⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۷۳ و ۷۴
علیرضا با لبخند سرش را به تایید تکان داد و نیم نگاهی به مینا کرد.مادرجان رو به عروس مجلس گفت:
_خب مادر تو نظرتو نگفتی. خجالت نکش بگو
قبل از جواب دادن مینا، ملوک خانم کنارش رفت و گفت:
_عمه میخوای جلسه دوم هم باهم برید بیرون حرف بزنین بعد محرم بشین؟
مینا بیحواس سری به بالا تکان داد که یعنی "نه". با این حرکت مینا صدای خندهها بلندتر شد. همه شاد و سرخوش بودند. هرکسی حرفی میزد تا طعم شیرین مجلس ماندگار شود...
حاج عمو به سمت روشویی رفت. وضو گرفت و با خنده، و باصدای بلند رو به صادق و ایمان گفت:
_جای خندیدن پا شید این دو تا مبل رو بذارید رو به قبله!
ایمان:_عمو بنظر من پای دامادو بذار پا به قبله(ادای گریه کردن دراورد) الفاتحه...
همه خندیدند. علیرضا و مینا روی مبلها نشستند. صادق دست روی سر علیرضا گذاشت، بلند گفت:
_برای شادی روح داماد بخت برگشته همه باهم بخندید، روحش شاد بشه!
دوباره همه باهم خندیدند...
احترام خانم نزد حاج عمو رفت که آستین پیراهنش را پایین میبرد و گفت:
_به آقای جوانمردی چی گفتین عمو؟
+راستی خانمش زنگ نزد؟
_نه نزد. چطور مگه؟
+خب الحمدالله. من امروز صبح غیرمستقیم به پدر وحید گفتم. حدسش هم میزدم علیرضا دلش اینور باشه!
_یعنی ناراحت نشدن؟
+اولش چرا، هم ناراحت شد هم جا خورد، انتظار جواب منفی اصلا نداشت. اما خب درستش کردم. بحث ازدواج یه کاریه که تا یه عمر باید ادم سر حرفش باشه دخترم. با تعارف و رودربایستی نمیشه زیر یه سقف رفت!
احترام خانم "خداروشکر"ی گفت. و کنار خواهرش رفت. بالاخره با شوخی و خندهها، حاج عمو محرمیت را بین علیرضا و مینا خواند..
بعد از شام وقت رفتن بود.علیرضا پشت دست مادرخانمش را بوسید و آرام گفت:
_فکر نمیکردم خاله قبولم کنی دامادت بشم.
احترام خانم:_تو دامن خودم بزرگ شدی عزیزم. بحث تو و امین جدا هست. همه میدونن!
علیرضا با ذوق تشکر کرد. همه مشغول خداحافظی بودند که صادق نزد احترام خانم امد و گفت:
_شرمنده خاله..این چند روز مادر پیشتون باشه..برگشتم میام دنبالش.. اشکال که نداره؟
صادق گرچه پسرعمه احترام خانم بود. اما تقریبا همسن دخترش بود.. و احترام خانم عمری او را بزرگ کرده و صادق را چون پسرش میدانست...
احترام خانم:_این چه حرفیه پسرم. قدم عمه برچشم
عمه ملوک که از دور شاهد گفتو گوی آنها بود نزدیکشان آمد و گفت:
_بازم ماموریت داری مادر؟
صادق دستش را روی سینه گذاشت و گفت:
_شرمنده مامان..حلالم کن..از امشب باشید اینجا..من الان میرم خونه هرچی میخواید پیام بدید تا بیارم براتون.. اینجا که باشید خیالم راحتتره..
احترام خانم:_اصلا نگران نباش پسرم.عمه ملوک میمونه تا تو بری و برگردی.
احترام خانم این را گفت و کنار مهتاب به دم در رفت برای بدرقه میهمانان. همه که رفتند،احترام خانم سمت عمه ملوک آمد. چادر رنگیاش را از سر عمه درآورد:
_خوشحالمون کردین عمه خانم
+مزاحمتون میشم احترام جان
مینا:_اتفاقا شما باشین خیلی بیشتر خوش میگذره
عمه لبخندی زد.صادق به سمت در رفت:
_بااجازه همگی..
احترام خانم به اتاق رفت:
_صبر کن صادق
و با قرآن برگشت.ملوک خانم رو به احترام خانم گفت:
_خیر ببینی عمه.
و قرآن را بالای سر صادق گرفت.
صادق قرآن را بوسید. از همه خداحافظی کرد و رفت. با بغضِ عمه ملوک،مهتاب و مینا کنارش نشستند....
مهتاب:_عمه چرا بغض میکنی؟ آقاصادق که بار اولش نیست میره ماموریت!
+مادر باشی میفهمی چرا عزیزم.دلم مدام شور میزنه مهتاب جان. میدونم کارش سخت تر شده!
مینا:_حرفی یا تعریفی نمیگه عمه؟
+نه عمه تعریف کجا بود! از دلشورههام میفهمم کارش سختتر شده. مطمئنم جایی که جدیدا رفته سختتر از قبلیه!
احترام خانم با یه سینی، ۴ استکان دمنوش به جمع پیوست و کنارشان نشست.
ملوک خانم:_دستت درد نکنه احترام جان حسابی امشب افتادی به زحمت.
احترام خانم:_تا باشه از این زحمتها عمه جان. آرزوی هر مادری خوشبختی بچههاش هست.(نگاهی به مهتاب کرد) من هنوزم از بابت امین شرمنده این دختر هستم!
کسی چیزی نگفت.ملوک خانم رو به مینا و مهتاب گفت:
_شما دو تا فردا کلاس ندارین؟ برین بخوابین دیگه.
مینا:_نه عمه من که فردا تعطیلم.
مهتاب:_اشکال نداره عمه جان، من فردا کلاس دارم، ولی بعد نماز میخوابم، تعریف کنین برامون.
مینا:_آره عمه راست میگه، از اون قدیما بگین برامون، همون موقع که آقا صادق به دنیا اومده بود.
ملوک خانم لبخندی زد.مرغ خیالش پرواز کرد به زمانیکه بعد از ۱۵ سال، خداوند به او اولاد پسری عطا کرد، که با بدنیا آمدن پسرش، همسرش را به طرز فجیعی از دست داد....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۷۵ و ۷۶
همسری که از جان بیشتر عزیزش میداشت. با شهادت همسرش،خدا پسری به او داد که همیشه فقط خدا را شکر میکرد از داشتنش!
ملوک خانم:_وقتی آقامحسن خدابیامرز شهید شد، من سر صادق ۹ماهه باردار بودم. وقتی هم که صادق به دنیا اومد اینقدر وضع روحی نامناسبی داشتم که اگه مادرتون نبود معلوم نبود سر پسرم چی میومد.
ملوک خانم با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. احترام خانم دست عمهاش را با محبت در دستش گرفت...
مهتاب:_کی خبر شهادت آقا محسن رو شنیدین؟
ملوک خانم:_اون زمان همه خونه قدیمی مادرجون زندگی میکردیم. یه حیاط بزرگ داشت که وسطش حوض کوچیکی داشت. دور تا دور حیاط هم اتاق بود که هر خانواده تو یه اتاق زندگی میکردن. اقا جلال که اومد خواستگاری احترام، تو همون اتاق زندگیشون شروع کردن(رو به مهتاب کرد) تو هم همون جا بدنیا اومدی
مهتاب:_ پس اون خونه چی شد عمه؟؟
ملوک خانم:_اونجا رو بازسازیش کردیم. اما بعد شهادت خان داداش، دیگه کلا علی نقشه خونه رو تغییر داد. شد الان همین خونهای که عزیزخانم داخلش هست.
مینا:_عههه چه حیف اون خونه! کاش تغییرش نمیدادن!
احترام خانم لبخندی زد:
_اون خونه زیرساختش خیلی خراب شده بود. بیشتر قسمتهاش کاهگلی بود باید مقاومسازی میشد تا بشه دائم زندگی کرد. وقتایی که زلزله میومد یا همون زمان جنگ موقع آژیر قرمز بود خونه میلرزید.
مینا یه دفعه گفت:
_وااای چه باحاااال!
همه خندیدند...
مهتاب:_خب عمه جون میگفتین.
ملوک خانم:_ اره عمه خلاصه من تو حیاط خونه، سر حوض داشتم لباس آبکشی میکردم که همسایه کناریمون که شوهرش با آقامحسن باهم بودن، خبر رو برامون میاره.
مینا:_وای چقدر بیفکر! فکر اینو نکرد شما باردار هستی اخه؟!
احترام خانم:_اون بنده خدا اصلا حرفی نزد. اومد داخل عکس جفتی که آقامحسن و شوهرش باهم گرفته بودن، دستش بود که تا میخواست تعریف کنه، حالش بد میشه و ما هم میفهمیم دیگه
ملوک خانم آهی غمگین کشید:
_هعییی..آره عمه، عزیزجون رفت سمت خانم همسایه، که آرومش کنه، مادرت هم زود اومد سراغ من. به هر سختی بود صادق تو همون خونه بدنیا اومد.و من راهی بیمارستان شدم. چند روز بیهوش زیر سِرُم.تا چند ماه، صادق پیش احترام جان بزرگ شد. تا من حال روحیم بهتر شد!
احترام خانم سرش را به تایید تکان میداد و مهتاب و مینا ناراحت و متحیر گوش میدادند...
ملوک خانم از بازیگوشی مهتاب و صادق میگفت....مینا و مهتاب میخندیدند....و احترام خانم از مریض شدنهای گاه و بیگاهشان گفت...
سالهایی که مردهای خانه، یا شهید شده بودند یا اصلا خانه نبودند...
گفتند و گفتند تا صدای اذان صبح که نرمنرمک خودش را از پنجره به گوش جان آنها رساند...
🔸فردا صبح ساعت ۱۰...دانشکده مهندسی🔸
_خانم مهتاب رسولی؟
+بله خودم هستم. شما؟
_از مدیریت آموزشی دانشگاه تماس میگیرم. لطفا برای پارهای از توضیحات به دفتر مراجعه کنید!
مهتاب متعجب "باشه"ای گفت و گوشی را قطع کرد.پاره ای توضیحات؟ من؟ یعنی چیشده؟
به اتاق مدیریت آموزشی رشتهاش رسید. در زد. کسی چیزی نگفت. دوباره در زد اما خبری نبود...شک کرد دستگیره در رو بالا پایین کرد اما در قفل بود!!!
با شک جملات آن فرد را بخاطر آورد...
نکند اصلا از طرف مدیریت آموزشی نبوده؟! شاید اشتباه گرفتند! اما گفته بود خانم رسولی!! پس چرا در قفل است؟!
آرام در راهرو راه میرفت و فکر میکرد....
مثل همیشه که بعد از کلاسش به کتابخانه میرفت، وارد کتابخانه شد. مشغول خواندن کتاب #شهید_شهریاری بود که پیام بدون متنی به گوشیاش رسید.
به خیال آنکه حتما پیام امین است یا تبليغاتی،بیخیال به خواندن کتابش ادامه داد.
که دوباره صدای پیامک گوشی بلند شد. گوشی را روی بیصدا گذاشت و پیام را باز کرد از یک فرد ناشناس بود:
📲_عالم به علی نازد و مولا به اباالفضل/ معروف به عباس است و مسمی به ابالفضل... مشترک گرامی شما در قرعهکشی برنده شدید. با داشتن رسید و کد شماره ۲۵۳۶ جایزه را دریافت کنید.
با خواندن متن پیام، اول تعجب کرد.اما بعد با خودش گفت:
"این دیگه چه متنی هس؟ چرا برای من فرستاده؟ من که جایی برای قرعهکشی اسم ندادم! حالا اصلا من، برنده خوش اقبال، به کجا مراجعه کنم و جایزه بگیرم؟ وای خدایا چرا اینقدر اتفاقات عجیب میافته و نمیفهمم چرا؟!
با خودش فکر میکرد که پیام بعدی با خطی دیگر برایش ارسال شد:
📲_دلا خو کن به تنهایی..
چند کلمه از یک مصرع ناقص شعر!
اما مهتاب تا آن را خواند سریع متوجه شد که مخاطب پیام کیست. سریع از صندلی کتابخانه بلند شد که صندلی از پشت بر زمین افتاد.و صدایش در کتابخانه ساکت و آرام پیچید....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱