🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
درحالیکه به در تکیه داده ام، صبر میکنم آثار ترس از چهره ام محو شود. دایی که صدای در را میشنود، پرده را کنار میزند. با نگرانی میپرسد:
_طوریت شده؟
قلبم تیر میکشید و خودم را مچاله میکنم. سفره ی نان از دستم رها میشود و خودم را بدحال، روی زمین میبینم.
دایی نگران است و مثل مرغ سرکنده ای کاسهی چه کنم در دست گرفته است!به زور لبخندی میزنم و میگویم:
_خوب میشم! وقتی خیلی استرس دارم قلبم تیر میکشه.
دایی میگوید:
_چیکار کنم؟ پاشو بریم دکتر.
_خو...بم. آسپرین از کیفم دربیارین.
دایی سریع به اتاق میرود بعد لیوانی را آب میکند و برایم میآورد. سریع قرص را قورت میدهم و کم کم حالم بهتر میشود.
از جا بلند میشوم و به دایی اشاره میکنم تا نان ها را ببرد.
دنبال دایی وارد آشپزخانه میشوم. درحالی هنوز ضربان قلبم آرام نگرفته است.برایم چای می ریزد و صبحانه آماده میکند. چای را کم کم میخورم و بعد از نیمساعت حالم به وضعیت عادی میرسد.
_چیشد ریحانه؟ حالت خوبه؟ میخوای دانشگاه نری؟
سری تکان میدهم و میگویم:
_نگران نباشین، حالم خوبه. نه باید برم دانشگاه. کار ضروری دارم!
_خب خودم میرسونمت.
کمی بینمان سکوت میشود و دایی این سکوت را میشکند.
_میتونی بگی چه اتفاقی افتاده؟
فکرش هم مرا آزار میداد و ترس را روانه جانم میکرد؛ اما حال دایی هم از من بهتر نبود. بیچاره خیلی نگرانم بود.
_یه نفر داشت تعقیبم میکرد!
+کی بود؟
_نمیدونم... یعنی نمیشناختمش!
+پس واجب شد خودم هرجا بری بیام.
صبحانه را میخورم و دایی سفره را جمع میکند. حاضر میشوم و کیفم را برمیدارم.
دایی دم در منتظرم است و مرا با تاکسی به دانشگاه میرساند.درحالی مشوش است از من میپرسد:
_کی بیام دنبالت؟
+زحمت نمیدم دایی. با ژاله میام.
_نه زحمت نیست! خیال خودمم راحت تره!
+۲ ظهر.
باشه ای میگوید و تاکسی حرکت میکند. دور و اطرافم را نگاه میکنم اما کسی مشکوک را نمیبینم. ژاله را در حیاط میبینم و باهم به کلاس میرویم. کلاس بعدی با آقای فرحزاد بود.
وقتی از کنار پذیرش دانشگاه رد میشوم، خانم صدایم میزند و میگوید:
_خانم حسینی؟
+بله خودم هستم.
موهایش را در هوا تکان میدهد و دستی بهشان میکشد. با ناز و عشوه میگوید:
_دکتر فرحزاد گفتن سر کلاساشون حاضر نشید.
یعنی آن روز، روز بدشانسی ام بود! آن از اول صبح! اینم هم از فرحزاد! ژاله دستانم را میگیرد. سرم را پایین می اندازم و میگویم:
_باشه!
کمی که دور میشویم، ژاله میگوید:
_گفتم باهاش بحث نکن! این مرده عقده ایه!
جوابی نمیدهم و باز میگوید:
_ولش کن! فقط میخواد ازت زهره چشم بگیره. دوباره میزاره بیای کلاسش.
هر چه میگذشت بیشتر به حرف آقاجان میرسیدم. از دانشگاه دلسرد شده بودم.
_مهم نیست! خودمم حوصله حرفاشو نداشتم. ترجیح میدم از کلاسش برم بیرون تا خفه خون بگیرم!
ژاله به صندلی اشاره می کند و می گوید:
_نگران نباش، هرچی بگه برات مینویسم.
لبخندی میزنم و به آرامی میگویم:
+شرمندتم! خیلی ممنون.
_خواهش میکنم. دوستی و رفاقت واسه همین روزاس.
به ساعتم نگاه میکنم و میگویم:
_ژاله برو! دیر شد.
ژاله سریع بلند میشود و فعلا میگوید. با نگاهم بدرقهاش میکنم.نمیدانم چرا فکر خانم غلامی به سرم میزند. یاد زینب می افتم و از تلفن عمومی در دانشگاه با او تماس میگیرم.خودش تلفن را برمیدارد و می گوید:
_سلام.
+سلام زینب! خوبی؟
_عه تویی؟ قربونت برم. خداروشکر تو چطوری؟
به اطرافم نگاه میکنم و میگویم:
_خوبم، خداروشکر.... چیشد؟تونستی از خانم غلامی خبر بگیری؟
کمی مکث میکند و میگوید:
_اممم.... آره!
+خب؟
_رفتم آدرسی که گفتی اما نبودن. از همسایه طبقه بالایی شون پرسیدم، بعدش فهمیدم داداششه.گفت رفتن تهران.
و این سومین خبر بد در روز برایم بود.
_چه بد.
زینب آهی میکشد و میگوید:
_آره دیگه....
وقتی میبیند حرفی نمیزنم، صدایم میکند.
+بله!
_با اینکه اونجا نبودن.... اما
+اما چی؟ بگو دیگه!
_اما تونستم آدرس خونه شو توی تهران بگیرم.
بعد هم میزند زیر خنده! نمیدانم عصبی باشم یا خوشحال! ترجیح میدهم خوشحال باشم و میخندم. بی صبرانه آدرس را میگیرم و باری دیگر عروس شدنش را تبریک میگویم.
بعد هم تماس را قطع میکنم. روی نیمکت مینشینم و به تکه کاغذی که خوش بودنم را قلقلک میدهد؛ خیره میشوم. آنقدر غرق کاغذ هستم که نمیفهمم کسی کنارم نشسته!
صدای مردانه ای میگوید:
_خانم؟ خانم؟
سرم را بالا میآورم. دفعه اول چیزی نمیفهمم ولی دفعه دوم با دیدن یک مرد آن هم در چند سانتی متری خودم، چشمانم تا آخرین حد باز میشود و از جا میپرم!
خوب که نگاهش میکنم متوجه میشوم او همان پسر مشکوک است! آنقدر عصبی میشوم که لرز به سراغم میآید. با لحن کاملا جدی میگویم:
_شما چرا کنارم نشستین؟!؟
پسر سرش را پایین میاندازد بعد هم به نقطهای خیره میشود. بعد سرش را بالا میآورد و در چشمانم نگاه میکند.
رنگ چشمانش از جنس حیاست اما حرفی میزند که رنگ چشمانش را برایم بی اهمیت میسازد.
_مگه مشکلی داره؟
+بله!
بعد هم بدون حرف دیگری راهم را در پیش میگیرم. مثل جن زده ها جلویم سبز میشود و میگوید:
_باید باهاتون حرف بزنم.
باز هم نگاهش به نقطهای میرود. به عقب برمیگردم اما چیزی نمیبینم. به حرفش اهمیت نمیدهم و به سمت در خروجی دانشگاه میروم.
صدای دویدن از پشت سرم میآید. همانطور که پشت سرم می آید؛ میگوید:
_میخوام باهاتون حرف بزنم.
+من حرفی باهاتون ندارم!
_درمورد امانتیم میخوام باهاتون حرف بزنم.
مطمئن هستم به دنبال بهانهای است تا توجهام را جلب کند. سر سوزنی توجه نمیکنم و راه خودم را میروم. دیگر صدایی را نمی شنوم انگار ایستاده است. چیزی میگوید که باعث میشود میخکوب شوم!
_درمورد کتابه! همون که دیروز بهتون دادم.
به طرفش برمیگردم و میگویم:
_کدوم کتاب؟
+همون که جای بازار بهتون دادمش!
فقط نگاهش میکنم . به پته پته می افتم و میگویم:
_خب بگید!
به حرف می آید و میگوید:
_اینجا نمیشه، اگه میشه دنبالم بیاین تا یه جای بهتر صحبت کنیم.
آن کتاب آنقدر ذهنم را مشغول کرده که دنبالش میروم.چند خیابانی میرویم تا داخل پارک میشود. ساندویچ و نوشابه ای میخرد و دستش را دراز میکند تا من بگیرم. غضب آلود نگاهش میکنم و می گویم:
_این کارا چیه؟!؟ گفتین میخواین حرف بزنین!!!
اطرافش را نگاه میکند و میگوید:
_باید طبیعی به نظر بیایم. لطفا بگیرید!
باز هم به حرفش میکنم و از دستش ساندویچ میگیرم.
کنارم میگذارم و میگویم:
_خب حرفتونو بگین! چرا اون کتابو توی کیفم گذاشتین؟ من اهل این چیزا نیستم.
بعد از این که لقمه در دهانش را قورت میدهد میگوید:
_اون کتابو من گذاشتم تو کیفتون.
+حدس زدنش کار سختی نبود. چرا؟؟
_چون شما لیاقتش رو دارید! همه مون نیازمند تغییر هستیم. ما برای تغییر میجنگیم و برای آینده!
+من عقایدتونو قبول ندارم!
_درمورد امپریالیسم۱ که هم عقیده هستیم.
+بله ولی من با شیوه اسلام میجنگم.
نگاه تیزی به من میاندازد و میگوید:
_مگه ما طور دیگه ای میجنگیم؟
+شما عقایدتون با اسلام مغایرت داره. شما با امپریالیسم غرب میجنگید درحالیکه شوروی رو قبول دارین.
_ما هرکسی که بنای امپریالیسم داشته باشه، باهاش میجنگیم. اون کتابو خوندین؟
پوزخندی تحویلش میدهم و میگویم:
_شما خیلی سطحی درمورد من میدونین. من اون کتابو نخونده کنارش گذاشتم. من با عقاید چپی مخالفم!
بلند میشوم که میگوید:
_باشه! پس اون کتابو بهم پس بدین!
+اگه ندم چی میشه؟
نفسش را بیرون میدهد و میگوید:
_هیچی! مجبورم بیشتر زیارتتون کنم
+فردا براتون میارم.
_کجا؟
+دانشگاه دیگه!
_نه بیاین همین جا!
+اسم پارک چیه؟
_باغ ایرانی.
باشه ای میگویم و دور میشوم. ترجیح میدهم از این موضوع فعلا به دایی چیزی نگویم. دایی دنبالم می آید و به خانه میرویم.
دایی غذای حاضری میخَرَد و در سکوت باهم میخوریم. خانه کمی سرد است و دایی از بشکه نفت میکشد و توی بخاری میریزد. دلم برای آقاجان تنگ شده است برای مادر... برای محمد و لیلا...
کاش اینجا بود، از دانشگاه میگفتم از پسر مشکوک و... صبح وقتی بیدار میشوم، لحاف ها را کنار میزنم و کتاب را از میان شان درمیآورم.
تعداد کلاسهای امروزمان کم است خداراشکر امروز از حجتی و فرحزاد خبری نیست. ژاله نکات را برایم نوشته است و چند روزی میشود که شهناز را نمیبینم.
بعد از کلاس آقای حشمتی که مردی خوشرو و مهربان است باید از ژاله جدا شوم. ژاله کنارم مینشیند و میگوید:
_امروز میای ناهارو باهم بخوریم؟
دلم نمیخواهد دل ژاله را بشکنم اما از طرفی باید این کتاب را به دست آن مرد برسانم تا از شَرَش رها شوم.دست ژاله را میگیرم و میگویم:
_ببخشید ژاله! من کار ضروری دارم.میشه برای یه وقت دیگه؟
با بی میلی نگاهم میکند و میگوید:
_باشه.
سریع از دانشگاه بیرون میزنم و خودم را به باغ ایرانی میرسانم.کنار حوض مینشینم که همان صدای مردانه میگوید:
_سلام!
بلند میشوم. قیافه اش به کلی تغییر کرده! موی فرفری گذاشته بود و عینک دودی! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و پقی زیر خنده میزنم. عینکش را برمیدارد و با جدیت میگوید:
_بریم اونجا بشینیم.
راستای دستش را با نگاهم میگیرم و میگویم:
_باشه.
___
۱.اصطلاح اَمپِریالیسم یا نظام سلطه یا امپراتوریطلبی خود از واژهٔ قدیمیتر امپراتوری آمدهاست.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
روی نیمکت پارک با فاصله از او مینشینم.
میخواهم کتاب را دربیاروم که میگوید:
_این پاکت رو بگیرین، بزارین داخل این.
پاکت را میگیرم و کتاب را داخلش میگذارم. پاکت را به دستش میدهم و میگویم:
_خب خداحافظ!
بلند میشوم که او هم بلند میشود.تا میخواهم قدم از قدم بردارم، میگوید:
_از من خوشتون نمیاد؟
چادرم را کمی جلوی صورتم میگیرم. خوشم نمیآید با او خلوت کنم و حرف بزنم اما او انگار دنبال صحبت کردن با من است. بی میلی را چاشنی لحنم می کنم و میگویم:
_من بهتون فکر نمیکنم که ببینم خوشم میاد یا نه! دوست ندارم با نامحرم حرف بزنم.
انگار برجکش میزنم، قدمی به من نزدیکتر میشود و میگوید:
_بله حق دارید! ولی یه لطفی میخوام در حقم کنین.
نفسم را با شدت بیرون میدهم و می گویم:
_دیگه چی؟
سرش را پایین می اندازد و سنگها را به بازی میگیرد.
_خواهرم حالش خوب نیست و چند روزیه نمیتونه بیاد دانشگاه، میشه جزوه تونو براش ببرم؟
_خواهرتون کیه؟
_اِم ....می شناسینش! شهناز زارعی!
تعجب میکنم، آخر شهناز ذره ای سوزنی شبیه او نیست! آب دهانم را قورت می دهم و میگویم:
_باشه، میدم بهتون. اونم همینجا؟
لبخندی به لبش مینشیند و میگوید:
_نه توی دانشگاه میگیرم ازتون.
سری تکان میدهم و به زور خداحافظی میکنم. دلم میخواهد امروز به آدرسی بروم که از زینب گرفته ام. دلم هوای خانم غلامی را کرده است.
میان این شهر غریب، دیدن یک آشنا روحیه آدم را عوض میکند.جلوی ورودی پارک می ایستم و دستم را برای تاکسی بلند میکنم.
پیکان نارنجی جلوی پایم ترمز میزند و سوار میشوم.پسر مشکوک دم ورودی پاک ایستاده. فرصت میکنم نگاهی به چهره اش بیازدازم.
چشمان درشت و مشکی با ابروهای کشیده، دماغی متناسب با صورت مردانه اش و موهای فرفری. البته موهای خودش نیست تاکسی حرکت میکند و کم کم از جلوی دیدگانم محو میشود.
آدرس را به راننده میگویم. کنارم زن مسنی نشسته و زنبیل حصیری در دست دارد. شیشه را پایین میکشم تا هوا عوض شود.
تاکسی می ایستد و زن مسن میخواهد پیاده شود، پیاده میشود و او از ماشین خارج میشود.دوباره مینشینم و تاکسی ران گازش را می گیرد.
توی فکر میروم و بخاطر آن خنده ای که جلوی پسر مشکوک بر دهانم نشست، خودم را سرزنش میکنم.
یاد حرفهای خانم جان می افتم. بچه که بودم در دره گز با بچه ها بازی میکردم وقتی ۸ سالم بود خانم جان روسری به من داد و گفت با پسرها بازی نکنم.
بعد هم می گفت:
" خنده ی دختر رو نباید کسی ببینه."
حرفش به اینجا که میرسد گوشه ی لبش را پایین می آورد و میگفت:
"فقط باید یکم گوشه لبش کج بشه، اینجوری!"
من هم به قیافه ی خنده دارش میخندیدم. تاکسی می ایستد و راننده به من می گوید:
_خانم رسیدیم!
کرایه را میدهم و پیاده میشوم. محله ی قدیمی است با خانه های اجری و در میانشان کاه گِلی هم به چشم میخورد.
نگاه آدرس میکنم و به دنبال پلاک ۱۸ میگردم پیدا نمیکنم و از زنی که چادر گل گلی به سر دارد، میپرسم:
_ببخشید! میدونین خونه خانم غلامی کجاست؟
زن گوشه ی چادرش را از دهانش بیرون می آورد و میگوید:
_خانم معلمو میگین؟
سری تکان میدهم و حرفش را تایید میکنم. زن درحالیکه سعی دارد دست بچه اش را بگیرد؛ میگوید:
_اون خونه اجریه هس.
با دستم به خانه اشاره میکنم و میگویم:
_همون دوطبقهه؟
+آره! اونه!
تشکر میکنم و به سمت خانه ی دوطبقه میروم. وقتی زنگ را فشار میدهم تازه یاد دست خالی آمدنم می افتم! کاش چیزی با خودم می آوردم.
در باز می شود و دختر پنج یا شش ساله ای با زبان شیرینش می گوید:
_سلام.
لبخندی میزنم و میگویم:
_سلام. خانم غلامی هستن؟
صدایی از خانه می آید که میگوید:
_کیه عطیه جان؟
دختر کوچولو که اسمش عطیه است می گوید:
_با شما کار دارن.
یکهو خانم غلامی با چادر رنگی دم در میآید و با دیدن من شوکه میشود. میخندد و مرا در آغوش میگیرد.سلام می دهم و جوابم را میدهد.
_سلام عزیزم! خوش اومدی.
سرم را پایین می اندازد که اشکهایم سرازیر میشود.
_دلم براتون تنگ شده بود.
دوباره مرا بغل میگیرد و میگوید:
_منم همینطور. بیا تو گلم! خونه ی خودته!
کفشهایم را درمیآورم و میگویم:
_ببخشید دست خالی اومدم.
+عیبی نداره! همین که خودت اومدی مهمه.
یک راهرو باریک بود که با چند پله به خانه وصل میشد.در آشپزخانه توی همین راهرو بود و اتاق نشیمن شان حالت "L" مانند داشت.
گوشه ای مینشینم و به پشتی تکیه می دهم. خانم به آشپزخانه میرود و میگوید:
_چه خبرا؟ کنکور دادی؟
+بله. دانشگاه فرح رشته ی جامعهشناسی میخونم.
با سینی چای وارد نشیمن میشود و رو به رویم مینشیند. عطیه هم روی پایش می نشیند و خانم چای را جلویم میگذارد.
به من رو میکند و میگوید:
_شوهر که نکردی؟
میخندم و میگویم:
_نه خداروشکر!
پشت چشمی نازک میکند و میگوید:
_دیگه وقتشه ها!
سرم را پایین می اندازم و با شرم میگویم:
_فعلا میخوام درس بخونم.
با خنده میگوید:
_مگه با شوهر نمیشه درس خوند؟
+چرا خب ولی راحت نیستم.
خانم قندان را کنار چایم میگذارد و میگوید:
_خب دیگه چخبرا؟ راضی هستی؟
+خداروشکر. والا از شما پنهون نباشه دیگه دلو دماغم به دانشگاه نمیره.
تعجب میکند و میگوید:
_عه چرا؟
+بنظرم استاداش خوب نیستن. با کمونیسما و لیبرالیسما نمیشه جامعه شناسی خوند.
خانم سری تکان میدهد و میگوید:
_والا چی بگم. دوره و زمونه ی اینا شده، انشاالله که گورشونو گم کنن از این مملکت.
+انشالله.
خانم به چایم نگاه میکند و میگوید:
_چایی تو بخور سرد شد!
حبه ای قند برمیدارم و با چای سر میکشم.بعد که چایش را میخورد می گوید:
_ریحانه ممکنه دانشگاه رو ول کنی؟
+دو دلم، دوست ندارم با این وضعیت درس بخونم. امروز استاد منو از کلاساش محروم کرد.
_آفرین! حتما جلوش دراومدی کلک!
باهم میخندیم و میگویم:
_آره، چند باری نقد کردم ولی نتونست جواب خوبی بده.
+کلاسای دیگه هم شرکت میکنی؟
_نه! مثلا چی؟
+کلاسای اساتید حوزوی و روحیانیون. تفسیر قرآن و نهج البلاغه و... ازین جور چیزا.
_نه شرکت نکردم. خوبه؟
لبخندی میزند و درحالیکه به آشپزخانه میرود؛ میگوید :
_آره کلاسای پر باری هستش. تازه مسائل روز هم توش گفته میشه.
بعد تن صدایش را پایین می آورد و می گوید:
_مثلا سخنرانی های آیت الله خمینی رو میگن.
با این حرف خانم، گوش هایم به شنیدن تشویق میشود.خانم غلامی با ظرفی پر از شیرینی و قوری وارد میشود.زیر لب میگویم:
_زحمت نکشین!
+چه زحمتی. نوش جونت!
بشقاب را جلویم میگذارد و عطیه کوچولو تعارف میکند.یک دانه شیرینی را توی بشقاب میگذارم و تشکر میکنم.میخواهم از آن کلاس ها بیشتر بشنوم و میگویم:
_اون کلاسا کجا برگزار میشه؟
+یکیش که مسجد سپهسالاره!
_کجاست؟
+توی ناصرخسرو. اون آقایی که درس میده هم حاج آقا امامیه. خواستی بگو معرفیت کنم.
فورا سر تکان میدهم و میگویم:
_آره چرا که نه!
+پس پنج شنبه شب بیای مسجد.
_حتما! حتما!
کم کم بلند میشوم و از خانم خداحافظی میکنم. عطیه را میبوسم واز خانهشان خارج میشوم. سریع آدرس مسجد را در دفترچه ام یادداشت میکنم.
به خانه که میرسم هوا رو به تاریکی میرود.نور خورشید خودش را دارد می بازد و سیاهی همه جا را فرا میگیرد.دایی سر کتاب هایش است، تقی به در اتاقش میزنم و وارد میشوم.
_سلام!
دایی سرش را بلند میکند و میگوید:
_سلام. کجا بودی اومدم دانشگاه ولی نبودی.
_کلاسام کمتر بود گفتم یه سر به معلمم بزنم.
_آها! ببخشید دایی جان این سوالو پرسیدم چون امانتی و مهمی برام گفتم. وگرنه تو هم آزادی و هم مختار منم نباید دخالت کنم.
_این چه حرفیه دایی!
دایی نگاهش را به کتاب و دفترش سوق میدهد. دلم میخواهد از ماجرای مسجد چیزی به او بگویم اما زبانم نمیچرخد.
میروم لباسهایم را عوض کنم.
از گرسنگی صدای معده ام درمیآید و قار و قور های شکمم بلند میشود.سریع بساط نان و پنیری پهن میکنم و مشغول میشوم.دایی از اتاق بیرون می آید و می گوید:
_چون دیر رسیدم، ناهار نداشتم دیگه...
+مشکلی نیست.
سکوت بینمان موج می زند. بالاخره موفق می شوم و حرفم را آغاز میکنم.
_دایی!
_جانِ دایی؟
_من پنجشنبه شب میخوام برم مسجد سپهسالار.
_چرا اونجا؟
_پیش حاج آقا امامی. میخوام تفسیر قرآنو نهج البلاغه یاد بگیرم.در ضمن درباره مسائل روز هم صحبت میشه.
_اینکه خیلی خوبه.
_وای یعنی میشه برم؟
دایی میخندد و میگوید:
_معلومه که میتونی! تازه خوشت اومد بیشترم برو.
باورم نمیشود و با خنده میگویم:
_ممنون!
توی رختخواب تمام اتفاقات امروز را مثل فیلمی مرور میکنم. از پسر مشکوک تا خانم غلامی. دو روز دیگر پنجشنبه شب فرا میرسد و به آن شب هم فکر میکنم.
درحالیکه در افکارم غوطه ور هستم،خواب به چشمانم می نشیند و میخوابم.
صبح با صدای ساعت کوکی بیدار میشوم و وضو میگیرم. نماز را که میخوانم صبحانه را آماده میکنم.
تا چای دم میکشد، دایی نان به دست وارد خانه میشود. نان ها را با چاقو برش میزنم و اضافی ها را توی فریزر میگذارم.
صبحانه را میخورم و به دانشگاه میروم.
دم ورودی باز هم پسر مشکوک ایستاده، محلش نمیگذارم و به کلاس میروم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
استاد حجتی یک مشت چرت و پرت را به عنوان درس وارد مغز بچهها میکند اما من حتی این گفته ها را وارد کاغذ هم نمیکنم!
چند باری هم حرفهایش را نقد میکنم که او فقط با خشونت جوابم را میدهد.ژاله بعد از کلاس با من حرف میزند و میخواهد چیزی نگویم
اما من جایی بزرگ نشدهام که بیتوجهی به اطرافم را به من یاد داده باشند. استاد کیومرث تمام ساعتش را به شوخی میگذراند و دو دقیقه پایانی کلاس، درسش را با سرعت میگ میگ میدهد.
اذان که میدهند، وضو میگیرم. دانشگاه نمازخانه هم ندارد.
دانشجویانی که اهل نماز و دین هستند در یکی از قسمتهای ساختمانی که هنوز به بهره برداری نرسیده، موکت میاندازند و آنجا نماز میخوانند.
نماز را با ژاله میخوانم و از ساختمان نیمه کاره خارج میشویم.ژاله با آب و تاب از صحبتهای پدر و پسردایی اش میگوید.
انگار قضیه دارد ختم به خیر میشود. خدا را شکر میگویم و به ژاله هم میگویم از خدا تشکر کند.
ناهار او را مهمان میکنم و بعد از ناهار به کلاس میرویم.ساعت سه بعدازظهر از دانشگاه خارج میشوم.توی ایستگاه اتوبوس می ایستم.
کمی بعد اتوبوس می ایستد و مسافران یوروش میبرند.من صبر میکنم همه سوار یا پیاده شوند و بعد من هم سوار میشوم. خودم را با نگاه به خیابان مشغول میکنم. احساس میکنم کسی کنارم نشسته است، از روی کنجکاوی سرم را برمی گردانم و با دیدن پسر مشکوک مثل اسپند روی آتش گُر میگیرم!
_اینجا چیکار میکنین؟!!؟؟؟
کمی از من فاصله میگیرد و میگوید:
_یواشتر لطفا!
به دور و برم نگاه میکنم. چند نفری نگاهشان به ماست. سرم را پایین می اندازم و میگویم:
_باز چی میخواین؟
+قرار شد جزوه بدین بهم! یادتون رفت؟
نفسم را با شدت بیرون میدهم و میگویم:
_هنوز آماده نیست.
+مهم نیست! تا همین جا که نوشتین بسه.
سعی دارم فراری اش بدهم برای همین میگویم:
_من همه ی چیزایی که استادا میگن رو نمینویسم فقط اونایی که با مزاجم سازگاره رو یادداشت میکنم.
+اتفاقا مزاج شما و شهناز مثل همه. برای همین اومدم پیش شما!
_هووف!
کمی بعد میگویم:
_اصلا شهناز چیکارشه؟
+تب و لرز داره! نمیتونه از خونه بیرون بیاد.
انگار تا جزوه نگیرد دست بردار نیست!!!
کمی اطرافم را نگاه میکنم و میگویم:
_باشه دفترو میدم بهتون ولی سریع باید بهم پس بدین.
دستش را روی چشمش میگذارد و می گوید:
_بله، چشم حتما!
دفتر را به دستش میدهم و همزمان اتوبوس می ایستد.پسر مشکوک که هنوز اسمش را نمیدانم از من خداحافظی میکند و پیاده میشود.
نفس راحتی میکشم و از پنجره بیرون را تماشا میکنم.چند قدمی که میرود، یک زن به او نزدیک میشود. چشمانم را ریز می کنم.
خودش است! شهناز!
دروغگویی پسر مشکوک از من دور نمی ماند و دلم میخواهد با کیفم تا شب کتکش بزنم.با خودم می گویم:
"ای کاش دفترو بهش نمیدادم!"
چیزی در ذهنم به صدا درمیآید و میگوید:
" صد بار بهت گفتم این مشکوکه! اصلا کاراش بوداره بعد تو دفترو بهش دادی؟"
آن طرف ماجرا میگوید:
" ولی اون دفتر که چیز خاصی نداره! مهم نیست، به دردش نمیخوره و پس میده!"
صدای ذهنم میگوید:
"همین دیگه! اینکه چیزی نداره مشکوک تره!"
دلشوره ای عجیب به دلم میافتد و باعث می شود ایستگاه خانه را فراموش کنم و چند خیابان را برگردم. دایی خانه نیست! میروم به اتاق و خودم را در دنیای کتاب هایم غرق میکنم.
یک جرقه از ماجرای مشکوک امروز در ذهنم کلید میخورد و طعم کتاب ها را برایم زهرمار میکند! میخواهم بخوابم تا فکر و خیال به کله ام نزند
اما هر چه این پهلو و آن پهلو میشوم بی فایده است! رادیوی دایی را برمیدارم و کاسِتی را داخلش میگذارم. آهنگ بی کلامی پخش میشود و مرا سوار بر قطار خاطرات میکند.
باز هم دلتنگی را به جانم می اندازد و دلم را برای خانواده تنگتر میکند. اذان مغرب را که میدهند بال درمیآورم و میروم تا با خدا صحبت کنم.
بعد از نماز هر چه حرف دارم را بر زبان میرانم و با خدا حرف میزنم.صدای باز کردن در میشود و دایی یا الله گویان وارد میشود.
چندین کتاب و کاغذ برمیدارد و از من خداحافظی میکند.رفتن دایی هم مشکوک است! اصلا هر چه در اطرافم می گذرد مشکوک است!
"خدایا! من تحمل این همه خیال ناجور را ندارم!"
نفس عمیقی میکشم و روی سجاده خوابم میبرد.صدای ساعت کوکی مثل پتکی به سرم میخورد و بیدار میشوم.
نانهای یخ زده را روی بخاری نفتی میگذارم و چای دم میکنم.
کلاس اول با فرحزاد است و ترجیح میدهم ساعت اول به دانشگاه نروم.
فکر پسر مشکوک لحظهای از ذهنم بیرون نمیرود و خودم را به بیخیالی میزنم. لباسهایم را میپوشم و چادرم را سرم میکنم. از خانه بیرون میروم و چند خیابانی را طی میکنم.
رهگذرها غم زندگی شان را دارند. دختران بی حجاب کم نیستند و هر از گاهی مردان چشمشان پی آنها میرود.پسرهای علاف هم کم نیستند که سر کوچه می ایستند و تیکه بار دیگران میکنند.
دانشگاه از خانه دور است، کم کم دیر می شود و مجبورم با تاکسی خودم را به دانشگاه برسانم.
کرایه را میدهم و پیاده میشوم.ژاله توی محوطه دانشگاه میگردد و با دیدن من به طرفم می آید.
_سلام خوبی؟
دستش را میگیرم و میگویم:
_سلام خوبم تو خوبی؟
_ممنون. شیطون خوشبحالت شده فرحزاد انداختت بیرون!
خنده ای بر لبانم مینشیند و همانطور که به سمت ساختمان دانشگاه میرویم، میگویم:
_نه اینطور نیست! حالم خوش نبود.
توی سالن باز پسر مشکوک جلویم سبز میشود. انگار میخواهد از توی کمدش چیزی بردارد اما نگاهش به من است.
اندکی مثل مترسکها خشکم میزند که ژاله میگوید:
_اِ... چت شد؟
سرم را پایین می اندازم و میگویم:
_هیچی بریم.
آخرین صندلی مینشینیم. نگاهم را توی کلاس میچرخانم تا شاید شهناز را ببینم اما او نبود! از ژاله می پرسم:
_تو شهنازو ندیدی؟
ژاله قیافه خنثی ای به خود میگیرد و میگوید:
_نه فکر کنم یه هفته ای میشه که غیبت داره. چطور؟
_هیچی... برام سوال بود.
استاد حشمتی داخل میشود و بعد از او تک تک دانشجوها با تاخیر وارد کلاس میشوند فضای کلاسش با خنده و درس قاطی است و نمیفهمیم کی زمان تمام میشود.
بعد از کلاس چند سوالی از استاد میپرسم و او با حوصله جواب میدهد. دلم میخواهد حجتی و فرحزاد را جلوی استاد حشمتی بنشانم تا بفهمند چگونه با یک دانشجو باید رفتار کرد.
کم کم صدای پای آبان به گوش میرسد، دختر دوم پاییز میخواهد پا به خانه ی سال بگذارد و برگهای خشکیده را جارو کند و دنیا را آب بپاشد.
موقع اذان که میشود به ساختمان نیمه کاره می روم و نماز میخوانم.در بین جمع، پسر مشکوک را میبینم. نمیدانم چرا تعجب میکنم و انتظار نماز خواندنش را نداشتم.
پسر بدی به نظر نمیرسد، شاید او را هم شست و شوی مغزی دادند. هر چه هست کفشهایم را میپوشم و از پله های آجری پایین میآیم.
یکهو صدایی را میشنوم که میگوید:
_خانم حسینی! خانم حسینی!
سرم را برمیگردانم. پسر مشکوک است!
کله اش را میخاراند و پایین انداخته است. دفترم را مقابلم میگیرد و میگوید:
_بفرما!
زیرچشمی نگاهش میکنم. از دست او دلخورم! تصویر نماز خواندنش از پیش چشمانم کنار میرود و یاد دروغش می افتم.
نمیتوانم این یادآوری را فراموش کنم و میگویم:
_شهناز که مریض نیست!
سرش را بالا می آورد، رنگ صورتش سفید شده و با مِن و مِن کردن میگوید:
_چِ...را مریضه!
مردمک چشمم را دور کاسه ی چشمم می چرخانم و میگویم:
_ببینید آقای...
نمیدانم فامیلش چیست که میگوید:
_آقامرتضی!
بماند حرص میخورم که اسمش را به جای فامیلش میگوید. بعید میدانم او هم زارعی باشد و از روی اجبار آقامرتضی صدایش می زنم.
_ببینید آقامرتضی، من میدونم شما یه کلکی تو کارتون هست و دروغم یاد ندارید بگین! لطفا رک و پوست کنده بگین چی شده؟
مکث طولانی میکند، انگار دارد کلمات را در ذهنش بالا و پایین میکند.بالاخره به حرف می آید و میگوید:
_من دروغ نگفتم! شهناز واقعا مریضه! باور ندارین بیاین بریم ببینیم.
نمیدانم چه بگویم. رفتنِ با او برایم قابل قبول نیست. دفتر را میگیرم و میگویم:
_لازم نیست! لطفا دیگه مزاحمم نشید!
برمیگردم که میبینم ژاله از دور دارد ما را نگاه میکند.به او که می رسم؛ پشت چشمی نازک میکند و بلافاصله میگوید:
_خبریه؟
یعنی تنها سوالی که به فکرم نمیرسید بپرسد، همین بود! اصلا به قیافه من "خبریه" میخورد یا پسر مشکوک! قیافه جدی میگیرم و با قاطعیت می گویم:
_نخیر!
از ژاله جدا میشوم و با اتوبوس به خانه برمیگردم. سر خیابان با دیدن کیوسک هوس زنگ زدن میکنم و فوری توی صف می ایستم.
مرد حراف توی کیوسک قصد بیرون آمدن ندارد. هر چه بقیه به شیشه میزنند، انگار نه انگار! خونم به جوش می آید! جلو می روم و در کیوسک را باز میکنم.
هر چه عصبانیت از دست پسر مشکوک و ژاله دارم توی صدایم میریزم و با چاشنی نفرت می گویم:
_چه خبره آقا؟ ملتو معطل میکنی!
مرد بیچاره چشمانش اندازه توپی باز می شود. آب دهانش را قورت میدهد و به پشت خطی اش میگوید:
" عزیزم بعدا زنگ میزنم، خداحافظ."
بعد هم سریع از کیوسک بیرون می آید و شروع به دویدن میکند. از کیوسک خارج میشوم. همگی اصرار دارند من تلفن کنم اما چون نوبت نبود قبول نکردم و توی صف می ایستم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
اخرین نفر که جلویم است تلفنش تمام میشود و نوبت من میشود.سکه را داخل تلفن میاندازم و شمارهی خانه را میگیرم. طولی نمیکشد که صدای مادر در گوشم میپیچد.بغض میکنم و به سختی می گویم:
_سلام مامان! خوبی؟
+سلام ریحانه! خودتی؟
سری تکان میدهم و میگویم:
_آره!
+وای کجایی دختر! چرا زنگ نمیزنی؟آقاجونت چندتا نامه نوشت اما جواب ندادی.
از موضوع نامه ها مطلع نیستم و میگویم:
_نامه؟ چیزی به دست من نرسیده که!
+عه! خب بگو چیکارا میکنی؟ داییت خوبه؟
_هیچی میرم دانشگاه. دایی هم خوبه. مامان من از تلفن عمومی زنگ میزنم، مردم منتظرن.
+باشه مادر. جواب نامه ها رو بدی خب؟
_چشم حتما. به همگی سلام برسون مخصوصا آقاجون.
+درد و بلات بخوره تو سرم دختر، چشمت بی بلا. باشه تو هم به داییت سلام برسون.
لحن مادر با بغض قاطی میشد و معلوم بود گریه میکند. نتوانستم به رویش بیارم و میگویم:
_این چه حرفیه. خداحافظ .
تلفن را سر جایش میگذارم. پاهایم جان ندارد که مرا به خانه برسانند.به هر سختی است خودم را به خانه میرسانم. دایی نیست و نیمرویی میپزم.
امشب قرار است به مسجد سپهسالار بروم و تنها دلخوشی امروزم همین است!
چون اذان را زود میدهند وقتی برای استراحت نمیماند. فقط کمی دراز میکشم تا رفع خستگی شود.
دفترچه و خودکار و چند وسیله دیگر را توی کیفم میگذارم. چادرم را سر میکنم و جلوی آیینه با آن ور میروم.جوری چادر را گرفته ام که هیچ چیز از روسری ام پیدا نیست.
کلید را برمیدارم و از خانه بیرون می آیم.
سر چهار راه تاکسی میگیرم و تا اذان را میدهند من هم به مسجد میرسم. مسجد قدیمی به نظر میرسد، داخل می شوم و به قسمت بانوان میروم.توی صفی می نشینم که کسی دستی به شانه ام میزند.
با دیدن خانم غلامی، تمام سختی های امروز یادم میرود و توی بغلش میروم. کنارم می نشیند، عطیه کوچولو هم چادر سرش است و مثل ماه شده!
"قد قامه الصلاه" را که میگویند بلند میشویم.نماز را به جماعت میخوانم و بعد از دو نماز قرآنم را درمی آورم و سوره ی واقعه را میخوانم.خانم غلامی کنارم می نشیند و میگوید:
_من به حاج آقا گفتم موضوع شما رو.
+جدی؟
_آره عزیزم. الانم پاشو بریم که منتظرن!
کمی عقب تر از خانم غلامی شروع به حرکت میکنم. دور و اطراف حاج آقا را چند مرد گرفتهاند.
حاج آقا مردی پنجاه و خورده ای به نظر میآید با موهای سفید که لا به لای آن جوگندمی هم هست.
عینک گردی به چهره دارد و خنده اش که محو نشدنی است.خانم غلامی چیزی میگوید که مردها میروند.
جلو میآیم و به حاج آقا سلام میدهم. حاج آقا سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_سلام علیکم دخترم. خوش اومدین.
+خیلی متشکرم.
خانم غلامی میگوید:
_ایشون همون دختر گلی هستن که گفتم حاج آقا. ماشالله درس خون و مودب!
زیر لب "اختیار دارین" ای میگویم که حاج آقا میگوید:
_بله حتما همینطوره. دخترم! ما اینجا کلاسهای تفسیر داریم شما هم اگر دوست دارین شرکت کنین صبح هاست.
یکهو وا میروم و با غم میگویم:
_حاج آقا من صبح میرم دانشگاه.
حاج آقا کمی سکوت میکند و با خنده میگوید:
_خب مشکلی نیست. من میتونم یک ساعت قبل نماز مغرب در خدمتتون باشم. این ساعت براتون مقدوره؟
خنده بر لبم مینشیند و قبول میکنم. از حاج آقا خداحافظی میکنیم و تا دم در مسجد با خانم همراه میشوم.
خانم مرا در آغوش میگیرد و به خدا میسپارد. مسیرشان با من یکی نیست و مجبور میشوم سر خیابان اصلی با تاکسی به خانه بروم.
کلید را توی قفل میچرخانم و وارد میشوم. سلام میدهم و جوابی نمیشنوم.
انگار کسی خانه نیست، لامپ را روشن میکنم و بعد از عوض کردن لباسها مشغول پختن کوکو سبزی می شوم ولی هر چه صبر میکنم، دایی نمی آید.
مجبور میشوم شام را هم به تنهایی بخورم.
به اتاق میروم و مشغول کتاب جدیدم میشوم.نمیفهمم کی خوابم میبرد، صدای محویی در گوشم می پیچد:
_ریحانه! پاشو!
چشمانم را به زور باز میکنم و با دیدن دایی تعجب میکنم. دایی لبخندی میزند و میگوید:
_چرا اینجا خوابیدی؟
+نمیدونم کی خوابم برد!
یاد کوکوها می افتم و میپرسم:
_شام خوردین؟
سری تکان میدهد و میگوید:
_آره دایی جان، کوکوهات خوشمزه بود.
لبخندم پر رنگ تر میشود و بلند میشوم. روی تخت دراز میکشم و پلک هایم مثل آهن ربایی بهم میچسبند.
دایی بخاری نفتی را توی اتاقم میگذارد و بیرون میرود.نور خورشید توی چشمانم می تابد و از خواب میپرم. روی سجاده خوابم برده است و بلند میشوم.
دایی ساندویچی توی کیفم میگذارم و باهم از خانه بیرون می آییم. از تاکسی پیاده میشوم و با دایی خداحافظی میکنم.
همین ساعت اول را باید با اراجیف حجتی سرکنم. سر کلاسش همگی مثل مجسمه ای نشسته اند و کسی جرئت تکان خوردن ندارد.
شعری را تفسیر میکند و به وضوح عقاید دئیسم را در آن وارد می کند. اعتقاد به خدایی که توانایی ندارد و فقط بندگان را می آفریدند.
بدون اجازه اش شروع به صحبت میکنم. میدانم اجازه نمیدهد ولی نمیتوانم هم دست روی دست بگذارم و ذهن دانشجوها را با بولدوزر عقایدش تخریب کند.
_آقای حجتی چطور میشه با عقل پذیرفت که خدا قدرت نداره آینده ما رو در اختیار بگیره و خوب و بد ما رو ندونه! خدایی که تمام هستی رو خلق میکنه. فیزیک، شیمی و زیستی که الان ما میخونیم رو فوله! حتی قدرت پیش بینی اش رو به پیامبرش داده و توی کتابش از اینها حرف زده! شما چیزی از حرکت زمین میدونین؟ گالیله قرنها پیش اینو گفته! توی قرآن زمین رو به شتر ذلول تشبیه کرده که طوری حرکت میکنه که به سوار آزاری نمیرسه! این اگه قدرت خدا نیست پس چیه؟ این عقاید مال افرادیه که میخوان هرکاری دوست دارن انجام بدن.
ژاله آستینم را میکشد اما دستش را پس میزنم و ادامه میدهم:
_دئیسم یعنی هرکسی خدای خودشه! هر کاری که دوست داری انجام بده. اصلا خدا نگفته چیکار کن که سعادتمند بشی. اصلا نماز و روزه چیه!
حجتی که در بهت به سر میبرد، محکم روی میز میزند و با نفرت تمام به من میگوید:
_بیرووون خانم! سرررریع!
کیفم را برمیدارم و از کلاس بیرون میزنم.
توی محوطه دانشگاه مینشینم و به حرفهایم فکر میکنم. تعجب نمیکنم که ترسی در وجودم نیست.
از خودم راضی هستم که تمام حرف هایم را گفتم و پته اش را روی آب ریختم.نمیدانم چقدر در خودم هستم که صدای ژاله مرا از خود بیرون میکشد:
_چیکار کردی دختر؟ حجتی خیلی عصبی شد و الانم رفت مدیریت.
_خب بره! من نمیتونم این چرتو پرتا رو بشنوم و چیزی نگم.
+وای ریحانه! این حرفا رو نزن فکر میکنن تو یه خرابکاری.
_من حرفهای یک مسلمونو زدم. اگه مسلمون خرابکاره پس منم خرابکارم!
ژاله هینی میکشد و جلوی دهانم را میگیرد.
_دیوونه شدی؟ نمیگی یکی بشنوه چه فکری میکنه! اونا که مثل من تو رو نمیشناسن.
دختر بی حجابی دوان دوان به طرفم می آید و میگوید:
_خانم حسینی؟؟؟
+بله!
_مسئول آموزش کارت داره!
ژاله نگاه مضطربی به من میاندازد."چیزی نیست" ای میگویم و به راه می افتم.
در اتاق را میزنم و وارد میشوم. مرد جوانی روی میز لم داده.
سلام آرامی میگویم و صندلی را نشانم میدهد.با کروات صورتی اش ور میرود و درحالیکه دود سیگارش را بیرون میدهد، میگوید:
_خانم حسینی از شما بعیده! شما تحصیل کرده هستین و درس خون. این چه کاریه؟
روی صندلی مینشینم و میپرسم:
_چه کاری کردم؟
پوزخندی میزند و میگوید:
_یعنی نمیدونین چیکار کردین؟
+نه!
_آقای حجتی خیلی از دستتون کلافهاس، آقای فرحزاد هم شما رو از کلاساشون اخراج کردن. عملاً شما دو سوم واحدهای مهمتون رو از دست و این یعنی شما این ترمو نمیتونین پاس کنین.من با آقایون صحبت میکنم و رضایتشون رو میگیرم به شرط اینکه...
حرفش را قطع میکند و مجبور میشوم، بپرسم:
_چه شرطی؟
+شما جلوی تموم دانشجوها از هر دوشون معذرت بخواین و بگین این حرفا رو از روی توهم گفتین یا پول گرفتین از آخوندا و چمیدونم یه چیزی بگو! بعدشم قول بدین که ازین چیزا نگین دیگه!
درحالیکه از عصبانیت دستهام میلرزید و خون خونم را میخورد، گفتم:
_اگه این کارو نکنم؟
این بار قهقهای میزند و میگوید:
_ببینید ما این کارو برای هر کسی نمیکنیم! اگه کس دیگه ای این کارو میکرد دَرجا اخراج بود ولی من بهتون فرصت دادم.
_منت میزارین؟
_خیر! لطف میکنم.
نفسم را بیرون میدهم و میگویم:
_باید فکر کنم.
+پس تا فکر نکردین فعلا دانشگاه نیاین.
از جا بلند میشوم و درحالیکه بیرون میروم، میگویم:
_حتما!
سالن دانشگاه پر از همهمه است، انگار دانشگاه به وَل وَله افتاده. ژاله جلو میآید و میپرسد:
_چیشد؟
در چشمان مضطرب اش نگاه میکنم و می پرسم:
_چرا دانشگاه شلوغه؟
+اینا رو ولش کن! بگو چی گفت؟
در کمال خونسردی میگویم:
_اخراج میشم.
ژاله می ایستد و روسری اش را چنگ می زند. دستش را میکشم که میگوید:
_اخراج؟ برو حرف بزن خب!
_اونا میخوان بگم بهم پول دادن ازین حرفا زدم! میفهمی یعنی چی؟ یعنی پاشم بگم من مسلمون نیستم آقا! من #شَرَفم رو به یه دانشگاه فروختم.
ژاله چیزی نمیگوید انگار خیلی ناراحت شده است.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۴۱ و ۴۲
روی سبزههای دانشگاه مینشینم و با لبخند به او میگویم:
_ژاله! من عاشق تحصیل بودم! ولی از اون بیشتر #خدامو دوست دارم از اون بیشتر #اعتقاداتمو دوست دارم که از #بچگی بهم یاد دادن. الانم مطمئن باش میرم دنبال یادگرفتن، همه چیزو که تو دانشگاه یاد نمیدن!
+آره تو رو راست میگی. دلم میخواست باهم درس می خوندیم، تو خیلی خوبی ریحانه! دلم برات تنگ میشه.
خودش را در بغلم پرت میکند، اول شوکه میشوم اما بعد دستانم را دور کمرش حلقه میکنم و در گوشش میگویم:
_دیوونه دانشگاه نمیام فقط، رستورانو که باید منو ببری!
ژاله سرش را از روی شانه ام برمیدارد و با خنده میگوید:
_دیوونه خودمونیم! آخ جون!
اشکهایمان را پاک میکنیم و مثل دیوانه ها بهم میخندیم. رفته رفته محوطه دانشگاه پر از رفت و آمد میشود. گروهی با آرایش زیاد و لباسهای نامناسب از سالن بیرون می آیند. برایم سوال میشود که چه خبر است!
_چخبره ژاله؟
با تعجب نگاهم میکند و میگوید:
_مگه تو نمیدونی؟
شانه ای بالا می اندازم و میگویم:
_چیو؟
_۴ روز دیگه تولد شاهه اینا دارن واسه رژه و جشن آماده میشن.
بعد هم به همان دخترانی که آرایش زننده ای دارند اشاره میکند و ادامه میدهد:
_اونا رو میبینی؟ اونا گروه رقصو آوازن.
+رقصو آواز؟
_آره بابا! توی محوطه دانشگاه برگزار میشه تازه از مسئولا هم دعوت کردن.
بدنم مور مور میشود و خشمیگن میگویم:
_بیا اینم از کشور اسلامی! نه به حج رفتنش نه به رقصو آوازش!
+کیو میگی؟
_همین شاه!
ژاله به پشت دستش میزند و میگوید:
_باز که رفتی رو کانال حرفای وحشتناک!
+خب راست میگم! هیچکی باورش نداره! خداروشکر من که اخراج شدم وگرنه تحمل جشن منفورشونو نداشتم.
ژاله دستم را میگیرد و میگوید:
_پاشو این روز آخری که خسته و کوفه از دانشگاه میری ببرمت یه جای خوب!
_کجا؟
چشمکی میزند و با لحنی که شیطنت از آن میبارد، میگوید:
_حالا بیا بریم.
دم ورودی دانشگاه تاکسی میگیریم و ژاله حین مسیر چیزهایی تعریف میکند.نیم ساعتی توی تاکسی هستیم که بالاخره می رسیم. من و ژاله بر سر حساب کردن کرایه باهم کلنجار میرویم که تاکسی ران به حرف می آید و میگوید:
_خانم شما بدین.
به من اشاره میکند و پول را به دستش میدهم. از تاکسی که بیرون می آییم می زنیم به خنده.ژاله رستوران بزرگی را نشانم میدهد و میگوید:
_اینم جای خوب!
مبهوت وار نگاهش میکنم و میگویم:
_ژاله! من پول اینو ندارم بیا بریم یه جای دیگه!
ژاله میخندد و میگوید:
_مهمونِ من!
اخم میکنم و میگویم:
_نخیر! تو همش منو مهمون میکنی.
ژاله هم به ظاهر اخم میکند و میگوید:
_کی گفته؟ بیشتر اوقات که میریم ساندویچی نزدیک دانشگاه تو پولشو میدی.
دستم را میکشد و به زور وارد رستوران میبرد.به قول ژاله رستورانی لاکچری است!
میز و پرده ها ست هم هستند. کاشیهای و سرامیک های رستوران از تمیزی برق میزنند و روی یک میز بزرگ انواع دسر و پیش غذا موجود است.
ژاله میزی انتخاب می کند و پشت میز می نشینیم.منو را به دستم میدهد و می گوید:
_تو انتخاب کن.
توی منو به دنبال پایین ترین قیمت می گردم و ماهی سفارش میدهم. پایین ترین قیمتش از بالاترین قیمت برخی رستورانها بیشتر است! ژاله جوری نگاهم میکند و میگوید:
_نخیر، خودم انتخاب میکنم!
بعد به گارسون میگوید:
_دو پرس برنج با کباب مخصوص و یه کباب برگ!
چشمانم نزدیک است از حدقه بیرون بزند. هر چه به ژاله میگویم یکی هم بس است اما او کار خودش را میکند.به یاد دارم پدر ژاله مدیر یک شرکت وابسته به یک نهاد دولتی ست اما دقیقا نمیدانم چه کاره است.ژاله با لبخند می گوید:
_ریحانه!
لبخند روی لبم را پررنگ تر میکنم و میگویم:
_جانم؟
+هیچ میدونی چرا من ازت خوشم میاد؟
با خودم میگویم "این چه سوالیه؟" ولی با خنده میگویم:
_نمیدونم!
+راستش من هرچی که خواستم داشتم و هرچی که بخوام رو میتونم داشته باشم. یک عالمه دوست دارمو داشتم ولی هیچ کدومشون مثل تو نبودن! تو خیلی خاصی!
لب هایم را آویزان میکنم و میگویم:
_نه بابا منم مثل بقیه ام.
+نه نه! تو فرق داری. اول که باهات دوست شدم از من نپرسیدی بابات چیکارس یا کجا زندگی میکنی. تو هیچوقت از لباسای مد بالام تعریف نکردی و حس حسادت رو هیچوقت تو چشمات ندیدم.
_شاید چون ملاکام واسه دوستی اینا نبوده، نپرسیدم.
ژاله دستش را زیر چانهاش میگذارد و میپرسد:
_چرا منو به دوستی انتخاب کردی؟
مردمک چشمم را میچرخانم و میگویم:
_چون تو مثل بقیه نبودی. جلوی استاد لودگی درنمیاوردی، با آرایش نمیخواستی کسی رو به خودت جذب کنی. در واقع چون خودت بودی، در نظرم عزیز شدی. از حق نگذریم حجابتم از خیلیا بهتره!
ژاله لبخند رضایت بخشی میزند و میگوید:
_آره من دوست دارم خودم باشم. دوست دارم بقیه به پول و ثروت بابام نگاه نکن، خودمو ببینن! راستش وقتی چند سال پیشا بابام ورشکست شد وضعمون بهم ریخت. خیلی از دوستام تا فهمیدن ولم کردن. از اون وقت سعی کردم کم از ثروت بابام استفاده کنم؛ من حتی از ماشینمم استفاده نمیکنم!
در همین حین گارسون غذاها را روی میز میچیند. ژاله و من تشکر میکنیم و گارسون میرود.لبخند می زند و کباب ها را به من تعارف میکند.
شروع میکنیم به خوردن، از حق نگذرم خیلی به من چسبید.ژاله میخواست از کباب برگ برایم جدا کند که دستش را گرفتم و گفتم:
_ژاله منو تو که همین کبابا رو هم نمیخوریم. اینو دست نزن تا به یه فقیر بدیم.
انگار از ایده ام خوشش می آید و میگوید:
_دیدی گفتم تو با بقیه فرق داری!
غذایمان که تمام میشود. ژاله ظرفی برای غذا میگیرد و بعد خارج میشویم.چند خیابانی را باهم قدم میزنیم و او بیشتر از خودش، دوستهایش و من میگوید.
توی خیابان پسر بچه ای را میبینم که کفشهای دیگران را واکس می زند و دست و صورتش سیاه شده.غذا را از ژاله میگیرم و به سمت پسر بچه میروم. با مهربانی به او میگویم:
_غذا خوردی پسرجون؟
پسرک همانطور که با دستشهای کوچولواش کفش بزرگِ مردی را واکس میزند؛ میگوید:
_نه.
غذا را جلویش میگیرم و میگویم:
_گرسنت نیست؟
چشمانش برق میزند و با شادی میگوید:
_چرا گشنمه!
ظرف را به دستش میدهم و میگویم:
_پس قبلش دستو صورتتو بشور. خب؟
با خوشحالی که در حرکاتش دارد، میگوید:
_چشم! نمیخواین کفشتونو مجانی واکس بزنم؟
دستی به سرش میکشم و میگویم:
_نه عزیزم لازم نیست. نوش جونت.
ژاله از دور نگاهش را به ما میدوزد و اشک چشمانش را پاک میکند.از پسر خداحافظی میکنم و به سمت ژاله میروم.
ژاله با صدای گرفته می گوید:
_تا حالا از خوشحالی یه نفر اینقدر حس خوبی نداشتم.
مجبورم همان جا از ژاله خداحافظی کنم چون به موقع به مسجد سپهسالار بروم.
می بوسمش و قول میدهم با او در تماس باشم.
قدری توی ایستگاه اتوبوس معطل میشوم. تا اتوبوس می آید، سوار میشوم و کنار زنی می نشینم.زن بچه کوچکش را سعی دارد آرام کند. با شرمندگی به من میگوید:
_ببخشید، نمیدونم چرا گریه میکنه.
+خواهش میکنم، بچه اس دیگه!
دختر کوچولو با چشمان بارانی اش انگار چیزی از مادرش میخواهد.خوب که دقت می کنم می فهمم او به شکلاتی اشاره می کند که پسر بچه ای در صندلی جلویمان در دست دارد.
تمام کیفم را برای پیدا کردن شکلات زیر و رو میکنم و یک دانه پیدا میشود.شکلات را به دختر میدهم و ساکت میشود. مادر دختر تا ایستگاهی که میخواست پیاده شود از من تشکر میکرد!
کمی بعد به مسجد میرسم. کمی در باز است و داخل میشوم.پیرمردی در حال جارو زدن است و با دیدن من میگوید:
_کاری دارید؟
سلام میدهم و میگویم :
_با حاج آقا امامی کار دارم.
پیرمرد دستی به ریش سفیدش میکشد و می گوید:
_علیک سلام. حاج آقا توی شبستان مسجد هستن.
تشکر میکنم و به طرف شبستان میروم.یا الله گویان وارد میشود و حاج آقا جوابم را میدهد.کمی دورتر از حاج آقا مینشینم و بعد از احوالپرسی، حاج آقا از کارهای فرهنگی شان میگوید.
کمی از صحبتهایمان به آشنایی حاج آقا با خانم غلامی برمیگردد.من هم تمام این مدت مثل حاج آقا سرم پایین است و حرف هایشان را با تکان دادن سر و "بله، بله" گفتن تایید میکنم.
حاج آقا از خودم میپرسد و میگوید آن شب وقت نشد تا حرف بزنیم. من هم از پدرم میگویم.حاج آقا میگوید:
_آ سد مجتبی! چقدر اسمشون آشناس برام.
+بله، شاید توی حوزه ی مشهد دیدین شون.
_شاید...
بعد هم از کارهای پدر و اعلامیه ها و کتاب ها، همچنین از یک ماه بی خبری که به زندان ختم شد برایشان گفتم.
حاج آقا خیلی خوشش آمد و کلی من و آقاجان را دعا کرد. کم کم صدای قرآن پخش شد و حرفهایمان تمان شد.
به حاج آقا گفتم که صبح ها میتونم بیام و مجبور شدم ماجرای اخراجم را هم بگویم. حاج آقا با گفتن "خیر است." بلند شد.
_خب کم کم بریم برای نماز آماده بشیم.
تشکر میکنم و از شبستان خارج میشوم تا وضو بگیرم.نماز را در مسجد سپهسالار میخوانم و به خانه برمیگردم. دایی در خانه است!
نمیدانم چطور از ماجرای اخراج شدنم به او گفتم اما بعد از تمام گفته هایم تنها دست لرزان دایی را دیدم که از خشم بدجور میلرزید.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۴۳ و ۴۴
دست دایی را با گرمی دستانم نوازش میکنم و میگویم:
_من نمیخوام برم دانشگاه.
دایی نفس داغش را بیرون میدهد و با لحنی که چاشنی اش افسوس است، میگوید:
_چی بگم، تصمیم پایِ خودته.
+من تصمیمو گرفتم. اگه اجازه بدین میخوام اینجا بمونم.
_ولی مجبور نیستی!
+من تازه یک نفر رو پیدا کردم که امید زندگی رو توی دلم انداخت، نه فقط امید به زندگی خودم بلکه امید به زندگی بقیه. شاید اگه اینو بگم تناقض باشه اما واقعیت همینه، این امید اینقدر زیاده که اگر توی راه به خطرهای فراوان برسه یا حتی مرگ تهش باشه ما باز امید داریم به زندگی بقیه. میفهمی چی میگم دایی؟ شایدم دیوونه شدم!
تکه آخر حرفم را با خنده میگویم. دایی چشمانش پر از اشک میشود. با لبی که به خنده باز میشود، میگوید:
_تو هم؟ منم این حسو هر روز لمس میکنم. خیلی خوب میفهمم چی میگی!
تو هم وارد مبارزه شدی ریحانه! تو #روح و #جانتو اول وارد این قضیه کردی.
نمیدانم چرا آن شوق جایش را به نگرانی و پریشانی میدهد. چشمان دایی مانند آیینه ای بود که هر چه در سرش میچرخید به نمایش میگذاشت.درحالیکه از جا برخیزید، میگفت:
_امروز یکی از دوستامو از دست دادم.
سعی دارد چهره اش را از من مخفی کند. من هم سعی نمیکنم تا ببینم این بار چشمانش چه نمایشی دارند.
دلم نمیخواهد ناراحت تر اش کنم برای همین سوالاتم را در ذهن خفه میکنم.
خودش ادامه میدهد:
_از بچههای زندان شنیدم. انگار اعدامشون کردن و بعدم سر به نیست شون...
رویش را به من برمیگرداند. چشمانش بارانی و طوفانی است؛ تلفیقی از خشم و غم...کم کم چشمان من هم تر میشود و با صدای گرفته ای میگویم:
_اون جاش خوبه. این ما هستیم که #وظیفمون سنگین تر شده؛ ما باید #قویتر از پیش راهش رو ادامه بدیم و نزاریم #خونش پایمال بشه! این جنگ نابرابر باید به نفع #اسلام پیروز بشه. اون وقت یک بار دیگه پیروزی خون بر شمشیر به همه ی جهان اثبات میشه.
دایی نگاهم میکند، نمیدانم لبخندش جنس تلخی دارد یا نه، هر چه هست از روی آرامش و متانت است.
_راست میگی ریحانه. قبل از اینکه چیزی بگی میخواستم بدون هیچ حرفی تو رو برگردونم مشهد، ولی وقتی اراده تو دیدم و با حرفات آروم شدم نتونستم...حق با توعه! امثال تو باید جای افرادی رو پر کنن که پرپر میشن وگرنه انقلابمون به ثمر نمیشینه.
از اینکه توانسته بودم دایی را متقاعد کنم بسیار خوشحال بودم. انگار دنیا را به من داده بودن!
اینکه دایی بپذیرد که من هم وارد مبارزه شوم خیلی برایم غرورآفرین بود. تا آخر شب با دایی حرف میزدم. او هم دقیقا به من گفت که چه کار میکند.
از تایپ و تکثیر و چاپ اعلامیه بگیر تا توزیع آن در بقالی و کفاشی و نجاری و...
شب رضایت بخشی است. وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکنم انگار ماه هم خوشحال است و ستاره ها به من چشمک میزنند.خواب راحتی سراغم می آید و با خیالی آسوده میخوابم.
چند روزی میشود که صبح ها بعد از خوردن صبحانه همراه با دایی از خانه بیرون میزنم و به سمت مسجد سپهسالار میروم.
یک روز نزدیکهای ظهر وقتی از مسجد برمیگشتم با جمعیت نسبتا زیادی برخورد کردم. جلوی آنها وانتی بود که عکس قاب شده ی بزرگی از شاه را حمل میکرد.
یکی میکروفن داشت و از تولد شاه اظهار شادی میکرد و با وعده شیرینی مردم را جمع میکرد.یکهو از میان جمعیت سنگی به سمت عکس پرت شد و شیشه ی عکس پایین ریخت و وسط پیشانی شاه هم سوراخ شد!
همگی خنده شان گرفته بود و مرد کت و شلواری با میکروفن فحش میداد و می خواست دیگران آن فرد را لو بدهند.
جمعیتی که به شوق شیرینی آمده بودند پراکنده شدند و جز چند مرد کت و شلواری هیچکس دنبال وانت نبود.من هم سریع دور شدم و به خانه برگشتم.
غذای خوشمزه ای روی بار میگذارم و نوار کاستهایی که حاج آقا امامی به من داده است را توی ضبط میگذارم.
صدای آیت الله خمینی پخش میشود و سخنرانی شان را به دقت گوش میدهم. زنگ خانه به صدا درمیآید و سریع ضبط صوت را خاموش میکنم.
چادرم را سر میکنم و از پشت در میپرسم:
_کیه؟
صدای مردی میآید که میگوید:
_پستچی! بسته دارید.
در را باز می کنم. مردی با لباس پستچی و سوار بر موتور ایژ جلو می آید و میپرسد:
_خانم ریحانه حسینی؟
_خودم هستم
بسته ای به دستم میدهد، بعد هم یک پاکت را میگذارد رویش و دفترش را نشانم میدهد و میگوید:
_اینجا رو امضا کنید.
درحالیکه دود موتور مشامم را اذیت میکند و احساس خفگی دارم، خودکار را سریع میگیرم و امضای کج و کوله ای میزنم.
کوچه چون تنگ و باریک است هم صدا در آن اکو دارد و هم اگر موتور چند دقیقه ای بماند، کوچه دود میکند.
توی حیاط میروم و نفس میکشم. بسته را از روی پله برمیدارم و روی پایم میگذارم. بسته ی سنگینی است!
چسبش را باز میکنم که شیشههای ترشی، مربا و لواشک از بسته سر بیرون میدهند.
با ذوق فراوان بسته را به آشپزخانه میبرم و شیشه ها را روی کابینت میچینم. مطمئنم کار مادر است! او میداند من عاشق مربای هویج هستم!
شیشه ها را توی یخچال کوچک دایی، جا میدهم و دلم نمی آید از لواشک بگذرم.
گوشه ای از لواشک را میکَنَم و در دهانم میگذارم.
لواشک آب میشود و تنها مزه ی ترشی اش در دهانم میماند.کمی برای دایی هم میگذارم و به سراغ غذایم میروم. با فسنجان، سالاد شیرازی میچسبد اما خیار سبز نداریم.
چادر سر میکنم تا از بقالی سر کوچه بگیرم.همسایه ها توی کوچه نشسته اند و سبزی پاک میکنند. سلام میدهم و ازشان عبور میکنم.
کم و بیش میشناسمشان اما دایی با آنها رفت و آمد ندارد.بقالی سر کوچه بسته است و مجبور میشوم تا خیابان بروم. چند کوچه ای را که رد میکنم خواربار فروشی را میبینم.
چند دانه خیار را داخل پاکت می پیچم و حساب میکنم. دایی موافق نیست من خرید کنم اما اگر به همین بهانه ها بیرون نیایم دلم میگیرد.
تمام بیرون رفتنم، صبح ها مسجد رفتن است. در خانه که تنها میشوم انگار دیوارها میخواهند ما را بخورند!
طول خیابان را پایین می آیم که تکه برگی توجه ام را جلب میکند.روی آن نوشته شده است:
"به یک شاگرد نیازمندیم."
تابلوی کوچکی کنار ساختمان است و نوشته:" خیاطی منیره."
ناگهان فکری به سرم میزند و داخل ساختمان میروم. ساختمان دو طبقه است، راه پله دارد و به بالا میرود. جلوی ورودی کاغذی زده اند و نوشته:
" خیاطی منیره طبقه ی پایین، سلمونی ممدآقا طبقه ی بالا."
ممد آقا را یکی با خودکار اضافه کرده و همین مرا به خنده می اندازد. در طبقه پایین را میزنم و وارد میشوم.
یک زن پشت میز خیاطی و زن دیگر هم انگار مشتری است.سلام میدهم و زن پشت میز میگوید:
_فعلا سفارش قبول نمیکنیم.
انگار سرش شلوغ است و نگاهش را سریع از من میگیرد و مشغول میشود.
صدایم را صاف میکنم و میگویم:
_نه سفارش ندارم. میخوام...
زنِ خیاط وسط حرفم میپرد و میگوید:
_چی میخوای؟
انگار شش ماه به دنیا آمده! اصلا صبر ندارد.
_برای آگهی شاگرد مزاحم میشم.
زن زیر چشمی نگاهم میکند و میپرسد:
_خیاطی یاد داری یا فقط کوک میزنی؟
+نه یاد دارم. مامانم که مانتو می دوخت منم کنارش میشستم و یاد دارم یه چیزایی!
_اگه اون چیزایی که میگی کمه لازم نیست بمونی.
سر میخارانم و میگویم:
_نه! یعنی... یاد دارما.
+عه خوب بیا پشت چرخ بشین ببینم.
_من الگو کشیدنم خوبه.
+خب الگو بکش!
از توی دفترش یک الگو نشانم داد و گفت طراحی کنم. صابون خیاطی را برمیدارم و روی پارچه میکشم، الگو سختی است برای تازه واردی مثل من!
اما هر طور شده کار را پیش میبرم، از طرفی نگران غذایم هستم.تا نیمه های کار میروم و به خیاط میگویم:
_ببخشید من باید برم دیگه، بدون هماهنگی اومدم.
خیاط صحبتش را با زن تمام میکند و پیش من می آید. طراحی را که نگاه میکند انگار جا می خورد و میگوید:
_تو خیاطی؟
+نه.
_خوبه! با اینکه کاملش نکردی اما میشه گفت خوب شده.
لبخندی میزنم و میگویم:
_پس میشه شاگردتون باشم؟
+آره، کیا میای؟
_صبحا ده تا دوازده میام، عصرم هر موقع میگین.
+عصر بیشتر باید بیای! ۴ تا ۶.
قبول میکنم و بعد از خداحافظی از خیاطی بیرون می آیم. قرار شد از همین امروز مشغول شوم. خیلی خوب است که تنهاییم را با این کارها پر میکنم.
به خانه که میرسم یک راست سر قابلمه را برمیدارم. نفسم بالا می آید که نسوخته اما آبش کم شده بود. کمی مزه میکنم و آب داخلش میریزم.
ظهر وقتی دایی می آید تعجب میکند و تشکرکنان مشغول میشود.
_الحق که دختر، زهرایی! از همچین مادری باید همچین دختری باشه وگرنه جای تعجب داره.
بعد از غذا، قضیه خیاطی را میگویم.دایی تعجب نمیکند و اتفاقا تشویقم هم میکند. از بسته و نامه ها هم حرف به میان میآورم.
دایی میگوید که فردا زنگ میزند و تشکر میکند.یاد نامهها می افتم و سریع بَرِشان میدارم و به اتاق میروم.
نامه ها را باز میکنم و کاغذ را از دلشان بیرون میکشم. نوشته شده:
" به نام خدایی که درد فراق را تسکین میدهد... سلام دختر عزیزم، امیدوارم سلامت باشی و دانشگاه به تو سخت نگذرد. میدانم توهم دلتنگ میشوی و اشک در چشمانت میدود؛ درست مثل من و مادرت...راست میگویند دل به دل راه دارد. از وضعیت خودت برایمان بنویس، میدانم دایی را اذیت نمیکنی پس به او سلام برسان. منتظر تماس یا نامه ات هستیم...پدر و مادرت..."
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷