⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۷۱ و ۷۲
_کوفت و عجب. جایِ عجب عجب گفتن، یه جواب درستی بده. گفتی مطمئنی کمک میکنی، این بود کمکت؟؟
صادق به راه رفتن ادامه داد که علیرضا هم کنارش راه افتاد..
صادق:_اولا که خواستگاری و پا پیش گذاشتن سنت پیغمبره. دوما که همه تو رو میشناسن، امین رو هم شناختن پس میدونن باهم فرق دارین. سوما اگه تو و امین رو یکی میدونستیم که همه رفتارشون با تو و اون یکی بود.(خندید و گفت)پس همه اینا عجب داره گل پسر!
علیرضا:_خب الان میگی چکار کنم؟
+اگه نظر منو میپرسی برو با خاندایی گل قشنگ حرفتو بزن. حاج مرتضی مرد باخدا و باتقوایی هست. مطمئن باش تو و امین رو یکی نمیدونه!
صادق از سکوت علیرضا استفاده کرد و ادامه داد:
_ولی درد تو این چیزا نیست علیرضا!راست و حسینی بگو چته؟
به در خانه رسیدند..
+دیشب واسش خواستگار اومده.امروز حرفش رو از زبون مامان شنیدم که... میترسم صادق...
صادق دستش را روی شانه علیرضا گذاشت:
_از بند ۳ "ت" استفاده کن.
علیرضا نگاه گیجی کرد که صادق با لبخند گفت:
_بند ۳ "ت" (انگشت شصتش را روی تک تک انگشتان دیگر میگذاشت و میشمرد)یعنی #تلاش.. #تفکر.. #توکل..
یاعلی گفت و رفت...
علیرضا مات جمله صادق چند دقیقه ایستاد و فکر کرد. و با لبخند در خانه را با کلید باز کرد. سلامی کرد به مادر و پدرش که گرم حرف زدن بودند، بیحرف روی مبل نشست.
بعد از دقایقی گوش دادن، به حرف آمد و با ناراحتی بین حرفشان رفت و گفت:
_چی میگی مامان؟ یعنی چی؟
اکرم خانم:_چیزی نیست پسرم برو لباستو عوض کن بیا(بلند شد و بطرف آشپزخانه رفت)تا بیای غذا برات گرم میکنم.
علیرضا سریع گفت:
_من چیزی نمیخوام. یه لحظه بشینین مامان! چیشده؟
آقامصطفی:_برای مینا خواستگار اومده فردا شب جلسه دومه و احتمالا هم نشونی چیزی میارن براش
علیرضا شکه شده از روی مبل بلند شد:
_چیییی؟؟ چرا به من نگفتین؟؟ برای چیی؟
اکرم خانم کنار پسرش آمد و نگاهی به آقا مصطفی کرد،به هم لبخندی زدند.
_دیر به فکر افتادی علیرضا خان
اکرم خانم:_آقامصطفی پسرمو اذیتش نکن!
آقا مصطفی خندهی بلندی کرد و گفت:
_ولی عجب سوتیای بود دادی پسر!
با مات بودن علیرضا، صدای خندهی هر دو به آسمان رفت. علیرضا که حالا فهمید پدرش چطور از او اعتراف گرفته، خندید و کیفش را برداشت و زود به اتاقش رفت
که آقا مصطفی بلند گفت:
_حالا چرا مثل دخترای دم بخت سرخ و سفید شدی فرار کردی! بیا بابا ما که غریبه نیستیم!
و باصدای بلندتری خندید...
اکرم خانم با خنده به اتاق علیرضا رفت و گفت:
_میخوای فردا زنگ بزنم به خالهت؟ یا نه همین فرداشب با دستگل بریم خدمت عروس خانم؟ هان؟ نظرت چیه؟
علیرضا نا باور گفت:
_چی؟ میشه مامان؟
+که زنگ بزنم؟
_نههه...منظورم اینه که.... قبول میکنن؟
اکرم خانم از بعد اتفاقات مراسم امین همه چیز را به خدا موکول میکرد. با اطمینان گفت:
+هرچی خدا بخواد عزیزم
باصدای زنگ آیفون،صدای پدرش بلند شد:
_علیرضا بیا درو باز کن... بدو که داداش شادوماد رسید
و بلند خندید.
علیرضا با لبخند مادرش را همراهی کرد. و اکرم خانم سمت ایفون رفت:
_خوب اذیتش میکنیا !
آقامصطفی با خنده گفت:
_پسر خودمه حرفیه؟
اکرمخانم دکمه ایفون را زد. باخنده به آشپزخانه رفت و ایمان وارد خانه شد.
.
.
.
علیرضا خودش هم متحیر شده بود. سریعتر از چیزی که فکرش را میکرد همه چیز جور شده بود. تلاش خیلی زیادی نکرد، اما به قدرت خدایی که به او توکل میکرد حساب باز کرد.
ساعت ۸ شب شد....
همه خانهی احترام خانم جمع شده بودند. محفل گرم و صمیمی خانوادگی، هیچ شباهتی به مجلس خواستگاری نداشت.
رویا هم که مدتها بود به جمع خانوادگی آنها پیوسته بود، با سرحالی همراه با نوزادش کنار مادرجان نشسته بود.
با اینکه هیچکسی دل خوشی از اتفاقات گذشته نداشت، اما کسی هم، دیگر مایل نبود حرفی بزند. که شاید زخم کهنه سر باز میکرد...
عروس و داماد مجلس در اتاق مشغول حرف زدن بودند. به محض بیرون آمدن از اتاق، علیرضا رو به حاجعمو گفت:
_اگه شما و بزرگترها اجازه بدین بیشتر باهم صحبت کنیم
ایمان با شوخی و خنده گفت:
_وای نهههه!! منظورت اینه بازم بیایم خواستگاری؟
علی خندید و گفت:
_آره دایی، تو که خجالت نمیکشی راحت باش! بگو خب!
اقامصطفی:_پس با این حساب، منظورت اینه که جلسه بعدی هم در کاره!
صدای خنده همه بلند شد...
که صادق گفت:
_نه اقامصطفی منظورش اینه اگه میشه محرم بشن زودتر که معذب نباشه!
با این حرف صادق، صدای قهقه اول علیرضا، و از خنده داماد مجلس، شلیک خندههای همه به آسمان رفت...
حاج عمو با خنده رو به داماد مجلس گفت:
_آره عمو؟
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❤️از قسمت ۶۹ تا ۷۲👇
🍃رمان انلاین هست بزرگواران
بیشتر از روزی ۴ قسمت نمیتونم بذارم
🍃چون همزمان دارم مینویسم
🍃ممنون از درک بالایی که دارین....
🍃ادامه فردا میذارم🍃
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
هدایت شده از مرکز تخصصی امربه معروف 💕 (موسسه موعود)
.
💚بِسْـمِﷲِاَلْـࢪَّحْمٰـنِاَلْࢪَّحْیـمـ💚
🔴 پاسخ به #شبهات شما عزیزان
هر کدوم رو لازم داری بزن روش👇👇
❌خودم گناه کردم، چطور امر به معروف کنم؟
❌ درگیر کار و مسائل شخصی هستم، نمیرسم امر به معروف کنم!
❌چهل سال امر به معروف کردیم، کجا رو گرفتیم؟!
❌چرا جلوی رشوه و اختلاس رو نمیگیرید؟
❌مگه امر به معروف، تاثیر هم داره؟؟!
❌امر به معروف، دوقطبی ایجاد میکنه!
❌عیسی به دین خود، موسی به دین خود، هر کی عقیدهای داره!
❌فقر که از در بیاد، ایمان از پنجره میره بیرون
❌چرا جلوی دزدها رو نمیگیرید؟
❌مسئولین چیکارهاند؟
❌گوش نمیدن!
❌برخورد با بیحجاب با قانونه!
❌باید برای امر به معروف دلیل و استدلال و منطق داشته باشیم.
❌جریمه و کار فرهنگی کنید.
❌میخوام تقیه کنم.
❌گناهکار میتونه بیاد هیئت.
❌تذکر باعث دلزدگی بقیه از دین میشه!
❌ آمر باید عامل باشد.
❌حاج قاسم و رهبری فرمودن اینا دختران منند.
❌کودکان کار مهم ترن.
❌باید عامل باشیم.
❌روسریشو برداره اقتصاد درست میشه.
❌اول اقتصاد بعد حجاب!
❌لباس حریم خصوصیه
❌مردم رو به زور نبرید بهشت
❌انسان حریصه به اونچه منع میشه!
❌اینها هم بخشی از جامعه اند
❌اجبار فایده نداره
❌ما آزاد آفریده شده ایم
❌لااکراه فی الدین
❌ دیگر کشورهای اسلامی، حجاب اجبار نیست.
❌امر و نهی، کلی شرط و شروط داره.
❌اینها مهمانهای آقا هستند بهشون چیزی نگید!
❌اهلبیت جاذبه داشتند.
❌امر و نهی امام حسین(ع) فرق داشته.
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد👇
🆔️ @aamerin_ir
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💎داستان جذاب #از_یاد_رفته_۱ قسمت ۸ و ۹👇
داستان جذاب #از_یاد_رفته_۱
قسمت ۱۰👇
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_دهم
هرچی بیشتر فحش بدی ...
✍ از خیابان خلوت و فراخ پارک میگذشتم، که در پیاده رو آن طرف خیابان چشمم به دو دختر فوق العاده بدحجاب افتاد😔 نگاهم را از آن ها گرفتم و سعی کردم به آنها فکر نکنم، که سر و صداهایی توجهم را جلب کرد🗣
وقتی دنبال صدا را گرفتم، دیدم دو جوان با ماشین پژو مزاحم آن دو نفر شده اند! 🚗 و هر چه آن دخترها بیشتر بد و بیراه میگویند و دشنام می دهند، ظاهرا انگیزهی پسرها بیشتر می شود😈 و با سماجت و وقاحت بیشتری خواسته خودشان را تکرار می کنند!
یکی دو دقیقه این قضیه ادامه داشت تا به قسمت های شلوغ تر خیابان نزدیک شدند و آن جوان ها راهشان را کشیدند و رفتند ...🚶🏻♂
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بی خیال شوم و بروم پی کارم! ولی نهایتا گفتم توکل به خدا🤲 هر چه شد، شد و دل را به دریا زدم ...
از آن دو دختر فاصله گرفتم، خودم را به آن طرف خیابان رساندم و آمدم جلویشان و از آن ها خواستم که چند لحظه وقتشان را بگیرم.
ابتدا با توجه به خاطرهی بدی که برایشان پیش آمده بود، ممانعت کردند، ولی بعد گفتم میخواهم راجع به آن جوان ها صحبت کنم، احتمالا فکر کردند مامورم و ایستادند تا به حرفهایم گوش بدهند ... کم سن وسال به نظر می رسیدند و هنوز غرق در تشویش و اضطراب بودند😣
گفتم: معمولا دختر خانم ها در هنگام مواجهه با چنین پسرهایی یا دور از جان شما به پاسخ آنها تن می دهند، و سوار ماشین می شوند که در این صورت آن ها به خواسته خود رسیده اند و یا اینکه مثل شما شروع میکنند به بد و بیراه گفتن!
که در این صورت هم دقایقی تفریح می کنند و بعد به سراغ دیگری می روند!🤷
فکر می کنم بهترین حالت این است که اصلا به آن ها محل نگذارید این طور نیست؟
_ و هردوی آنها تایید کردند!👌
بعد ادامه دادم: خب در این صورت باز هم آنها به سراغ دیگری می روند و دیگران به سراغ شما، فکر می کنید چاره چیست؟!🤔
_ هر دو سکوت کردند.
✅ گفتم: فکر کنم اگر با پوشش مناسب تری بیایید بیرون همه چیز حل می شود. نه⁉️
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
۱۱ بهمن ۱۴۰۲