⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۸۹ و ۹۰
سعی کرد الکی سوال نکند که خودش کوچک نشود. نگاهش را به بیرون داد. خودش هم حدس میزد آن کسی که در مرکز خرید در تعقیبش بود شباهت زیادی به کسی داشت که بینهایت از او متنفر بود.
برای همین گفت:
_نمیدونم اون کسی که من دیدم خودش باشه یا نه.
+شما بفرمایید.. بنده حلش میکنم..
_اول که مرد بود. از سایهش فهمیدم. مطمئن نیستم اما اون ادم فکر کنم امین بود. از شباهت ظاهریش که لاغره و همیشه کلاه طرح 69 سرش میذاره. دقیقا همون کلاه سرش دیدم!
صادق اولین بریدگی دور زد و با راهنمای راست به اولین کوچه پیچید.
_شما که گفتید سایه دیدید.. چجور تشخیص دادید همون کلاه هست که سر امین بوده؟
مهتاب:_وقتی میخواستم وارد پلههای اضطراری بشم برای چند ثانیه لبه کلاهش که از پشت ستون بیرون اومده بود دیدم. گفتم که شایدم این کلاه شبیه اون باشه. و این ادم اصلا امین نباشه اما من فکر میکنم این ادم امین هست. نمیدونم چرا!
به ستاد رسیدند. ماشین را پارک کرد. وارد ساختمان شدند. به سومین اتاق طبقه دوم رسیدند. اما کسی در اتاق نبود. صادق تعارفی کرد و مهتاب روی صندلی نشست.
چند دقیقه بعد، با وارد شدن سردار و حاجعمو به اتاق، زمان کمی برای سلام و احوالپرسی گذشت.
همه نشستند. صادق تمام چیزهایی که مهتاب گفته بود را برایشان بازگو کرد. صادق رو به مهتاب گفت:
_زنگ و پیامی از امین هم دریافت کردید؟
مهتاب به پایه صندلی مقابلش خیره شد. تمام تماسها و پیامکها و تهدیدهای این مدت امین را تعریف کرد.
حاجعمو با عصبانیت گفت:
_چرا تا الان نگفتی دختر؟ فکر نکردی برات مشکل درست کنه؟ چرا به من نگفتی؟
سردار دست حاجعمو را آرام فشاری داد که یعنی "آرام باش مرد!" . حاج عمو روی صندلی نشست. و پدرانه نگاهی به مهتابِ سر به زیر کرد.
با دادی که زده بود، او حتی سرش را بالا نیاورده بود چه رسد به جواب دادن!عکسالعمل مهتاب لبخندی بر لبان هر سه نشاند.
سردار:_ببینین خانم رسولی،شما رو اندازه حلماسادات، دخترم، دوست دارم. هر خطری برای شما اتفاق بیافته و حتی تهدیدتون کنه ما باید جوابگو باشیم! اینو یادتون نره!
مهتاب متعجب سر بلند کرد:
_چرا اینقدر امین مهمه؟ اون غیر از تهدید کردن هیچ کاری بلد نیست. شما چرا اینقدر میترسین؟ واقعا تعجب میکنم ازتون سردار!
صادق:_ این شجاعت و دلیری شما قابل تحسینه خانم رسولی.. اما علت ناراحتی ما امین نیست! افرادی هست که امین رو هدایت میکنن! خواهش میکنم ازتون.. هرگونه پیام حتی پیام خالی هم باشه حتما اطلاع بدید..
مهتاب با لحن متحیر و آرامی گفت:
_امین رو هدایت میکنن؟؟
حاجعمو:_آره دخترم. تو از خیلی چیزها خبر نداری! البته نباید هم داشته باشی.
سردار:_البته تا الان نیازی نبود بدونین ولی از الان به بعد باید یه سری چیزها رو بگیم بهتون. که بیگدار به آب نزنی!
حاجعمو:_با توجه به چند باری که امتحانت کردیم، فهمیدیم که میتونی خوب از پس خودت بربیای. دهنت قرصه. میتونیم بهت اعتماد کنیم.این اعتماد مسولیتت رو خیلی سخت تر میکنه!
رو به صادق کرد و گفت:
_سیمکارت الان فعاله؟
صادق:_آره دایی. نگران نباشید..
حاجعمو:_خیلیم عالی. خب دخترم خوب گوش کن ببین چی میگم. این ۳ نفری که جلوت میبینی، فقط با تو تماس داریم. البته سردار بخاطر مشغله زیادی که داره کمتر،اما با من و صادق باید مدام در تماس باشی!
مهتاب:_حتما چشم. متوجه شدم. (رو به صادق گفت) شما نمیدونین استاد جدید کی میاد؟ چون واقعا سوالاتم زیاده!
صادق:_میدونم..فعلا باید صبوری کنید.. چارهای نیست!
و بلند شد با سردار و حاجعمو دست داد و خداحافظی کرد و گفت:
_تشریف بیارید برسونمتون.. بعد باید برم فرودگاه
حاجعمو، قرآنی کوچک را در جیب پیراهن صادق گذاشت.پیشانیاش را بوسید و او را راهی کرد. در بین راه مهتاب مردد بود بپرسد یا نه. اما صلاح دید که سکوت کند. صادق راست میگفت باید صبوری میکرد.!
به در مجتمع که رسیدند، مهتاب خواست پیاده شود که گفت:
_من امشب میرم پیش عمه. شما برین بسلامت.
صادق نگاهش را به چادر مهتاب گره زد. لبخند رضایت بخشی زد:
_خدا خیرتون بده.. لطف بزرگی میکنید..
به محض وارد شدن مهتاب به مجتمع و بسته شدن در ورودی، صادق پایش را روی پدال گاز فشرد و سریع خود را به فرودگاه رساند.....
🔸۳ روز بعد....دانشکده مهندسی🔸
با صدا زدن کسی حلماسادات و مهتاب برگشتند.حلماسادات از دیدن سیدحسین جا خورد.با تعجب گفت:
_شما اینجا چکار میکنین؟
سیدحسین نگاهش به زیر پای یار چسبانده بود و گفت:
_گفتین مزاحم نشم. چشم مزاحم نمیشم. اما از سردار اجازه گرفتم فقط چند دقیقه....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۹۱ و ۹۲
_.....اما از سردار اجازه گرفتم فقط چند دقیقه باهاتون صحبت کنم!
مهتاب خداحافظی سریعی کرد. از آن دو جدا شد.سیدحسین اشارهای به نیمکت گوشه حیاط کرد و گفت:
_اجازه میدین؟
حلماسادات ناراحت بود از اینکه او را در دانشگاه میدید. و حالا باید جلو چشمان تیزبین همه بنشیند و با او حرف بزند.
_ببخشید. ولی نه. اصلا کارتون درست نیست که اینجا اومدین!
سیدحسین ناراحت گفت:
_خواستگاری سنت پیغمبره. من بار اول که گلزارشهدا بودیم گفتم. گفتین بخاطر پدرتون اومدم جلو. اما به خدا که اینجوری نیست. الانم اومدم حرف بزنم. میگین چرا اینجا! باشه من میرم ولی کوتاه نمیام. یاعلی
سیدحسین حرفش را زد و از دانشگاه بیرون رفت. مهتاب که همان اطراف، ایستاده بود و مشغول مطالعه بود، خودش را به حلماسادات رساند.
لحن دلخور سیدحسین، حلماسادات را ناراحتتر کرده بود. روی صندلی وا رفت.
مهتاب:_وا! چیشد یهو؟
حلماسادات:_نمیدونم مهتاب! تا الان هرکی میاد میفهمم بخاطر خودم نیست. چون بابام سردار هست میان خواستگاری. ولی نمیدونم اقای نجفی دروغ میگه یا راست میگه!
مهتاب:_خب چرا با هم حرف نمیزنین!؟
حلماسادات:_اگه بخاطر بابا اومده باشه جلو، میخوام که صد سال سیاه حرف نزنه باهام!
مهتاب:_ای بابا! حالا تو هنوز حرف که نزدی! تازه میتونی تحقیق کنی بفهمی واقعا بخاطر خودت بوده یا نه! بعدشم اون بیچاره که کلی بخاطر تو سوتی داده و همه مسخرهش کردن.
مهتاب خندید و حلماسادات گیج گفت:
_چی میگی مهتاب؟
مهتاب:_اون روز گلزار شهدا با پدرت زود رفتین. نموندین دیگه. ما موندیم تا دیر وقت تا همه جا تمیز کنیم و حالت اول برگردونیم...
مهتاب از سوتیهای سیدحسین میگفت. از کلمات اشتباهی که در حرف زدنش با حاجعمو میگفت. اما منظورش چیز دیگری بود... میگفت و آرام میخندید. حلماسادات متعجب خندهاش گرفت.مهتاب از قول حاجعمو تعریف کرد برایش که از عمد، سردار چند شیفت سخت و مسولیت پیچیده کوتاه برایش درنظر گرفته که همه را دارد انجام میدهد....
هر دو بلند شدند تا به خانه بروند.مهتاب میگفت و با آب و تاب تعریف میکرد و حلما سادات متعجب بود. چرا پدرش به او چیزی نگفته بود؟ فکر میکرد بعد از جواب منفی آن روز در گلزارشهدا دیگر میرود و پشت سرش را نگاه نمیکند، اما اینطور نشد!
تاکسی آنها را تا مقصد رساند و مهتاب همچنان از آن شب میگفت و حلماسادات را میخنداند....
حلماسادات:_میگم مهتاب بیا بریم خونه ما. هم درس میخونیم هم من دلم میخواد باهات حرف بزنم..
مهتاب:_نه حلما جان برم خونه بهتره. بعد تا بخوام برگردم شب میشه!
حلماسادات:_حالا تو بیا
گوشی را از کیفش درآورد
_الانم به خاله زنگ میزنم میگم تو میای خونمون. پریسا هم که نیست، سرمون راحته از دست غرغر کردناش
شماره را میگرفت و گوشی را کنار گوشش میبرد. مهتاب میخندید.
مهتاب:_چه سرعت عملی داری تو!
حلماسادات با احترام خانم حرف میزد تا او را قانع کند. گوشی را که قطع کرد گفت:
_خب بفرما اینم از خاله احترام. دیدی حرفی نداشت. تازه گفتم شب هم میمونی گفت باشه.
مهتاب:_حلمااااا من باید صبح زود برم جایی کار دارم!!
+خب برو!
به خانه رسیدند.دست مهتاب را گرفت و مشکوک پرسید:
_اصلا صبر کن ببینم تو صبح زود کجا میخوای بری!؟ فردا که کلاس نداریم. استاد نمیاد. کتابخونه هم که تعطیله! تو کجا میخوای بری پس؟
باید میرفت خانه و ادامه مقاله پروفسور را ترجمه و کامل میکرد. مهتاب مانده بود چه بگوید که نه دروغ باشد نه راستش را بگوید. زنگ را زد. مادر حلماسادات، در را باز کرد.
مهتاب زود حرف را عوض کرد و با خنده از پلههای آپارتمان بالا رفتند. مهتاب زنگ واحد یک را زد. خانم کوثری در را باز کرد. با شادی و خنده وارد خانه شدند. حلماسادات که دیگر یادش رفته بود، مهتاب فردا قرار است کجا برود، بعد از کمی نشستن و خوش و بش با مادرش و دوستش، به اتاق رفتند.
هنوز کمی از آمدن مهتاب به خانهشان نگذشته بود که دوباره زنگ در زده شد. و کمی بعد مادر حلماسادات با چادر رنگی وارد اتاق دخترش شد....
مادر حلماسادات:_ حلما دخترم چادری چیزی بپوش بیا پایین مهمون داریم!
حلماسادات:_مهمون؟ کی هست؟؟
مادرش لبخندی زد و گفت:
_بیا خودت میفهمی
مادرش که رفت. به فکر فرو رفت. که مهتاب گفت:
_حالا برو پایین خودت میفهمی دیگه!
حلماسادات ناخواسته روسری یاسی رنگ و چادر رنگیاش که گلهای ریز بنفش داشت را سر کرد. به محض اینکه قدمش را در پذیرایی گذاشت با قامت سیدحسین روبرو شد. قبل از آنکه حلماسادات از شُک درآید، مادر به بهانه چای، به آشپزخانه رفت.
این سیدحسینی که امشب دید....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۹۳ و ۹۴
این سیدحسینی که امشب دید، با کسی که دوبار قبل دیده بود، زمین تا اسمان برایش تفاوت داشت.متحیر به لباسهایش نگاه میکرد.بلوز سفید یقه دیپلمات، با کت شلوار مشکی رسمی، همراه با کیف سامسونت اداری.
سیدحسین لبخندی زد، با اشتیاق نگاهش را لابلای گلهای بنفش چادر یار پنهان کرد. با آرامش گفت:
_سلام. دو بار از شما جواب منفی گرفتم ولی میدونم از ته دلتون نبود. میخوام بهتون ثابت کنم...(نیم نگاهی کرد) ثابت کنم این خواستگاری فقط بخاطر شما بود حتی اگه پدرتون یه کارگر ساده باشه یا سرلشکر باشه فرقی برای من نداره...
دهان حلماسادات قفل شده بود. گویی قدرت تکلمش را از دست داده بود...
سیدحسین:_یه هفته بعنوان محافظ باید برم سوریه. البته نه با این لباس. این لباسو پوشیدم که اول برسم خدمتتون تا......
مادر حلماسادات از آشپزخانه با سینی چای بیرون آمد و گفت:
_اقای نجفی چرا سر پا هستین. بفرمایید... بفرمایید بنشینین.
و رو به دخترش با ایما و اشاره گفت:
_حلماسادات دخترم....
حلماسادات در دورترین مبل نشست و گوش داد. سیدحسین و خانم کوثری، مادر حلماسادات هم، با تعارفات معمول نشستند.
سیدحسین سر به زیر انداخت و آرام گفت:
_گفتم اول برسم خدمتتون اگه شما دلتون به این وصلت هست، فردا قبل از رفتنم، تکلیفمو یه سره کنم. که اگه... اگه هنوزم من مزاحمم...دیگه برم که منو نبینین....
حلماسادات نفهمید اثر لحن کلام سیدحسین بود، یا پافشاری او. اما هر چه بود قفلی به دهانش زده شده بود که باز کردنی نبود....
اما تمام همتش را بکار بست. و بریده بریده گفت:
_آقای....آقای نجفی....من....
هر چه کرد نتوانست حرفش را تمام و کمال بزند.مادر نگاهی به دخترش کرد. دید از شرم نگاهش به گل قالیست. و نمیتواند حرف دلش را بگوید. که مادر دست بکار شد...
+اقای نجفی شما به نظرم با خیال راحت برین به ماموریتتون برسین!
سیدحسین ناراحت سر بلند کرد و آرام به گفت:
_یعنی چی؟ واقعا این بار هم، جواب منفیه؟! چرا؟ حق دارم بدونم!
مادر حلماسادات لبخندی زد و گفت:
+نه پسرم. شما خیالتون از این بابت میگم راحت باشه که جواب ما منفی نیست. من امشب با سردار، اومد خونه صحبت میکنم.
سیدحسین با تردید گفت:
_واقعا؟؟
بیحواس بلند شد و رو به حلماسادات کرد
_واقعا حلما خانم؟
حلماسادات برای اولین بار سرش را بلند کرد و لحظاتی نگاهش کرد. خدا مهر عجیبی از او بر دلش نشاند. و زود نگاهش را به انگشتر عقیق دست سیدحسین چسباند.
گونه سیب کرد. سریع از جا برخاست و بدون جوابی "ببخشید"ی گفت و به اتاقش پناه برد. و سیدحسین مات رفتار و چهره حلما بود.
خانم کوثری از رفتارهای این تازه عروس و داماد خندید و گفت:
_خب پسرم دیگه خبر از ما انشاالله.
با صدای خانم کوثری به خودش آمد:
_نههه!
+نه؟
سیدحسین:_چی نه؟ نه ...! یعنی اره!
محکم به پیشانیاش زد. زود کیفش را برداشت. تا قبل از آنکه بیشتر گند بزند، سریع گفت:
_چیزه....چشم من به مادرم میگم تماس بگیره....ببخشید من برم.... بابت چای هم ممنون
مادر حلماسادات لبخندی زد و گفت:
_شما که چیزی نخوردین؟
+نه خوردم ممنون. نه چیزه....بله ممنون... با اجازهتون
نزدیک در بود. خواست برود، سر را که برگرداند. سرش محکم به در خورد. صدای بدی در سکوت راهپله ایجاد کرد. سریع کفشش را پوشید و خداحافظی کرده و نکرده، یه پله-دو پله پایین رفت....
🔸۱۰ روز بعد.... جاده تهران-قم🔸
صادق مینیبوس را دم در آپارتمان سردار پارک نگه داشت. با سوار شدن خانواده سردار، جمع کامل شد.
همه سوار شده بودند. خانواده عروس و داماد، احترام خانم و دخترانش، ملوک خانم، مادرجان، خانواده آقا مصطفی.همه در محیطی شاد مشغول صحبت بودند...
صندلی جلو را برای سردار و حاجعمو خالی گذاشته بودند. خانواده عروس و داماد که حالا بیشتر به هم نزدیک شده بودند، تصمیم گرفتند برای عقد دائم به حرم مطهر حضرت معصومه بروند. تا این دو جوان، در زیر سایه نورانی حرم این زندگی را، با شادی و معنویت شروع کنند...
ایمان:_علیرضا پاشو جا نیست. تو پاشو وایسا !
داییعلی:_ ایمان زشته دایی.
علیرضا:_اقا من اصلا اعتراض دارم. کسی که متاهله باید بشینه. تمام!
صادق که پشت فرمان بود، نیمخیز شد. همزمان فرمان را چپ و راست میکرد. و با خنده گفت:
_پس من پاشم!
همه باهم جیغ و داد میزدند....صااادق بشین... صادق جلوتو نگاه کن....نهههه... صادق....تو بشین.....
هرکسی از دور مینیبوس را در جاده میدید، فکر میکرد راننده آن دچار خواب گرفتگی شده، و هر آن ممکن است تصادف کند....خلاصه با شوخی و خنده به مقصد رسیدند.
صادق ماشین را به پارکینگ حرم هدایت کرد و همه باهم به حرم رفتند. اذن دخول خواندند. اقای نجفی از قبل هماهنگ کرده بود. یک راست به سمت....
یک راست به سمت اتاق عقد حرم رفتند. جمعیتشان زیاد بود. غیر از پدر عروس و داماد، بقیه آقایان در حرم ماندند.
وارد اتاق که شدند، عروس و داماد را بالای مجلس بردند. که مقابلشان سفره عقد بسیار زیبایی پهن بود....
عاقد بعد از گرفتن شناسنامهها و اجازه از پدر عروس و داماد خطبه را خواند:
عاقد:_"النکاح سنتی و من رغب سنتی فلیس منی" دوشیزه مکرمه سرکار خانم حلماسادات کوثری آیا وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقا داماد سیدحسین نجفی، با یکجلد کلامالله مجید، ۱۴ شاخه گل نرگس، و ۱۴ سکه تمام بهار آزادی دربیاورم؟
مهتاب:_عروس خانم داره قرآن میخونه!
عاقد خطبه را بار دوم جاری کرد....
مینا:_عروس گلشو چیده داره خداروشکر میکنه!
همه دست میزدند و میخندیدند. عاقد که بار سوم خطبه را خواند و حلماسادات بله را گفت. همه دست زدند. که سیدحسین گفت:
_آقای عاقد از من بله نمیخوای بگیری!؟
عاقد با خنده، برای داماد خطبه را خواند و سیدحسین خودش بله را داد و خودش هم بعد آن کِل کشید...
ساعتی بعد همه در صحن صاحبالزمان (عجلالله تعالی فرجه) حرم رفتند. و هرکسی جدا یا با همسرش به زیارت میرفت. علیرضا و مینا باهم، حلماسادات و سیدحسین دست در دست هم، اکرم خانم و آقا مصطفی....
و قرار شد همه بعد از نماز مغرب و بعد از زیارتی دوباره، ساعت ۹ شب کنار در ورودی صحن باشند. خلاصه همه از هم جدا شده بودند تا به زیارت عارفانه و عاشقانهی نابی برسند.
در این میان مهتاب تنها به حرم رفت، عاشق خلوتی تنها و تکنفره بود. بعد از زیارت، سراغ مزار مطهر علامه طباطبائی رفت.
چقدر شلوغ بود....
گوشهای ایستاد. کتاب زیارتنامهاش را باز کرد. خیلی دوست داشت نزدیکتر رود، و دقیقا سر مزار باشد. اما ازدحام جمعیت این اجازه را به او نداد.
از ته دل، آرام اشک میریخت و در دل نجواگونه حرف میزد:
"سلام استاد...اگر اجازه بدین استاد صداتون کنم... کمکم کنین... من بلد نیستم چکار کنم... نمیدونم چجوری باید مقاله پروفسور با اون همه رمز تموم کنم بدون اینکه سوال از کسی بپرسم... استاد این مقاله خیلی مهمه... نکنه من شرمنده #شهدای_هستهای بشم... استاد شما واسطه بشین... کمکم کنین... به من اعتماد کردن فکر میکنن من میتونم.... استاد اگه نشه چی؟ زحمت پروفسور با یه عمر مطالعه و پژوهش به هدر بدم چی؟؟.... استاد شما واسطه بشین برام...."
گوشهای دنج پیدا کرد و آرام میگریست...
✍تقدیم به ساحت نورانی حضرت شاهچراغ و حضرت معصومه سلاماللهعلیهما...به امید گوشه چشمی....
🌸🌸 پایان فصل اول 🌸🌸
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
داستان جذاب #از_یاد_رفته_۱ قسمت ۱۱ و ۱۲👇
✅داستان جذاب #از_یاد_رفته_۱
قسمت ۱۳ و ۱۴👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_سیزدهم
کادویی برای زندگی🎁
✍ تولد دختر خالهام بود که متاسفانه از نظر حجاب کمی ضعیف است، البته بهتره بگم بود چون ...
برای کادوی تولد🎂 ایشان کتابی با عنوان "چی شد چادری شدم" 📗 (کتاب شیرین و جذابی که توسط یکی از خواهران خوب و دلسوزم گردآوری شده و شامل خاطرات افرادی است که چادر را به عنوان حجاب برگزیده اند) را خریدم و در شب تولدش به خواهرم دادم که از طرف من بهش بده🤗 🎁
آخه خودم توی اون مهمونی به دلایلی شرکت نکردم😊 و درآخر شب پیام تبریکی بهش دادم و نوشتم " انشاءالله با خواندن این کتاب حقیقتی را که در سیمای تو با حفظ حجاب نمایان می شود به دست آوری..." 💌
اون هم تشکر کرد و ...❤️
بعد از یک ماه با خانواده برای افطاری به خانه ما دعوت شدند، از منظرهای که دیدم داشتم شاخ در میآوردم!😃 دختر خاله ام با حجاب کامل، آن هم چادر آمده بود!😍🤌
نمیتونستم تعجبم رو پنهان کنم، وقتی تعجب من رو دید گفت: تعجب نکن، اون حقیقتی رو که ازش حرف زدی پیدا کردم و حالا تصمیم به جبران گذشته کردم 😇 ازت ممنونم🌹
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_چهاردهم
شیخ حسین در مشروب فروشی🥂
✍ #خاطره ای از #شیخ_حسین_انصاریان:
یک بار زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه!👳♂
دیدم سر تمام میزها مشروب است🍷 یک عدهای مشغول نوشیدن و یک عدهای مست هستند 😵💫 و یک عده هم تازه نشستهاند🤦♂️
من که وارد شدم، صاحب کافه گفت:
آقا اشتباه آمدهاید ‼️😎
_گفتم: نه برادر، اشتباه نیامدهام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر اینجا فلان کافه نیست؟🧐
گفت: چرا!
_گفتم: پس من درست آمدم.🙂
گفت: فرمایشی دارید؟
_گفتم: یک کلام (آن زمان من ۳۳ ساله بودم و جوان!) من فقط یک کلمه میخواهم به تو بگویم، اما باید اول از تو بپرسم، آیا یهودی هستی؟🤔
گفت: نه!!! 😶
_مسیحی هستی؟🤔
گفت: نه!! مسلمانم!
_گفتم: پس میتوانم آن یک کلمه را به تو بگویم☝️
⬅️ این قسمت #ادامه_دارد...
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد