eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فکر پسر مشکوک لحظه‌ای از ذهنم بیرون نمیرود و خودم را به بیخیالی میزنم. لباسهایم را میپوشم و چادرم را سرم میکنم. از خانه بیرون میروم و چند خیابانی را طی میکنم. رهگذرها غم زندگی شان را دارند. دختران بی حجاب کم نیستند و هر از گاهی مردان چشمشان پی آنها میرود.پسرهای علاف هم کم نیستند که سر کوچه می ایستند و تیکه بار دیگران میکنند. دانشگاه از خانه دور است، کم کم دیر می شود و مجبورم با تاکسی خودم را به دانشگاه برسانم. کرایه را میدهم و پیاده میشوم.ژاله توی محوطه دانشگاه میگردد و با دیدن من به طرفم می آید. _سلام خوبی؟ دستش را میگیرم و میگویم: _سلام خوبم تو خوبی؟ _ممنون. شیطون خوشبحالت شده فرحزاد انداختت بیرون! خنده ای بر لبانم مینشیند و همانطور که به سمت ساختمان دانشگاه میرویم، میگویم: _نه اینطور نیست! حالم خوش نبود. توی سالن باز پسر مشکوک جلویم سبز میشود. انگار میخواهد از توی کمدش چیزی بردارد اما نگاهش به من است. اندکی مثل مترسکها خشکم میزند که ژاله میگوید: _اِ... چت شد؟ سرم را پایین می اندازم و میگویم: _هیچی بریم. آخرین صندلی مینشینیم. نگاهم را توی کلاس میچرخانم تا شاید شهناز را ببینم اما او نبود! از ژاله می پرسم: _تو شهنازو ندیدی؟ ژاله قیافه خنثی ای به خود میگیرد و میگوید: _نه فکر کنم یه هفته ای میشه که غیبت داره. چطور؟ _هیچی‌... برام سوال بود. استاد حشمتی داخل میشود و بعد از او تک تک دانشجوها با تاخیر وارد کلاس میشوند فضای کلاسش با خنده و درس قاطی است و نمیفهمیم کی زمان تمام میشود. بعد از کلاس چند سوالی از استاد میپرسم و او با حوصله جواب میدهد. دلم میخواهد حجتی و فرحزاد را جلوی استاد حشمتی بنشانم تا بفهمند چگونه با یک دانشجو باید رفتار کرد. کم کم صدای پای آبان به گوش میرسد، دختر دوم پاییز میخواهد پا به خانه ی سال بگذارد و برگهای خشکیده را جارو کند و دنیا را آب بپاشد. موقع اذان که میشود به ساختمان نیمه کاره می روم و نماز میخوانم.در بین جمع، پسر مشکوک را میبینم. نمیدانم چرا تعجب میکنم و انتظار نماز خواندنش را نداشتم. پسر بدی به نظر نمیرسد، شاید او را هم شست و شوی مغزی دادند. هر چه هست کفشهایم را میپوشم و از پله های آجری پایین می‌آیم. یکهو صدایی را میشنوم که میگوید: _خانم حسینی! خانم حسینی! سرم را برمیگردانم. پسر مشکوک است! کله اش را میخاراند و پایین انداخته است. دفترم را مقابلم میگیرد و میگوید: _بفرما! زیرچشمی نگاهش میکنم. از دست او دلخورم! تصویر نماز خواندنش از پیش چشمانم کنار میرود و یاد دروغش می افتم. نمیتوانم این یادآوری را فراموش کنم و میگویم: _شهناز که مریض نیست! سرش را بالا می آورد، رنگ صورتش سفید شده و با مِن و مِن کردن میگوید: _چِ...را مریضه! مردمک چشمم را دور کاسه ی چشمم می چرخانم و میگویم: _ببینید آقای... نمیدانم فامیلش چیست که میگوید: _آقامرتضی! بماند حرص میخورم که اسمش را به جای فامیلش میگوید. بعید میدانم او هم زارعی باشد و از روی اجبار آقامرتضی صدایش می زنم. _ببینید آقامرتضی، من میدونم شما یه کلکی تو کارتون هست و دروغم یاد ندارید بگین! لطفا رک و پوست کنده بگین چی شده؟ مکث طولانی میکند، انگار دارد کلمات را در ذهنش بالا و پایین میکند.بالاخره به حرف می آید و میگوید: _من دروغ نگفتم! شهناز واقعا مریضه! باور ندارین بیاین بریم ببینیم. نمیدانم چه بگویم. رفتنِ با او برایم قابل قبول نیست. دفتر را میگیرم و میگویم: _لازم نیست! لطفا دیگه مزاحمم نشید! برمیگردم که میبینم ژاله از دور دارد ما را نگاه میکند.به او که می رسم؛ پشت چشمی نازک میکند و بلافاصله میگوید: _خبریه؟ یعنی تنها سوالی که به فکرم نمیرسید بپرسد، همین بود! اصلا به قیافه من "خبریه" میخورد یا پسر مشکوک! قیافه جدی میگیرم و با قاطعیت می گویم: _نخیر! از ژاله جدا میشوم و با اتوبوس به خانه برمیگردم. سر خیابان با دیدن کیوسک هوس زنگ زدن میکنم و فوری توی صف می ایستم. مرد حراف توی کیوسک قصد بیرون آمدن ندارد. هر چه بقیه به شیشه میزنند، انگار نه انگار! خونم به جوش می آید! جلو می روم و در کیوسک را باز میکنم. هر چه عصبانیت از دست پسر مشکوک و ژاله دارم توی صدایم میریزم و با چاشنی نفرت می گویم: _چه خبره آقا؟ ملتو معطل میکنی! مرد بیچاره چشمانش اندازه توپی باز می شود. آب دهانش را قورت میدهد و به پشت خطی اش میگوید: " عزیزم بعدا زنگ میزنم، خداحافظ." بعد هم سریع از کیوسک بیرون می آید و شروع به دویدن میکند. از کیوسک خارج میشوم. همگی اصرار دارند من تلفن کنم اما چون نوبت نبود قبول نکردم و توی صف می ایستم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۳۹ و ۴۰ اخرین نفر که جلویم است تلفنش تمام میشود و نوبت من میشود.سکه را داخل تلفن می‌اندازم و شماره‌ی خانه را میگیرم. طولی نمیکشد که صدای مادر در گوشم میپیچد‌‌.بغض می‌کنم و به سختی می گویم: _سلام مامان! خوبی؟ +سلام ریحانه! خودتی؟ سری تکان میدهم و میگویم: _آره! +وای کجایی دختر! چرا زنگ نمیزنی؟آقاجونت چندتا نامه نوشت اما جواب ندادی. از موضوع نامه ها مطلع نیستم و میگویم: _نامه؟ چیزی به دست من نرسیده که! +عه! خب بگو چیکارا میکنی؟ داییت خوبه؟ _هیچی میرم دانشگاه. دایی هم خوبه. مامان من از تلفن عمومی زنگ میزنم، مردم منتظرن. +باشه مادر. جواب نامه ها رو بدی خب؟ _چشم حتما. به همگی سلام برسون مخصوصا آقاجون. +درد و بلات بخوره تو سرم دختر، چشمت بی بلا. باشه تو هم به داییت سلام برسون. لحن مادر با بغض قاطی میشد و معلوم بود گریه میکند. نتوانستم به رویش بیارم و میگویم: _این چه حرفیه. خداحافظ . تلفن را سر جایش میگذارم. پاهایم جان ندارد که مرا به خانه برسانند.به هر سختی است خودم را به خانه میرسانم. دایی نیست و نیمرویی میپزم. امشب قرار است به مسجد سپهسالار بروم و تنها دلخوشی امروزم همین است! چون اذان را زود میدهند وقتی برای استراحت نمیماند. فقط کمی دراز میکشم تا رفع خستگی شود. دفترچه و خودکار و چند وسیله دیگر را توی کیفم میگذارم. چادرم را سر میکنم و جلوی آیینه با آن ور میروم‌.جوری چادر را گرفته ام که هیچ چیز از روسری ام پیدا نیست. کلید را برمیدارم و از خانه بیرون می آیم. سر چهار راه تاکسی میگیرم و تا اذان را میدهند من هم به مسجد میرسم. مسجد قدیمی به نظر میرسد، داخل می شوم و به قسمت بانوان میروم‌‌.توی صفی می نشینم که کسی دستی به شانه ام میزند. با دیدن خانم غلامی، تمام سختی های امروز یادم میرود و توی بغلش میروم. کنارم می نشیند، عطیه کوچولو هم چادر سرش است و مثل ماه شده! "قد قامه الصلاه" را که میگویند بلند میشویم.نماز را به جماعت میخوانم و بعد از دو نماز قرآنم را درمی آورم و سوره ی واقعه را میخوانم.خانم غلامی کنارم می نشیند و میگوید: _من به حاج آقا گفتم موضوع شما رو. +جدی؟ _آره عزیزم. الانم پاشو بریم که منتظرن! کمی عقب تر از خانم غلامی شروع به حرکت میکنم. دور و اطراف حاج آقا را چند مرد گرفته‌اند. حاج آقا مردی پنجاه و خورده ای به نظر می‌آید با موهای سفید که لا به لای آن جوگندمی هم هست. عینک گردی به چهره دارد و خنده اش که محو نشدنی است.خانم غلامی چیزی میگوید که مردها میروند. جلو می‌آیم و به حاج آقا سلام میدهم. حاج آقا سرش را پایین می اندازد و میگوید: _سلام علیکم دخترم. خوش اومدین. +خیلی متشکرم. خانم غلامی میگوید: _ایشون همون دختر گلی هستن که گفتم حاج آقا. ماشالله درس خون و مودب! زیر لب "اختیار دارین" ای میگویم که حاج آقا میگوید: _بله حتما همینطوره. دخترم! ما اینجا کلاسهای تفسیر داریم شما هم اگر دوست دارین شرکت کنین صبح هاست. یکهو وا میروم و با غم میگویم: _حاج آقا من صبح میرم دانشگاه. حاج آقا کمی سکوت میکند و با خنده میگوید: _خب مشکلی نیست. من میتونم یک ساعت قبل نماز مغرب در خدمتتون باشم. این ساعت براتون مقدوره؟ خنده بر لبم مینشیند و قبول میکنم. از حاج آقا خداحافظی میکنیم و تا دم در مسجد با خانم همراه میشوم. خانم مرا در آغوش میگیرد و به خدا میسپارد. مسیرشان با من یکی نیست و مجبور میشوم سر خیابان اصلی با تاکسی به خانه بروم. کلید را توی قفل میچرخانم و وارد میشوم. سلام میدهم و جوابی نمیشنوم. انگار کسی خانه نیست، لامپ را روشن میکنم و بعد از عوض کردن لباسها مشغول پختن کوکو سبزی می شوم ولی هر چه صبر میکنم، دایی نمی آید‌. مجبور میشوم شام را هم به تنهایی بخورم‌. به اتاق میروم و مشغول کتاب جدیدم میشوم.نمیفهمم کی خوابم میبرد، صدای محویی در گوشم می پیچد: _ریحانه! پاشو! چشمانم را به زور باز میکنم و با دیدن دایی تعجب میکنم. دایی لبخندی میزند و میگوید: _چرا اینجا خوابیدی؟ +نمیدونم کی خوابم برد! یاد کوکوها می افتم و میپرسم: _شام خوردین؟ سری تکان میدهد و میگوید: _آره دایی جان، کوکوهات خوشمزه بود. لبخندم پر رنگ تر میشود و بلند میشوم. روی تخت دراز میکشم و پلک هایم مثل آهن ربایی بهم میچسبند. دایی بخاری نفتی را توی اتاقم میگذارد و بیرون میرود.نور خورشید توی چشمانم می تابد و از خواب میپرم. روی سجاده خوابم برده است و بلند میشوم.
دایی ساندویچی توی کیفم میگذارم و باهم از خانه بیرون می آییم. از تاکسی پیاده میشوم و با دایی خداحافظی میکنم. همین ساعت اول را باید با اراجیف حجتی سرکنم. سر کلاسش همگی مثل مجسمه ای نشسته اند و کسی جرئت تکان خوردن ندارد. شعری را تفسیر میکند و به وضوح عقاید دئیسم را در آن وارد می کند. اعتقاد به خدایی که توانایی ندارد و فقط بندگان را می آفریدند. بدون اجازه اش شروع به صحبت میکنم. میدانم اجازه نمیدهد ولی نمیتوانم هم دست روی دست بگذارم و ذهن دانشجوها را با بولدوزر عقایدش تخریب کند. _آقای حجتی چطور میشه با عقل پذیرفت که خدا قدرت نداره آینده ما رو در اختیار بگیره و خوب و بد ما رو ندونه! خدایی که تمام هستی رو خلق میکنه. فیزیک، شیمی و زیستی که الان ما میخونیم رو فوله! حتی قدرت پیش بینی اش رو به پیامبرش داده و توی کتابش از اینها حرف زده! شما چیزی از حرکت زمین میدونین؟ گالیله قرنها پیش اینو گفته! توی قرآن زمین رو به شتر ذلول تشبیه کرده که طوری حرکت میکنه که به سوار آزاری نمیرسه! این اگه قدرت خدا نیست پس چیه؟ این عقاید مال افرادیه که میخوان هرکاری دوست دارن انجام بدن. ژاله آستینم را میکشد اما دستش را پس میزنم و ادامه میدهم: _دئیسم یعنی هرکسی خدای خودشه! هر کاری که دوست داری انجام بده. اصلا خدا نگفته چیکار کن که سعادتمند بشی. اصلا نماز و روزه چیه! حجتی که در بهت به سر میبرد، محکم روی میز میزند و با نفرت تمام به من میگوید: _بیرووون خانم! سرررریع! کیفم را برمیدارم و از کلاس بیرون میزنم. توی محوطه دانشگاه مینشینم و به حرفهایم فکر میکنم. تعجب نمیکنم که ترسی در وجودم نیست. از خودم راضی هستم که تمام حرف هایم را گفتم و پته اش را روی آب ریختم.نمیدانم چقدر در خودم هستم که صدای ژاله مرا از خود بیرون میکشد: _چیکار کردی دختر؟ حجتی خیلی عصبی شد و الانم رفت مدیریت. _خب بره! من نمیتونم این چرتو پرتا رو بشنوم و چیزی نگم. +وای ریحانه! این حرفا رو نزن فکر میکنن تو یه خرابکاری. _من حرفهای یک مسلمونو زدم. اگه مسلمون خرابکاره پس منم خرابکارم! ژاله هینی میکشد و جلوی دهانم را میگیرد. _دیوونه شدی؟ نمیگی یکی بشنوه چه فکری میکنه! اونا که مثل من تو رو نمیشناسن. دختر بی حجابی دوان دوان به طرفم می آید و میگوید: _خانم حسینی؟؟؟ +بله! _مسئول آموزش کارت داره! ژاله نگاه مضطربی به من می‌اندازد."چیزی نیست" ای میگویم و به راه می افتم. در اتاق را میزنم و وارد میشوم. مرد جوانی روی میز لم داده. سلام آرامی میگویم و صندلی را نشانم میدهد.با کروات صورتی اش ور میرود و درحالیکه دود سیگارش را بیرون میدهد، میگوید: _خانم حسینی از شما بعیده! شما تحصیل کرده هستین و درس خون. این چه کاریه؟ روی صندلی مینشینم و میپرسم: _چه کاری کردم؟ پوزخندی میزند و میگوید: _یعنی نمیدونین چیکار کردین؟ +نه! _آقای حجتی خیلی از دستتون کلافه‌اس، آقای فرحزاد هم شما رو از کلاساشون اخراج کردن. عملاً شما دو سوم واحدهای مهمتون رو از دست و این یعنی شما این ترمو نمی‌تونین پاس کنین.من با آقایون صحبت میکنم و رضایتشون رو میگیرم به شرط اینکه... حرفش را قطع میکند و مجبور میشوم، بپرسم: _چه شرطی؟ +شما جلوی تموم دانشجوها از هر دوشون معذرت بخواین و بگین این حرفا رو از روی توهم گفتین یا پول گرفتین از آخوندا و چمیدونم یه چیزی بگو! بعدشم قول بدین که ازین چیزا نگین دیگه! درحالیکه از عصبانیت دستهام میلرزید و خون خونم را میخورد، گفتم: _اگه این کارو نکنم؟ این بار قهقه‌ای میزند و میگوید: _ببینید ما این کارو برای هر کسی نمیکنیم! اگه کس دیگه ای این کارو میکرد دَرجا اخراج بود ولی من بهتون فرصت دادم. _منت میزارین؟ _خیر! لطف میکنم. نفسم را بیرون میدهم و میگویم: _باید فکر کنم. +پس تا فکر نکردین فعلا دانشگاه نیاین. از جا بلند میشوم و درحالیکه بیرون میروم، میگویم: _حتما! سالن دانشگاه پر از همهمه است، انگار دانشگاه به وَل وَله افتاده. ژاله جلو می‌آید و میپرسد: _چیشد؟ در چشمان مضطرب اش نگاه میکنم و می پرسم: _چرا دانشگاه شلوغه؟ +اینا رو ولش کن! بگو چی گفت؟ در کمال خونسردی میگویم: _اخراج میشم. ژاله می ایستد و روسری اش را چنگ می زند. دستش را میکشم که میگوید: _اخراج؟ برو حرف بزن خب! _اونا میخوان بگم بهم پول دادن ازین حرفا زدم! میفهمی یعنی چی؟ یعنی پاشم بگم من مسلمون نیستم آقا! من رو به یه دانشگاه فروختم. ژاله چیزی نمیگوید انگار خیلی ناراحت شده است. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۴۱ و ۴۲ روی سبزه‌های دانشگاه مینشینم و با لبخند به او میگویم: _ژاله! من عاشق تحصیل بودم! ولی از اون بیشتر دوست دارم از اون بیشتر دوست دارم که از بهم یاد دادن. الانم مطمئن باش میرم دنبال یادگرفتن، همه چیزو که تو دانشگاه یاد نمیدن! +آره تو رو راست میگی. دلم میخواست باهم درس می خوندیم، تو خیلی خوبی ریحانه! دلم برات تنگ میشه. خودش را در بغلم پرت میکند، اول شوکه میشوم اما بعد دستانم را دور کمرش حلقه میکنم و در گوشش میگویم: _دیوونه دانشگاه نمیام فقط، رستورانو که باید منو ببری! ژاله سرش را از روی شانه ام برمیدارد و با خنده میگوید: _دیوونه خودمونیم! آخ جون! اشکهایمان را پاک میکنیم و مثل دیوانه ها بهم میخندیم. رفته رفته محوطه دانشگاه پر از رفت و آمد میشود. گروهی با آرایش زیاد و لباسهای نامناسب از سالن بیرون می آیند. برایم سوال میشود که چه خبر است! _چخبره ژاله؟ با تعجب نگاهم میکند و میگوید: _مگه تو نمیدونی؟ شانه ای بالا می اندازم و میگویم: _چیو؟ _۴ روز دیگه تولد شاهه اینا دارن واسه رژه و جشن آماده میشن. بعد هم به همان دخترانی که آرایش زننده ای دارند اشاره میکند و ادامه میدهد: _اونا رو میبینی؟ اونا گروه رقصو آوازن. +رقصو آواز؟ _آره بابا! توی محوطه دانشگاه برگزار میشه تازه از مسئولا هم دعوت کردن. بدنم مور مور میشود و خشمیگن میگویم: _بیا اینم از کشور اسلامی! نه به حج رفتنش نه به رقصو آوازش! +کیو میگی؟ _همین شاه! ژاله به پشت دستش میزند و میگوید: _باز که رفتی رو کانال حرفای وحشتناک! +خب راست میگم! هیچکی باورش نداره! خداروشکر من که اخراج شدم وگرنه تحمل جشن منفورشونو نداشتم. ژاله دستم را میگیرد و میگوید: _پاشو این روز آخری که خسته و کوفه از دانشگاه میری ببرمت یه جای خوب! _کجا؟ چشمکی میزند و با لحنی که شیطنت از آن می‌بارد، میگوید: _حالا بیا بریم. دم ورودی دانشگاه تاکسی میگیریم و ژاله حین مسیر چیزهایی تعریف میکند.نیم ساعتی توی تاکسی هستیم که بالاخره می رسیم. من و ژاله بر سر حساب کردن کرایه باهم کلنجار میرویم که تاکسی ران به حرف می آید و میگوید: _خانم شما بدین. به من اشاره میکند و پول را به دستش میدهم. از تاکسی که بیرون می آییم می زنیم به خنده.ژاله رستوران بزرگی را نشانم میدهد و میگوید: _اینم جای خوب! مبهوت وار نگاهش میکنم و میگویم: _ژاله! من پول اینو ندارم بیا بریم یه جای دیگه! ژاله میخندد و میگوید: _مهمونِ من! اخم میکنم و میگویم: _نخیر! تو همش منو مهمون میکنی. ژاله هم به ظاهر اخم میکند و میگوید: _کی گفته؟ بیشتر اوقات که میریم ساندویچی نزدیک دانشگاه تو پولشو میدی. دستم را میکشد و به زور وارد رستوران میبرد.به قول ژاله رستورانی لاکچری است! میز و پرده ها ست هم هستند. کاشی‌های و سرامیک های رستوران از تمیزی برق میزنند و روی یک میز بزرگ انواع دسر و پیش غذا موجود است. ژاله میزی انتخاب می کند و پشت میز می نشینیم.منو را به دستم میدهد و می گوید: _تو انتخاب کن. توی منو به دنبال پایین ترین قیمت می گردم و ماهی سفارش میدهم‌. پایین ترین قیمتش از بالاترین قیمت برخی رستورانها بیشتر است! ژاله جوری نگاهم میکند و میگوید: _نخیر، خودم انتخاب میکنم! بعد به گارسون میگوید: _دو پرس برنج با کباب مخصوص و یه کباب برگ! چشمانم نزدیک است از حدقه بیرون بزند. هر چه به ژاله میگویم یکی هم بس است اما او کار خودش را میکند.به یاد دارم پدر ژاله مدیر یک شرکت وابسته به یک نهاد دولتی ست اما دقیقا نمیدانم چه کاره است.ژاله با لبخند می گوید: _ریحانه! لبخند روی لبم را پررنگ تر میکنم و میگویم: _جانم؟ +هیچ میدونی چرا من ازت خوشم میاد؟ با خودم میگویم "این چه سوالیه؟" ولی با خنده میگویم: _نمیدونم! +راستش من هرچی که خواستم داشتم و هرچی که بخوام رو میتونم داشته باشم. یک عالمه دوست دارمو داشتم ولی هیچ کدومشون مثل تو نبودن! تو خیلی خاصی! لب هایم را آویزان میکنم و میگویم: _نه بابا منم مثل بقیه ام. +نه نه! تو فرق داری. اول که باهات دوست شدم از من نپرسیدی بابات چیکارس یا کجا زندگی میکنی. تو هیچوقت از لباسای مد بالام تعریف نکردی و حس حسادت رو هیچوقت تو چشمات ندیدم‌. _شاید چون ملاکام واسه دوستی اینا نبوده، نپرسیدم. ژاله دستش را زیر چانه‌اش میگذارد و میپرسد: _چرا منو به دوستی انتخاب کردی؟ مردمک چشمم را میچرخانم و میگویم: _چون تو مثل بقیه نبودی. جلوی استاد لودگی درنمیاوردی، با آرایش نمیخواستی کسی رو به خودت جذب کنی. در واقع چون خودت بودی، در نظرم عزیز شدی. از حق نگذریم حجابتم از خیلیا بهتره!
ژاله لبخند رضایت بخشی میزند و میگوید: _آره من دوست دارم خودم باشم. دوست دارم بقیه به پول و ثروت بابام نگاه نکن، خودمو ببینن! راستش وقتی چند سال پیشا بابام ورشکست شد وضعمون بهم ریخت. خیلی از دوستام تا فهمیدن ولم کردن‌. از اون وقت سعی کردم کم از ثروت بابام استفاده کنم؛ من حتی از ماشینمم استفاده نمیکنم! در همین حین گارسون غذاها را روی میز میچیند. ژاله و من تشکر میکنیم و گارسون میرود.لبخند می زند و کباب ها را به من تعارف میکند. شروع میکنیم به خوردن، از حق نگذرم خیلی به من چسبید.ژاله میخواست از کباب برگ برایم جدا کند که دستش را گرفتم و گفتم: _ژاله منو تو که همین کبابا رو هم نمیخوریم‌. اینو دست نزن تا به یه فقیر بدیم. انگار از ایده ام خوشش می آید و میگوید: _دیدی گفتم تو با بقیه فرق داری! غذایمان که تمام میشود. ژاله ظرفی برای غذا میگیرد و بعد خارج میشویم‌.چند خیابانی را باهم قدم میزنیم و او بیشتر از خودش، دوستهایش و من میگوید. توی خیابان پسر بچه ای را میبینم که کفشهای دیگران را واکس می زند و دست و صورتش سیاه شده.غذا را از ژاله میگیرم و به سمت پسر بچه میروم. با مهربانی به او میگویم: _غذا خوردی پسرجون؟ پسرک همانطور که با دستشهای کوچولواش کفش بزرگِ مردی را واکس میزند؛ میگوید: _نه. غذا را جلویش میگیرم و میگویم: _گرسنت نیست؟ چشمانش برق میزند و با شادی میگوید: _چرا گشنمه! ظرف را به دستش میدهم و میگویم: _پس قبلش دستو صورتتو بشور. خب؟ با خوشحالی که در حرکاتش دارد، میگوید: _چشم! نمیخواین کفشتونو مجانی واکس بزنم؟ دستی به سرش میکشم و میگویم: _نه عزیزم لازم نیست. نوش جونت. ژاله از دور نگاهش را به ما میدوزد و اشک چشمانش را پاک میکند.از پسر خداحافظی میکنم و به سمت ژاله میروم. ژاله با صدای گرفته می گوید: _تا حالا از خوشحالی یه نفر اینقدر حس خوبی نداشتم‌. مجبورم همان جا از ژاله خداحافظی کنم چون به موقع به مسجد سپهسالار بروم. می بوسمش و قول میدهم با او در تماس باشم. قدری توی ایستگاه اتوبوس معطل میشوم. تا اتوبوس می آید، سوار میشوم و کنار زنی می نشینم.زن بچه کوچکش را سعی دارد آرام کند. با شرمندگی به من میگوید: _ببخشید، نمیدونم چرا گریه میکنه. +خواهش میکنم، بچه اس دیگه! دختر کوچولو با چشمان بارانی اش انگار چیزی از مادرش میخواهد.خوب که دقت می کنم می فهمم او به شکلاتی اشاره می کند که پسر بچه ای در صندلی جلویمان در دست دارد. تمام کیفم را برای پیدا کردن شکلات زیر و رو میکنم و یک دانه پیدا میشود.شکلات را به دختر میدهم و ساکت میشود. مادر دختر تا ایستگاهی که میخواست پیاده شود از من تشکر میکرد! کمی بعد به مسجد میرسم. کمی در باز است و داخل میشوم.پیرمردی در حال جارو زدن است و با دیدن من میگوید: _کاری دارید؟ سلام میدهم و میگویم : _با حاج آقا امامی کار دارم. پیرمرد دستی به ریش سفیدش میکشد و می گوید: _علیک سلام. حاج آقا توی شبستان مسجد هستن. تشکر میکنم و به طرف شبستان میروم.یا الله گویان وارد میشود و حاج آقا جوابم را میدهد.کمی دورتر از حاج آقا مینشینم و بعد از احوالپرسی، حاج آقا از کارهای فرهنگی شان میگوید. کمی از صحبتهایمان به آشنایی حاج آقا با خانم غلامی برمیگردد.من هم تمام این مدت مثل حاج آقا سرم پایین است و حرف هایشان را با تکان دادن سر و "بله، بله" گفتن تایید میکنم. حاج آقا از خودم میپرسد و میگوید آن شب وقت نشد تا حرف بزنیم. من هم از پدرم میگویم.حاج آقا میگوید: _آ سد مجتبی! چقدر اسمشون آشناس برام. +بله، شاید توی حوزه ی مشهد دیدین شون. _شاید... بعد هم از کارهای پدر و اعلامیه ها و کتاب ها، همچنین از یک ماه بی خبری که به زندان ختم شد برایشان گفتم. حاج آقا خیلی خوشش آمد و کلی من و آقاجان را دعا کرد. کم کم صدای قرآن پخش شد و حرفهایمان تمان شد. به حاج آقا گفتم که صبح ها میتونم بیام و مجبور شدم ماجرای اخراجم را هم بگویم. حاج آقا با گفتن "خیر است." بلند شد. _خب کم کم بریم برای نماز آماده بشیم. تشکر میکنم و از شبستان خارج میشوم تا وضو بگیرم.نماز را در مسجد سپهسالار میخوانم و به خانه برمیگردم‌. دایی در خانه است! نمیدانم چطور از ماجرای اخراج شدنم به او گفتم اما بعد از تمام گفته هایم تنها دست لرزان دایی را دیدم که از خشم بدجور میلرزید. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ دست دایی را با گرمی دستانم نوازش میکنم و میگویم: _من نمیخوام برم دانشگاه. دایی نفس داغش را بیرون میدهد و با لحنی که چاشنی اش افسوس است، میگوید: _چی بگم، تصمیم پایِ خودته. +من تصمیمو گرفتم. اگه اجازه بدین میخوام اینجا بمونم. _ولی مجبور نیستی! +من تازه یک نفر رو پیدا کردم که امید زندگی رو توی دلم انداخت، نه فقط امید به زندگی خودم بلکه امید به زندگی بقیه. شاید اگه اینو بگم تناقض باشه اما واقعیت همینه، این امید اینقدر زیاده که اگر توی راه به خطرهای فراوان برسه یا حتی مرگ تهش باشه ما باز امید داریم به زندگی بقیه. میفهمی چی میگم دایی؟ شایدم دیوونه شدم! تکه آخر حرفم را با خنده میگویم‌. دایی چشمانش پر از اشک میشود. با لبی که به خنده باز میشود، میگوید: _تو هم؟ منم این حسو هر روز لمس میکنم. خیلی خوب میفهمم چی میگی! تو هم وارد مبارزه شدی ریحانه! تو و اول وارد این قضیه کردی. نمیدانم چرا آن شوق جایش را به نگرانی و پریشانی میدهد. چشمان دایی مانند آیینه ای بود که هر چه در سرش میچرخید به نمایش میگذاشت.درحالیکه از جا برخیزید، میگفت: _امروز یکی از دوستامو از دست دادم. سعی دارد چهره اش را از من مخفی کند. من هم سعی نمیکنم تا ببینم این بار چشمانش چه نمایشی دارند. دلم نمیخواهد ناراحت تر اش کنم برای همین سوالاتم را در ذهن خفه میکنم. خودش ادامه میدهد: _از بچه‌های زندان شنیدم. انگار اعدامشون کردن و بعدم سر به نیست شون... رویش را به من برمیگرداند. چشمانش بارانی و طوفانی است‌؛ تلفیقی از خشم و غم...کم کم چشمان من هم تر میشود و با صدای گرفته ای میگویم: _اون جاش خوبه. این ما هستیم که سنگین تر شده؛ ما باید از پیش راهش رو ادامه بدیم و نزاریم پایمال بشه! این جنگ نابرابر باید به نفع پیروز بشه. اون وقت یک بار دیگه پیروزی خون بر شمشیر به همه ی جهان اثبات میشه‌. دایی نگاهم میکند، نمیدانم لبخندش جنس تلخی دارد یا نه، هر چه هست از روی آرامش و متانت است. _راست میگی ریحانه. قبل از اینکه چیزی بگی میخواستم بدون هیچ حرفی تو رو برگردونم مشهد، ولی وقتی اراده تو دیدم و با حرفات آروم شدم نتونستم...حق با توعه! امثال تو باید جای افرادی رو پر کنن که پرپر میشن وگرنه انقلابمون به ثمر نمیشینه. از اینکه توانسته بودم دایی را متقاعد کنم بسیار خوشحال بودم. انگار دنیا را به من داده بودن! اینکه دایی بپذیرد که من هم وارد مبارزه شوم خیلی برایم غرورآفرین بود. تا آخر شب با دایی حرف میزدم. او هم دقیقا به من گفت که چه کار میکند. از تایپ و تکثیر و چاپ اعلامیه بگیر تا توزیع آن در بقالی و کفاشی و نجاری و‌.‌.. شب رضایت بخشی است. وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکنم انگار ماه هم خوشحال است و ستاره ها به من چشمک میزنند.خواب راحتی سراغم می آید و با خیالی آسوده میخوابم. چند روزی میشود که صبح ها بعد از خوردن صبحانه همراه با دایی از خانه بیرون میزنم و به سمت مسجد سپهسالار میروم. یک روز نزدیکهای ظهر وقتی از مسجد برمیگشتم با جمعیت نسبتا زیادی برخورد کردم. جلوی آنها وانتی بود که عکس قاب شده ی بزرگی از شاه را حمل میکرد. یکی میکروفن داشت و از تولد شاه اظهار شادی میکرد و با وعده شیرینی مردم را جمع میکرد.یکهو از میان جمعیت سنگی به سمت عکس پرت شد و شیشه ی عکس پایین ریخت و وسط پیشانی شاه هم سوراخ شد! همگی خنده شان گرفته بود و مرد کت و شلواری با میکروفن فحش میداد و می خواست دیگران آن فرد را لو بدهند. جمعیتی که به شوق شیرینی آمده بودند پراکنده شدند و جز چند مرد کت و شلواری هیچکس دنبال وانت نبود.من هم سریع دور شدم و به خانه برگشتم. غذای خوشمزه ای روی بار میگذارم و نوار کاست‌هایی که حاج آقا امامی به من داده است را توی ضبط میگذارم. صدای آیت الله خمینی پخش میشود و سخنرانی شان را به دقت گوش میدهم. زنگ خانه به صدا درمی‌آید و سریع ضبط صوت را خاموش میکنم. چادرم را سر میکنم و از پشت در میپرسم: _کیه؟ صدای مردی می‌آید که میگوید: _پستچی! بسته دارید. در را باز می کنم. مردی با لباس پستچی و سوار بر موتور ایژ جلو می آید و میپرسد: _خانم ریحانه حسینی؟ _خودم هستم‌ بسته ای به دستم میدهد، بعد هم یک پاکت را میگذارد رویش و دفترش را نشانم میدهد و میگوید: _اینجا رو امضا کنید. درحالیکه دود موتور مشامم را اذیت میکند و احساس خفگی دارم، خودکار را سریع میگیرم و امضای کج و کوله ای میزنم.
کوچه چون تنگ و باریک است هم صدا در آن اکو دارد و هم اگر موتور چند دقیقه ای بماند، کوچه دود میکند. توی حیاط میروم و نفس میکشم. بسته را از روی پله برمیدارم و روی پایم میگذارم. بسته ی سنگینی است! چسبش را باز میکنم که شیشه‌های ترشی، مربا و لواشک از بسته سر بیرون میدهند. با ذوق فراوان بسته را به آشپزخانه میبرم و شیشه ها را روی کابینت میچینم. مطمئنم کار مادر است! او میداند من عاشق مربای هویج هستم! شیشه ها را توی یخچال کوچک دایی، جا میدهم و دلم نمی آید از لواشک بگذرم‌. گوشه ای از لواشک را میکَنَم و در دهانم میگذارم‌. لواشک آب میشود و تنها مزه ی ترشی اش در دهانم میماند.کمی برای دایی هم میگذارم و به سراغ غذایم میروم. با فسنجان، سالاد شیرازی میچسبد اما خیار سبز نداریم. چادر سر میکنم تا از بقالی سر کوچه بگیرم.همسایه ها توی کوچه نشسته اند و سبزی پاک میکنند. سلام میدهم و ازشان عبور میکنم. کم و بیش میشناسمشان اما دایی با آنها رفت و آمد ندارد.بقالی سر کوچه بسته است و مجبور میشوم تا خیابان بروم. چند کوچه ای را که رد میکنم خواربار فروشی را میبینم. چند دانه خیار را داخل پاکت می پیچم و حساب میکنم. دایی موافق نیست من خرید کنم اما اگر به همین بهانه ها بیرون نیایم دلم میگیرد. تمام بیرون رفتنم، صبح ها مسجد رفتن است. در خانه که تنها میشوم انگار دیوارها میخواهند ما را بخورند! طول خیابان را پایین می آیم که تکه برگی توجه ام را جلب میکند.روی آن نوشته شده است: "به یک شاگرد نیازمندیم." تابلوی کوچکی کنار ساختمان است و نوشته:" خیاطی منیره." ناگهان فکری به سرم میزند و داخل ساختمان میروم. ساختمان دو طبقه است، راه پله دارد و به بالا میرود. جلوی ورودی کاغذی زده اند و نوشته: " خیاطی منیره طبقه ی پایین، سلمونی ممدآقا طبقه ی بالا." ممد آقا را یکی با خودکار اضافه کرده و همین مرا به خنده می اندازد. در طبقه پایین را میزنم و وارد میشوم. یک زن پشت میز خیاطی و زن دیگر هم انگار مشتری است.سلام میدهم و زن پشت میز میگوید: _فعلا سفارش قبول نمیکنیم. انگار سرش شلوغ است و نگاهش را سریع از من میگیرد و مشغول میشود. صدایم را صاف میکنم و میگویم: _نه سفارش ندارم. میخوام... زنِ خیاط وسط حرفم میپرد و میگوید: _چی میخوای؟ انگار شش ماه به دنیا آمده! اصلا صبر ندارد. _برای آگهی شاگرد مزاحم میشم. زن زیر چشمی نگاهم میکند و میپرسد: _خیاطی یاد داری یا فقط کوک میزنی؟ +نه یاد دارم. مامانم که مانتو می دوخت منم کنارش میشستم و یاد دارم یه چیزایی‌! _اگه اون چیزایی که میگی کمه لازم نیست بمونی. سر میخارانم و میگویم: _نه! یعنی... یاد دارما. +عه خوب بیا پشت چرخ بشین ببینم. _من الگو کشیدنم خوبه. +خب الگو بکش! از توی دفترش یک الگو نشانم داد و گفت طراحی کنم. صابون خیاطی را برمیدارم و روی پارچه میکشم، الگو سختی است برای تازه واردی مثل من! اما هر طور شده کار را پیش میبرم، از طرفی نگران غذایم هستم.تا نیمه های کار میروم و به خیاط میگویم: _ببخشید من باید برم دیگه، بدون هماهنگی اومدم. خیاط صحبتش را با زن تمام میکند و پیش من می آید. طراحی را که نگاه میکند انگار جا می خورد و میگوید: _تو خیاطی؟ +نه. _خوبه! با اینکه کاملش نکردی اما میشه گفت خوب شده‌. لبخندی میزنم و میگویم: _پس میشه شاگردتون باشم؟ +آره، کیا میای؟ _صبحا ده تا دوازده میام، عصرم هر موقع میگین. +عصر بیشتر باید بیای! ۴ تا ۶. قبول میکنم و بعد از خداحافظی از خیاطی بیرون می آیم. قرار شد از همین امروز مشغول شوم. خیلی خوب است که تنهاییم را با این کارها پر میکنم. به خانه که میرسم یک راست سر قابلمه را برمیدارم. نفسم بالا می آید که نسوخته اما آبش کم شده بود. کمی مزه میکنم و آب داخلش میریزم. ظهر وقتی دایی می آید تعجب میکند و تشکرکنان مشغول میشود. _الحق که دختر، زهرایی! از همچین مادری باید همچین دختری باشه وگرنه جای تعجب داره. بعد از غذا، قضیه خیاطی را میگویم.دایی تعجب نمیکند و اتفاقا تشویقم هم میکند. از بسته و نامه ها هم حرف به میان می‌آورم. دایی میگوید که فردا زنگ میزند و تشکر میکند.یاد نامه‌ها می افتم و سریع بَرِشان میدارم و به اتاق میروم. نامه ها را باز میکنم و کاغذ را از دلشان بیرون میکشم. نوشته شده: " به نام خدایی که درد فراق را تسکین میدهد... سلام دختر عزیزم، امیدوارم سلامت باشی و دانشگاه به تو سخت نگذرد. میدانم توهم دلتنگ میشوی و اشک در چشمانت میدود؛ درست مثل من و مادرت...راست میگویند دل به دل راه دارد. از وضعیت خودت برایمان بنویس، میدانم دایی را اذیت نمیکنی پس به او سلام برسان. منتظر تماس یا نامه ات هستیم...پدر و مادرت..." 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۴۵ و ۴۶ کاغذ دیگری را برمیدارم و آن هم نوشته است: " بسم الله الرحمن الرحیم...مادرت بی تابت است یعنی همگی مان جای خالی ات را حس میکنیم...امروز برایت مربای هویج و لواشک روانه میکند. محمد هم درس خواندن برایش سخت است و مدام غر میزند. کاش بودی...نمیخواهم دلتنگ ترت کنم نه... نمیخواهم اراده ات را زمین بزنم نه...فقط میخواهم آنچه میگذرد را برایت بگویم. آنجا که هستی یادت نرود سخن پدرت را گوش کنی!حتما به نامه ها و صداهای پدرت گوش کن و مطالعه ات را ادامه بده. من و مادرت به داشتن تو افتخار میکنیم. دوستدار تو خانواده‌ات..." آن قسمت نامه که آقاجان تاکید دارد سخن پدرم را گوش کنم، برایم گنگ است. نامه را به دایی نشان میدهم و دایی خندان میگوید منظور آقاجان، خواندن اعلامیه و گوش دادن نوار کاسکت است! خودم را سرزنش میکنم که خنگ هستم! لبخند پر رنگی بر لبم مینشیند و به دایی میگویم: _دایی! میبینی آقاجون هم راضیه؟ +آقاجونت که از خداشه. مامان بیچاره ات دق میکنه با کارای شما ها. نگاهم به ساعت می‌افتد. یک ربع به چهار مانده! سریع مانتو میپوشم و چادرم را توی آینه مرتب میکنم. _دایی! من میرم خیاطی! دایی سرش گیر کتاب هایش است و بعید میدانم چیزی بفهمد.با این حال از خانه بیرون می آیم و به طرف خیابان میروم. باد سوزناک آبان ماه مثل جارو می شود و برگ ها را خش خش کنان از این سو به آن سو میبرد. به خیاطی که میرسم، در میزنم و وارد می شوم.خیاط نگاهم میکند و میگوید: _چرا دم در وایستادی! آب دهانم را قورت میدهم و میپرسم: _چیکار کنم؟ +چادرتو آویز کن بیا این الگو رو کامل کن. چادرم را روی چوب رختی می آویزم و به سمت میز میروم‌. صابون را برمیدارم و روی پارچه میکشم. چند جایی را می مانم که خیاط به دادم میرسد و کمکم میکند.کم کم زبان خیاط به حرکت درمی‌آید و میگوید: _راستش من یه شاگرد تند و تیز میخوام. تو الگو کشیدنت خوبه اما کافی نیست‌. بهت یاد میدم با چرخ هم کار کنی شانه هایش را به زور ماشاژ میدهد و میگوید: _عروسیه! طایفه عروس اومدن تموم لباساشونو بدوزم! هرچی میگم دست تنهام میگن پولشو بیشتر میدیم! میگم کی از پول گفت، وقتم کمه. هندونه زیر بغلم میزارن که شما خیاط قابلی هستین و تمام میکنین! الانم سریع الگو رو تموم کن تا یکم بدوزی لباسه رو متعجب وار نگاهش میکنم و با تردید میگویم: _همین لباس؟ +آره دیگه دختر جون. همونی که داری طراحیش میکنی، ماشالله دختر فرزی هستیا! کمی سکوت میکند و میپرسد: _اسمت چیه؟ +ریحانه! ریحانه حسینی! سری تکان میدهد و میگوید: _به به، اسمتم مثل خودت خوشگله و بهت میاد. منم منیرم تو میتونی منیر خانم صدام کنی. کم کم حس خوبی به منیر خانم پیدا میکنم. با اینکه اول ناخن خشک به نظر میرسید اما زن خوبی است؛ فقط اگر فکش گرم صحبت شود تا ساعتها میتواند حرف بزند! منیر خانم سه بچه ی قد و نیم قد دارد و برای اینکه شکمشان را سیر کند خیاطی میکند چون شوهرش، آقا محتشم چند سال پیش ها از دیوار بلندی که بنایی می کرده پایین افتاده و کمرش آسیب دیده. از آن به بعد دیگر نمیتواند کار کند. همه ی اینها را در عرض یک ساعت شاید هم کمتر از زبان منیرخانم شنیدم. در باز میشود دختر ریزنفشی با چادر رنگی وارد میشود‌. تقریبا همسن خودم است و از "سلام مامان" گفتنش فهمیدم دختر منیرخانم است. دختر زیبایی است، چشمان قهوه اش مثل تیله ای زیبا در چهره اش خود نمایی می کند. چیزی نمی گذرد که باز صدای در زدن می آید.از پشت در میپرسم: _بله؟ صدای مردی می آید که میگوید: _در رو باز کنین، آشنام! منیرخانم اخم هایش را درهم میکشد و میگوید: _حسین آقا خودتی؟ +خودمم منیرخانم نگاهم به دختر منیرخانم می افتد که گونه هایش مثل گلهای اناری سرخ شده و چادرش را جلوی صورتش گرفته. منیرخانم غرولند کنان به سمت در می‌آید و در را باز میکند. با عصبانی که از چهره اش پیداست، میگوید: _چی میخوای اینجا؟ حسین آقا را میبینم. به نظر جوان خوبی میرسد هرچند که تیپ و ظاهرش مثل جوان های امروزیست.کاسه آشی که در دست دارد را جلو می آورد و میگوید: _ننه‌م آش درست کردن گفتم بیارم براتون. +کاسه رو از خونه آوردی یا تا دیدی گلی اومد از بالا پریدی؟ حسین سرش را پایین می اندازد و درحالیکه صدایش میلرزد، میگوید: _نه از بالا... نه از خونه... نه! نه! منیرخانم کاسه را میگیرد و میگوید: _زبونتم که مال خودت نیس! بی صاحابو یکم بچرخون بعد حرف بزن. لااقل بفهمم چه مرگته! حسین بیچاره از فریاد منیرخانم ترسیده و آرام میگوید: _بله حق با شماست، دارم روش تمرین میکنم. آقا محتشم اگه آرایش خواستن در خدمتم! +فکر کنم محتشم موهای ژولیده شو به کله ی کچل ترجیح بده. نه اینکه خودت اوستایی و خوب اصلاح میکنی برا همین نمیاد اینجا! _دارم شاگردی میکنم، ایشالا یاد میگیرمو یه سلمونی میزنم. منیرخانم غرغر کنان میگوید:
_باشه! هر موقع سلمونی وا کردی بیا اسم دختر منو ببر. دست ننه ات هم درد نکنه، خداحافظ! منیرخانم در را میبندد و زیر لب چیزهایی میگوید. بعد هم رو به من میگوید: _فکر میکنه ازدواج کردن کشکیه! جوونای امروزی عقل تو کله شون نیست.نمیدونم چی تو اون قیافه و مخش دیده که عاشق گلی شده! گلی ماشالله قیافه ش مثل پنجه آفتابه! دیوونه نشدم بدمش به این پسره ی گلابی! گلی ‌که تا آن موقع چادر جلوی صورتش بود، چادرش را کنار میزند و میگوید: _اینطور نگو مامان! گناه داره! +نگاش کن! تو دیگه طرفداری اون پسره رو نکن که خوشم نمیاد. گلی در گوش مادرش چیز هایی زمزمه می کند که من نمیفهمم. بعد هم دکمه هایی را روی میز میگذارد و میرود. تا غروب پشت چرخ مینشینم و زود کار را یاد میگیرم.منیرخانم خیلی از من خوشش آمده چون زود کار ها را بلد میشوم. اذان که میدهند وضو میگیرم و ته مغازه که حالت پَستو مانند دارد؛ روزنامه می‌اندازم و نماز میخوانم. بعد از نماز منیرخانم میگوید: _آفرین پس اهل دین و ایمونی! کمتر جوونی پیدا میشه که اینطور باشه. لبخندی میزنم که میپرسد: _اهل همین محله ای؟ من خیلی پر حرفی کردم امروز! همانطور که از جا بلند میشوم، میگویم: _آره، چند کوچه بالاتر. نه این چه حرفیه، خوبه یکی حرف بزنه و حوصله ی آدم سر نره. +همه بهم میگن حَرافم! والا خودمم قبول دارم ولی چه کنم؟ درد زندگی رو تو خودم بریزم دیگه دلو دماغم به کار نمیره‌.ماشالله تو هم خیلی زود راه افتادیا! دختر من میره دانشگاه برای همین کمکم نمیاد. به یاد دانشگاه می افتم. با اینکه خیلی اذیت شدم اما درس خواندن برایم لذت بخش تر از این حرف ها بود. سری تکان میدهم و حرف های منیرخانم را تایید میکنم. ساعت شش میشود و از منیرخانم خداحافظی میکنم. هوا تاریک شده و نور تیربرق ها کوچه را از تاریکی درآورده است.قدم زنان به خانه میرسم و در را باز میکنم. دایی در خانه نیست، دلم میخواهد جواب نامه های آقاجان را بدهم برای همین کاغذی درمی‌آورم و مینویسم: " بسم رب الکعبه...سلام میدهم از راه دور درحالیکه قلب هایمان همیشه بهم نزدیک است. ببخشید که جواب نامه‌هایتان را زود تر ندادم چون دیر به دستم رسید...از مادر تشکر میکنم برای چیزهایی که فرستاد و من را خوشحال کرد...برایم دعا کنید! این روزها حس و حال عجیبی دارم...نمیدانم اگر بگویم چه میکنید اما نمیتوانم پنهان کار باشم و میگویم که من از دانشگاه انصراف دادم. آقاجان راست میگفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را شناخت...آنها میخواستند پا روی عقایدی بگذارم که شما از کودکی به من یاد دادید ولی من این کار را نکردم و عقایدشان را به سخره گرفتم و رسوایشان کردم...اکنون در کلاس های حاج آقا امامی شرکت میکنم و تفسیر قرآن و نهج البلاغه را یاد میگیرم. به تازگی در خیاطی مشغول به کار شدم...دلم نمیخواهد برایم بی تابی کنید و بگوید که برگردم چون به قول آقاجان دارم چیزهای جدیدی کشف میکنم پس نگران نشوید. سعی میکنم تلفن و نامه بدهم تا بی خبر از من نباشید. به آقامحسن، لیلا و محمد سلام برسانید و فاطمه را ببوسید... خداحافظتان... ریحانه." کاغذ را در پاکت می‌اندازم و از کشو تمبری برمیدارم و رویش میچسبانم. نامه را روی میز میگذارم تا صبح که به مسجد میروم با خود در صندوق بیندازم. شب دایی می‌آید و با خیال راحت میخوابم. صبح با صدای قوقولی قووی خروس همسایه از خواب میپرم.دایی انگار رفته تا نان بخرد. به آشپزخانه میروم و میبینم چای دم شده و سفره پهن است. انگار دایی رفته! صبحانه را میخورم و نامه را در کیفم میگذارم و از خانه بیرون میروم. سر کوچه ژاله را میبینم و هم را در آغوش میکشیم. ظاهرا برای دیدنم آمده اما میگویم باید به مسجد بروم.ژاله میگوید: _جمعه است! کجا میری؟ میخندم و میگویم: _از کی تاحالا مسجدا جمعه میبندن؟کلاس دارم باید برم. +فکر کردم وقت داری حالا که دانشگاه نمیای ولی انگار سرتو شلوغ تر کردی! نمیتوانستم لب و لوچه ی آویزان شده اش را ببینم و میگویم: _عیبی نداره! بیا باهم بریم. میخواستم تاکسی بگیرم که ژاله گفت که ماشین آورده و با ماشینش میرویم‌. ماشین مدل بالایی داشت و خیلی تر و تمیز بود‌. نمیدانستم اگر خانمهای مسجد من را با این ماشین ببینند چه فکری میکنند‌. بیشتر خانمهایی که توی کلاس حاج آقا امامی بودند از من بزرگتر هستند و فقط یک خانم ۲۵ ساله به من نزدیکتر است‌ برای همین بیشتر اوقات کنار مرضیه خانم مینشینم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۴۷ و ۴۸ باهم کتابهایمان را رد و بدل میکنیم و من نوار های آیت الله خمینی را از او میگیرم. زن مومن و متدینی است، او میگفت که همسرش را ساواک دستگیر کرده اما باز دست از جهاد نمیکشد! واقعا چنین زنی برایم قابل تحسین است. به ژاله می گویم سر کوچه بایستد تا من برگردم. حاج آقا امامی پشت میز کوچکش نشسته است و خانمها هم نشسته اند. سلام میدهم و کنار مرضیه خانم مینشینم. رو به حاج آقا میگویم: _ببخشید حاج آقا من باید زودتر برم ممکنه مطالب مهم رو بگید؟ حاج آقا عینکش را بالا میدهد و با لبخندی که پس زمینه ی چهره اش است میگوید: _من مطالب رو به خانم حمیدزاده میدم فقط یک اعلامیه هست که باید بگیرید. جلو میروم و اعلامیه را میگیرم. مرضیه خانم با مهربانی در گوشم میگوید: _نگران نباش من مطالبو بهت میرسونم فقط مراقب اون اعلامیه باش. بزارش لایه کتاب یا کیف پولیت. از اینکه دلسوزم است احساس خوبی دارم و تشکر میکنم. از همه خداحافظی میکنم و از مسجد بیرون میروم. ژاله با ماشینش چراغ میدهد و به طرفش میروم‌. با لبخند کنارش مینشینم که می پرسد: _چرا اینجا میای؟ +کلاسای تفسیر قرآن اینجا برگزار میشه. _آها! خوب خودتو سرگرم کردی! میخندم و می گویم: _آره دیگه، من بیکار نمیشینم. تازه بعد از ظهر یا وقتی که ازینجا میرم باید برم خیاطی. ژاله انگار حرف هایم را نمیشنود و با تردید میپرسد: _ارزششو داشت که دانشگاه رو ول کردی؟ رو به او برمیگردم و کاملا مصمم میگویم: +میشه گفت آره ولی اگه دانشگاه خوب بود هیچی جاشو نمیگرفت. _اینا رو ول کن! امروز کجا بریم؟ +من ساعت ده باید خیاطی باشم‌. _عه چه بد! میخواستم ببرمت سینما ولی خب میریم یه کافه و صبحانه میخوریم. +من صبحانه خوردم. _من نخوردم! معده ام دادش درومده! ژاله ما را به کافه ای میبرد و من چای میخورم و او سفارش صبحانه میدهد.تا سفارش ها را بیاورند از او میخواهم در مورد دانشگاه بگوید. او هم تعریف میکند که شهناز برگشته است و کمتر حرفهای مرا میزند، انگار حساب کار دستش آمده و آن زمانها به هوای من حرفی میزده.بعد هم انگار که چیز مهمی یادش آمده باشد میگوید: _راستی! +چی؟ _مرتضی سراغتو ازم گرفت. نمیفهمیدم از چه می گوید و پرسیدم: _مرتضی؟ کی هست؟ گارسون سفارش را آورد، ژاله نتوانست صبر کند تا گارسون برود و بعد حرف بزند برای همین میگوید: _همون پسره که اون روز با تو دیدم. گفتم خبریه تو گفتی نه! کمی به مغزم فشار آوردم و جرقه ای مرا به یاد آن روز انداخت که دفتر و جزوه ام را پس داد.با بیخیالی میگویم: _خب؟ +هیچی منم گفتم تو انصراف دادی البته نگفتم چرا. چای را برمیدارم و زیر لب میگویم: _کار خوبی کردی! ازش خوشم نمیاد. ژاله با شیطنت نگاهم میکند و میگوید: _ولی من فکر میکنم اون به تو حسایی داره! +خب داشته باشه! به من چه!! نگاهی به ساعتم میکنم که کمتر از یک ساعت وقت دارم. به ژاله ساعت را گوشزد میکنم و دست میجنباند. از کافه که بیرون می آییم مرا یک راست به خیاطی میبرد و از او خداحافظی میکنم. حرف های ژاله مرا به عالم فکر و خیال میبرد و نمیتوانم کار کنم.منیرخانم چندباری غرغر میکند تا حواسم جمع میشود. سریع کارم را تمام میکنم و به خانه میروم. به سمت یخچال میروم تا آب بنوشم.روی برگه ای دایی نوشته که امشب نمی آید. هنوز ماجرای دو مستشار آمریکایی را از یاد نبرده ام. دلم نمیخواست افکارم را با دایی درمیان بگذارم اما دوباره فکر و خیال به سرم میزند. ظهر خاگینه میخورم و به خیاطی میروم‌. دم خیاطی حسین از گلی خواهش میکرد کمی بایستد تا باهم حرف بزنند‌. گلی با دیدن من تعجب میکند و قبول نمیکند.از کنارشان رد میشوم و وارد خیاطی میشوم‌. منیر خانم باز حرفهایش گل میکند و حرف میزند. من حواسم پی دیگر است و به دایی فکر میکنم، هر چه میگویم دایی بچه نیست! یا اولین بارش نیست که شب نمی آید، به کتم نمیرود! منیرخانم صدایش را بالا میبرد میگوید: _حواست هست؟ کجایی؟ سریع سرم را تکان میدهم و میگویم: _ بله! همینجام! نگاه مشکوکی به من می اندازد و میگوید: _نچ اینجا نیستی! پاشو دستو صورتتو آب بزن بیا! به جای آب زدن، وضو میگیرم و مشغول می شوم سعی میکنم دیگر مغزم فعال نباشد و خیال به سرش نزند.یکم بیشتر می مانم تا جبران کنم. ساعت نزدیک هفت میشود و به خانه میروم. یاد نامه می افتم که پستش نکردم! فراموش کاری به خودم میگویم و نامه را توی صندوق می اندازم و بعد به خانه برمیگردم‌. گرسنه ام نیست و روی تخت ولو میشوم. نمیدانم چطور خوابم میبرد که با صدای زنگ در بیدار میشوم! از پشت در میپرسم: _کیه؟ صدای مردی می‌آید که میگوید: _منم کمیل! درو باز کن.
شک میکنم چون دوستهای دایی هرجا دایی باشند میروند نه اینجا! پشیمان میشوم که جواب دادم. غول استرس به جانم می افتد و هر لحظه میخواهد خفه ام کند! ضربان قلبم بالا و بالاتر میرود آنقدر که میخواهد سینه ام را بشکافد و بیرون بپرد! بی تابی قلبم امانم را میبرد و با قرص آرامش میکنم. کمی که میگذرد صدای در زدن قطع میشود و به دنبالش آسوده میشوم. سنگ ریزی به شیشه ی نشیمن میخورد و ترسم بیشتر میشود.به حیاط میروم و چوب دستی که دایی برای تکاندن برگ های درخت استفاده میکند را برمیدارم. چشمم به ماه وسط حوض می افتد انگار دارد آب تنی میکند.کنار پنجره می ایستم تا سرکی بکشم که صدای نفس نفس زدن می آید دقیقه ای بعد دو دست روی پنجره ی نیمه باز مینشیند و آن را هل میدهد. پنجره باز میشود و مردی خودش را بالا میکشد و از پنجره داخل می‌آید. پشت کتابخانه می‌ایستم تا مرا نبیند. چوب دستی را در دستم محکم میگیرم. وقتی قامتش از پنجره رد میشود پشت به من می ایستد. فرصت خوبی است تا کارش را تمام کنم برای همین چوب را بالا میبرم و به پشت گردنش میزنم‌. بیچاره روی زمین پخش میشود و با کله روی فرش می افتد. دستهایم شروع میکنند به لرزیدن، دلم میخواهد از عمق جان داد و فریاد راه بیاندازم و تا میتوانم فرار کنم اما به کجا؟ بعد هم اگر داد بزنم و کسی بیاید مرا به جرم قتل اعدام میکنند! افکار صدمن یه غاز را کنار میگذارم و به فکر چاره میشوم. باید ببینم زنده است یا مرده؟ دلم نمیخواهد به او دست بزنم برای همین با چوب صورتش را هل میدهم و بدن اش را راست میکنم‌. با دیدن چهره اش در عالمی دیگر فرو میروم و روی زمین می افتم عصبانی میشوم که چرا به اینجا آمده؟ اصلا دایی را از کجا میشناسد؟ خیال میکنم مرا تعقیب کرده و سر از زندگی ام درآورده! هر چه باشد در تعقیب و گریز مهارت دارد. دستم را به بینی اش نزدیک میکنم، نفس های نامنظم و کوتاهی دارد اما زنده است! طنابی که لباس ها را به آن آویز می کنیم را از دیوار حیاط می کَنَم و با چاقو میبُرم. خیلی با احتیاط دست و پایش را با می بندم و مراقبم دستم به او نخورد. بالای سرش می ایستم و نگهبانی میدهم‌. با خودم میگویم اگر به هوش بیاید و دست و پایش را بسته ببیند حتما برای رهایی تقلا می کند. شاید داد بزن و قیل و قال راه بیاندازد! شاید هم مرا تهدید کند و بترساند! با خود میگویم اینطور نمیشود و با چسب دهانش را هم می بندم. دستم به موهایش که میخورد چندشم می شود و ده باری با آب می شویم‌ اما احساس میکنم باز هم خوب نشده! حوله ای که دستم را با آن خشک کرده ام را هم چند بار میشویم! به کل عقلم را باخته ام و نمیدانم چه میکنم. روی پله های حیاط مینشینم و سعی میکنم به کسی که داخل خانه است فکر نکنم، اما غیرممکن است! ضربان قلبم هم دست بردار نیست! آنقدر کلافه ام که دوست دارم از سینه بیرون بکشمش و زیر پا له کنم! گاهی با نگاهم ماه را در نظر می گیرم که روی دیوار نشسته و در شب پرسه می زند.خدا خدا میکنم دایی زودتر برگردد و شر این مرد را از سرم کم کند. یک ساعتی در عالم خودم سرگردانم و با اضطرابی که در وجودم است فکر می کنم. ناگهان صدای خش خشی از خانه به گوشم می خورد.مثل فنری از جا می پرم و به داخل سرک میکشم. ظاهرا به هوش آمده و سعی دارد به پشتی تکیه دهد.چشمانش دو دو می زند و مثل کاسه ی خون است، نمیدانم نزدیک بروم یا خودم را مخفی کنم. دوراهی سختی است اما اگر بتواند دست هایش را باز کند و من نفهمم چه؟ اگر قایم شوم می آید و حسابم را میرسد! اخم غلیظی بین پیشانی ام می نشانم و چوب به دست وارد خانه می شوم‌. تا من را می بیند چشمانش را مثل توپی باز میکند. نمیدانم الکی تعجب کرده یا واقعی است؟ حدس میزنم میخواهد طبیعی رفتار کند و بگوید چیزی از بودن من در این خانه نمیدانسته. لرزش دستانم را مخفی میکنم و با صدایی که هم میلرزد و هم عصبی است داد میزنم: _تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟!!!؟؟ مرتضی دستانش را بالا می‌آورد و چیزهایی میگوید که نامفهوم است. چشمانم را ریز میکنم و می گویم: _درست حرف بزن!!! با دستانش به دهان بسته‌اش اشاره میکند و باز چیزهایی میگوید. عصبی میشوم و میگویم: _فکر کردی خیلی زرنگی؟ یا چون با یه دختر طرفی خودتو بالا میگیری؟دهنتو باز کنم که جار و جنجال به پا کنی؟ نخیر! اگه میخوای همین طوری حرف بزن وگرنه مهم نیست برام حرفات. بیچاره سعی دارد شمرده شمرده چیزی بگوید اما چسب مزاحم است.این را خودم میفهمم ولی چون ابهت لکه دار نشود آن را انکار میکنم‌. توی اتاق میروم و در را قفل میکنم‌. گوشه‌ی تخت مچاله میشوم و سرم را روی زانوهایم میگذارم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ باز هم صداهای نامفهومی از نشیمن به گوشم میخورد اما واکنشی نشان نمیدهم.خوابم میبرد و خیلی زود بیدار میشوم. صدای اذان صبح بلند میشود و میروم تا وضو بگیرم.نمازم که تمام میشود به فکر نماز او می افتم. نمیدانم چطور اجازه نماز به او بدهم! با خودم فکر میکنم اما من که شمر نیستم که نگذارم کسی حتی به دروغ هم که شده نماز نخواند‌.با همان چادر به سمتش میروم و میگویم: _ببین من بهت اعتماد ندارم! نمیتونم دستو پاتو باز کنم اما فقط دهنتو باز میکنم. عاقل باش و صدایی ازت در نیاد. سرش را مدام تکان میدهد و حرفم را تایید میکند.چشمانم را می بندم تا نبینم دستم را به طرفش میبرم. یکهو صدایی میکند که باعث می شود چشمانم را باز کنم.فکر کنم میگوید با چشمان باز میشود بهتر می شود دستم به او نخورد. چسبش را باز میکنم که صدای آخش به هوا میرود و میگوید: _یواشتر! کچلم کردی! کمی گوشه فرش را بالا میگیرم و میگویم: _تیمم کنین متعجب نگاهم میکند و میگوید: _بابا من آدم بدی نیستم به خدا! اینجوری با من رفتار نکنین! _هیسس! فعلا حوصله قصه بافتیتو ندارم. تیمم کنین! با تردید نگاهم میکند و زیر لب میگوید: _حالا نمازم درسته؟ _برای حفظ جونتون بله! اینکار واجبه. دوباره میخواهد خودش را توجیح کند و میگوید: _ای بابا! مگه من قاتلو جانیم که اینطوری میگید؟ مثلا عصبی میشوم و سرش داد میزنم: _ساکت! دهنتو میبیندما! ساکت میشود و تیمم میگیرد.مهر برایش می آورم و میگوید: _باید پاهامو هم باز کنین چون اینطوری نمیتونم بایستم. فکری میکنم و میگویم: _زرنگ بازی درنیار! نشسته بخون! +ای بابا آخه نمازم درست نیست! این چه نمازیه دیگه؟ _اصلا معلوم نیست نماز میخونی یا نه بعد احکام شناس شدی؟ بدبخت با ناله میگوید: _من نماز میخونم خانم! مگه تو دانشگاه ندیدین؟ نمیدانم چرا این حرف را زدم‌، یعنی از دهنم پرید و گفتم: _شمر هم نماز میخوند! چشمانش گرد می شود و با غیض میگوید: _دستم دردنکنه! منو با شمر مقایسه میکنین؟ پشیمون میشید با این کاراتون! به اتاق میروم تا دیگر حرفی با او نزنم. کم کم خورشید بالا می‌آید و نورش خانه را روشن میکند. رو به رویش نشسته ام و حرفی نمیزنیم. هر موقع میخواهد چیزی بگوید یا "هیس" میگویم یا "ساکت". چند باری که با او صحبت کردم فهمیدم دروغ و راست را قاطی میکند و تحویلت میدهد، آن وقت میمانی که باور کنی یا نه! صدای در بلند میشود و میپرسم: _کیه؟ با شنیدن صدای دایی خوشحال میشوم و سریع در را باز میکنم. به دایی میگویم: _یه آقای غریبه ای اومده! من فکر میکنم آدم درستی نیستو گرفتمش! دایی میخندد و انگار باور نمیکند. تا وارد خانه می شود چشمانش گرد می ماند و سریع به طرف مرتضی میرود و دستانش را باز میکند. به طرفش میروم و میگویم: _دایی این آدم خوبی نیست! دستشو باز نکنین! دایی میخندد و گیج است. مرتضی به من پوزخندی میزند و به دایی میگوید: _خوب شد اومدی کمیل! از دیشب دستو پامو بسته، انگار دزد گرفته! دایی مدام عذرخواهی میکند و نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد.اخرین گره هم که باز میشود، مرتضی سریع به طرف دستشویی میرود. گیجه گیج هستم! نمیدانم دور و برم چه میگذرد. _دایی اینو میشناسین؟ دایی سر تکان میدهد و میگوید: _مرتضی رو میگی؟ آره! خیلی پسر خوبیه! چرا اینجوری بستیش؟ _از پنجره اومد تو خونه! منم گفتم آدم بدیه. مرتضی که دارد دست هایش را می شوید، داد می زند: _خیلی در زدم ولی کسی درو باز نکرد. مجبور شدم از پنجره بیام. من هم کم نمی آورم و میگویم: _شما خودتون معرفی نکردین که بفهمم کی هستین! فکر کردم بازم... نمیگذارد حرفم را کامل کنم و طلبکارانه میگوید: _مگه شما گذاشتین؟ همون اول چماغ زدین بهم! _توقع نباید داشته باشین که وقتی کسی از پنجره میاد با چایی ازش پذیرایی کنم!دایی میان صحبت هایمان می آید و میخندد: _بس کنین! هردوتاتون مقصر هستین. مرتضی از دستشویی بیرون می آید و قیافه ی مظلومی به خود میگیرد و میگوید: _خواهر زادتون نزاشت یه نماز بخونم! دایی با تعجب رو به من میکند و می گوید: _آره ریحانه سادات؟ اخم میکنم و با پرویی میگویم: _گذاشتم! ولی چون شک داشتم بهش تیمم کرد و نشسته خوند. دایی باز میخندد و برای اینکه بحث را عوض کند، میگوید: _بریم صبحونه بخوریم، شام نخوردم. میروم تا چای دم کنم. دایی و مرتضی پچ پچ میکنند؛ گوشهایم را تیز میکنم تا سر از صحبتهایشان درآورم. مرتضی میگوید خانه تیمی شان را لو دادن و بچه ها گم و گور شدن. او هم جایی نداشته و به اینجا آمده. دایی نچ نچی میکند و میگوید: _امان از خیانت! تا هر وقت خواستی بمون تا آبا از آسیاب بیوفته. صبحانه شان را آماده میکنم. از خجالت رویم نمیشود از آشپزخانه بیرون بروم. ساعت را که میبینم دلم هری پایین می ریزد. درحالتیکه نگاهم به جلوست و به طرف اتاق میروم به دایی میگویم: