🏴سلام ای دی کانال رو بذارین میایم چک میکنیم بهتون خبر میدیم
🏴سلام خیلی خوش اومدین🖤 کاری نکردم. منم از نقد شما ممنونم🌹🌹
اشکال نداره بزرگوار ناراحت نشین دیگه اون خانم هم نظرشو گفته. حرف شما تو واقعیت واقعا درسته منم قبول دارم👏👏 خیلی ممنون از نقد زیباتون🌱
واقعا نکته خوبی گفتین افرین🌹🌹👏👏
میگم خیلی مخاطب هامون خاصن بفرما😎
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پایان ناشناس ها در پناه مادر سادات باشین یاعلی✋🏻
سلام و عرض ادب و احترام .
تسلیت عرض میکنم رحلت حضرت امام خمینی رو به همه شما اعضای محترم.
دوستان عزیز لطفا وقتی آیدی میدین توجه کنید به یک سری شرایط.
اول مطمئن شین ایدی درسته
دوم هر وقت تصمیم جدی داشتین به نوشتن رمان ایدی بدین نه اینکه ما بیاییم پیوی بعدی بگید پشیمون شدین و اینا...🙄
چون به هر حال هم نزدیک امتحان هاست وقتمون کمه هم اینکه درست نیست اینطوری 😄
با تشکررر🏴🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #پاسخ_شبهه
📽حفظ #جمهوری_اسلامی حتی به قیمت جان #امام_زمان عجلاللهفرجه؟!
⁉️آیا مرحوم #امام_خمینی این حرف و زدهاند؟ منظورشان چه بوده است؟
✨﷽✨
🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه
🌺 #مجنونتر_از_من (جلد دوم رمان مهتاب)
✍قسمت ۸۵ و ۸۶
جلالی:_میگم حاجی...
_بله؟
جلالی بلند شد. اندازه برادر بزرگتر او را دوست میداشت و برایش احترام قائل بود
+دیشب رو که اصلا نخوابیدی. الانم حتما میری ستاد تا عصر که برگردی. از پا میافتی.
لقمه نان و پنیر را به سمت صادق گرفت:
_صبحونه هم که نخوردی!
صادق لقمه را گرفت. و در جیب آورکت گذاشت. لبخندی زد:
_دمت گرم ممنون که به فکری
از در خانه امن بیرون رفت...
دو سمت یقه آورکت را به گردنش نزدیک کرد. با اینکه تابستان بود اما حس میکرد عجیب هوا خنک است.
شاید فشارش افتاده بود و احساس سرمای زیاد میکرد. کل لقمه را در دومرحله خورد و تند تند میجوید. وقت نداشت.
با گوشیاش مداحی گذاشت.
هنذفری را هم وصل کرد. بند کیف را کج به شانه انداخت. تندتند راه میرفت قبلا این مسیر ۴۵ دقیقه، پیاده راه بود. اما الان به ۲۰ دقیقه رسیده بود!
نه میتوانست به مادرش سر بزند،
و نه خبری از همسرش داشت. زندگی، زن، خانواده، مادر همه و همه مهم بودند...
اما مهمتر از آنها موفقیتی بود که نتیجه آن آرامش بخشیدن به کل کشور و تقویت آن در بعد سیاسی و فناوری بود....
🔸دو روز بعد.... ستاد ساعت ۶ صبح
صادق وارد ستاد شد.
سلامی گرم به نگهبان و چند نفری که در حیاط بودند کرد.یک راست به طبقه بالا رفت. پشت در اتاق آقای اشتری ایستاد.
حاجعمو:_تو اینجا چکار میکنی صادق؟!
با صدای حاجعمو برگشت و دستش را برای دست دادن دراز کرد.
_عه سلام دایی. صبحتون بخیر.
+سلام صبح تو هم بخیر. نگفتی تو کجا اینجا کجا؟
_کار خیلی واجب و فوری با آقای اشتری دارم
+اشتری پایینه. بیا بریم پایین
از راهپله به پایین رفتند.
وارد سالن کنفرانس شدند. چراغها خاموش بود. سردار و آقای اشتری پشت به در ورودی و رو به صفحه نمایشگر بزرگ مقابلشان نشسته بودند.
چندین عکس روی صفحه بود.
آن را تجزیه و تحلیل میکردند. با آمدن صادق و حاجعمو، هر دو از روی صندلی بلند شدند.
کمی بعد هر ۴ نفر روی صندلیهایشان نشستند. میکروفن مقابلشان روشن و نظراتشان را میدادند.
آقای اشتری عکس موردنظر را بزرگتر از بقیه وسط صفحه نمایشگر آورد. حاجعمو مشخصاتش را با جزییات گفت. سردار توضیح داد که باید چکار کنند.
آقای اشتری توسط لپتاپ روبرویش عکس را کوچک کرده و سراغ بعدی رفت و آن را بزرگ وسط صفحه نمایشگر آورد..
و صادق همچنان سکوت کرد
ساعتی گذشت...
با اشاره آقای اشتری چراغ اتاق روشن شد. و دستگاه ویدئو پروژکتور خاموش شد.
اقای اشتری:_خب نتیجه؟
صادق:_باید صداشون رو بشنوم الان نمیتونم بگم
حاجعمو:_اون دو نفر موتورسوار رو که بازجویی شدن فایل صداهاشون هست. همین کافیه؟
سردار:_گفتی ۳ نفر تو خونه باغ بودن؟
صادق:_۲ نفر موتورسوار با این افراد خونه باغ بیربط نیستن. تعدادی هم که اونجان ۳ نفرن. پس یه نفر دیگه هست که اینا رو هدایت میکنه. این یه نفر بصورت مجازی باهاشون در ارتباطه. صداشو شنیدم. مطمئنم خودشه. این دو روز حسابی کل اطلاعاتی که میخواستم رو گیر آوردم. الان کامل روش سوارم. تقریبا این عملیات ۹۰ درصد رو شما حل شده فکر کنید
اقای اشتری:_چطور اینقدر مطمئنی؟ نفر سوم رو میشناسی؟ درضمن قرار بود بری پیش سرهنگ!!
صادق:_حالا شما اجازه بدید من حرفامو بزنم، چشم میرم. ولی ۹۰ درصد این فرایند حل شده. فقط ۱۰ درصدش مونده!
سردار نگاهی به اقای اشتری کرد که اجازه دهد صادق حرفش را بزند و همچنان سرتیم باقی بماند!
و با لبخند گفت:
_چجوری میتونی محکم بگی تو این پروژه ۶ نفرن! از کجا میشناسی؟ این ۵ نفری که الان عکسهاشونو دیدی هیچکدوم اشنا نیستن! هیچکدوم حتی سابقهدار یا حتی بازداشتگاه نبودن!
آقای اشتری:_کامل توضیح بده. تحلیلت چیه؟
صادق:_اون ادم که رأس کار هست اینا رو داره مدیریت میکنه. و برای اینکه شناخته نشه خودشو نشون نمیده. بصورت مجازی کار میکنه تا ما به خیال خودش نتونیم پیداش کنیم. ولی من میشناسمش.
رو به حاجعمو گفت:
_دایی شما هم میشناسید!
همه با تعجب سراپا گوش شده بودند..
صادق ادامه داد:
_بچههای سایبری ردّش رو زدن ترکیه هست. البته این بار دومه. بار اول ردش رو لندن زدن. مدام جا عوض میکنه و سفر میره تا رد گم کنه. سیگنال مزاحم هم البته میفرستیم ولی مطمئنا میتونیم گیرش بندازیم.
رو به آقای اشتری گفت:
_از این بابت خیالتون راحت. درضمن تمام کلاسها و باشگاههایی که گفتید همه رو طبق برنامهریزی انجام میدم. از اواخر شهریور هم صبح میرم دانشکده و از ظهر تا صبح فردا بصورت ۳ شیفت درخدمتم. برنامهریزی از شما خدمت از من.. در این مدت که گذشته ما خیلی چیزا رو داریم کامل روشون سوار هستیم.....
🌺ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨
🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه
🌺 #مجنونتر_از_من (جلد دوم رمان مهتاب)
✍قسمت ۸۷ و ۸۸
_....زمینی، هوایی، مسلط هستیم روی کار خیالتون راحت. خواستید تشریف بیارید خانه امن خودتون ببینید
اقای اشتری کاغذی از جیبش درآورد و مقابل صادق گرفت:
_از فردا همه وسایلو جمع میکنین میرین اینجا. هم امکاناتش قویتره هم نزدیکتر هستین به سوژه.
بلند شد. بقیه هم بلند شدند. و به سمت در میرفتند...
آقای اشتری رو به صادق:
_ولی من بازم میگم سمیعی برو سر جای قبلیت. سرهنگ هم بهت نیاز داره. تو زبدهترین نیرو هستی هم تو منطقه هم بین همرَدههای خودت. برای این پرونده هم یکی میذارم جایگزینت. نگران نباش!
همه با هم از در سالن بیرون رفتند...
صادق:_وقتی من قول بدم سر قولم هستم. شما نگران چی هستید؟ الان مهم پروژه پروفسور شهیدی هست و خود پروفسور که قطعا درست، کامل و سالم انجام میشه. شما مطمئن باشید تا پای جان در خدمتم. از بابت اتفاق سوءقصد هم هر جریمه و تنبیهی که فرمودید رو انجام میدم!
سردار:_ما راضی به زجر دادنت نیستیم پسرم. وقتی خانمت تو بیمارستانه، خودت از خواب و خوراک افتادی، ماه به ماه نمیتونی به خانوادهت سر بزنی، چه اصراری داری؟ تیمت که از هم نمیپاشه از فردا یکی جایگزین تو میره خونه امن! کار ادامه پیدا میکنه.
حاجعمو ساکت کنارشان راه میرفت.
مدت زیادی بود که سردار و آقای اشتری میدیدند که صادق چقدر تلاش میکند و میخواهد یک تنه همه کار کند!
نمیخواستند بیشتر از توان او مسولیت به او بدهند. هر جور شده میخواستند او را راضی کنند که به فراجا برگردد.
و همه اینها را حاجعمو میدانست اما چیزی نمیگفت. گذاشته بود سردار و آقای اشتری خودشان با صادق صحبت کنند.
همه وارد اتاق آقای اشتری شدند...
روی صندلی نشستند.
اقای اشتری جدی و قاطع گفت:
_تو زحمت خودتو کشیدی. من هیچ توقعی از الان، از تو ندارم. در ضمن این کار بچه بازی نیست. فکر کردی فیلم سینماییِ یا هوای قهرمان شدن به سرت زده یا نقش گانگستری میخوای برامون بازی کنی؟
صادق آرنجهایش را روی پاهایش گذاشت. سرش پایین بود و انگشتان دستش با خشم در هم قفل کرد و به هم میفشرد....
آقای اشتری:_اولین اشتباه، اخرین اشتباهه. وقتی خودت گفتی میشی محافظ ما قبول کردیم ولی نتونستی از پسش بربیای! چجوری در عرض این مدت کم میشه پرونده به این سنگینی رو با موفقیت پشت سر بذاری!
طاقت اینهمه توهین را نداشت...
اما باید سکوت میکرد. داد و فریاد و جنجال هم که علاج کارش نبود!
سردار کمی آرامتر بود:
_من نمیگم نمیتونی اما با نظر اشتری مواقفم. این کار، کار تو نیست. هر شغلی نیروی خاص خودشو میخواد. اگه اینجوری بود، هر کی که میرفت نیروی دریایی ارتش، نصف سال دیگهش میرفت سپاه کار میکرد. تو الان در خدمت فراجا هستی نمیتونی اینجا باشی پسرم. این چیزا که مسخرهبازی نیست! میدونی که حقالناسه!
حرف سردار تکمیل کننده حرف آقای اشتری مثل پتک بر ذهنش کوبانده میشد.
حاجعمو به گوشهای خیره و ساکت فقط گوش میداد و حرفی نمیزد.
دقایقی به سکوت گذشت....
انگار همه به این سکوت و فکر کردن نیاز داشتند. و هیچکس هم نمیخواست این سکوت را بشکند.
تا اینکه صادق همانطور که سرش پایین بود گفت:
_همه معتقدید من نمیتونم، نمیشه، فقط بخاطر اون سوءقصد که برای همسرم پیش آمده! هیچ ایرادی نداره.. تمام حرفهای شما قبول.. به دیده منت.. همین امروز از فراجا فرم بازخرید امضا میکنم و از اونجا میام بیرون.. اینجور دیگه حقالناس هم نمیشه! البته این مدت، از بعد بسته شدن پرونده پریا، مرخصی بوده برام، پس زیر دِین نیستم!
باید آرام میبود، نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت:
_بخاطر اون اتفاق از ته دل راضی نیستید!فقط و فقط به حرمت پدر شهیدم یه فرصت به من بدید.. امروز شنبهس تا جمعه شب، تنها و آخرین فرصت من باشه. چنانچه نتیجه دلخواه رو در این چند روز ندیدید کلا برمیگردم ناجا.. و دیگه هیچ اعتراضی ندارم!
دقایقی سکوت بر اتاق حاکم شد...
که سردار گفت:
_این چند روز هم به حاج حیدر میگم برات مرخصی رد کنه. با نبود تو و ستوان نجفی کار سرهنگ سخت میشه! با این حال میتونی پسرم؟
آقای اشتری:_اگه این بار نتونستی حق دارم تو رو خلع درجه کنم. و نمیتونی اعتراض کنی!
صادق:_موردی نداره!
سردار متعجب گفت:
_میفهمی چی داری میگی صادق؟! زده به سرت پسر؟؟
صادق قرص و محکم از جایش بلند شد. لبخندی به سردار زد:
_ممنون بابت مرخصی، شرمنده میکنید..
و رو به آقای اشتری گفت:
_میدونم فرصت خواستن چیز زیادی هست که گفتم. چون شغل امنیتی، یه کاری هست که اولین اشتباه اخرین اشتباه هست.. اما مطمئن باشید پشیمون نمیشید. و اینکه وقتی شما آدرس جدید....
🌺ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨
🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه
🌺 #مجنونتر_از_من (جلد دوم رمان مهتاب)
✍قسمت ۸۹ و ۹۰
_وقتی شما آدرس جدید به من میدید معنیش اینه که میدونید من کار رو خوب و درست انجام میدم. این حرفاتون هم پای نگرانی میذارم. اما باید بگم خیالتون راحت اصلا نگران نباشید.
رو به سردار گفت:
_خطر همه جا هست سردار. من دارم وظیفمو انجام میدم. وقتی تصمیم دارم بمونم پس تمام خطراتشو هم با جان و دل میپذیرم
سردار با لبخند به صندلی تکیه زد.
حاجعمو مطمئن و نگران خیره به صادق نگاه میکرد.
صادق همچنان با حرفها و استدلالهایش سعی میکرد جمع را متقاعد کند...
آقای اشتری:_ارزش و جایگاه پدرت برای ما خیلی بالاست. اما من این فرصت رو بخاطر خودت میدم. چون تواناییهات رو تو تمام ماموریتها و مخصوصا تو بستن پرونده قبلیت دیدم. فهمیدم چقدر فعال و جسورانه کار میکنی. من امروز حجت رو باهات تموم کردم. این اولین و اخرین فرصته سمیعی متوجهی که چی میگم؟!
صادق لبخندی زد و با اطمینانتر از قبل گفت:
_عرض کردم خدمتتون فقط مهم پروژه پروفسور شهیدی هست و خود پروفسور والسلام! بااجازهتون
از در بیرون میرفت که رو به حاجعمو کرد:
_دایی چند لحظه بیاید
با حاج عمو وارد حیاط ستاد شدند....
صادق:_فقط و فقط شما حواستون به مادرم و خانمم باشه. بقیه کارا بسپارید به من. همه امیدم اول بخدا بعدم شما هستید دایی
حاجعمو:_توکلت به خدا باشه. الان یه زنگ به مادرت بزن. خیلی دلواپست هست.
صادق:_حتما چشم..
دست داد. خداحافظی کرد. اما برای حرفی دل دل میزد:
_راستی دایی....
حاجعمو خندید:
_نگران مهتاب نباش پسرجون. هرچی خدا بخواد. حواست به خودت باشه
با صدای آهنگ گوشیاش، آن را از جیب کتش بیرون آورد. تماس را وصل کرد:
_بله خودم هستم.... عه.... خب الحمدالله... بله.... حتما.... تا شب میام
صادق دلنگران بانویش بود. پرسشی سر تکان داد: "کیه دایی؟"
حاجعمو به صادق نگاه میکرد و با لبخند پاسخ مخاطب را میداد:
_بله... حتما.... خدانگهدار
صادق اینطرف بال بال میزد.
میخواست بداند که مخاطب داییاش کیست و حاجعمو به دلنگرانیاش لبخند میزد...
تلفن حاجعمو که تمام شد رو به صادق گفت:
_من باید برم بیمارستان تو هم یه سر برو خونه
صادق بریده بریده گفت:
+دایی، مهتاب... خوبه؟
_برو خونه. لباس خوب بپوش. دنبال احترام جان هم برو. همه بیاین بیمارستان
حاج عمو به سمت در خروجی ستاد رفت. اما صادق میخکوب سر جایش ایستاده بود.
شکه شد. به گوشش اعتماد نکرد. با چند قدم بلند سریع خود را به حاجعمو رساند.
با دو دلی گفت:
_دایی چی گفتی؟؟ جان صادق دوباره بگو...
حاجعمو نگاهی به صادق کرد خندید.
با هم از عرض خیابان گذشتند. به سمت ماشین حاجعمو رفتند.
صادق با لبخند پشت فرمان ماشین نشست:
_من شما رو میرسونم خونمون. دیگه زحمت اینایی که گفتین دست شما.
+میدونی چقدر وقته مادرت چشم انتظارته؟ میدونی چند بار احترام احوالت رو از من پرسیده؟
صادق فرمان را چرخاند و اولین بریدگی دور زد:
_قول دادم دایی.. به شما به آقای اشتری به سردار! الان زیر دِینم. مادرمو خانمم با شما دایی.. این چند مدت رو فقط دعام کنید.. شما که شرایط کاریم رو بهتر از هرکسی میدونید. بگید من خوبم. فعلا تا این پرونده بسته نشه نمیتونم و نباید کاری انجام بدم! فقط خدا میدونه الان دلم چی میخواد ولی باید پی حرف عقل برم جلو..
به محلهشان نزدیک شد. وارد خیابان شد...
_فقط موفقیت تو این عملیات الان مهمه.. نه خانواده، نه جسم و روحم و نه هیچ چیز دیگه مهم نیست برام دایی!
حاجعمو لبخند زد و گوش میداد.
صادق دم در خانه ماشین را پارک کرد. پیاده شد. مصمّم یاعلی گفت و رفت...
تا چند دقیقه حاجعمو در ماشین نشسته بود و به رفتن صادق نگاه میکرد.
حالا شک نداشت که صادق موفق میشود. همه تلاشش را کرده بود باید هم موفق میشد...
🔸یکشنبه....خانه امن
اقای اشتری:_منتظر خبرای خوبم سمیعی
صادق:_چشم اطاعت امر
+مراقب خودت و بقیه باش. زنده و سالم. لازمتون دارم
صادق خندید:
_انشاالله قربان. فعلا یاعلی
+علی یارت
تلفن را که قطع کرد، رو به جلالی گفت:
_خب چیزایی که خواستم چیشد؟
جلالی:_لباسهایی که گفتین رو جور کردم. همه چی آمادهس
رازقی وسط حرف همکارش پرید و به صادق گفت:
_ولی قربان من هنوزم میگم کارتون درست نیست! این خودکشیه!! رفتن به اون خونه اصلا صلاح نیست.
جلالی چشمغرهای به رازقی کرد.
صادق لبخند زنان، بدون پاسخی به او، سر به زیر از اتاق بیرون رفت.
لباس محلی افغانی که جلالی آورده بود را پوشید. چهره و ظاهرش را کمی آشفته کرد. وسایلش را بقچهپیچ کرد و به سمت خرابه پشت خونه باغ به راه افتاد.
از وقتی.....
🌺ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺🌸🍃🌸🌺
خب اینم از این امروز خیلی پارت گذاشتم ها😄 امیدوارم راضی باشین
۲۰ قسمت دیگه فقط مونده🥰
شیطونه میگه فردا ۲ قسمت بیشتر نذارم😐😅
ادامه رمان فردا🏴🇮🇷