eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۵۱ و ۵۲ و ۵۳ بالاخره جواد زنگ زد و گفت از فرودگاه امام خمینی تاکسی گرفته و تا چند ساعت دیگر میرسد .... دل تو دلم نبود که سالم ببینمش و برای فردا که روز عقدمان بود برنامه بچینیم چادر رنگی ام را سر کردم و منتظر نشستم.... کم کم از امدنش نا امید شده بودم که زنگ خانه را زدند از جا پریدم و به سمت آیفون رفتم که معصومه و مادر جون از رفتار هایم به خنده افتادند خجالت کشیدم و دکمه باز شدن در را زدم .... بالاخره امد با همان لباس سبز جدی تر بنظر میرسید سلام و احوال پرسی کردیم و وارد هال شدیم مادر جون اسفند دود کرد ... جواد به اتاقش رفت تا وسایلش را بگذارد و مادر جون از این فرصت برای پهن کردم سفره استفاده کرد... کشک و بادمجان غذایی که فهمیدم خیلی دوست دارد ... غذا را در ارامش و با خاطره تعریف کردن جواد خوردیم اذان مغرب از گلدسته های مسجد بلند شد طبق معمول حریف جواد نشدم انقدر اصرار کرد تا قبول کردم نماز را به مسجد برویم مادر جون و معصومه نیامدند ... چادر و گوشی ام را برداشتم و به سمت مسجد قدم های ارام برداشتیم چند قدم تا خانه فاصله داشت ... جدا شدیم ، به سمت بخش خانم ها پا تند کردم تا به نماز جماعت برسم .... این نماز مثل نماز های جماعت دیگری نبود که خواندم خیلی قشنگتر بود به طوری که نمی‌خواستم تمام شود... بعد نماز بیرون رفتم و منتظرش شدم که بی اید کمی آنطرف تر بود و با رفقایش حرف میزد که با دیدن من بحثشان را خاتمه داد و به سمتم امد ‌... سلام دادیم و به سمت خانه اهسته اهسته حرکت کردیم .... آن شب هم گرچه خوابم نمی آمد اما به زور حرف های معصومه خوابم برد... از صبح زود حاضر شدیم ارایش ملایمی کردم و لباس ساده ام را همراه با چادرم برداشتم جواد هم‌ پیرهن ساده اس را پوشیده بود هرچه مراسم ساده تر میبود لذتش هم بیشتر بود سوار ماشین شدیم و به سمت قم حرکت کردیم حول و حوش ظهر بالاخره به سمت جمکران رسیدیم ... نماز ظهر را همانجا خواندیم و برای عقد به دفتر مخصوص رفتیم ، تعدادمان کم بود مامان ، فاطمه ، محمد ، معصومه و مادر جون کسه دیگری را دعوت نکرده بودیم و همین سادگی چشم گیر بود .... صف طولانی ای بود تو روز میلاد مبارک حضرت مهدی ان هم چنین جایی خب معلوم است که شلوغ میشود .... به عنوان اولین عروس و دوماد امروز وارد اتاق شدیم روی صندلی های مخصوص نشستیم مهریه را مثل محمد اینا انتخاب کردیم ۱۴ گل‌، ۱۴ سکه ، یک جلد کلام الله و حفظ ۲ جز قران عاقد شروع کرد - "النکاح سنتی و من رغب سنتی فلیس منی" دوشیزه مکرمه سرکار خانم شیوا هاشمی آیا وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقا داماد محمد جواد شریفی ، با یک‌جلد کلام‌الله مجید، ۱۴ شاخه گل نرگس، و ۱۴ سکه تمام بهار آزادی و حفظ ۲ جز قران در بیاورم ؟ نفس عمیقی کشیدم دستانم میلرزیدن صفحات قرآن را ورق زدم تا به سوره ی نور رسیدم و شروع کردم به خواندن .... مادرجون گفت : - عروسم داره قران میخونه عاقد باز دیگر خطبه را خواند اینبار مامان گفت: + دخترم داره دعا میکنه دعا کردم برای ظهور مولا عج برای خوشبختی مان .... عاقد برای بار سوم خطبه را خواند نفس ها برای لحظه ای حبس شد - با اجازه امام زمانم و حضار جمع بله صدای صلوات ها بلند شدند عاقد خطبه را برای جواد هم خواند اوهم بله را داد ... انگشتری را که از ان روز در نیاروده بودم به زور امروز در اوردم .... انگشتر هارا دستمان کردیم..... به خواسته ی جواد برای اینکه مزاحمتی ایجاد نشود ماشین عروس بوق هم نزد ... همه چیز به خوبی و خوشی شروع شد به زیارت حضرت معصومه هم رفتیم و برای به قولی ماه عسل یک سفره یک هفته ای به کربلا را در نظر گرفتیم.... همه چیز عالی پیش رفت نه از اقای جلیلی خبری شد و نه از تهدید هایش و این حس خوبی بهم منتقل میکرد ... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۵۴ و ۵۵ دانشگاه غلغله شده بود ، حرص خوردن اقای جلیلی را به وضوح میشد دید حنانه از اینکه دعوتش نکردم کمی ناراحت بود اما وقتی دلایلم را برایش توضیح دادم متقاعد شد.... بعد مدت ها بود که عمو محسن و عمو محمود را میدیدم عمو محسن حالا یک پسر بچه به اسم ارشیا دارد که برعکس خودش و زن عمو موهای فرفری و چشمان عسلی درشتش دل را میبرد ..... چند روزی تا بدنیا امدن مهدی مانده است و محمد و فاطمه هم از ذوق یکجا بند نمیشود ... به اصفهان میرسیم شهر مورد علاقه ام پیش پدر میرویم مثل روز عقد محمد و با گلاب سنگ را سر و سامون میدهیم همه خوشحالند حتی گل‌های توی باغچه‌ی خانه‌مان دختر کوچولوی قصه ی ما حالا دیگر بزرگ شده و به شاهزاده سوار بر اسب سفیدش رسیده اینبار از تخیلاتم نه فقط خودم بلکه جواد هم خنده اش میگیرد عادت ندارم افکارم را بلند بیان کنم اما در کنار او نمیدانم چرا اما عجیب و غریب میشوم و این حالم را به دنیایی نمیدهم قرار بر این شد در همین نزدیکی خانه ای ساده بخریم و زندگی مان را شروع کنیم ... 🍃۵ سال بعد وسایل‌های ریحانه را جمع میکنیم جواد پایین منتظرمان است سوار میشویم و به سمت خانه ی محمد اینا میرویم در طول مسیر ریحانه همش غر میزند حق هم دارد هوا گرم است به غر غر هایش میخندیم ... با رسیدنمان رادیو غرغرهای ریحانه هم قطع میشود بغلش میکنم و پیاده میشویم محیا هنوز مدرسه است ریحانه و مهدی و ضحی [ دختر معصومه ] طول حیاط را دنبال هم میدوند و بازی میکندد .... مامان ، مادر جون و معصومه همه شان امدن اند با محمد و فاطمه سلام علیک میکنیم و بعد به احوال پرسی با بقیه اعضای خانه میرویم.... صدای زنگ در گواهی از امدن محیا میدهد ، محیا امروز به سن تکلیف میرسد یعنی ۸ سال ۸ ماه و ۲۱ روز از تولدش میگذرد چادر سفید با گل های صورتی ، جانماز زیبا ، مهر و تسبیح همه و همه کادو هایی بودند که می‌خواستیم با انها محیا را تشویق کنیم کیکی که فاطمه درست کرده بود جلو ی محیا گذاشتیم دست زدیم و صلوات فرستادیم تا کیک را برش بزند کادو هایش را هم یکی یکی باز کرد و از خوشحالی میپرید بالا و پایین و ماهم به ذوق کودکانشه ای میخندیدیم ریحانه و ضحی هم همه اش بهانه‌ میگرفتند و دلشان جشن تکلیف میخواست ناگفته نماند مادر جون برای هر جفتشون چادر مشکی و روسری هایی آورده بود تا از الان با فلسفه ی حجاب اشنا بشن .... روسری را برایش لبنانی بستم و چادر را روی سرش مرتب کردم .... با ذوق خاصی در چشمانش به اینه نگاه کرد دوید سمت جواد و با لحن بچگانه و شیرینش گفت - بابا بابا نگاه کن منم شبیه حضرت زهرا شدم در دل هر جفتمان کیلو کیلو قند اب میشد وقتی ریحانه را از الان اینطوری می‌دیدیم بچه ها انطرف تر مشغول بازی بودند محمد ، جواد و آقا حسام [ همسر معصومه ]مشغول بحث سیاسی مامان و مادر جون هم پی بحث گذشته و قدیم و یاد کردن از همسرانشون بودند... با فاطمه و معصومه سفره مفصلی چیدیم و غذای مورد علاقه ی محیا را به عنوان جایزه ویژه ی جشن‌ تکلیفش درست کردیم امروز ذوق خاصی را نه تنها در محیا بلکه در محمد و فاطمه هم دیدم ... دوست داشتم زودتر ۴ سال دیگر هم بگذرد تا به ریحانه یاد بدهم زندگی اش را فقط و فقط وقف اهل بیت و خدا کند نه فقط من بلکه بقیه هم معتقند ریحانه به بابا و جواد رفته نه از ظاهر از نظر اخلاقی امیدوارم زندگی اش هم مثل همین ها پیش رود و پایان کارش شهادت باشد ..... 💞...پایان...💞 نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان جدیدمون هم اماده هست یه استراحت کوچولو کنین تا بذارم😍😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 صــــد و سیــــزده😍 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ اسرا بانو ❤️چند قسمت؛ ۳۵ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۱ و ۲ زمستان سال۱۳۹۸ . نگاهی دقیق به سلول‌های خونی که حاکی از شیوع بیماری جدیدی به نام است می‌اندازد، از میکروسکوپ فاصله‌ای میگیرد و سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد و این، آغاز سختی‌های جدیدی‌ست که کل جهان را فرا گرفت... . (تهران) سرم رو به بیمار وصل کردم و از اتاق بخش رفتم بیرون. سمت سرویس بهداشتی قدم بر می‌داشتم که یهو یه نفر الکل رو گرفت جلو صورتم و پشت سرهم بهم الکل زد -آهاااااای چیکار میکنی یواشتربابا الکل رو کنار گرفت وگفت: -صددفعه بهت نگفتم وقتی به بیمارها سرمیزنی بعدش الکل بزن؟ شیوا دوباره الکل رو گرفت سمتم -باشهههه، باشه بابا خیسم کردی اهه، بدبخت آقاحامد چی میکشه از دست تو -آخیییی، حامد و امین بیچاره -جان عزیزت دوباره فاز غم نگیر -شانس تو رو برم فاطمه، تا با آقامحمد بیچاره ازدواج کردی کرونا شد -اینم از صدقه سری توبود دیگه، زودتر ما رو به هم معرفی میکردی یک هفته بعداز ازدواجمون بخاطر کرونا وبیمارستان ازهم جدا نمیشدیم -من چه میدونستم تو هُولی دلت ازدواج میخواد -برو بابا، من کجا هولم؟ -فعلا که پرستاری و دردسرهای خودشو هم داره دیگه -فکرنکن منت میذارم ها، توخودت هم بهتر میدونی، جون این بیمارها از زندگی من مهمتره، تنها آرزوم هم ازبین رفتن این بیماریه -میدونم عزیزم، هممون این آرزو رو داریم... حالا بریم اینجا واینستیم، یهو دیدی دکتر هاشمیان میاد ما رو اینجا ببینه دوباره گرم گرفتیم -اوه اوه، حوصله تیکه هاشو ندارم بریم فوری صحنه رو ترک کردیم و رفتیم به کارهامون برسیم 🌼محمد همراه تیم تخصصی درحال انجام آزمایشات از نمونه خون‌هایی که از بیمارای کرونایی به دست ما رسیده، بودیم، البته دکتر ماموریتی براش پیش اومده بود و درحال حاضر فقط ما بودیم که باید تا اومدن دکتر، از عهده‌‌ی این کار برمیومدیم. داشتم نمونه خون‌ها رو چک می‌کردم که دیدم کامران با سینی چایی داره سمتمون میاد، چپ چپ بهش نگاه کردم، یکی از همکارامون رو کرد سمت کامران و گفت: -آخه الان وقتشه برادرمن؟ بیا بشین کارتو بکن مگه نمیبینی کلی کار داریم کامران: -یه چایی اوردم ها، میخواید همینطوری ادامه بدین تا صدسال دیگه هم نمیتونید این واکسنو کشف کنید حالاازمن گفتن بود ماهان: -حالا این بهداشتیه؟ کامران:-نه داداش با انگشتم قاطیش کردم میخوری؟ تک خنده‌ای زدم ماهان: اه،حالمونو به هم زدی کامران: -بیا بخور ادا درنیار سینی رو گذاشت جلومون و هرکدوممون یه فنجان برداشتیم سهراب: -چند نفر بخاطر این بیماری دارن جونشونو از دست میدن، هرطور شده، باید این واکسن رو بسازیم -آره، خانمم خبرداد متاسفانه دیروز بیمارستان امام خمینی، سه نفر فوتی داشتن ماهان: -ای وای خدا بخیر کنه کامران: -بفرمایید، هی میگم به خودتون برسید انرژی بگیرید بعد برید کارکنید تا این واکسن رو بسازید حرف گوش نمیدین که سهراب: -هه هه، نمکدون، بشین کارتو بکن -بچه ها اینقدر سربه سرهم نذارید، کلی کار داریم ها ماهان: -خب وقتی دستگاه های اصلی نرسیدن چیکار کنیم؟ -دکتر واسه همین رفته ماموریت دیگه، الان ما وظیفه داریم این نمونه هارو چک کنیم کامران: -آره، حالا چاییتونو بخورید سردشد سهراب: -تو هم کشتی مارو بااین چاییت، بیا آاااا آهااا همینکه چاییشو خورد صورتش جمع شد و با یه حرکت از جاش پرید و داد زد: -داغههههه هممون زدیم زیرخنده کامران: -خاک تو سرت، چایی رو اینجوری میخورن؟ سهراب: -میکشمت کامراااان ماهان: -بابا بسه دیگه بشینید کارتونو بکنید، نگاه کن توروخدا عین بچه ها میمونن، یکی از یکی شل مغز تر، نمیدونم کی به اینا مدرک داده! -والامنم توش موندم بلاخره بعداز یک کل کل حسابی دوباره رفتیم به کارهامون رسیدیم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃