eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۴۱ و ۴۲ بالاخره بعد از روزی پر از ماجرا، سحر روی تختی که برای خودش انتخاب کرده بود، تختی که نزدیک پنجره اتاق قرار داشت و با رو تختی آبی کم رنگ پوشیده شده بود، دراز کشید. الی که از زمان ورود به اتاق اجازه حرف زدن به سحر را نداده بود. با دراز کشیدن سحر، انگار طلسم هم شکسته شده بود، حالا که چمدان وسایلشان را آورده بودند، دفتری را از داخل وسائلش برداشت و به طرف تخت سحر رفت. سحر خودش را گوشهٔ دیوار کشید تا جایی برای الی باز شود. الی دفتر را باز و همانطور که با خودکار به صفحات دفتر اشاره میکرد گفت: ☘_من به نوشتن خاطرات هر روز عادت دارم و از دیروز توی کشتی نتونستم بنویسم. و روی کاغذ نوشت: ✍🏻" اینجا هیچ حرف خاصی نزن دوربین کار گذاشته‌اند. هر چی خواستی داخل دفتر بنویس سحر نگاهی به دفتر و نگاهی با ترس به دور و برش کرد.. الی خیلی عادی ادامه نوشتنش را از سر گرفت: ☘_عادی باش دختر چرا اینقدر تابلو بازی درمیاری؟ سحر لبخند ساختگی زد و رو به الی گفت: _منم میتونم یه یادگاری برات بنویسم. الی دفتر را به سمتش داد و گفت: ☘_خیلی هم خوشحال میشم... سحر دفتر و خودکار را قاپید و نوشت: _تو واقعا کی هستی؟ این کارا برای چیست؟ ما با چه کسی طرفیم؟ تو منو داری میترسونی....اون گردنبد چی بود؟ الی لبخندی زد و گفت: ☘_به به، دست به قلمت هم خوبه... در همین حین درب اتاق را زدند..الی اوفی کرد و همانطور که دفتر را میگرفت و آن را می‌بست از جا بلند شد و گفت: ☘_دقیقا سر لحظهٔ حساس میزنن تو حالت.. بار دیگه در زده شد، الی در را باز کرد، یکی از خدمتکاران خانم بودکه با فارسی شکسته‌ای، سعی میکرد بفهماند که غذا حاضر است. الی لبخندی زد و گفت: ☘_ما یه ربع دیگه میایم و سریع در را بست بعد دوباره به طرف سحر رفت کنارش نشست در دفتر را باز کرد و نوشت: ☘_فعلا من هم نمیدونم چی به چیه... منم مثل تو...اما از لحظهٔ حرکت احساس کردم، کار خطرناکی کردم، داستان زندگیم را میدونی، من مجبور بودم مجبورررر.. اما تو از سر خوش و هوس راهی این سفر شدی و با برخوردهایی شد، مطمئنم تو را برای یه کار مهم لازم دارن و وجود تو براشون بیش از دیگران مهم هست، برای همین بهت میگم خیلی مراقب خودت باش...هر اتفاقی برات افتاد به من بگو... به من اعتماد کن عزیزم.... سحر که کلمات را تند تند میخوند، بدون اینکه حرکت مشکوکی کند، رو به الی گفت: _الی بریم غذا بخوریم، خاطره نویسی را بزار بعدش، از اون زنجیر خاطره انگیزت هم داستان داری.. الی خنده بلندی کرد و گفت: ☘_همون که مال مادرم بود و خیلی برام عزیز بود؟! اونو که بهت گفتم دیگه... و با این حرف، سحر متوجه شد که اون پلاک و زنجیر چرا برای الی ارزشمند بود و نمیخواست از خودش جداش کنه و الانم دست خود الی بود. المیرا در دفتر را بست اما قبل از بستن سحر حس کرد تمام نوشته ها پاک شده...نفسش را آهسته بیرون داد و با خودش گفت: ☘_من خیلی خیالاتی میشم...خییلی هر دو نفر از جا بلند شدند تا برای خوردن شام به طبقه پایین بروند.. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۴۳ و ۴۴ یک هفته از مستقر شدنمان در استانبول میگذشت، یک هفته‌ای که در خفا گذشت و ما حق بیرون رفتن از خانه را نداشتیم، انگار ما اسیری در بند بودیم، اسیری که از ماهیت زندان بانشان چیزی نمیدانستند، فقط نام جولیا برای هر چهار نفرمان آشنا بود. درست سه روز از آمدن ما گذشته بود که سه دختر وچند پسر به ما اضافه شد. پسرها را به خوابگاه پسران که ساختمانی کوچک تر بود و روی حیاط روبه روی ساختمان ما میشد بردند، مثل اینکه اینها از ما مسلمان تر بودند و قانون های اسلامی را سخت تر از ما رعایت میکردند. در برخوردی که با دخترها داشتیم، متوجه شدیم که آنها اصلا ایرانی نیستند، من از لهجه های عربی چیزی سر درنمی‌آوردم،اما الی که واقعا باهوش بود، با اطمینان میگفت که اینها از دختران فلسطینی هستند، حالا چرا به اینجا منتقل شدند؟ نمیدانیم.. امروز بعد از یک هفته بی‌خبری، به ما اطلاع دادند که ساعت ۱۲ شب، با هواپیمایی که واقعا نمیدانیم از کجا پرواز میکرد و چه نوع هواپیمایی بود به سمت مقصد اصلی یعنی انگلیس پرواز میکردیم. حالا دیگه اون کورسو نور امیدی هم که به بازگشت به وطن داشتم، خاموش شده بود. من هنوز به مقصد نرسیده، پشیمان شده بودم و یک حسی درونم به من تلنگر میزد که این راه، تو را به قهقرا می کشد، اما نه راه پس داشتم و نه راه پیش...😭 سحر غوطه ور در افکارش بود که درب حمام باز شد و الی درحالیکه با حوله‌ای صورتی رنگ موهایش را بالای سرش نگه داشته بود گفت: ☘_آخی...چسپید... و بعد چشمکی به سحر زد و گفت: ☘_تو هم برو یه دوش بگیر،معلوم نیست اونجایی که میریم، همچی ساختمان مجلل و حمام خوشگلی در اختیارمون قرار بدن...برو حالش را ببر.. سحر تکانی به خود داد و‌گفت: _اصلا حالش را ندارم یه حسی دارم که... الی همانطور که سرش را تکان میداد گفت: ☘_قراره نیست از احساساتت بگی، پاشو دو سه ساعت دیگه پرواز داریم...پاشو تمام افکار منفی را از خودت دور کن... ببینم چمدانت را بستی؟ سحر اوفی کرد و همانطور که روی تخت می‌نشست گفت: _مگه اصلا چمدونم را باز کرده بودم که ببندم؟! دو تا تیکه لباس بود که گذاشتم داخلش.. گوشی و ساعتم هم که ندادن... یعنی واقعا دیگه هیچوقت به ما موبایلامون نمیدن؟؟ آخه مگه اسیرشونیم؟! الی به طرف آینهٔ قدی که کنار در ورودی داخل دیوار تعبیه شده بود رفت و همانطور که خودش را توی آینه برانداز میکرد گفت: ☘_برو دوش بگیر، به این چیزا هم فکر نکن...باید به آینده امیدوار بود.. بالاخره انتظار به سر رسید، دخترها سوار همان ماشینی که روز اول انها را آورده بود، به طرف فرودگاه حرکت کردند. با اینکه شب بود اما شهر استانبول چون روز میدرخشید و انگار جایی که دخترها ساکن شده بودند جز طبقهٔ متمول ترکیه بود.. سارینا که کنار سحر نشسته بود، سرش را پایین آورد و همانطور که دستش را جلوی دهانش میگرفت رو به نازگل که طرف دیگه سحر نشسته بود و با او خیلی صمیمی بود کرد و گفت: _حالا این چند روز که ما حکم اسیرها را داشتیم، خدا را شکر امشب، فرودگاه بزرگ استانبول را میبینیم نازگل ،خندهٔ ریزی کرد و‌ گفت: _برا همین کشف حجاب کردیم و لچک از سر برداشتیم دیگه و سارینا لبخندی زد و گفت: _آره...لامصب یک ساعت فقط سشوار موهام طول کشید و بعد رو به سحر گفت: _قشنگ شدم؟ سحر لبخند کمرنگی زد و گفت: _آره قشنگ شدی و بعد در عالم افکارش غرق شد...سحر توی این یک هفته، مدام فکر خانواده اش بود، الان مادرش چکار میکرد؟باباش... خواهرش... وای عمه و پسرش و...و وقتی که به حماقتی که کرده بود می‌اندیشید، حس بدی به او دست میداد. سحر در دنیای خودش بود که با صدای سارینا به خودش اومد: _انگار داریم از شهر خارج میشیم. الی که حرف سارینا را شنید گفت: _نکنه میخوای فرودگاه داخل شهر باشه هااا.. سارینا که سرخوش تر از همیشه بود خنده‌اش بلندتر شد با سادگی بچگانه.ای گفت: _خوب...خوب من تا حالا هواپیما سوار نشدم... اصلا تو شهر ما به غیر از اتوبوس، هیچی نیست نه قطار و نه هواپیما... الان تجربه یه سفر دریایی را هم دارم الی قهقه ای زد و گفت: ☘_اونم چه سفر دریایی!! مگه گذاشتن از اون قوطی کبریتی که داخلش بودیم خارج بشیم؟ سفر دریایی که از دریاش بوش را و از کشتیش فقط حرکاتش را حس کردیم. ماشین به پیش میرفت و اینبار داخل کوره راهی شد که اصلا به راه بین المللی فرودگاه شباهتی نداشت. دیگه همه داشتن نگران میشدند، حتی الی که دختری شوخ و شنگ بود هم اینقدر به فکر رفته بود که صدایش درنمی‌آمد و با ترس اطرافش را نگاه میکرد، در همین حین از پیچ باریکی گذشتیم و چند تا نور ضعیف پیش رویمان قرار گرفت.
راننده از آینه بغل ماشین نگاه کرد تا ببیند بقیهٔ ماشین ها پشت سرش هستند و بعد با آرامش به رفتنش ادامه داد. بالاخره بعد از دقایقی به جایی رسیدیم که ما فکر میکردیم فرودگاه استانبول باید باشد. از ماشین پیاده شدند، سحر کنار الی ایستاد، الی نگاهی به اطراف کرد و گفت: ☘_این یه فرودگاه تاریخ گذشته است... خدا کنه هواپیمایی که میخوان با اون به این سفره خاطره‌انگیز بسپارمون، مستعمل نباشه و با این حرف خنده ریزی کرد. سحر هر چه که در این فرار مهلکانه، جلوتر میرفت ترسش بیشتر میشد.... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۴۵ و ۴۶ به چراغهای در حال چشمک زدن، نزدیک و نزدیکتر میشدند و کم کم جاده باریک آسفالت شده‌ای پیش رویشان قرار گرفت، دخترها همانطور که چمدانها را همراه خود میکشیدند، به اطراف نگاه کردند، سحر که صدای قرچ قرچ چرخ چمدانش در ذهنش حک شده بود و به چیز دیگری فکر نمیکرد با صدای الی به خود آمد.. ☘_ " اوه خدای من!! این بچه ها خیلی بیشتر از اونی هستن که فکرش را میکردم.. سحر نگاهی به اطرافش انداخت، با کمال تعجب دید، علاوه بر آنها و کسایی که با آنها در یک خانه محبوس بودند، تعداد دختر بچه که سن آنها از پنج، شش سال تجاوز نمیکرد به چشم میخورد. سحر با خود اندیشید این بچه‌ها برای چی از خونه گریزان شدند؟! اصلا آیا واقعا از خونه گریزان شدند یا نکنه...نکنه... هر چه که بیشتر فکر میکرد، ترس درونی اش بیشتر میشد...آخه این چه غلطی بود که سحر کرده بود؟! آخه چی چشم بسته به جولیا که با او فرسنگها فاصله داشت، اعتماد کرده بود؟! خدای من!! پدر و مادر و خانوادهٔ به آن مهربانی را تنها گذاشته بود چه کند؟ قلب سحر بیش از پیش میزد که دوباره با صدای الی به خود آمد: ☘_تکون بخور دختر...باید سوار شیم... کاملا مشخصه یه هواپیما خیلی کوچک هست که میخوان همه مون را بچپونن توش... حالا خوشبختانه ،خیلی از مسافراش کوچولو تشریف دارن... سارینا که انگار اونم با دیدن دختر بچه‌ها تعجب کرده بود و شاید هم ترس برش داشته بود رو به نازگل گفت: _چی فکر میکردیم و چی شد!! یعنی قراره با این بچه‌های خردسال، مدارج علمی را طی کنیم؟! آخه چرا گوشی هامون را نمیدن؟! و با این حرف سحر یاد ساعتی افتاد که در بدو ورود به آن خانه در استانبول از او گرفته بودند و دیگر به او پس ندادند و به ابی حق میداد که پلاک و زنجیر یادگار مادرش را جسورانه حفظ کند و به آنها ندهد... سوار هواپیما شدند.. هواپیما برخلاف ظاهر کوچکش که در تاریکی مشخص نبود چقدر کار کرده، داخلی زیبا و شیک داشت،سحر که هیچوقت سوار هواپیما نشده بود ،اما از تعاریف الی که با دیدن داخل هواپیما میکرد، متوجه شد که هواپیمای شیک و تر و تمیزی هست. سحر روی صندلی نشست، کمربندش را بست و چشم هایش را روی هم گذاشت و زیر لب گفت: " خدایا میدونم اشتباه کردم و اشتباه خیلی بزرگی هم کردم ، اما پشیمونم، کمک کنم..دستم را بگیر...خدایااااااا ..😭" زمان میگذشت و میگذشت، سحر که با سوار شدن بر هواپیما، مرغ روحش را به آسمان ایران فرستاده بود، چشمهایش را روی هم آورد..گاهی با تکانی و صدایی از عالم خواب بیرون میشد اما باز هم پلکهایش سنگین بود. نفهمید چه شد که خوابی سنگین او را ربود و وقتی بیدار شد که مژدهٔ رسیدن به مقصد را به او دادند. همهٔ مسافران که انگار بزرگترینشان سحر و الی و.. بودند پیاده شدند. دختر بچه ها، بدون اینکه چمدان یا حتی ساکی کوچک داشته باشند، در یک صف ایستاده بودند. انگار آفتاب تازه سر زده بود و کاملا مشخص بود، باز هم در فرودگاهی متروکه به زمین نشسته‌اند. گویا سحر و همراهانش فراموش شده ای در این دنیای بی سروته بودند و میبایست در جاهای فراموش شده آمد و شد کنند. سحر دستهٔ چمدانش را محکم در دست فشرد و با نگاهش به دنبال الی بود و سرانجام او را در کنار دختری چشم عسلی که بیش از پنج سال نداشت، دید. سحر نزدیک الی شد و متوجه شد الی با دخترک صحبت میکنه. سحر به بازوی الی زد،الی ناخوداگاه یکه ای خورد و رو به سحر گفت: ☘_چی شده؟! بعد دختر را به سحر نشون داد و گفت: ☘_این دختر خوشگل چشم عسلی اسمش -زهرا-ست.. سحر با تعجب نگاهی به زهرا و نگاهی به الی کرد و‌گفت: _این..این دختر ایرانی هست؟ الی دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید و‌گفت: ☘_نه این یه دختر هست.. سحر باز با تعجبی در کلامش گفت:‌ _مگه تو عربی بلدی؟! چرا تا الان رو نکردی؟ الی خنده ریزی کرد و‌گفت: ☘_عربی که بلد نیستم اما دست و پا شکسته یه چیزایی میفهمم.. سحر نگاهی به زهرا کرد و‌گفت: _ازش بپرس برا چی اینجاست؟! اصلا بچه به این کوچکی چرا باید تنها سفر کنه؟! الی آه کوتاهی کشید و‌گفت: ☘_خوب معلومه... دزدیدنش...مثل من ...مثل تو.. سحر که انگار سطل آب سری بر سرش ریخته باشند گفت: _دزدیدن؟...مثل من و تو؟! یعنی واقعا فکر میکنی من و تو را ؟! آخه ما به چه دردشون میخوریم؟! نابغه ایم؟! مخترعیم؟ کاشفیم؟!چی میگی برا خودت الی؟ تو رو خدا اینقدر دل منو نلرزون.. الی خیره به جمع پیش رویش گفت: _اگر ندزدیدن...اگر ما اسیر اینا نیستیم، این رفتار و حرکات، اینهمه محافظه کاری برای چیه؟؟ سحر با لکنت گفت: _خو..خو..معلومه برای اینکه ما غیرقانونی داریم وارد یه جا دیگه میشیم.. الی سری تکون داد و گفت:
☘_فکر میکنی براشون کاری داره برای این چند نفر پاس و مدارک جور کنن؟! نه عزیز من، یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه هست، اینا ما را برای اهدافی میخوان که به صلاحشون نیست هیچکس بفهمه ما با لندن وارد شدیم... سحر مثل همیشه که استرسش میگرفت شروع به جوییدن لب پایینش کرد که در همین حین قطار ماشین های مشکی با شیشه های دودی رسید و میبایست دوباره رهسپار خانه ای مبهم و مرموز شوند. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۴۷ و ۴۸ ماشینها به ترتیب ایستادند، از ماشین اول سه تا خانم پیاده شدند، یکی با قد بلند و دوتا هم متوسط، هر سه مانند کارمندان یک ادارهٔ به خصوص کت و‌ دامن سورمه‌ای رنگ با پیراهن سفید پوشیده بودند. خانمها بطرف جمع پیش رو آمدند، لیست‌های کاغذی در دست داشتند و از روی هر لیست اسامی افراد را میخواندند. کل جمع را به سه گروه تقسیم کردند و هر خانم اسامی مربوط به خودش را میخواند و افرادی که نام میبرد، پشت سرش قرار میگرفتند. هنوز اسم الی و سحر را نخوانده بودند، الی نزدیک سحر شد و آهسته در گوشش زمزمه کرد: ☘_احتمالا ما را از هم جدا میکنند و هر کدام باید کار به خصوصی براشون انجام بدیم، موبایل و... هم نداریم، امکان داره دیگه هیچوقت همدیگه را نبینیم.. سحر با شنیدن این حرف لرزه به اندامش افتاد و‌گفت: _پس...پس من چکار کنم؟! الی من میخوام با تو بیام. الی نگاهی به آسمان کرد و همانطور که دست سحر را در دستش میگرفت گفت: ☘_انتخاب با ما نیست که...اما امیدت به خدا باشه و بعد چیزی را در مشت سحر جای داد و گفت: ☘_اینو از خودت جدا نکن...بهیچوجه نگذار کسی از وجودش با خبر بشه...اگر باز بازرسیت کردن یه جوری که به عقل میرسه پنهانش کن، بازم میگم بهیچوجه از خودت جداش نکن.. سحر که با تعجب حرفهای الی را گوش میکرد، آهسته مشتش را باز کرد و تا چشمش به یکی از دوقلبی که قبلا به زنجیر یادگاری از مادر الی افتاد گفت:‌ _اوه نه!! این یادگار مادرت هست.. نمیتونم قبول کنم، بعدم این قلب کوچولو چه کمکی به من میکنه؟! فکر میکنی روزی بتونم بفروشمش و.. الی به میان حرف سحر پرید و گفت: ☘_وقت نیست، چونه نزن، اینا دو تا قلب بودن، یکیش را من دارم...من به معجزهٔ این قلبها ایمان دارم...تو هم باور کن که میتونه معجزه کنه.. سحر مشتش را بهم فشرد و روی قلبش گذاشت و زیر لب از خدا کمک خواست. در همین حین یکی از خانمها اسم الی را خواند. الی همانطور که به طرف اون خانم میرفت با اشاره به سحر فهماند که مراقب اون قلب کوچولو باشد. بالاخره هر گروه مشخص شد... الی به همراه چند دختر و پسر که توی یک رنج سنی بودند با همون خانم قد بلند به سمت ماشینی رفتند. سارینا و نازگل هم انگار توی یه گروه بودند و با چند تا دختر و پسر دیگه همراه شدند. و سحر ماند و چهار دختر بچه کوچک که یکیشون همون زهرا کوچولو بود و خیلی عجیب بود که گروه سحر، بزرگترینشان سحر بود و بقیه کودک بودند و البته همه‌شان دختر بودند و پسری در این گروه نبود. سحر که بغض گلویش را میفشرد با تکان دادن دست از الی و سارینا و نازگل خداحافظی کرد و به سمت ماشینی رفتند که به طرفش هدایت میشدند. زهرا کوچولو خودش را به سحر چسپانده بود، انگار که سحر خواهر و مادر و همه کس این دخترک بود و در غوغای احساسات بد، این چسپیدن زهرا حس خوبی به سحر میداد. سحر با سه دختر بچهٔ کوچک سوار بر ماشین سیاهرنگ شدند و آن خانم هم که گوییا به نوعی سرپرست و مراقب آنها بود حرکت کردند. آن خانم کوچکترین حرفی نمیزد که سحر بداند به کدام زبان مسلط هست. سحر با خود فکر میکرد، به راستی جولیا کجای این ماجرا قرار دارد؟! و آنهمه حرفهای رؤیایی که میزد چطور بر باد رفته؟! و اصلا سحر الان توی این ماشین چه میکند؟! و عاقبتش چه خواهد شد؟ با این فکر پشتش یخ کرد انگار سطل آبی بر سرش فرو ریخته باشند، سحر قلب کوچک طلایی را که در مشتش بود فشار داد و با خود گفت: "براستی مگر تو چه قدرتی داری؟" و بعد سرش را به شیشهٔ دودی ماشین چسپانید و آسمان را نگاه کرد و زیر لب گفت: "خدایا اشتباه کردم...غلط کردم...تو را به جان خوبان درگاهت اینبار دستم را بگیر، میدهم شوم و دور و بر گناه را خط بکشم...اصلا...اصلا از امروز نمازم را شروع میکنم تا ثابت کنم که روی حرفم هستم." همانطور که را زیر لب تکرار می کرد متوجهٔ زهرا شد که به او‌ خیره شده، اشک گوشهٔ چشمش را گرفت تا این دخترک با دیدن آن ناراحت نشود..‌ زهرا همانطور که خیره به صورت سحر بود زیر لب تکرار کرد: _اُمی... و سحر اینقدر عربی میدانست که این دخترک او را شبیه مادرش یافته و گویا به او امیدها دارد...سحر دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید و زیر لب گفت: _خدایا، نجاتمان بده که امید همه تو هستی و در همین حین نگاهی به دو دخترک کنار زهرا انداخت که آنها هم در سن و سال زهرا بودند. دخترهای کو‌چولو مثل جوجه های رنگی گردنشان شل شده بود و انگار اینقدر خسته بودند که سکوت ماشین آنها را به سمت خواب کشیده بود. وارد شهری پر از هیاهو شدند.. شهری که به احتمال زیاد لندن بود..‌مرکز کشوری که به روباه پیر معروف است «انگلیس»..‌ سحر آنقدر گرفتار افکار آزار دهنده بود که اصلا به اطراف توجه نداشت...دیگر دیدن یک کشور خارجی و به اصطلاح متمدن او را به هیجان نمی آورد..
از پشت شیشه‌های دودی مردمی را میدید که انگار آنها هم دودی بودند.. بعد از گذشت نیمساعت و گذشتن از کوچه و خیابان های زیادی، بالاخره ماشین جلوی خانه ای نه چندان بزرگ ایستاد. ظاهر خانه نشان میداد که نوساز نیست، خانه‌ای با دیوارهای قرمز رنگ رفته و سقفی شیروانی، درب میله مانندی مانند میله‌های زندان، ورودی آنجا بود. و پس از گذشتن از حیاطی کوچک و بالا رفتن از سه پله کم عرض، به درب اصلی ساختمان که دری چوبی و سیاهرنگ بود رسیدند. سحر چمدانش را در یک دست و دست زهرا در دست دیگرش بود و آن دو دخترک دیگر هم که انگار به زور خود را به دنبال آنها میکشیدند در پی شان بودند. به دنبال اون خانم وارد خونه شدیم،یه خونه نقلی و کوچک، با هالی که به نظر میرسید بیشتر از ده متر نیست. آشپزخانه اوپن و کوچکی روبه روی درب ورودی بود و یک طرف اوپن آشپزخانه به راهرویی کم عرض میخورد که سه تا درب در آنجا به چشم میخورد. داخل هال دو کاناپه که یکی سه نفره و یکی دونفره بود به چشم میخورد. کنار اوپن هم دو تا صندلی چوبی که پایه های بلندی داشتند، وجود داشت. وارد ساختمان که شدیم، ما چهار دختر مانند آدمهای سرگردان کنار ورودی ایستادیم. خانوم همراهمان، یکی از صندلی‌های چوبی را رو به ما تنظیم کرد و بعد همانطور که سرتا پای ما را با نگاهش آنالیز میکرد سری تکان داد و بعد نگاهش روی من خیره شد و بعد با زبان انگلیسی گفت: 🔥_سحر درسته؟ من سری تکان دادم اون خانم گفت: 🔥_اسم من کریستا هست، قراره یه مدت اینجا با هم زندگی کنیم و تحت فرمان من باشین...منم زن مهربونی هستم به شرطی هر چی بگم، بگین چشم، اما اگر قرار باشه مشکل بوجود بیارین، من خیلی ترسناک میشم خییلی... بچه‌ها خیره به دهان کریستا، چون حتما چیزی از حرفهای اون نمیفهمیدن. کریستا به راهرو اشاره کرد و گفت: 🔥_در اول سمت راست حمام و توالت هست و درب بعدیش هم اتاق شما دخترا و در روبرو سمت چپ هم اتاق من هست. کریستا از جاش بلند شد و همانطور که به سمت من میومد ادامه داد: 🔥_تو باید مواظب بقیه دخترا باشی و اگر مشکلی داشتن به من بگو و بعد در اتاق را نشان داد و گفت: 🔥_حالا هم برید داخل اتاق.. همانطور که نفسم را آروم بیرون میدادم به سه دختر بچه‌های کنارم اشاره کردم تا به سمت اتاق بریم. در دلم خوشحال بودم که اینجا مثل استانبول ما را تفتیش نکردند، آخه قلب کوچک طلایی داخل مشتم بود و کلی عرق کرده بود.به ترتیب وارد اتاق شدیم و درب را پشت سرمون بستم.. چون زبان بچه‌ها را که عربی بود بلد نبودم با اشاره بهشون فهموندم که از چهار تختی که کنار هم ردیف شده بود یکی را انتخاب کنند. اما هیچکدامشان از جاشون تکون نخوردند. به ناچار همانطور که زیر لب تکرار میکردم، چقد شبیه اتاق بیمارستان است، به سمت تختی رفتم که کنار پنجرهٔ کوچک اتاق بود. چمدان دستم را به زور بین دیوار و تخت جای دادم ،همانطور که کت تنم را درمی‌آوردم نگاهی به بچه ها که مثل عروسکهای گچی، با چشمهای معصومشون به من نگاه میکردند کردم و اشاره کردم که هر کدام تختی انتخاب کنند. زهرا سریع به سمت من آمد و روی تختی که بغل تخت من بود نشیت و با احتیاط و خیلی آهسته گفت: _من میخوام اینجا باشم.. با تعجب به سمتش برگشتم کنار تخت زانو زدم و با دست هام صورتش را قاب گرفتم و‌گفتم: _تو مگه فلسطینی نیستی؟! سرش را به نشانه بله تکون داد..پس گفتم: _از کجا انگلیسی یاد گرفتی؟ زهرا چشمهاش برقی زدند و گفت:... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۴۹ و ۵۰ زهرا لبهای سرخ و کوچکش را تکان داد و با صدایی نازک و دلنشین گفت: _من مادرم فلسطینی بود و از او عربی یاد گرفتم و پدرم انگلیسی بود و از او هم انگلیسی یاد گرفتم. بوسه‌ای از گونهٔ زهرا گرفتم و گفتم: _خدا را شکر که میتونیم با هم حرف بزنیم و بعد نگاهی به دو دختر بچه دیگه که انگار رنگ به رو نداشتند کردم و از جا بلند شدم، به طرفشان رفتم با هر دست یکیشون را توی بغلم گرفتم و رو به زهرا گفتم: _پس تو میتونی حرفهای این دخترها هم برای من ترجمه کنی.. زهرا لبخندی زد و گفت: _اوهوم... و نگاهی به دختر کوچولویی که قدش کوتاه تر بود انداخت و گفت: _این..این دختر اسمش هانیل و اون یکی هانا است، دو تا شون خواهرن..اینا هم همراه من بودند که ما را گرفتند... هانیل و هانا که بغلم بودند، انگار دو تا بخاری دو طرفم روشن بود. دستشون را گرفتم و هر کدام را روی تختی خواباندم و گفتم: _انگار این دوتا خوشگله حالشون خوب نیست، بزار اینا بخوابن بعد تعریف کن برای چی اسرائیلیا گرفتنتون، مگه پدر و مادرتون همراتون نبودن؟ هانیل از شدت تب چشمهاش سرخ بود، نگرانشون شدم. هانا هم که اصلا حال تکون خوردن نداشت. هر دوشون را خوابوندم و به زهرا گفتم: _ببین زهرا جان، همین جا روی تخت بخواب، من برم یه ظرف آب بیارم این دخترا را... نمیدونستم معنی پاشویه به انگلیسی چی میشه پس با من و من گفتم: _تبشون را پایین بیارم زهرا سرش را تکون داد و زیر لب به عربی گفت: _نعم امی... و فهمیدم که این دختر منو به جای مادرش میبینه. نرسیده به در اتاق ناگهان یک مطلبی یادم اومد.. سریع برگشتم طرف زهرا، دو طرف بازوش را گرفتم و گفتم: _زهرا، عزیزم، اینها نمیدونن تو انگلیسی بلد هستی، فکر میکنن فقط عربی بلدی، پس به جز جلوی من، جلوی هیچکس انگلیسی صحبت نکنه تا متوجه نشن، باشه؟! زهرا سرش را دوباره تکون داد...چشمم به چشم های این بچه پاک و معصوم می افتاد دلم غنج میرفت، انگار این را خلق کرده بود که در شرایط بحرانی باشه روی دل من.. از اتاق بیرون رفتم، کریستا توی آشپزخونه بود، چشمش به من افتاد ،سوالی نگاهم کرد و گفت: 🔥_چیشده؟! سرم را پایین انداختم و گفتم: _دو تا از اون دختر بچه‌ها تب شدید دارن، باید تبشون پایین بیارم.. کریستا ظرف پلاستیکی را آب کرد و به دست من داد و همانطور که به طرف یخچال کوچک میرفت گفت: 🔥_صبر کن ببینم اینجا داروی تب بر هست.. ظرف آب را به دست گرفتم و بالاخره بعد از چند لحظه، کریستا دو تا قرص را به طرفم داد و گفت: 🔥_به هر کدومشون یکی بده...به زودی تبشون میاد پایین و با یه استراحت حالشون خوب میشه احتمالا این تب از عوارض سفر هست... قرص‌ها را گرفتم و همونطور که روشون را میخوندم گفتم: _اینا برای این بچه‌های نحیف، زیادی قوی نیستند؟ کریستا سرش را به دو طرف تکون داد و گفت: 🔥_بده بخورن، من برا بچه‌های خودم همیشه از اینا میدم، طوریشون هم نمیشه.. و اینجا بود که فهمیدم کریستا هم فرزند داره و چون یک مادر هست، میتونم روی مهر و محبتش حساب کنم. سریع به اتاق برگشتم، ظرف و قوطی آب را روی میز کوچکی که روبروی ردیف تخت ها گذاشته بودند، قرار دادم. قرص ها را از پوششون بیرون آوردم و به سمت هانیل و هانا رفتم و زهرا با نگاهی نگران حرکاتم را دنبال میکرد.. قرص ها را یکی یکی در دهان دو طفل معصوم گذاشتم، هُرمی که از دهانشان بیرون میزد هم داغ بود و جانسوز...از داخل چمدان لباسها، دو تا شال نخی را برداشتم، شالهایی که توی این سفر بلا استفاده مانده بود، چشمم به شالها افتاد، آهی کشیدم و یاد آن روز افتادم که چه جور جوگیر شده بودم، آنها را به سینه چسپاندم و آرام گفتم: "براستی که تو یک تکه پارچه بی ارزش نیستی، تو مقدسی و من شاید به خاطر بی حرمتی ام به شما اینچنین گرفتار شدم، به راستی که من در ایران آزاد بودم و قدر نمیدانستم و گول حرفهای پر از رنگ و لعاب جولیا را..‌" تا اسم جولیا در ذهنم نقش بست، فکری در خاطرم جرقه خورد سریع به سمت ظرف آب رفتم ، شالها را خیس کرد و چلاندمشان و به طرف دو دخترک تبدار رفتم تا اندکی تبشان را با خنکی آب پایین آورم. زهرا از جا برخاست و به طرفم آمد، بهش امر کردم که از هانیل و هانا فاصله بگیرد، چون هنوز نمیدانستم بیماریشان چی هست، شاید ویروس بود و بدن زهرا هم چون کودکی بیش نبود، ضعیف هست، گرچه اینهمه مدت دخترها با هم بودند اما باز هم احتیاط میکردم. دقایق به کندی میگذشت، بالاخره حس کردم که تب بچه ها پایین آمده و انگار در خواب عمیق فرو رفته بودند، آرام ملحفه را رویشان کشیدم،
به سمت تخت خودم رفتم. زهرا همچنان مرا زیر نظر داشت، خسته بودم اما دلم نیامد این دخترک را ناامید کنم. کنارش روی تخت نشستم و همانطور که سرش را به سینه می چسپاندم گفتم: _عزیزم، ای دختر زیبا! پدر و مادرت کجا بودند که تو اسیر دست اینا شدی؟! زهرا که انگار مدتها بود میخواست عقدهٔ دل وا کند، بی صدا اشکهایش فرومیریخت و شمرده شمرده و با هق هق گفت: _من و مامانم ،از لندن رفتیم تا به مامان بزرگم سر بزنیم و قرار بود بعدش بابا هم بیاد پیش ما، یک روز من به همراه مامان فاطمه و مادربزرگ نیره رفتیم مسجد، وسط نماز بود که صدای مهیبی بلند شد و پشت سرش انگار زلزله آمده باشد، همه چیز بهم ریخت، مادرم منو توی بغلش گرفت و چشمهایش را بست، مادربزرگ هم کنارش افتاده بود. بدن هر دوشون مملو از خون بود، در همین حین سربازای اسرایئلی آمدند هر کدام از بزرگترها که زنده مانده بودند را میکشتند و بچه هایی را که زنده مانده بودند با خودشان می بردند. من...من سعی کردم توی بغل مامانم تکون نخورم اما... زهرا به اینجای حرفش که رسید، گریه امانش را برید. انگار گیج و منگ شده بودم. یعنی به همین راحتی مادر و مادربزرگش را از دست داد و خودش هم اسیر شد؟! و وای بر ما چه و آرامشی در داریم و خود خبر نداریم و خیلی راحت میکنیم .. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5