eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۹۳ و ۹۴ این سیدحسین‌ی که امشب دید، با کسی که دوبار قبل دیده بود، زمین تا اسمان برایش تفاوت داشت.متحیر به لباس‌هایش نگاه میکرد.بلوز سفید یقه دیپلمات، با کت شلوار مشکی رسمی، همراه با کیف سامسونت اداری. سیدحسین لبخندی زد، با اشتیاق نگاهش را لابلای گل‌های بنفش چادر یار پنهان کرد. با آرامش گفت: _سلام. دو بار از شما جواب منفی گرفتم ولی میدونم از ته دلتون نبود. میخوام بهتون ثابت کنم...(نیم نگاهی کرد) ثابت کنم این خواستگاری فقط بخاطر شما بود حتی اگه پدرتون یه کارگر ساده باشه یا سرلشکر باشه فرقی برای من نداره... دهان حلماسادات قفل شده بود. گویی قدرت تکلمش را از دست داده بود... سیدحسین:_یه هفته بعنوان محافظ باید برم سوریه. البته نه با این لباس. این لباسو پوشیدم که اول برسم خدمتتون تا...... مادر حلماسادات از آشپزخانه با سینی چای بیرون آمد و گفت: _اقای نجفی چرا سر پا هستین. بفرمایید... بفرمایید بنشینین. و رو به دخترش با ایما و اشاره گفت: _حلماسادات دخترم.... حلماسادات در دورترین مبل نشست و گوش داد. سیدحسین و خانم کوثری، مادر حلماسادات هم، با تعارفات معمول نشستند. سیدحسین سر به زیر انداخت و آرام گفت: _گفتم اول برسم خدمتتون اگه شما دلتون به این وصلت هست، فردا قبل از رفتنم، تکلیفمو یه سره کنم. که اگه... اگه هنوزم من مزاحمم...دیگه برم که منو نبینین.... حلماسادات نفهمید اثر لحن کلام سیدحسین بود، یا پافشاری او. اما هر چه بود قفلی به دهانش زده شده بود که باز کردنی نبود.... اما تمام همتش را بکار بست. و بریده بریده گفت: _آقای....آقای نجفی....من.... هر چه کرد نتوانست حرفش را تمام و کمال بزند.مادر نگاهی به دخترش کرد. دید از شرم نگاهش به گل قالی‌ست. و نمیتواند حرف دلش را بگوید. که مادر دست بکار شد... +اقای نجفی شما به نظرم با خیال راحت برین به ماموریتتون برسین! سیدحسین ناراحت سر بلند کرد و آرام به گفت: _یعنی چی؟ واقعا این بار هم، جواب منفیه؟! چرا؟ حق دارم بدونم! مادر حلماسادات لبخندی زد و گفت: +نه پسرم. شما خیالتون از این بابت میگم راحت باشه که جواب ما منفی نیست. من امشب با سردار، اومد خونه صحبت میکنم. سیدحسین با تردید گفت: _واقعا؟؟ بی‌حواس بلند شد و رو به حلماسادات کرد _واقعا حلما خانم؟ حلماسادات برای اولین بار سرش را بلند کرد و لحظاتی نگاهش کرد. خدا مهر عجیبی از او بر دلش نشاند. و زود نگاهش را به انگشتر عقیق دست سیدحسین چسباند. گونه سیب کرد. سریع از جا برخاست و بدون جوابی "ببخشید"ی گفت و به اتاقش پناه برد. و سیدحسین مات رفتار و چهره حلما بود. خانم کوثری از رفتارهای این تازه عروس و داماد خندید و گفت: _خب پسرم دیگه خبر از ما ان‌شاالله. با صدای خانم کوثری به خودش آمد: _نههه! +نه؟ سیدحسین:_چی نه؟ نه ...! یعنی اره! محکم به پیشانی‌اش زد. زود کیفش را برداشت. تا قبل از آنکه بیشتر گند بزند، سریع گفت: _چیزه....چشم من به مادرم میگم تماس بگیره....ببخشید من برم.... بابت چای هم ممنون مادر حلماسادات لبخندی زد و گفت: _شما که چیزی نخوردین؟ +نه خوردم ممنون. نه چیزه....بله ممنون... با اجازه‌تون نزدیک در بود. خواست برود، سر را که برگرداند. سرش محکم به در خورد. صدای بدی در سکوت راه‌پله ایجاد کرد. سریع کفشش را پوشید و خداحافظی کرده و نکرده، یه پله-دو پله پایین رفت.... 🔸۱۰ روز بعد.... جاده تهران-قم🔸 صادق مینی‌بوس را دم در آپارتمان سردار پارک نگه داشت. با سوار شدن خانواده سردار، جمع کامل شد. همه سوار شده بودند. خانواده عروس و داماد، احترام خانم و دخترانش، ملوک خانم، مادرجان، خانواده آقا مصطفی.همه در محیطی شاد مشغول صحبت بودند... صندلی جلو را برای سردار و حاج‌عمو خالی گذاشته بودند. خانواده عروس و داماد که حالا بیشتر به هم نزدیک شده بودند، تصمیم گرفتند برای عقد دائم به حرم مطهر حضرت معصومه بروند. تا این دو جوان، در زیر سایه نورانی حرم این زندگی را، با شادی و معنویت شروع کنند... ایمان:_علیرضا پاشو جا نیست. تو پاشو وایسا ! دایی‌علی:_ ایمان زشته دایی. علیرضا:_اقا من اصلا اعتراض دارم. کسی که متاهله باید بشینه‌. تمام! صادق که پشت فرمان بود، نیم‌خیز شد. همزمان فرمان را چپ و راست میکرد. و با خنده گفت: _پس من پاشم! همه باهم جیغ و داد میزدند....صااادق بشین... صادق جلوتو نگاه کن....نهههه... صادق....تو بشین..... هرکسی از دور مینی‌بوس را در جاده میدید، فکر میکرد راننده آن دچار خواب گرفتگی شده، و هر آن ممکن است تصادف کند....خلاصه با شوخی‌ و خنده به مقصد رسیدند. صادق ماشین را به پارکینگ حرم هدایت کرد و همه باهم به حرم رفتند. اذن دخول خواندند. اقای نجفی از قبل هماهنگ کرده بود. یک راست به سمت....
یک راست به سمت اتاق عقد حرم رفتند. جمعیت‌شان زیاد بود. غیر از پدر عروس و داماد، بقیه آقایان در حرم ماندند. وارد اتاق که شدند، عروس و داماد را بالای مجلس بردند. که مقابلشان سفره عقد بسیار زیبایی پهن بود.... عاقد بعد از گرفتن شناسنامه‌ها و اجازه از پدر عروس و داماد خطبه را خواند: عاقد:_"النکاح سنتی و من رغب سنتی فلیس منی" دوشیزه مکرمه سرکار خانم حلماسادات کوثری آیا وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقا داماد سیدحسین نجفی، با یک‌جلد کلام‌الله مجید، ۱۴ شاخه گل نرگس، و ۱۴ سکه تمام بهار آزادی دربیاورم؟ مهتاب:_عروس خانم داره قرآن میخونه! عاقد خطبه را بار دوم جاری کرد.... مینا:_عروس گل‌شو چیده داره خداروشکر میکنه! همه دست میزدند و می‌خندیدند. عاقد که بار سوم خطبه را خواند و حلماسادات بله را گفت. همه دست زدند. که سیدحسین گفت: _آقای عاقد از من بله نمیخوای بگیری!؟ عاقد با خنده، برای داماد خطبه را خواند و سیدحسین خودش بله را داد و خودش هم بعد آن کِل کشید... ساعتی بعد همه در صحن صاحب‌الزمان (عجل‌الله تعالی فرجه) حرم رفتند. و هرکسی جدا یا با همسرش به زیارت میرفت. علیرضا و مینا باهم، حلماسادات و سیدحسین دست در دست هم، اکرم خانم و آقا مصطفی.... و قرار شد همه بعد از نماز مغرب و بعد از زیارتی دوباره، ساعت ۹ شب کنار در ورودی صحن باشند. خلاصه همه از هم جدا شده بودند تا به زیارت عارفانه و عاشقانه‌ی نابی برسند. در این میان مهتاب تنها به حرم رفت، عاشق خلوتی تنها و تک‌نفره بود. بعد از زیارت، سراغ مزار مطهر علامه طباطبائی رفت. چقدر شلوغ بود.... گوشه‌ای ایستاد. کتاب زیارتنامه‌اش را باز کرد. خیلی دوست داشت نزدیکتر رود، و دقیقا سر مزار باشد. اما ازدحام جمعیت این اجازه را به او نداد. از ته دل، آرام اشک میریخت و در دل نجواگونه حرف میزد: "سلام استاد...اگر اجازه بدین استاد صداتون کنم... کمکم کنین... من بلد نیستم چکار کنم... نمیدونم چجوری باید مقاله پروفسور با اون همه رمز تموم کنم بدون اینکه سوال از کسی بپرسم... استاد این مقاله خیلی مهمه... نکنه من شرمنده بشم... استاد شما واسطه بشین... کمکم کنین... به من اعتماد کردن فکر میکنن من میتونم.... استاد اگه نشه چی؟ زحمت پروفسور با یه عمر مطالعه و پژوهش به هدر بدم چی؟؟.... استاد شما واسطه بشین برام...." گوشه‌ای دنج پیدا کرد و آرام میگریست... ✍تقدیم به ساحت نورانی حضرت شاهچراغ و حضرت معصومه سلام‌الله‌علیهما...به امید گوشه چشمی.... 🌸🌸 پایان فصل اول 🌸🌸 ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 کادویی برای زندگی🎁 ✍ تولد دختر خاله‌ام بود که متاسفانه از نظر حجاب کمی ضعیف است، البته بهتره بگم بود چون ... برای کادوی تولد🎂 ایشان کتابی با عنوان "چی شد چادری شدم" 📗 (کتاب شیرین و جذابی که توسط یکی از خواهران خوب و دلسوزم گردآوری شده و شامل خاطرات افرادی است که چادر را به عنوان حجاب برگزیده اند) را خریدم و در شب تولدش به خواهرم دادم که از طرف من بهش بده🤗 🎁 آخه خودم توی اون مهمونی به دلایلی شرکت نکردم😊 و درآخر شب پیام تبریکی بهش دادم و نوشتم " ان‌شاءالله با خواندن این کتاب حقیقتی را که در سیمای تو با حفظ حجاب نمایان می شود به دست آوری..." 💌 اون هم تشکر کرد و ...❤️ بعد از یک ماه با خانواده برای افطاری به خانه ما دعوت شدند، از منظره‌ای که دیدم داشتم شاخ در می‌آوردم!😃 دختر خاله ام با حجاب کامل، آن هم چادر آمده بود!😍🤌 نمی‌تونستم تعجبم رو پنهان کنم، وقتی تعجب من رو دید گفت: تعجب نکن، اون حقیقتی رو که ازش حرف زدی پیدا کردم و حالا تصمیم به جبران گذشته کردم 😇 ازت ممنونم🌹 💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 شیخ حسین در مشروب فروشی‌🥂 ای از : یک بار زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه!👳‍♂ دیدم سر تمام میزها مشروب است🍷 یک عده‌ای مشغول نوشیدن و یک عده‌ای مست هستند 😵‍💫 و یک عده هم تازه نشسته‌اند🤦‍♂️ من که وارد شدم، صاحب کافه گفت: آقا اشتباه آمده‌اید ‼️😎 _گفتم: نه برادر، اشتباه نیامده‌ام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر اینجا فلان کافه نیست؟🧐 گفت: چرا! _گفتم: پس من درست آمدم.🙂 گفت: فرمایشی دارید؟ _گفتم: یک کلام (آن زمان من ۳۳ ساله بودم و جوان!) من فقط یک کلمه می‌خواهم به تو بگویم، اما باید اول از تو بپرسم، آیا یهودی هستی؟🤔 گفت: نه!!! 😶 _مسیحی هستی؟🤔 گفت: نه!! مسلمانم! _گفتم: پس می‌توانم آن یک کلمه را به تو بگویم☝️ ⬅️ این قسمت ... 💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد
╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 (بخش دوم) گفت: بگو! _گفتم : پروردگار فرمودند: مومنان پیر، نور من هستند✨️ و من حیاء می‌کنم نورم را با آتشم بسوزانم! منِ خدا هم دیگر از او حیا می‌کنم ...! تو که از شصت سال گذشتی و سر و صورتت پر از سفیدی است، چه می‌کنی⁉️ گفت: چکار بکنم؟😐🫢 ...تکان عجیبی خورد! _گفتم: دیروز چقدر درآوردی؟🤔 آن زمان گفت: هفت هزارتومان! هفت هزار تومان💵 شمردم و گفتم: این پول مشروب‌ها! به اینها هم بگو دیگر نخورند و بلند شوند بروند ...☝️ همه را بیرون کرد!🚶🏻‍♂ با هم رفتیم تمام مشروب ها را داخل چاه🕳 ریختیم👌 🌿 رفتم رفقایم را آوردم، یک پولی روی هم گذاشتند، ۲۴ ساعت نشد که به تعداد ۲۰۰ نفر دیگ و بشقاب و قاشق و چاقو 🍽🧂و همه چیز آوردیم! من صبح این کار را کردم، بعد از ظهر آنجا تابلوی چلوکبابی خورده بود🪧🤩 چلوکباب هم داشت!🍱😋 روز اول هم یک روحانی آمد و گفت: دویست پرس چلوکبابش را من می‌خرم! 😄👏👏 💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید خوش اومدین🌷🇮🇷