هم مینویسن هم میگذارن کانال نمیشه ی دفعه ۱۰ تا ۱۰ تا بگذارن که اینم گفتم که دیگه شبهه برطرف شه🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ مطمئن بود فرد ناشناس، امین است! اهمیتی برایش نداشت که چه میگوید و چکار میکند! مطمئن بود که غیر تهدید کاری از دستش برنمی‌آید! به گوشی خیره شده بود،او مدام در این مدت یا میخواست تهدید کند، یا از نقشه‌های جدیدش بگوید... ولی واقعا چرا امین دست از سرش برنمیداشت؟ که با صدای مینا سر از گوشی برگرداند.... مینا:_مهتاب نظر تو چیه؟ +برای چی؟ _همین آقای جوانمردی اینا دیگه +با یه ساعت حرف زدن و حتی با چند جلسه رفت و آمد، که راحت ادم نمیتونه تصمیم بگیره! بخصوص که غریبه هم هستن. مینا ناراحت گفت: _عمو که خیلی ازشون تعریف می‌کنه. مهتاب با ذوق دست در گردن خواهرش انداخت: +نکنه نظرت مثبته ناقلا که هیچی نمیگی؟! مینا لبخند خجولی زد و گفت: _نمیدونم مهتاب. میترسم...ولی خب منفی هم نیست مهتاب وسط حرفش پرید: _ترس که حتما داره. ولی خب بنظرم بدت هم نمیاد مثبت باشه. نه؟ مادرشان وارد اتاق شد و از حرف مهتاب هر سه خندیدند. احترام خانم:_خانواده خوب و باشخصیتی هستن. مشخص بود واقعا اومده بودن خواستگاری نه معامله خونه و زمین.وقتی خانواده اصیل باشن بچه ها هم از همین تربیت بزرگ میشن. مهتاب با خنده گفت: _ولی علف که به دهن بزی شیرین اومده مامان خانم مینا آرام مُشتی حواله مهتاب کرد: _حالا یعنی من بُزم؟ صدای خنده مهتاب و احترام خانم بالا رفت که مادرش، مینا را در آغوش گرفت و گفت: _نه عزیزم اینا ضرب‌المثله. حالا اگه واقعا اینقدر دلت راضیه به حاج عمو بگم جلسه بعدیو بذاره موافقی؟ مینا لبخندی زد و مهتاب آرام کِل کشید و دست زد... 🔸فردا ظهر...خانه اکرم خانم 🔸 ساعت به ۳ ظهر نزدیک میشد. علیرضا مقابل آینه دکمه‌های لباسش را می‌بست و صدای مادرش را میشنید.... اکرم خانم:_عه جدی؟ خب بسلامتی...آره خب اینم هست...خداروشکر معلومه خانواده خوبی هستن.... علیرضا کیفش را برداشت و آماده از اتاقش بیرون آمد. فهمید کسی جز خاله‌ احترامش، پشت خط نیست. دستی برای مادرش تکان داد. خداحافظی کرد. و از در بیرون رفت. صدای زنگ گوشی حواسش را جمع کرد: _بله؟ صادق:_بله نه و سلام. کجایی الان؟ _خب سلام‌ حوصله ندارم صادق. چی میگی؟ صادق:_ای بابا یه بارم که من میخوام بهت افتخار بدم دنبالت بیام، تو کلاس میذاری؟ کجایی؟ مگه امروز کلاس نداری دانشگاه؟ _بیخیال صادق! حوصله دانشکده ندارم. دارم میرم پارک سر کوچه صادق:_باشه ولی تا ۵ بیا کارت دارم. بمون تا بیام. یاعلی _فعلا تلفن را که قطع کرد. گوشی به دست روی صندلی پیاده‌رو خیابان نشست.نمیدانست پیام دادنش درست‌تر است یا حرف زدنش! ساعت از ۵ هم گذشت اما علیرضا به دانشکده نرفت و چند ساعت پیاده‌روی در خیابان را به حرف زدن با صادق ترجیح داد.‌.‌. کم‌کم وقت نماز بود. وارد مسجد محله‌شان شد که صدای صادق را از پشت سر شنید: _اقا من میگم علیرضا عاشق شده. سید نظر تو چیه؟ با شنیدن این جمله رویش را برگرداند. صادق و دوستش بودند. لبخند تلخی به آنها زد و بدون حرفی سر حوض وسط مسجد، آستینش را بالا داد. صادق نزدیکتر آمد و آرام گفت: _میدونستم برای نماز میای اینجا. بگو ببینم چته اینقدر دمغی؟ +بیخیال صادق! «سیدحسین» مسح پا را کشید و کنار رفیق شفیقش صادق، ایستاد. با اشاره چشم و ابرو گفت"چیشده". صادق که وضعیت علیرضا را دید سری تکان داد که چیزی نیست، و هر سه به سمت صف نماز جماعت رفتند... سید حسین:_من برم باشگاه صادق:_برو منم بعد میام بعد نماز، هرسه باهم دستی دادند، و خداحافظی کردند. سیدحسین به سمت ماشینش رفت. تعارفی کرد اما صادق صلاح دید با علیرضا خلوتی داشته باشد. پس جواب تعارفش را با لبخندی داد. دست علیرضای بی‌حواس را گرفت و به سمت خانه آقا مصطفی به راه افتادند... صادق:_خب بگو علیرضا:_چی بگم؟حرفی نیست +ببین درسته من پسرعمه مادرت هستم، خاله که ندارم. اما اکرم خانم و احترام خانم مثل خاله‌م می‌مونن‌. من و تو هم که خیلی تفاوت سنی نداریم. خب پس حرف بزن. ببینم دردت چیه، مطمئن باش میتونم کمکت کنم. علیرضا غمگین گوشه‌ای ایستاد. سرش را پایین انداخت. دست در جیبش کرد. با نوک کفشش با سنگ کوچکی بازی میکرد. _از بعد جریان امین، نه روم میشه حرفشو بزنم نه حوصله کنایه‌ها رو دارم! +حالا چرا سرت پایینه؟ علیرضا همانطور با سر پایین،نیم نگاهی به صادق کرد. دستی پشت گردنش کشید و گفت: _شرمم میاد صادق برم سمت خاله بگم دخترشو میخوام. میفهمی؟ +عجب..! _اگه بگم، میدونم جوابشون منفیه! شاید بخندی. اما میدونم که میگن آره اینم عین داداشش هست.پس دیگه چرا... صادق وسط حرف علیرضا آمد و گفت: +عجب بابا عجب! 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ _کوفت و عجب. جایِ عجب عجب گفتن، یه جواب درستی بده. گفتی مطمئنی کمک میکنی، این بود کمکت؟؟ صادق به راه رفتن ادامه داد که علیرضا هم کنارش راه افتاد.. صادق:_اولا که خواستگاری و پا پیش گذاشتن سنت پیغمبره. دوما که همه تو رو میشناسن، امین رو هم شناختن پس میدونن باهم فرق دارین. سوما اگه تو و امین رو یکی می‌دونستیم که همه رفتارشون با تو و اون یکی بود.(خندید و گفت)پس همه اینا عجب داره گل پسر! علیرضا:_خب الان میگی چکار کنم؟ +اگه نظر منو میپرسی برو با خان‌دایی گل قشنگ حرفتو بزن. حاج مرتضی مرد باخدا و باتقوایی هست. مطمئن باش تو و امین رو یکی نمیدونه! صادق از سکوت علیرضا استفاده کرد و ادامه داد: _ولی درد تو این چیزا نیست علیرضا!راست و حسینی بگو چته؟ به در خانه رسیدند.. +دیشب واسش خواستگار اومده.امروز حرفش رو از زبون مامان شنیدم که... میترسم صادق... صادق دستش را روی شانه علیرضا گذاشت: _از بند ۳ "ت" استفاده کن. علیرضا نگاه گیجی کرد که صادق با لبخند گفت: _بند ۳ "ت" (انگشت شصتش را روی تک تک انگشتان دیگر میگذاشت و میشمرد)یعنی .. .. .. یاعلی گفت و رفت... علیرضا مات جمله صادق چند دقیقه ایستاد و فکر کرد. و با لبخند در خانه را با کلید باز کرد. سلامی کرد به مادر و پدرش که گرم حرف زدن بودند، بی‌حرف روی مبل نشست. بعد از دقایقی گوش دادن، به حرف آمد و با ناراحتی بین حرفشان رفت و گفت: _چی میگی مامان؟ یعنی چی؟ اکرم خانم:_چیزی نیست پسرم برو لباستو عوض کن بیا(بلند شد و بطرف آشپزخانه رفت)تا بیای غذا برات گرم میکنم. علیرضا سریع گفت: _من چیزی نمیخوام. یه لحظه بشینین مامان! چیشده؟ آقامصطفی:_برای مینا خواستگار اومده فردا شب جلسه دومه و احتمالا هم نشونی چیزی میارن براش علیرضا شکه شده از روی مبل بلند شد: _چیییی؟؟ چرا به من نگفتین؟؟ برای چیی؟ اکرم خانم کنار پسرش آمد و نگاهی به آقا مصطفی کرد،به هم لبخندی زدند. _دیر به فکر افتادی علیرضا خان اکرم خانم:_آقامصطفی پسرمو اذیتش نکن! آقا مصطفی خنده‌ی بلندی کرد و گفت: _ولی عجب سوتی‌ای بود دادی پسر! با مات بودن علیرضا، صدای خنده‌ی هر دو به آسمان رفت. علیرضا که حالا فهمید پدرش چطور از او اعتراف گرفته، خندید و کیفش را برداشت و زود به اتاقش رفت که آقا مصطفی بلند گفت: _حالا چرا مثل دخترای دم بخت سرخ و سفید شدی فرار کردی! بیا بابا ما که غریبه نیستیم! و باصدای بلندتری خندید... اکرم خانم با خنده به اتاق علیرضا رفت و گفت: _میخوای فردا زنگ بزنم به خاله‌ت؟ یا نه همین فرداشب با دست‌گل بریم خدمت عروس خانم؟ هان؟ نظرت چیه؟ علیرضا نا باور گفت: _چی؟ میشه مامان؟ +که زنگ بزنم؟ _نههه...منظورم اینه که.... قبول میکنن؟ اکرم خانم از بعد اتفاقات مراسم امین همه چیز را به خدا موکول میکرد. با اطمینان گفت: +هرچی خدا بخواد عزیزم باصدای زنگ آیفون،صدای پدرش بلند شد: _علیرضا بیا درو باز کن... بدو که داداش شادوماد رسید و بلند خندید. علیرضا با لبخند مادرش را همراهی کرد. و اکرم خانم سمت ایفون رفت: _خوب اذیتش میکنیا ! آقامصطفی با خنده گفت: _پسر خودمه حرفیه؟ اکرم‌خانم دکمه ایفون را زد. باخنده به آشپزخانه رفت و ایمان وارد خانه شد. . . . علیرضا خودش هم متحیر شده بود. سریعتر از چیزی که فکرش را میکرد همه چیز جور شده بود. تلاش خیلی زیادی نکرد، اما به قدرت خدایی که به او توکل میکرد حساب باز کرد. ساعت ۸ شب شد.... همه خانه‌ی احترام خانم جمع شده بودند. محفل گرم و صمیمی خانوادگی، هیچ شباهتی به مجلس خواستگاری نداشت. رویا هم که مدت‌ها بود به جمع خانوادگی آنها پیوسته بود، با سرحالی همراه با نوزادش کنار مادرجان نشسته بود. با اینکه هیچکسی دل خوشی از اتفاقات گذشته نداشت، اما کسی هم، دیگر مایل نبود حرفی بزند. که شاید زخم کهنه سر باز میکرد... عروس و داماد مجلس در اتاق مشغول حرف زدن بودند. به محض بیرون آمدن از اتاق، علیرضا رو به حاج‌عمو گفت: _اگه شما و بزرگترها اجازه بدین بیشتر باهم صحبت کنیم ایمان با شوخی و خنده گفت: _وای نهههه!! منظورت اینه بازم بیایم خواستگاری؟ علی خندید و گفت: _آره دایی، تو که خجالت نمیکشی راحت باش! بگو خب! اقامصطفی:_پس با این حساب، منظورت اینه که جلسه بعدی هم در کاره! صدای خنده همه بلند شد... که صادق گفت: _نه اقامصطفی منظورش اینه اگه میشه محرم بشن زودتر که معذب نباشه! با این حرف صادق، صدای قهقه اول علیرضا، و از خنده داماد مجلس، شلیک خنده‌های همه‌ به آسمان رفت... حاج عمو با خنده رو به داماد مجلس گفت: _آره عمو؟ 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❤️از قسمت ۶۹ تا ۷۲👇
🍃رمان انلاین هست بزرگواران بیشتر از روزی ۴ قسمت نمیتونم بذارم 🍃چون همزمان دارم مینویسم 🍃ممنون از درک بالایی که دارین.... 🍃ادامه فردا میذارم🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا