_من باید برم مسجد، شما صبحونه بخورین.
کتاب و دفترم را توی کیف میگذارم و نمیدانم چطور خودم را مثل توپی با سرعت از خانه پرت میکنم!
تاکسی میگیرم و یک راست به مسجد میروم. کنار مرضیه خانم مینشینم، تعداد خانمها خیلی کم شده و با تعجب علتش را میپرسم. مرضیه خانم با خوشرویی میگوید:
_دیروز که نبودی حاج آقا کلاس فردا رو گفتن بعضیا بیان. انگار کار مهمی دارن.
کم کم حاج آقا هم میآید و پشت میز کوچک مینشیند.احوالپرسی کلی میکند و میگوید:
_همینطور که خواهرا میدونین، رژیم امسالو با این هدف شروع کرده تا به مخالفتها پایان بده. خیلی از خواهر و برادرای ما توی زندان افتادن و شهید شدن، حتی وضعیت مجاهدین خلق هم وخیم شده. مدام خونه تیمی هاشون لو میره و کشته و زندانی میشن؛ یه جورایی مثل سال ۵۰ شده. ولی ما نباید خودمونو کنار بکشیم، اینها را خدمتون عرض کردم که بگم ما باید فعالیت هامون رو بیشتر کنیم.
یکهو در باز میشود و کسی داخل میشود. نگاهم را به در میسپارم که از ورود خانم غلامی باخبر میشم. اشاره ای میکنم و خانم کنارم مینشیند.
سلام میدهد و حاج آقا صحبتش را با جواب سلام قطع میکند و ادامه میدهد:
_خب داشتم میگفتم که باید فعالیتهامون رو بیشتر کنیم. من با کمک خانم غلامی که از خواهران فعال مبارز میباشند، شما خواهران رو انتخاب کردیم که این حرف رو با شما درمیون بگذاریم. البته این کار ما دال بر بی احترامی به خواهرای دیگه نیست، انشاالله اونها هم بعد از اینکه به اطلاعات کامل رسیدن مثل شما وارد مبارزه جدی میشن.
یکی از خانمها به حاج آقا میگوید:
_ببخشید حاج آقا باید چیکار کنیم؟
خانم غلامی از فرصت پیش آمده استفاده میکند و میگوید:
_اگه حاج آقا اجازه بدن من توضیح بدم!
حاج آقا همانطور که تسبیحش را میچرخانَد و سرش پایین است، اجازه میدهد و خانم غلامی با صدای که متانت و حیا در آن جاریست، میگوید:
_راستش خواهرای که داوطلب هستند که جهادشون رو جدیتر کنن ما راه رو بهشون نشون میدیم.
بعد هم تاکید میکند:
_باز هم میگم اونهایی که مصمم و داوطلب هستن! هیچ اجباری نیست.
مرضیه خانم در چهره ی خانم غلامی نگاه میکند و میپرسد:
_مثلا چه کار از دستمون برمیاد؟
خانم غلامی از توی کیفش دستهای روزنامه درمیآورد و میگوید:
_داخل این روزنامه ها اعلامیه است. شما باید اعلامیه پخش کنین تا مردم آگاه بشن. وقتی مردم #آگاه بشن و دلهاشونو بهم گره بزنن با شوق پا به میدون میگذارند. انقلابمون #مردمی میشه نه اسلحه ای! باید همه با هم باشیم. پس وظیفه شما اینه این اعلامیه ها رو با سنجیدن اوضاع و دقت کامل توی مغازه ها، اتوبوس ها، تاکسی ها و خونه ها پخش کنین. این کار به نظر آسونه اما خیلی خطرناکه و جرمش هم سنگینه.
اگه میتونین که یاعلی اگرم نه که برای بقیه دعا کنین که موفق بشن.
همگی به هم نگاهی میاندازند و مرضیه خانم، اولین نفر اعلام امادگی میکند. من هم از حرف های خانم جان میگیرم و دستم را بالا می برم.
بیشتری حاضر بودند و دو یا سه نفری قبول نکردند.خانم غلامی به همگی توضیح میدهدچه موافقی باید وارد عمل شد و اگر لو رفتیم چه کار کنیم.
تمام عواقب کار را هم گفت تا از سر هیجان کسی قبول نکند. بعد هم به هر نفر اعلامیه داد و گفت هر روزنامه چقدر اعلامیه دارد و چندتا باید پخش شود.
بعد از اتمام کار هم تقاضا کرد روزنامه ها را خوب مخفی کنیم و با چادر بپوشانیم.
جلسه که تمام میشود از مرضیه خانم و خانم غلامی خداحافظی میکنم و به راه می افتم.
توی تاکسی فقط من هستم. ناگهان فکری به ذهنم میزند و میخواهم از همین جا کارم را شروع کنم.
یواش از لایِ روزنامه اعلامیه ای در میآورم و داخل جیب پشت صندلی میگذارم.
آنقدر استرس دارم که عرق سرد روی پیشانی ام مینشیند. از ماشین که پیاده میشوم ضربان قلبم آرامتر میشود.
چند وسیله ای که منیرخانم دیشب سفارش کرده بود را میخرم و به خانه میروم.دایی و مرتضی نیستند. در را که میبندم طولی نمیکشد که کسی در میزند.
_کیه؟
صدای آقامرتضی میآید و در را باز میکنم. به طعنه میگوید:
_فکر نمیکردم یاد داشته باشین در باز کنین.
_در باز کردنم بهتر از پنجره وارد شدن شما بهتر نباشه، بدتر نیست!!
به اتاق دایی میرود و من هم شیشههای خالی شیر را از یخچال بیرون میکشم تا به بقالی بدهم. بعد هم سریع ترتیب ماکارونی میدهم و قصد میکنم از خانه بروم.مرتضی از اتاق بیرون می آید و میگوید:
_شما چیزی از اون کتاب به داییتون نگفتین؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۵۱ و ۵۲
نگاهم را از او دور میکنم و میگویم:
_فقط نگفتم برای کیه، ولی دایی همه چیز رو درمورد کتاب گفت. فکر میکردم من رو بهتر شناخته باشین حتی از خواهرتون سوال میکردین تا شاید بفهمین.
_من وظیفمو انجام دادم. باید شما رو جذب میکردم؛ گناه که نکردم.
_اتفاقا گناه کردین و اشتباه میکنین. شما چیزی از ماهیت سازمانی که براش کار میکنین میدونین؟
با بی تفاوتی نگاهی به من میاندازد و سریع نگاهش را پس میگیرد. میگوید:
_اوه! فراموش کرده بودم شما خواهرزادهی کمیل هستین. معلومه اون فکرتونو درمورد سازمان خراب کرده.
چشمانم را ریز میکنم و با تردید میپرسم:
_شما با دایی من مشکل دارین؟
_عقایدمون مشکل دارن. ما نمیتونیم با ناز کردن شاه رو بیرون بندازیم.
خیلی مصمم میگویم:
_ما شاه رو ناز نمیکنیم! ما میخوایم مردم همراه مون باشن و بدونن چیکار میکنیم.
با چهار تا آمریکایی کشتن و مامورا رو لَتو پار کردن که کار دست نمیشه.
_همه انقلابها اینطور بودن! شما دارین خلاف جهت قوانین جهان حرکت میکنین.
به حرفش پوزخندی میزنم و میگویم:
_پس تاریختون ضعیفه! ببخشید من باید برم، لطفا نیمساعت دیگه زیر گاز رو خاموش کنین.
بدون هیچ حرفی از خانه بیرون میآیم. حرفهای آقامرتضی را در ذهنم مرور میکنم. به بقالی میروم و شیشه ها را تحویل میدهم.
یک راست به سوی خیاطی میروم؛ حسین دم در است و نغمهی غمناکی را میخواند.
وقتی مرا میبیند صاف میایستد و سلام میدهد، جوابش را میدهم از کنارش رد میشوم.
در را باز میکنم و به منیرخانم سلام میکنم.منیرخانم با خوشحالی به من نگاه میکند و میگوید:
_خوب شد اومدی دختر! سریع باید دست به کار بشیم که تا عروسی چیزی نمونده.
با تعجب میپرسم:
_مگه چند روز دیگست؟
_۴ روز، اما چیز زیادی نمونده. یه یاعلی بگیم تمومه تازه گلی هم امروز میاد برای کمک.
آهانی میگویم و دست به کار میشوم. پارچهها را زیر چرخ میدهم و ارزیابی شان میکنم.کمی بیشتر میمانم تا لباسم تمام میشود.
لباس را به منیرخانم نشان میدهم و نظرش را میخواهم.چند جایی که اشکال دارد را میگوید اما برخلاف انتظار تعریف هم میکند و میگوید:
_به عنوان کار اول که خیلی عالیه!
مانتو را میگذارم تا شب اتویش بزنم، خداحافظی میکنم و به خانه میروم.بقالی میروم تا شیر بگیرم، مش مراد تا بیاید و شیر بدهد یک اعلامیه لایه کارتونهای چایش میگذارم.
پول را میدهم و بیرون میشوم. چند قدمی که میروم برمیگردم و احساس میکنم الان است داد مش مراد به هوا برود، اما چیزی اتفاق نیوفتاد.
کلید را توی قفل میچرخانم اما همین که میخواهم در را باز کنم، در باز میشود.
تا کفشهایم را دربیاورم آقامرتضی رفته است.
سری به آشپزخانه میزنم و شیرها را داخل یخچال میگذارم.ماکارونی ها پخته است هر چند که انگار کم شده؛ چند باری دایی را صدا میزنم که آقامرتضی جواب میدهد:
_غذاشو زودتر خورد و رفت.
تعجب میکنم که دایی مرا با یک پسر در خانه تنها گذاشته. حتما به مرتضی اعتماد کامل دارد! دلم نمیخواهد ولی از مرتضی میپرسم:
_شما غذا خوردین؟
_نه گشنم نبود اون موقع، الان میخورم.
یک بشقاب برای او کنار میگذارم و بشقاب خودم را برمیدارم و به اتاق میروم.
بعد غذا بلند میشوم تا نماز عصرم را بخوانم.چادرم را برمیدارم و توی آینه خودم را نگاه میکنم.
با چادر گل گلی بیشتر شبیه مادر میشوم، از قدیم هر که مرا میدید میگفت:
" ماشالله این دخترتون شبیه حاج خانوم شده ولی چشماش به آقاش رفته."
راست میگفتند حالت چشمان من و آقاجان یکی بود. چقدر دلم هوایش را میکند...
آهی میکشم و با مداد سیاه مشغول طراحی میشوم. یک گلدان شکسته را می کشم که برخلاف شکسته شدن گلدان، گل رشد کرده و غنچه داده است.
باد شیشه های اتاق را بهم میکوبد و هینی میکشم.سریع پنجره را میبندم و دوان دوان به حیاط میروم تا لباسها را از روی نرده جمع کنم.
کوهی از لباس را در بغل گرفتم و به طرف خانه میروم.پایم به گوشه فرش گیر میکند و با لباسها روی زمین ولو میشوم.
مرتضی از اتاق سرک میکشد و سریع خودم و لباسها را جمع میکنم.
توی اتاق مینشینم و لباسهای خودم و دایی را تا میزنم.لباس های دایی را برمیدارم و تقی به در اتاقش میزنم.
_بله؟
+میشه بیام داخل؟
_بله بفرمایین.
با دیدن اتاق دایی وحشت میکنم!دستگاه تایپ و چاپگر دستی گوشه ی اتاق هستند و بدن روغن مالیده اش آن هم در خانه حالم را بد میکند. لباسها را روی میز میگذارم و میگویم:
_این دستگاه باید روی زمین باشه؟
مرتضی درگیر دستگاه است و قطعاتش را دست کاری میکند و میگوید:
_مشکلی داره؟
+بله! فرش رو کثیف میکنه. میرم روزنامه بیارم، لطفا روی روزنامه بزاریدش!
روزنامه را به دستش میدهم و او میگوید:
_میدونید چطور کار میکنه؟
+نه زیاد.
_این دکمه ها که روش حروفه رو میبینید؟
سر تکان میدهم و میگویم:
_آره !
_اینا رو که فشار بدید و کاغذش بزارید اینجا مستقیم با تایپ چاپ هم میکنه.
آهانی میگویم و از اتاق خارج میشوم. کمکم ساعت ۴ میشود و از خانه بیرون می آیم.
خیابانها شلوغ است و پیاده رو بیشتر از هر روز دیگر به خود رهگذر میبیند.گاهی اوقات فردب به خاطر تنه خوردن قیل و قال راه می اندازد و می ایستد.
خودم را به خیاطی میرسانم. در را که باز میکنم احساس میکنم کسی پشت سرم است، سری سرم را برمیگردانم
حسین آقا سرک میکشد و چشمانش را مثل بادامی ریز کرده است تا وقتی من در را باز میکنم شاید نگاهی به رخ یار بیاندازد. با اخم مصنوعی میگویم:
_خجالت بکشین! دارین چیکار میکنین؟
بیچاره لکنت زبان انگار دارد، حالا که جا خورده و ترسیده اصلا نمیتواند حرف بزند.
_مَ... مَن داش... داشتم....
+حسین آقا، منیرخانم راضی نیست. اگه مردی بیا راضیش کن گلی که راضیه! اینجوری سرک نکش! شاید روسری سرشون نباشه و گناهش به گردنته.
بیچاره دست از پا درازتر میرود.وارد خیاطی میشوم و سلام میدهم، منیرخانم در حال اتو زدن است و گلی هم پارچه ای را برش میزند.
چادرم را آویزان میکنم و دکمههای مانتویی را میدوزم و بعد سراغ اتو کردن آن لباس میروم.تقی به در میخورد و صدای زنی می آید که سلام میدهد.زن به منیرخانم میگوید:
_منیرجان لباسم آماده نشد؟
منیرخانم لبخندی میزند و میگوید:
_از اون چیزی که میخواستی زودتر شد.
_یعنی الان آماده است؟
منیرخانم با لبخند به من چشمکی میزند و میگوید:
_وایستا اتوش تموم بشه بعد برو بپوشش.
سریع اتو را تمام میکنم و لباس را به زن میدهم. ته مغازه فرش و آینه است که آنجا لباس عوض میکنند.کمی بعد به سراغش میروم و با خوشرویی میپرسم:
_خوب شده؟
زن لبخند رضایتبخشی میزند و درحالیکه میچرخد و در آینه خودش را نگاه میکند، میگوید:
_ وای خیلی خوبه!
از نزدیک میبینمش. درست قالب تنش شده و زیباست. منیرخانم هم حرف مرا میزند و زن لباس را درمیآورد. لباس را لایه کاغذی میپیچم و به دستش میدهم.
زن پولی را به منیرخانم میدهد و منیر خانم درحالیکه میگوید زیاد است او میرود.با لبخند به من نگاه میکند و میگوید:
_خیلی ازت راضیم! من ماهانه حقوق میدم اما اگه همین طور کار کنی دستمزد لباسو بهت میدم.
بعد پول را به دستم میدهد و لبخندزنان مشغول کارش میشود.خوشحال میشوم که مزد زحماتم را گرفته ام و از دسترنجم می خورم.
آن شب با انرژی کار میکنم و بعد اتمام کار به خانه برمیگردم.صدای دایی و مرتضی از اتاق میآید. به اتاقم میروم و از خستگی چادرم را روی تخت میگذارم. دایی تقی به در میزند و وارد میشود. لبخند زیبایی بر چهرهاش نشانده که دندانهایش به نمایش درمیآید.
_سلام! چه بیسروصدا اومدی!
+سلام. خسته بودم و گفتم مزاحم نشم. شما خوبین؟
_خیلی ممنون. تو بهتری؟
+خدا رو شکر.
_خودتو با این همه کار خسته نکن دایی. دانشگاه میرفتی اینقدر خسته نبودی.
لبخندی میزنم و میگویم:
_من از کارم لذت میبرم تازه امروز دستمزد هم گرفتم.
انگار خوشحال نمیشود و خیلی معمولی نگاهم میکند. بعد از کمی سکوت میگوید:
_خودم بهت پول میدادم.
_من با شما تعارف ندارم اما اینطوری راحت ترم. شما هم جوونین و باید پولاتونو نگه دارین که ان شاالله خانم جان هم به آرزوش برسه.
دایی میخندد. سری تکان میدهد و از اتاق بیرون میرود.شام را خورده و نخورده، خوابم میبرد. صبح به مسجد میروم. خانم غلامی امروز هم آمده و حرفهایی میزند.
قرار است فقط روزهای زوج به مسجد بیایم و وقتی برای پخش اعلامیه هم بگذاریم. توی اتوبوس لایِ روزنامه ای چند اعلامیه میگذارم و رها میکنم.
فکر میکنم کم کم دارم یاد میگیرم.از تلفن عمومی به خانه زنگ میزنم و دلتنگی ام را یکم برطرف میکنم.وقتی میبینم کیوسک خلوت است چند کلامی هم با ژاله حرف میزنم که میگوید درگیر دانشگاه است.
توی یک کوچهی خلوت اعلامیههایی را از زیر در به داخل خانه ها میاندازم و فورا دور میشوم.
ساعت نزدیک ۱۰ است و کمی زودتر به خیاطی میروم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
منیرخانم از ورودم خوشحال میشود و دست به کار میشوم.از من میخواهد بروم و دکمهی لباسی که لازم دارد، بخرم.
چند اسکناسی به دستم میدهد. چادرم را برمیدارم و از خیاطی بیرون میروم.به خرازی میرسم و دکمه را میگیرم. در راه برگشت حسین آقا مرا صدا میزند.با شرم سرش را پایین می اندازد و با لحنی که حیا در آن موج میزند، میگوید:
_می... میشه چند لحظه ای وقتِ..تونو بگیرم؟
چشمانم را فرو میبندم و میپرسم:
_در چه موردی؟
کمی این پا و آن پا میکند و با خجالت میگوید:
_دَ... درمورد گُ... گلی خانم.
چشمانم را ریز میکنم و سرم را به عنوان تایید تکان میدهم. بیچاره شروع میکند به حرف زدن و از دل وامانده اش میگوید که اسیر عشق سوزان است.
میگوید:
_خا... خاک تو سر من کنن که اون روو... روز دم در ایستادم؛ چشمم به گُ... گلی خانم افتاد. بعد از اون نگاه یه... یه جو... جوری شدم که هیچوقت نبودم. من واس اون هَ... همه کار میکنم، ننم نگرانم بود و از دخترای فا... فامیل میخواست یکیو ان...انتخاب کنه. من نزاشتم! شاید اَ... اگه پِ... پدر میداشتم وضعم این نبود.
از لرزش شانههایش میفهمم گریهاش گرفته، نمیدانم چه بگویم؟ کمی افکارم را مزه مزه میکنم و میگویم:
_ببنین حسین آقا، من فکر میکنم شما پسر خوب و سالمی هستین ولی خب به منیرخانم هم حق بدین. شاید اگه خودتون یه سلمونی باز کنین خیالشون راحت بشه.
_آ... آخه شنیدم مُ... منیرخانم و اینا امشب خواستگاری دارن. اِ... انگار داره واس گُلی خواستگار میاد.
دلم واقعا به حالش میسوزد؛ شاید مزه عشق را اینگونه نچشیدهام اما تا حدودی درکش برایم راحت است.برای دلداری اش میپرسم:
_ خب از من چه کاری برمیاد؟
سرش را بلند میکند و اولین نگاهش را در چهره ام میچرخاند، سریع نگاهش را پس میگیرد و میگوید:
_بِ... به منیرخانم بگین که من پِ... پسر خوبی ام. فقط صَ.. صبر داشته باشن تا سلمونی بزنم.
احساس میکنم دیرم شده و منیرخانم نگران میشود. باشه ای میگویم و از او فاصله میگیرم.منیرخانم با تعجب میپرسد چقدر دیر کردم، من هم خیلی رو راست میگویم:
_حسین آقا رو دیدم.
همانطور که دارد با پارچه ور میرود، پوزخندی میزند و با طعنه میگوید:
_حسین؟ باز چی میگفت؟
_بچهی خوبیه منیرخانم. به نظر جوون سالمی میاد.چرا نمیزارین بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه؟
_والا چی بگم؟ پسر سالمی که هست اما گُنگ و بی دستو پاست! بعدشم وقت و بی وقت که میخوام برم خونه جلوم سبز میشه و وراجی میکنه، حرفی واسه جلسه ی خواستگاری نمیمونه!
میخندم و میگویم:
_بیچاره کجاش گنگه؟ یکم لکنت زبان داره فقط! بعدشم شما یکم فرصت بهش بدین تا سلمونی که میگه رو راه بندازه.
منیرخانم با بیخیالی نگاهم میکند و با بی حوصلگی میپرسد:
_نکنه خواهش کرده باهام حرف بزنی؟
لبانم را به خنده کش میدهم و میگویم:
_گفته لطفی در حقش کنم و منم نتونستم قبول نکنم. منم تو همین جامعه زندگی میکنم و امروز کم ازین جوونا پیدا میشه. بعد چند وقت میبینی دامادت معتاد و کلاهبردار از آب درمیاد تازه اگه وارد فساد نشه!
منیرخانم آهی میکشد، انگار دلش نرم شده ولی چیزی نمیگوید.
_بازم هرچی خودتون میدونین، من گفتم تا بیشتر فکر کنین. امیدوارم هر تصمیمی که میگیرین درست و ختم به خیر بشه.
دیگر حرفی نمیزنم و دست به کار میشوم. از دکمه دوختن و طراحی بگیر تا برش پارچه را انجام میدهم.
نزدیک های ظهر چادرم را برمیدارم و خداحافظی میکنم. خیابان خلوت به نظر میرسد.
به کوچه که میرسم ناگهان توپی گِلی به چادرم میخورد و کثیف میشود.پسر بچه ها که از چشم شان شرارت میبارد، مظلومانه به من نگاه میکنند.
چشمانم را میبندم و برای چند لحظه همان جا میمانم. وقتی چشمم را باز میکنم نه خبری از توپ هست نه پسربچه ها! با خودم فکر میکنم مگر چقدر صورتم وحشتناک شده که اینها اینطور فرار کردهاند!
هر چه نگاه میکنم کلیدم را پیدا نمیکنم و در میزنم. صدای آقامرتضی میآید و میپرسد:
_کیه؟
_ریحانه هستم.
در را باز میکند و با چادر گِلی من چشمانش گرد میشود. از وقتی پایم را در خانه میگذارم سوالاتش شروع میشود.
_کسی تقیبتون کرده؟ زمین خوردین؟ چرا چادرتون کثیف شده؟
آخرین حد بیخیالی را توی چشمانم خالی میکنم و میگویم:
_توپ بچهها گلی بوده و به چادرم خورد. چرا فکرای بد میکنین؟ نکنه میترسین؟
او هم رنگ نگاهش را مثل من می شود و میگوید:
_خیر! احتیاط میکنم!!
توی حیاط میروم و چادرم را در تشت میشویم و روی بند پهن میکنم.چشمم به گلدان کنار پنجره می افتد.
تقی به در اتاق میخورد و صدای آقامرتضی میآید که اجازه میخواهد.
روسری ام را خوب جلو میکشم و چادرم را روی پاهایم میاندازم. اجازه میدهم و با احتیاط وارد میشود.کنار در می ایستد و درحالیکه سعی دارد نگاهم نکند، میپرسد:
_میشه یه سوال بپرسم؟
+بله.
_چرا شما از دانشگاه انصراف دادین؟ دوستتون بهم اینطور گفت.
لبم را کج میکنم و با تاخیر میگویم:
_فکر کنم خواهرتون بدونه.
انگار از جوابم راضی نمیشود و میگوید:
_ازش نپرسیدم، الانم از خونه نمیتونم برم بیرون. حالا میگین؟
چون حرف مهمی نیست و او نامحرم است دلم نمیخواهد حرف بزنیم. برای اینکه بحث کش پیدا نکند؛ میگویم:
_چرا میپرسین؟ این مسئله به شما ربطی نداره...میشه ذهنتونو ازین سوالا خالی کنین؟
خیلی جا میخورد و فقط نگاهم مکند. کمی بعد خودش متوجه میشود و بدون حرفی از اتاق خارج میشود.فکر میکنم ناراحتش کردم.
و انگار به برجکش زدم! حس دوگانگی به من دست می دهد، یکی در وجودم می گوید
"احسنت! آفرین!"
دیگری هم میگوید
" خواستی ابروشو درست کنی، چشمشو کور کردی!"
عذاب وجدان خودش را روی افکارم می اندازد و جنگی در وجودم درمیگیرد.آخر بلند میشوم و به اتاق دایی میروم. تقی به در میزنم که باعث می شود صدای دکمه های تایپ قطع شود.
صدای جیر جیر در بلند میشود. نمیدانم چطور معذرت بخواهم؟ غرور لعنتی ام راه گلویم را بسته و نمیگذارد حرف بزنم! آنقدر سکوت میکنم که خودش میگوید:
_کاری دارین؟
لب باز میکنم تا عذر بخواهم:
_امم... مَـــن از....
برای ادای هر کلمه کلی وقت میگذارم، آخر هم با لبخندی کمرنگ رو به من میگوید:
_عذرخواهی لازم نیست. حق با شماست، کارها و حرفای شما به من ربطی نداره.
من باید سرم تو کار خودم باشه. اگه اون سوالو پرسیدم چون... چون...
این بار من از حرفهایش جا خوردم. فکر میکردم می گذارد حرفم را بزنم و بعد عذر خواهی ام را میپذیرد. بعدش هم جواب سوالش را میخواهد.
_چون؟
+هیچی... میخواهم یه چیزی بهتون بگم که سوتفاهم نشه.
_بفرمایین!
+شما تو گفته و شنودهایی که سر کلاس داشتین برای سازمان شناخته شدین. یکی گفت دلتون از امپریالیسم پره و خیلی سر نترسی داره. برای سازمان به درد میخوره و برای جذب خوبه یا هم مناظره میکنه با استادا و بعد هم بحث سازمانو میکشه و برای اولین بار یکی رسمی تبلیغ میکنه.
سرش رو پایین می اندازد و با شرم خاصی ادامه میدهد:
_همین کار از شما برای سازمان کافی بود. بعدش هم مهره سوخته میشدین و اونا شما رو تحویل ساواک میدادن. اگرم کشته میشدین از خون شما براشون خوب بود و اسمتونم برا شهداشون استفاده میکردن.
از حرف هایش متعجب میشوم.چطور من قصدشان را نفهمیدم!؟!!! آنقدر شوک زده شده ام که نمیدانم چه بگویم؟ آقامرتضی می گوید:
_من بهشون گفتم کار درستی نیست، باور کنین من اگرم موفق میشدم بازم بهتون میگفتم.
_اون نفر، شهناز بوده؟ شهناز هم عضوه نه؟
سرش را پایین می اندازد و با شرمساری میگوید:
_آره، یه چیز دیگه ام بهتون نگفتم، اینکه اون خواهر من نیست. اون مسئول تیمی بود که من داخلش بودم.
این مطلب تازه ای برایم نبود چون هنوز باور نکرده بودم او برادر شهناز است! تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که او قبول داشت این کارهای سازمان درست نیست اما چطور باز هم از آنها دفاع می کرد؟
_شما قبول دارین نقشه ی سازمان برای من بد بوده؟
خیلی قاطعانه میگوید:
_نه اونا بدون اینکه تصمیم شما رو در مورد سرنوشتتون بدونن، بریدن و دوختن!
_پس چرا تو همچین سازمانی بودین و هستین؟
+یه دلیل محکم! شاید یه روزی بهتون گفت!!
سکوت میکنم و ناهار ساده ای درست میکنم و برای او هم میبرم.دایی عصر می آید و من میروم.
منیرخانم خیلی خوشحال است که سفارشاتش سر موعد دارند تمام میشوند.
صدایم می زند و با وقفه میگوید:
_من به حرفات فکر کردم. تو خیلی دختر خوبی هستی و فهیمی! بیشتر از سنت میفهمی، توانایی داری و دختر مومنی هستی. گاهی که نماز میخونی وایمیستم و نگاهت میکنم. خیلی خوشحال که تو شاگردمی!
از تعریف های منیرخانم سرخ و سفید میشوم و او ادامه میدهد:
_فقط اینو بهت بگم که بری به حسین بگی که من اجازه دادم بیاد خواستگاری.
به گوش هایم اعتماد ندارم و انگار خواب میبینم. با تردید میگویم:
_جدی؟
_آره! فقط یه جوری بگو که فکر نکنه خبریه! بیاد خواستگاری تا بعدش ببینم چی میشه...
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۵۵ و ۵۶
خبرهای خوب یکی یکی از راه میرسیدند، ولی حس خوبی نداشتم! احساس میکردم هر لحظه ممکن است دایی یا مرتضی را بگیرند و آرامشمان نابود شود.
آن شب هم تمام میشود و به خانه میروم.
دایی و مرتضی دارند در مورد افکار هم صحبت می کنند و مرتضی مصمم است و از رفتار مسلحانهی سازمان دفاع میکند.
به آشپزخانه میروم و سلام میدهم.جوابم را میدهند و چای میریزم، مرتضی به دایی اینگونه میگوید:
_کمیل جان! خودت تو خیابونا هستی! میبینی که اونا دارن با اسلحه مردمو لت و پار میکنن! اسلحه اس و شوخی که نیست، بخوری زخمی میشی! یکی نباید باشه با سلاح جلوشون بگیره؟ جواب های هویه!
دایی با خونسردی خاصی لب برمیچیند و میگوید:
_منم قبول دارم آدم تیر میخوره و حتی میمیره! ولی همین خونهایی که میریزه درخت انقلابمون رو آبیاری میکنه. برای هر تغییری لازمه خونهایی ریخته بشه و کسانی جونشون رو فدا کنن تا به سختی بدست بیاد. چیزی که به سختی بدست بیاد راحت از دست نمیره! اون ها هم زنده ان حتی بیشتر از منو تو کار میتونن انجام بدن. همین شهیدا نباشن، همه فکر میکنن جون ارزشش از همه چیز بیشتره و نمیفهمن آرمانهایی جز این دنیا و جسمم هست. از حرفای من اینطور برداشت نکن که جون برامون مهم نیست! اتفاقا خیلی مهمه و اگه نباشه انقلابی نمیشه و موافقم هر چیزی ارزش جون آدم رو نداره اما شهادت مرگ نیست که جون رو بگیره! #شهادت چیزی فراتر از مرگه که اگر جسمو بگیره در عوضش خیلی چیزا میده.
حرفهای دایی برایم حکم چراغدانی داشت که اشعه های نورش قلبم را روشن و منور میکرد.
بیصدا گوشهای نشستهام و گوش میدهم. آقامرتضی میگوید:
_من حرفهاتو قبول دارم اما با همین اسلحه میشه زهرچشم گرفت و خودی نشون داد.
چای تعارف میکنم و این بار من پا به میدان سخن میگذارم.
_به نظر من #جمعیتی که توی خیابون راه میوفته و خشمی که توی صورتشون دیده میشه بیشتر خودی نشون میده و زهرچشم میگیره. گروهک های مسلحانه کارشون سخته و کم میشه عملیات کرد برای همین فاصله ای بین عملیات ها ایجاد میشه و کمتر فعالیتی به چشم میاد. شاه هم میگه چار تا جوون ان دیگه! ولی وقتی همه خودشونو توی خیابان با یک شعار نشون بدن شاه میفهمه با یک ملت طرفه نه با یک سازمان که حالا هزارنفر هم عضو داره!
آقامرتضی میخواهد چیزی بگوید اما نگاهی که به من میکند؛ باعث میشود سکوت کند.
چای میخوریم و بعد نیمرو درست میکنم. دایی بیچاره که معلوم است گرسنه بوده، با اشتها غذا میخورد و به به میکند.
صبح براب پخش اعلامیه از خانه بیرون میزنم.چند خیابانی میروم و به چند مغازه سرک میکشم.
توی بعضی از مغازهها اعلامیه میگذارم و بیرون میآیم. وارد یک مغازهی پوشاک میشوم و چرخی میزنم.
اعلامیه را کنار ویترین میگذارم اما همین که سرم را بالا میآورم اول یک مرد خشمگین سبیلو را میبینم بعد هم بالای سرش عکس قاب شده ی شاه را میبینم.
چهره ام را با چادر میپوشانم و خودم را از مغازه بیرون میاندازم.
مرد غرغر کنان دنبالم میدود، من هم تمام قدرتم را در پاهایم جمع میکنم و مثل برق و باد فرار میکنم.
یک کوچه میبینم و وارد میشوم. کوچه ی تنگی است و جوی کوچکی از میان ان رد می شود.
هر که مرا میبیند کناری میپرد و هین می کشد. رنگ به رخسارم نمانده و قلبم تیر میکشد.در پس این کوچه یک کوچه ی دیگر می بینم و وارد میشوم.
با دیدن بن بست در بهت فرو میروم و اشکم درمیآید.هر لحظه منتظرم مرد از راه برسد و دستگیرم کند.
چشمانم را میبندم و به یاد #پدر، در لحظات سختم از #امام_زمان (عجلالله تعالی فرجهالشریف) کمک میخواهم.
هنوز دعایم کامل نشده که کسی دستم را میگیرد و وارد خانه ای میکند.
اضطراب و پریشان درحالی در دلم رخنه می کند و با وحشت به اطرافم نگاه میکنم که چشمم پیرزنی مهربان را میبیند.
پیرزن سلام میکند و مرا به کنار حوض میکشاند.مشتش را از آب پر میکند و به صورتم میپاشد. نگرانی در چشمانش هویدا میشود با لحن زیبا و روستایی اش میپرسد:
_چه کار کِردی دخترجان؟ چَرا رنگ به صورِتِت نیس؟ وایستا گلگاوزبون بهت میدِم حالیت جا بیاد.
دستش را میگیرم و نفس زنان میگویم:
_من باید برم وگرنه براتون دردسر میشم.
لبخندی میزند و دهان بی دندانش باز میشود. آب دهنش را قورت میدهد و میگوید:
_مِ خودُمون دردسِرُم مادِر جان! چی چی میگوی؟
یکهو صدای مرد در کوچه بلند میشود و با داد نشانی مرا میگوید تا همسایه ها مرا به او تحویل دهند.پیرزن با نگاهش به من اطمینان میدهد و با خنده میگوید:
_آ مادر! نگران نشی وا، این خیابونه پر که میشِد آدِما میریزن تو کوچه منم میارمشون مخفی شون میکنم. یاد دارم چیطو دس به سر کنم. تو برو خونه و نگران نِباش.
به سمت خانه میروم. خانه ی سنتی و قدیمی است که چندین اتاق دارد. به نشیمن می روم و روی تشک به پشتی تکیه میدهم.
یکی وحشیانه در را میزند و پیرزن غرغر کنان در را باز میکند. قلبم هنوز تیر میکشد و قرصم را بدون آب قورت میدهم. مرد به پیرزن میگوید:
_تو یه دختر ندیدی که فرار کنه؟
پیرزن با همان لهجهی شیرینش میگوید:
_آ مرتیکه ی غُر غرو! چی چی میگوی؟ محله رو سریت گذاشتی که چی؟ در طیویله که نی ایطو میزِنی! تو خواهر و مادِر نداری؟ تو عیال نداری؟ تو اصلِن مسلمونی؟ در رو ایطو میزنی، نمیگوی یه پیرزنِ مریض ای گوشه خونه ایفتاده؟ منِ بیچاره با این پایی لنگِم اَ جا بلندشیم بیام اراجیفِ تو از خدا بیخبرو بیشنوفَم؟ آ همساده ها کوجایین؟ منِ پیرزن با پا علیلم رافتادم تو خونه! آ همساده ها به دادم برسین!
مرد بیچاره رنگ از روش میپرد و با دست پاچتگی به پیرزن میگوید:
_ببخشید مادر! نمیدونستم! غلط کردم! چطور با این سنو سالتون اینقدر میتونین یک نفس حرف بزنین؟
پیرزن لحنش را تند میکند و با فریاد میگوید:
_آ مرتیکه بیشعور! من کوجام به مادریت میخوره؟ آ مَگ من چن سالیمه که ایطو میگی؟ آ هوار همساده ها!
من که از خنده ریسه میروم و گوشهی پرده را کمی بیشتر میکشم.
مرد مظلومانه به پیرزن التماس میکند و دستهایش به عنوان تسیلم را بالا میآورد.
_چشم! چشم! شکر خوردم حاج خانوم! بزارین برم!
پیرزن به گلدان های اشاره میکند و میگوید:
_نخیر! تو منو اذییِت کردی! نمگذارم بری! پاشو اون گلدونا رو تو باخچه بیکار تا ببینیم.
مرد به طرف گلدانها میرود و یکی یکی گل ها را از داخلشان درمیآورد.
پیرزن میگوید:
_آ بِچه! پاشو این بیلو بیگیر، ای باخچه رو بیل بزن و بعد گلا رو بیکار.
مرد کتش را روی بند میگذارد و با چهرهی که کاملا پشیمان است شروع میکند به بیل زدن. کمی بعد میگوید:
_حاج خانم این باغچه تون سفته!نمیتونم دیگه، والا کمرو دستام درد گرفته.
پیرزن که دارد چادرش را دور کمرش سفت میکند، جارو را برمیدارد و به کمر مرد میزند و میگوید:
_آ غر نزِن! کارتو بُکن.
حدود یک ساعت بعد مرد با لباسهای خاک آلود از باغچه بیرون میآید.گلهای مریم و بنفشه توی باغچه جا خشک کرده اند و بهم چشمک میزنند. مرد از پیرزن خداحافظی میکند و پیرزن در آخر میگوید:
_آ بِچه دیگه نَمبینم ایطو در بزنی وا!
مرد دستش را روی چشمش میگذارد و درحالیکه خودش را میتکاند میرود.پیرزن با شادی به خانه میآید و رو به من میگوید:
_آ دیدی چیطو حالیشو گرفتم؟ برم واسِت گلگاوزبون بیارم تا جوون بَگیری.
دمنوش را میخورم و به پیرزن میگویم:
_واقعا شما رو خدا سر راهم گذاشت وگرنه کارم تموم بود!
_کاری خداست ننه، من که هیچم.
_اسمتون چیه حاج خانوم؟
پیرزن میخندد و پوست چروکیده اش جمع تر میشود. دستش را روی دستم می گذارد و میگوید:
_من بی بی صفام، شوما بوگو بی صفا منم میگم قبولست. تو بوگو دختر؟ نکنه اَ جِوونایی هستی که تو خیابونا شعار میدِن؟
با خنده به چهره پر از مهر و عطوفتش نگاه میکنم و میگویم:
_بله منم از همونام. اسمم ریحانه اس.
_آ خدا بیامرز حاج آقامونم اَ همین کار را میکِرد. یادیش بخیر! جوون که بودم ۱۰ سالگی شوهِرَم دادِن! حاج آقا کِچِل بود! نه ایکه مو نداشته بیشِدا! نه! یُخده۱ داشت. منم به مادرم میگفتِم مَ مردی کِچِل نمخوام. مادیرَم۲ با پُش دس تو صوریتم زد و گف بیخود!
کمی میخندد و با شیرین زبانی خاصش ادامه میدهد:
_حاج آقا یخده شیکمو بود! منم یه روز غذا را شور میکردم یه روز تند و یه روز تلخ! خدا منو ببخشه! بیچاره فقط میخورد بیدونه ایکه غر بیزنه.
منم خنده ام میگیرد و میگویم:
_شیطون بودینا بی صفا!
دستم را میفشارد و غم خاصی میگوید:
_آره مادر! بیچاره حاج آقا با ایکه همچی بلاآ سریش میاردَم چیزی نیمگفت.حتی با ایکه هیچ وخت بِچه بِراش نزاییدم به رومِم نیاورد.
من هم آرام میگویم:
_خدا بیامرزدشون.
از جا بلند میشوم و میگویم:
_من باید برم، خیلی بهتون زحمت دادم. منو حلال کنین!
بی صفا مرا بغلش میگیرد. من خودم را کمی خم می کنم تا هم قدش شوم.
_ریحان جان ای چه حرفیه! کاش یکم می موندی تا خیالم راحیت شه. خدا تِرو بِر مادِر و پدِرِت نیگه دارِد.
تشکر میکنم و ترجیح میدهم بروم. بی صفا دم در به من میگوید:
_آ دختِر الان کی ایجارو یاد داری، اگ بی مشکل خوردی تعارف نکنی. ایجا مث خانه خودته.
بغلش میگیرم و عطر مهربانیاش را نفس میکشم. شاید اگه بی صفا نبود من هم نبودم!
"حتما" میگویم و از خانه بیرون میآیم. اینطرف و آنطرف را نگاه میکنم و چادر را تا میتوانم جلوب صورتم میگیرم.
______
۱. یه خرده
۲. مادرم
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۵۷ و ۵۸
ترجیح میدهم و با تاکسی برگردم تا فکر و خیال به سرم نزند. خیاطیام نتوانستم بروم!
به خانه که میرسم بدون توجه به سولات آقامرتضی به اتاق میروم و در را قفل میکنم.
از گلدستههای مسجد محله نوای اذان پخش میشود و کوچه و خیابان عطر خدا میگیرند.
صدای در زدن میآید و از حرفهای نامفهوم مرتضی میفهمم او در را باز کرده. بعد مرا صدا میزند.
_ریحانه خانم با شما کار دارن.
چادررنگیام را سر میکنم و بطرف در میروم. خانم چادری پشت به من ایستاده و دور و برش را میپایید. سلام میدهم و برمیگردد.
با دیدن چهره ی آشنایش در آغوشش غرق میشوم و عطر پر از صفایش را میبویم. مرضیه خانم نگاهم میکند و میگوید:
_ماموریت داریم.
تعجبی همراه کنجکاوی به سراغم می آید و میگویم:
_چه ماموریتی؟ بیاین داخل حرف بزنیم.
تشکر میکند و میگوید عجله دارد.از زیر چادرش چند کتابی را به دستم میدهد. با دیدن چند زن لبخندی مصنوعی میزند و میگوید:
_آره خاله جان! گفتم اینا نیازت میشه، آخه برا دانشگاهت لازمه!
من هم حساب کار دستم میدهد و با لبخند میگیرم و میگویم:
_بله، ممنونم!
آرام در گوشم زمزمه میکند که:
_امشب یه محله برای پخش اعلامیه میریم. اگه خواستی بیا، از لایه اون کتابا اعلامیه ها رو در بیار و مخفی کن.اگه میای دور میدون ژاله وایستا تا بیام پیشت. خب؟
_حتما میام!
دوباره بغلم میگیرد و خداحافظی میکنیم.
تمام اعلامیه ها را از لایه برگه های کتاب جدا میکنم و توی یک پاکت میگذارم.
با دیدن ساعت کیفم را برمیدارم و به طرف خیاطی میروم.
اقامرتضی مثل من از اتاقش بیرون نمی آید؛ او هم تمام این مدت با دستگاه تایپش سرگرم بوده.
حسین اقا را مثل همیشه علاف دم در میبینم و با طعنه میگویم:
_سلام حسین آقا! شما همینجوری میخواین به زودی سلمونی بزنین؟ من که همش شما رو دم در میبینم. منو بگو برای شما پا پیش گذاشتم.
انگار ناراحت میشود و سرش را پایین می اندازد، میگوید:
_سَ... سلام! نه الان مشتری نیس وگرنه میرفتم.
_خب مشتری نباشه! چهار تا سوال که از صابکارتون میتونین که بپرسین.
_بله، دُ... درست میگین.
_پسری که یکم دیگه بخواد بره خواستگاری نباید علاف باشه.
یکهو سرش را بالا میآورد و با چشمان ورقلمبیده اش که پرپر هم میزند میپرسد:
_چی چی؟ مَ... من نَ...نه یعنی مُ... منیرخانم...
حرفش را قطع میکنم و با خنده میگویم:
_بله! منیرخانم اجازه دادن، فقط بگما سلمونی یادت نره!
بعد هم بدون اینکه جواب چاکریم ها و تشکرهایش را بدهم به خیاطی میروم.
منیرخانم ناراحت است و غر میزند که چرا صبح نیامدم.
منم عذر میخواهم و تر و فرز تر کار میکنم. موقع رفتن هم غر میزند که چرا بیشتر نمی ایستم. به هر سختی است قانعش می کنم و به خانه میروم.
تا ساعت ۱۱ در حال سرجمع کردن ومخفی کردن اعلامیه ها هستم. استرس کوچکی ته ته قلبم روشن شده و میخواهد تمام قلبم را به چنگ آورد!
لقمه نانی در دهانم میگذارم و کیفم را برمیدارم. آقامرتضی از اتاق بیرون می آید و با چهره ی عبوسی به من میگوید:
_کجا این وقت شب میرین؟ دایی تون نیست ولی اگه بود حتما اجازه نمیداد این وقت شب شما بیرون برید!
دوست ندارم مرتضی پاپیچم شود و مرا از رفتن منصرف کند.اخم هایم را در هم میکشم و میگویم:
_داییم اجازه میداد چون میدونست چیکار میخوام بکنم.
+چیکار میخواین بکنین؟
_گفتم داییم! پس لطفا داخلت نکنین!
اخمش را غلیظتر میکند و به در اشاره میکند.
_اون بیرون پر گرگه! اگه بلایی سرتون بیاد من جواب داییتونو چی بدم؟
_بگین خودسره! هرچی گفتم گوش نداد. داییم خودش میفهمه.
کاملا مشخص است که کلافه شده، با دست به پیشانی اش میزند و میگوید:
_خوب خودتونو میشناسین! ولی منو نه! پس بیاین خونه هر کاری هم هست برای بعدا!
با بی اعتنایی در را میبندم و از پله پایین میروم. چند قدمی که دور میشوم صدای باز شدن در و سپس صدای اقامرتضی میآید.
_ریحانه خانم! منو درک کنین! من تحت تقیبم! لطفا کاری نکنین که مجبور بشم همراه تون بیام و اونوقت گیر بیوفتیم.
دستم را در هوا تکان میدهم و زیر نور تیر چراغ برق میگویم:
_شما منو درک کنین و برین خونه!مجبورم نکنین ازتون فرار کنم و دستتون بهم نرسه.
بعد هم گامهایم را سریع به خیابان نزدیک میکنم. در سیاهی شب دو چراغ به نظرم می آید و کمی بعد تاکسی جلویم ترمز میگیرد.
سریع سوار میشوم و به مرتضی که چند قدمی با ماشین فاصله دارد نگاه میکنم. مرتضی دست تکان میدهد و از راننده می خواهد که بایستد.
من هم با اضطراب به راننده میگویم حرف را گوش ندهد و راه بیوفتد.رانندهی بیچاره گیج شده که با صدایم که کمی بالا میرود گاز ماشین را میگیرد.
مرتضی سرعتش را بیشتر میکند اما به ماشین نمیرسد.مشتش را با خشم در هوا میچرخاند و به پشت سرش نگاه میکند و جز خیابان تاریک چیزی نمیبیند.
گوشه ی میدان ایستاده ام اما خبری از مرضیه خانم نمیشود.جمعیت خیلی کمی در گوشه و اطراف میدان پراکندهاند و رفتگری جارویش به تن خیابان میکشد و او را قلقلک میدهد.
به مهتاب خیره شده ام و از خدا میخواهم مرا به خاطر کارهای بدم بعلاوه کاری که با مرتضی کردم ببخشد.
یکهو دستی روی شانه ام مینشیند و دست و پایم را گم میکنم.مرضیه خانم سلام میدهد و مرا سوار ماشین میکند. مردی با ریش بلند راننده است و ما پشت نشسته ایم.
مرضیه خانم از اعلامیه ها میپرسد و به او اطمینان خاطر میدهم. کمی بعد در کوچه ای می ایستیم و مرضیه خانم به مرد می گوید چند کوچه بالاتر بایستد.
بعد هم من را گوشه ای میکشد و میگوید:
_این کوچه برای منو توعه! تو مراقب باش کسی نیاد تا من برم اعلامیه ها رو روی ماشینا و توی خونه ها بندازم.
ترسم بیشتر میشود و با دستان لرزان به او میگویم:
_اگه کسی از داخل خونه ها بیاد چی؟
لبخندی میزند و میگوید:
_خیلی طبیعی رفتار میکنیم. اگه من لو رفتم که فرار میکنم اگرم گیر افتادم تو نیای سمتم و برو چند کوچه بالاتر و سوار ماشین داداشم شو. خب؟
چشمانش برق گیرایی دارد و زیر نور ماه و در کنار او میدرخشد. حرف هایش مرا بیشتر نگران میکند اما نمیتوانم بپذیرم.
_نه! من نمیتونم!
_این فقط یه احتماله، بعدشم تو منو نمیتونی به تنهایی نجات بدی و فقط یه نیروی دیگه رو از دست میدیم.
بینمان سکوت میشود و مرضیه خانم با همان چشمان مصمم در چشمانم خیره میشود و میگوید:
_قول بده که فرار کنی؟...قول بده دیگه؟
پرده ی اشک جلوی دیدم را میگیرد و سری تکان میدهم. کیفش را در دست میگیرد و میگوید:
_میدونستم رو سفیدم میکنی!
سریع کارش را شروع میکند و اعلامیههای تا شده را توی خانه ها و زیر برفپاکن ماشین ها میگذارد.
من هم دور و بر را نگاه میکنم. نیمساعتی را با استرس زیاد میگذرانم و یک چشمم به داخل کوچه و چشم دیگرم به کوچههای دیگر بود.
مرضیه خانم رو به من اشاره میکند و به طرفش میروم.از من میخواهد خانه ها و ماشین های ته کوچه را اعلامیه بدهم و سریع دست به کار میشوم.
چیزی نمانده که تمام شود که نور آژیر ماشین شهربانی به داخل کوچه می تابد و ترسم را زیاد میکند.
پشت یک درخت قایم میشوم و هر چه به مرضیه خانم علامت میدهم نگاهم نمیکند.
هنوز مصمم به کارش است که ماشین داخل کوچه را میبیند و سریع یک نظامی رده بالا و چند سرباز پیاده میشوند.
میخواهم جلو بروم و با مرضیه خانم فرار کنم که یاد قولم میافتم.
با نگاه لرزان و اشک آلود از پشت درخت به مرضیه خانم نگاه میکنم. انگار مرا انتهای کوچه میبیند و به این طرف فرار نمیکند تا متوجه من نشوند.
به طرف دیگری فرار میکند که سربازها چادرش را میکشند و پخش زمین می شود.باتوم هایشان را بر سر و تن مرضیه خانم می زنند.
با دست جلوی دهانم را میگیرم تا صدای هق هقم را کسی نفهمد.
مرضیه خانم با لباس هایی خاک آلود و سری غرقِ به خون نگاهی تلخ به من می اندازد.
چادرش را می گیرد و سوار ماشین می شود.
ماشین به حرکت درمیآید و زیر پایم از زمین خالی میشود و سرم را به زانو میگذارم.
از پشت کوچه فرار میکنم و هر چند قدمی به عقب برمیگردم. اشک هایم گونه هایم را میسوزاند و باد سوزناک آبان لرزی به جانم می اندازد.
خودم را به همان ماشین میرسانم و تقی به شیشه اش میزنم.مرد سرش را از فرمون برمیدارد و با دیدن من به خیابان نگاه میکند. سریع پیاده میشود و با تشویش میپرسد:
_مرضیه کو؟
گریه ام میگیرد و صدایم بلند میشود. به طرفم می آید و با ناله میگوید:
_مرضیه... وااای نه! بچشو چیکار کنم؟ وااای جواب اونو چی بدم؟
سرم داد میکشد و با عصبانیت میپرسد:
_مرضیه کجاست؟؟
درحالیکه به نفس نفس می افتم، سعی دارم چیزی بگویم. روی زمین می نشینم و با بی جانی میگویم:
_مرضیه... گرفتنش...
دستش را روی سرش میگذارد و صدای گریه اش بلند میشود.به آن سوی ماشین میرود و مثل من مینشیند. صدایش با گریه قاطی میشود و میگوید:
_گفتم بیام! میگه تو مردی بهت شک میکنن ولی به ما نه... ای خدااا!
در خیابان تاریک و هوای سرد گریه میکنیم و به هیچ چیز اهمیت نمیدهم. حتی به چادر خاکی ام... به گونه های خیسم...
آتشی درونم شعله ور شده که نمیگذارد مزه ی سردی را بچشم.برادر مرضیه خانم به طرفم می آید و با بغضی که سعی دارد مخفی کند، میگوید:
_بلند شین! الان میریزن اینجا باید بریم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
دستم را به آسفالت میزدم. به سنگ ریزه هایی که به دستم میچسبد و مرا آزار میدهد، توجه نمیکنم.
فقط سعی دارم بلند شوم. قلبم سوز عجیبی میگیرد و خودم را از درد مچاله میکنم. برادر مرضیه خانم به من نگاه میکند و میپرسد:
_چیزیتون شده؟ حالتون خوب نیس؟
به سختی پلک هایم را کنار میزنم و میگویم:
_آسپرین... تو کیفمه.
سریع به طرف در عقب ماشین میرود و کیفم را بیرون میکشد. کیف را مقابلم می گیرد.
دستم را به سختی حرکت میدهم و قوطی قرص را برمیدارم و قرص را بدون آب میخورم.
دستم را روی قلبم میگذارم و در دلم به او می گویم:" اذیت نکن قلب کوچولوم، هنوز خیلی کارا داریم که انجام بدیم."
به هر جان کندنی هست از جا بلند میشوم و صندلی عقب مینشینم.او هم سریع ماشین را به حرکت درمیآورد و از آنجا دور میشویم.
آدرس خانه را به او میدهم و کمی بعد جلوی کوچه میایستد.انگار میخواهد چیزی بگوید اما فقط خداحافظی میکند.
از ماشین پیاده میشوم و به سختی به طرف خانه میروم.
از پشت سر صدای کفش میآید و بعد هم صدای آقامرتضی میآید و میگوید:
_ریحانه خانم!
به طرفش برمیگردم و تا میخواهم چیزی بگویم به من میگوید:
_بریم خونه.
از سرما میلرزد و دستانش را ها میکند. حرفی نمیزنم و به خانه میرویم.ناگهان معده ام مچاله میشود و حالت تهوع به من دست میدهد و سریع به دستشویی میروم.
نفس کشیدن برایم سخت میشود و هر چه عق میزنم، راه تنفسم باز نمیشود.آبی به دست و صورتم میزنم و با بی حالی به اتاقم میروم.
میخواهم در را قفل کنم که مرتضی پشت در میآید و با دست در را هول میدهد.داد میزنم:
_میخوام تنها باشم!
دست از تقلا برمیدارد و با صدایی گرفته ای که رگههایی از خشم در آن جریان دارد، میگوید:
_من چند ساعت توی کوچه وایستادم و مثل چی میلرزیدم. شما نمیتونین اندازه ی دو دقیقه برای شنیدن حرفای من وقت بزارین؟
_برای چی وایستادین؟ من که نگفتم.
_شما نگفتین اما عقلم کشید که بمونم اونجا!
دلم به حالش میسوزد. یاد کاری می افتم که چند ساعت پیش با غرورش کردم.در را رها میکنم و زیر لب زمزمه میکنم:
_خب... فقط یکم لطفا!
در را کمی هل میدهد و همان دم در می ایستد.نگاهش را از من پنهان میکند و میگوید:
_اون آقا کی بود؟
_لطفا فکر بد نکنین! من ساعت سختی رو گذروندم. ازم نخواین توضیح بدم چون برام سخته!
بغضم میشکند و اشک در چشمانم میدود. سرش را پایین می اندازد و تن صدایش را پایین می آورد.
_ببخشید... من نمیخوام شما رو ناراحت کنم.
_همش تقصیر من بود. مَ... من باید میرفتم کمکش!
یک لحظه تصویر کتک زدن مرضیه خانم از ذهنم دور نمیشود.دستم را به سرم می گیرم و به خودم میگویم:
_کاش این ذهنم خالی شه! من نمیتونم...
سرم را روی میز میگذارم و هق هقم بالا میگیرد.به ریختن اشکهایم پیش چشمان مرتضی اهمیتی نمیدهم
و فقط میخواهم زمان به عقب برگردد و به او کمک کنم. قامت آقامرتضی را محو میبینم.اشکم را پاک میکنم و میگویم:
_میتونم باهاتون حرف بزنم؟ قول میدین سرزنشم نکنین؟
دلم میخواهد با کسی حرف بزنم، این غم در دلم سنگینی میکند و نمیتوانم به تنهایی آن را به دوش بکشم. نگاهش را به زمین میدوزد و با حیای زیبایش میگوید:
_اگه لایق میدونین.
+من و اون خانمی که امروز اومد دم در، رفتیم یه محله رو اعلامیه بدیم. محله ای بود که چنتا مسئول شهربانی توش زندگی میکردن. همه چی خوب بود تا اینکه رفتم اخرین اعلامیه ها رو بدم که سر و کله ی یه مسئول شهربانی پیدا شد. فکر میکنم با سربازا اسکورتش کرده بودن تا بره خونه تا اینکه مرضیه خانمو دید! من هر چی علامت دادم نگام نکرد... خواستم برم کمکش که یاد قولی افتادم که بهش داده بودم.
+چه قولی؟
_اینکه اگه لو رفت کمکش نکنم تا منم لو نرم. ای کاش باهم فرار میکردیم!
گریه خفه ام میکند و دیگر نمیتوانم حرف بزنم.کمی بینمان سکوت می شود و او میگوید:
_کاش نمیزاشتم برین! کاش به حرفم گوش میدادین!!
+مرضیه خانم میرفت، اونوقت بازم عذاب وجدان داشتم که چرا نرفتم.
_خیلی کار خطرناکی کردین! اگه شما هم لو میرفتین چی؟ خدا رو شکر دوستتون قواعد مبارزه رو میدونسته.
+ولی کاش...
حرفم را به حرفش قطع میکند و میگوید:
_شما اصلا میدونین ساواک با خرابکارا چیکار میکنه؟ کار هر کسی نیست که جلوی اون همه شکنجه حرف نزنه. شاید دوست شما بتونه حرف نزنه اما اگه شما نمیتونستین چی؟
ابروهایم را در هم میکشم و میگویم:
_در مورد من چه فکری کردین؟
_من منظور بدی نداشتم فقط گفتم همچین احتمالایی هست.
همانطور که ایستاده میگوید:
_من میرم تا استراحت کنین.
در را که میبندد نفسی میکشم و چادرم را آویز میکنم. روی تخت دراز میکشم و کلی طول میکشد تا خوابم ببرد.
توی خواب کابوس میبینم و دوباره همان صحنه ها برایم تداعی میشود.با جیغ از خواب بیدار میشوم که دایی هراسان وارد میشود و میگوید:
_چیشده؟ خواب بد دیدی؟
دست دایی را میگیرم و باز گریه میکنم. دایی دلداری ام میدهد؛ انگار آقامرتضی همه چیز را به او گفته است.
دایی هم انگار مشوش است. تمام بند بند بدنم درد دارند و روحم خسته است. شروع میکند به حرف زدن و آرام آرام میگوید:
_باید یه چیزی رو قبل اینکه دیر بشه بهت بگم هر چند که وقتش نیست.
+چیشده؟
_باید از اینجا فرار کنیم. جایی که اعلامیه ها چاپ میکردیمو گرفتن و دنبالمن.اگه یکی از بچه ها جامونو بگه بدبختیم.
استرس بیشتری به من وارد میشود و با دست پاچگی میگویم:
_چیکار باید بکنم؟
_تموم اعلامیه ها و کتاباتو بردار. چند دست لباسم بردار که بریم.
سریع کارهایی که دایی میگوید را انجام میدهم و یک ربع بعد با دایی و آقامرتضی از خانه خارج میشوم.
سپیدهی صبح بالا آمده و دایی با ماشینی ما را به جایی میبرد.میگوید ماشین مال دوستش است.
جلوی یک ساختمان قدیمی و بزرگ می ایستد و میگوید که پیاده شویم.سر در ساختمان نوشته:
"حوزه ی علمیه برادران"
من که وارد میشوم همهی نگاهها به من می افتد و یک نفر به دائم میگوید که خانم نباید بیاد.
دایی به جایی اشاره میکند و مرد سر تکان میدهد.سرم را پایین می اندازم و به دنبال دایی وارد حجره ای میشویم.
مرد مسنی و عبا به دوش پشت میز کوچکی نشسته و با دیدن ما بلند میشود. رو به دایی میگوید:
_به به دلیر مرد کوچک! راه گم کردی برادر؟
دایی سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_نه حاجی این چه حرفیه.
حاج آقا دست را به طرف دایی دراز میکند و با خنده میگوید:
_پس سلام علیکم! دست بده برادر.
محکم دست دایی را میگیرد بعد هم با آقامرتضی سلام و علیک میکند.بعد هم من را میبیند و من سلام میدهم.سرش را پایین می اندازد و جوابم را میدهد.
حاج آقا میگوید:
_نکنه آتیش سوزونی دلاور؟ اگه آتیشه که من آتیش نشان نیستم ولی از بچه ها یاد گرفتم شبای چارشنبه سوری چطو از رو اتیش بپرم.
به نظر شوخ طبع میرسید و میخواست حال و هوایمان را عوض کند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷